معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.8K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
برگ گل بهشت، لب می‌پرستِ توست
مستی که هوشیار نشد، چشم مستِ توست

ای شاخ گل ببال که امروز روزگار
بر مطلبی که دست ندارد، شکست توست

مرگ از محبّت تو خلاصم نمی‌کند
در زیر خاک هم دل من پای‌بست توست

لوح طلسم هستیِ عاشق دل است، دل
تا پیش توست، بود و نبودم به دست توست

زور کمان حسن تو هر کس شنیده‌است
داند که زخم سینهٔ "صیدی" ز شَست توست.

#صیدی_تهرانی
نه تو را خشک‌لب از روزه توانم دیدن
نه لبت را به لب کوزه توانم دیدن

من که یک‌دم نتوانم به غمی دید تو را
کی به این محنتِ سی‌روزه توانم دیدن؟

ماهِ خیرات و زکات است، چنان کن که گهی
روی خوب تو به دریوزه توانم دیدن!

#الهی_یزدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید،

پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد.
غمگین شد اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.

گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کردو نمیتوانست به تندی بگریزد.

صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که ازان ها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند!

چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها گله مندیم و ناشکر پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد..!
ای ذات پاکت از همه‌ی ماسوا، سوا
از درگهِ تو یافته هر بی‌نوا، نوا

اِنعام توست بر همه‌ی خاص و عام عام
تشریف توست بر قدِ هر نارسا، رسا

ما را که حاصلی نبُوَد غیر معصیت
ای وای اگر دهی تو به روز جزا، جزا

از ضعفْ کاهِ پشت به‌دیوار داده‌ایم
ما را به جذبِ عشق، تو ای کهربا، رُبا

گم‌گشتگانِ وادیِ جهلِ مرکّبیم
راهی ز روی مرحمت ای رهنما، نُما

پنهان ز خلق تکیه زدن بر سرِ سریر
بهتر ز طاعتی به سرِ بوریا، ریا

در دَم چهار‌موجه‌ی دریای خون شود
در کشتی‌ای که نیست در آن ناخدا، خدا

"قصابِ" خسته‌دل به جناب تو کرد رو
او را تو بخش ازین درِ دارالشّفا، شفا.

#قصاب_کاشانی
غم را زمن و مرا گزیر از غم نیست
یـاران قدیـم را گـزیر از هـم نیـست
غم خوی به من کرده و من خوی به غم
همچون من و غم دو یار در عالم نیست 

#ولی_شیرازی
ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم
ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم

هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه
روشندل و صاحب اثر و پاک ضمیریم

از شوق تو بی تاب‌تر از باد صباییم
بی روی تو خاموش‌تر از مرغ اسیریم


#رهی_معیری
جان‌های جمله مستان دل‌های دل پرستان
ناگه قفس شکستند چون مرغ برپریدند

مستان سبو شکستند بر خنب‌ها نشستند
یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند

#مولانا
ای شاه هر چه مردند رندان سلام کردند
مستند و می نخوردند آن سو یکی گذر کن

سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز
آن پرٕ هست برکن وز عشق بال و پر کن

#مولانا
آه بس آفت از این حضرت و آقا گفتن
راه پایین زدن و حضرت والا گفتن

وه که زین گفت عجب سمّ و بلایا خیزد
پوچی خویش به هر گوش و زوایا گفتن

این همه نقل که از سایه‌ی نیکان دارند
وین همه قول به پیدا و خفایا گفتن

جان تو خسته نشد زین همه ورّاجی‌ها؟
زان دهان کف بنایامد ز سجایا گفتن؟

تو چه‌ای پس تو که‌ای در ره بالارفتن؟
تو به پندار خوشی زین همه هاها گفتن؟

ای عجب دوزخ از این قوم به تک بگریزد
دیو و دد جامه درد زین همه بیجا گفتن

پشت منبر به در آمد به بیابان گم شد
که دگر هیچ نبیند ز پر و پا گفتن

حضرت حق به دمی نادم از این خلقت شد
که تویی بنده چنین پست ز پروا گفتن

تلخ خندید دل خسته ز ویرانی‌ها
حلمی و جام می و این همه رسوا گفتن
منزل پیر مغان کوی خرابات فناست
آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست

دست در دامن رندان قلندر زده‌ایم
زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست

هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست
همچوباد سحری از سر بستان برخاست

پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر
صفت سرو به تقریر کجا آید راست

گر نمی‌خواست که آرد دل مجنون در قید
لیلی آن زلف مسلسل به چه رو می‌پیراست

هر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانند
چو نکو درنگری آینهٔ ذات خداست

گر چه صورت نتوان‌بست که جان را نقشیست
نقش جانست که در آینه دل پیداست

تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم
زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست

طلب از یار بجز یار نمی‌باید کرد
حاجت از دوست بجز دوست نمی‌شاید خواست

آنک نقش رخ خورشید عذاران می‌بست
چون نظر کرد رخ مهوش خود می‌آراست

گر توان حور پریچهره جدائی خواجو
تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست


خواجوی کرمانی
#چهل_قاعده_شمس
#قاعده_هفتم

در این زندگانی اگر تک وتنها در گوشه ی انزوا بمانی و فقط پژواک صدای

خود را بشنوی ،نمیتوانی حقیقت را کشف کنی .

فقط در آیینه ی انسانی دیگر است .که میتوانی خودت را کامل ببینی .

#ملت_عشق
#الیف_شافاک
می‌مالم از خجالتِ عصیان به خاکْ روی
مطلب مرا ز ناصیه‌سائی نماز نیست

#آصفا_قمی
ارتباط موثر

فقط با کسانی بحث کنید که می‌دانید آن‌قدر عقل و عزت نفس دارند که حرف‌های بی‌معنی نمی‌زنند، کسانی که به دلیل توسل می‌جویند، حقیقت را گرامی می‌دارند و آن‌قدر منصف هستند که اگر حق با طرف مقابلشان باشد اشتباه بودنشان را قبول می‌کنند.
پس نتیجه می‌گیریم که به ندرت در هر صد نفر یک نفر ارزش آن را دارد که با او بحث کنی!

آرتور شوپنهاور
وجود آدمی از عشق می‌رسد به کمال
گر این کمال نیابی، کمال نقصان است

به راستی همه کس قدر وصل کی داند
مگر کسی که به محنت‌سرای هجران است

#فروغی_بسطامی
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست

نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر

نهادم آینه‌ها در مقابل رخ دوست

حافظ
آدم ها را موجوداتی می بینم که میخورند و میخورند.
میخورند تا فردای روز با خرسندی تمام بروند خود را ... تا باز بتوانند بخورند و بیاشامند و حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند درباره خوردن و آشامیدن و جمع شدن یا امکان جمع شدن،
و درباره همه راههایی که به این امکان ها منجر میشود؛
و از خود می پرسم پس قدر "سکوت" چه می شود؟


#محمود_دولت‌_آبادی
سلوک
20101119155232_چشم‌اندازهاي_اسطوره.pdf
1.1 MB
از اسطوره تا تاریخ
مهرداد بهار
اسطوره_و_اسطوره_شناسی_نزد_فرای.PDF
261 KB
اسطوره و اسطوره شناسی نزد نورتروپ فرای( تولد ۱۹۱۲ و مرگ ۱۹۹۱ کانادا اسطوره شناس و فیلسوف)
نویسنده : بهمن نامور مطلق ( تولد ۱۳۴۱ ، نشانه شناس و استادیار دانشگاه شهید بهشتی )
20101119155232_چشم‌اندازهاي_اسطوره.pdf
1.1 MB
از اسطوره تا تاریخ
مهرداد بهار
حسن می‌نازد به رخسارت چه رخسارست این
فتنه می‌بارد ز رفتارت چه رفتارست این

بلبلان را جای گلزارست و عصمت کرده است
قدسیان را مرغ گلزارت چه گلزارست این

نقد جان آرند و دشنام از لب لعلت خرند
بس فریبنده است بازارت چه بازارست این

آن که می‌گردد به جرم دیدنت بسمل همان
می‌نماید میل دیدارت چه دیدارست این

با وجود این همه مردم کشیها هیچ‌کس
نیست ناراضی ز اطوارت چه اطوارست این

از دلم گفتم خبرداری شدی خندان که نه
محض اقار است انکارت چه انکارست این

محتشم با آن که مشتاقند خوبان شعر را
یار بیزار است ز اشعارت چه اشعارست این


محتشم_کاشانی