آینه ت دانی چرا غمّاز نیست؟
زان که زنگار از رخش ممتاز نیست
مولانا
گاهی هستی سوهان به دست می شود برای زدودن زنگارهایی که آرام آرام، بی آنکه بفهمیم، بر جانمان نشسته ...
با سخنی، دیداری، اتفاقی، داستان آغاز می شود.
بلاها میکشی از نفس مردار
گرفته آینه دل جمله زنگار
عطار
خواب از شب هایمان رخت می بندد. باید بچشیم طعم تاریکی و سکوت شب ها را، باید بشنویم سحر ها را ...
بی قراری سلام مان می دهد، مثل پروانه ای اسیر بال می زنیم و نمی رسیم...
حقیقتی در قلبمان تاب می خورد که کلام را از ما می رباید و رنگ سکوت بر لب هایمان می نشاند...
فراق بر روزهایمان سایه می افکند و عشق خود را به دیوار سینه مان می کوبد ...
بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد تا کور شد ز اسرارها
مولانا
وقتی انتهای درد را چشیدیم، آن هنگام که دنیایمان سیاه شد، وقتی تمام درها را بسته یافتیم، ناگهان آرام آرام احساسی جدید در روزهایمان بیدار می شود: انگار روحمان رقیق می شود، در اشک، لبخند مهمانمان می شود و در لبخند، اشک ... در طوفان، آرام می گیریم. می پذیریم، خودمان را، آدم ها را، و هستی را همان گونه که هست .... و این رازِ آغازی ست ...
سعدی! حجاب نیست، تو آیینه پاک دار
زنگارخورده چون بنماید جمال دوست؟
زان که زنگار از رخش ممتاز نیست
مولانا
گاهی هستی سوهان به دست می شود برای زدودن زنگارهایی که آرام آرام، بی آنکه بفهمیم، بر جانمان نشسته ...
با سخنی، دیداری، اتفاقی، داستان آغاز می شود.
بلاها میکشی از نفس مردار
گرفته آینه دل جمله زنگار
عطار
خواب از شب هایمان رخت می بندد. باید بچشیم طعم تاریکی و سکوت شب ها را، باید بشنویم سحر ها را ...
بی قراری سلام مان می دهد، مثل پروانه ای اسیر بال می زنیم و نمی رسیم...
حقیقتی در قلبمان تاب می خورد که کلام را از ما می رباید و رنگ سکوت بر لب هایمان می نشاند...
فراق بر روزهایمان سایه می افکند و عشق خود را به دیوار سینه مان می کوبد ...
بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد تا کور شد ز اسرارها
مولانا
وقتی انتهای درد را چشیدیم، آن هنگام که دنیایمان سیاه شد، وقتی تمام درها را بسته یافتیم، ناگهان آرام آرام احساسی جدید در روزهایمان بیدار می شود: انگار روحمان رقیق می شود، در اشک، لبخند مهمانمان می شود و در لبخند، اشک ... در طوفان، آرام می گیریم. می پذیریم، خودمان را، آدم ها را، و هستی را همان گونه که هست .... و این رازِ آغازی ست ...
سعدی! حجاب نیست، تو آیینه پاک دار
زنگارخورده چون بنماید جمال دوست؟
آتش عشق تو در جان خوشتر است
جان ز عشقت آتشافشان خوشتر است
هر که خورد از جام عشقت قطرهای
تا قیامت مست و حیران خوشتر است
تا تو پیدا آمدی پنهان شدم
زانکه با معشوق پنهان خوشتر است
درد عشق تو که جان میسوزدم
گر همه زهر است از جان خوشتر است
درد بر من ریز و درمانم مکن
زانکه درد تو ز درمان خوشتر است
مینسازی تا نمیسوزی مرا
سوختن در عشق تو زان خوشتر است
چون وصالت هیچکس را روی نیست
روی در دیوار هجران خوشتر است
خشک سال وصل تو بینم مدام
لاجرم در دیده طوفان خوشتر است
همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشتر است
#عطار
جان ز عشقت آتشافشان خوشتر است
هر که خورد از جام عشقت قطرهای
تا قیامت مست و حیران خوشتر است
تا تو پیدا آمدی پنهان شدم
زانکه با معشوق پنهان خوشتر است
درد عشق تو که جان میسوزدم
گر همه زهر است از جان خوشتر است
درد بر من ریز و درمانم مکن
زانکه درد تو ز درمان خوشتر است
مینسازی تا نمیسوزی مرا
سوختن در عشق تو زان خوشتر است
چون وصالت هیچکس را روی نیست
روی در دیوار هجران خوشتر است
خشک سال وصل تو بینم مدام
لاجرم در دیده طوفان خوشتر است
همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشتر است
#عطار
روزگاری است که محروم شدم از ستمش
یاد آن روز که خون در جگر ما می کرد
غیرتی شیرازی
یاد آن روز که خون در جگر ما می کرد
غیرتی شیرازی
اين خُمى بود از شراب رباني،
سر به گِل گرفته؛
هيچ كس را بر اين وقوفی نه،
در عالم گوش نهاده بودم،
میشنيدم.
اين خُنب به سببِ مولانا سرباز شد.
هركه را از اين فايده رسد سبب مولانا بوده باشد.
شمس_تبريزى
مقالات
سر به گِل گرفته؛
هيچ كس را بر اين وقوفی نه،
در عالم گوش نهاده بودم،
میشنيدم.
اين خُنب به سببِ مولانا سرباز شد.
هركه را از اين فايده رسد سبب مولانا بوده باشد.
شمس_تبريزى
مقالات
حِرص به زندان کردن:
حکایتی هست که حکیمی در یونان با امیری مجادله کرد. امیر گفت: تو از من نمیترسی؟ حکیم گفت: نه، چگونه از تو بترسم در حالی که تو بندهی بندهی من هستی. امیر گفت: چطور؟ حکیم گفت: تو اسیر و بندهی حرص و طمعی، در حالی که من سالهاست که حرص را در بند کرده و زیر پا نهادهام.
سالها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم.
واژهنامهی غزلهای حافظ؛ با یادداشتها و حواشیِ مهدی اخوان ثالث؛ حسین خدیوجم؛ به کوشش دکتر نیما تجبُّر؛ زوّار؛ ۱۳۹۳: ۸۸.
حکایتی هست که حکیمی در یونان با امیری مجادله کرد. امیر گفت: تو از من نمیترسی؟ حکیم گفت: نه، چگونه از تو بترسم در حالی که تو بندهی بندهی من هستی. امیر گفت: چطور؟ حکیم گفت: تو اسیر و بندهی حرص و طمعی، در حالی که من سالهاست که حرص را در بند کرده و زیر پا نهادهام.
سالها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوای خرد حرص به زندان کردم.
واژهنامهی غزلهای حافظ؛ با یادداشتها و حواشیِ مهدی اخوان ثالث؛ حسین خدیوجم؛ به کوشش دکتر نیما تجبُّر؛ زوّار؛ ۱۳۹۳: ۸۸.
آمدم یادِ تو از دل،
به برونی فِکنم،
دل برون گشت...
ولی یادِ تو با ماست هنوز
اخوان ثالث
به برونی فِکنم،
دل برون گشت...
ولی یادِ تو با ماست هنوز
اخوان ثالث
گفتار در چگونگی عشق از وحشی بافقی
یکی میل است با هر ذره رقاص
کشان هر ذره را تا مقصد خاص
رساند گلشنی را تا به گلشن
دواند گلخنی را تا به گلخن
امروز که عصر اتم و زیر اتم (پروتون و..) است
معنی ذرّه برای مردم بیشتر آشکار می شود
وحشی بافقی در این بیت می گوید که
اگر "میل" نبود،
ذره حرکت نمی کرد.
حال سوال این است که
میل یعنی چه؟
میل یعنی" محبت"
محبت یعنی چه؟
نترس و بگو عشق....
جناب ابراهیمی دینانی
یکی میل است با هر ذره رقاص
کشان هر ذره را تا مقصد خاص
رساند گلشنی را تا به گلشن
دواند گلخنی را تا به گلخن
امروز که عصر اتم و زیر اتم (پروتون و..) است
معنی ذرّه برای مردم بیشتر آشکار می شود
وحشی بافقی در این بیت می گوید که
اگر "میل" نبود،
ذره حرکت نمی کرد.
حال سوال این است که
میل یعنی چه؟
میل یعنی" محبت"
محبت یعنی چه؟
نترس و بگو عشق....
جناب ابراهیمی دینانی
"عدل الهی"
این گمان باطلی است که
"تخلّق" به اخلاق الهی
و "تقرب" به خداوند را
بمعنای "اتصال به اوصاف باری"
به همان "معنای خدایی اش" بدانیم آدمیان نمی توانند و نمی باید به همان معنا که
خداوند عادل است، عادل باشند.
شان و حد بندگی مقتضیات خاص خود را دارد.
آدمیان باید متذکر باشند که مدیریت خداوند کل کائنات را در بر می گیرد
و این مدیریت کلان اقتضائاتی ویژه دارد،
و زندگی بر روی این کره کوچک و ناچیز
و در یک جامعه محدود در حصار یک روابط معین اقتضائات دیگری دارد
لذا عدالت ورزیدن در آن سطح کلان (که
مجموع عالم گذشته و حال و آینده را
در بر دارد )با عدالت ورزیدن در این سطح خرد بسی متفاوت است
هر گز از بندگان خواسته نشده است که
از آن منظر "رفیع الهی" در این عالم نظر کنند
و به مقتضای این منظر همه چیز را
"خیر محض" ببینند
و دست به عمل نگشایند....
بقول "مولانا"
هست الوهیّت ردای ذوالجلال
هر که در پوشد برو گردد وبال
تاج از آنِ اوست آنِ ما کمر
وای او کز حدّ خود دارد گذر.....
دکتر عبدالکریم سروش
این گمان باطلی است که
"تخلّق" به اخلاق الهی
و "تقرب" به خداوند را
بمعنای "اتصال به اوصاف باری"
به همان "معنای خدایی اش" بدانیم آدمیان نمی توانند و نمی باید به همان معنا که
خداوند عادل است، عادل باشند.
شان و حد بندگی مقتضیات خاص خود را دارد.
آدمیان باید متذکر باشند که مدیریت خداوند کل کائنات را در بر می گیرد
و این مدیریت کلان اقتضائاتی ویژه دارد،
و زندگی بر روی این کره کوچک و ناچیز
و در یک جامعه محدود در حصار یک روابط معین اقتضائات دیگری دارد
لذا عدالت ورزیدن در آن سطح کلان (که
مجموع عالم گذشته و حال و آینده را
در بر دارد )با عدالت ورزیدن در این سطح خرد بسی متفاوت است
هر گز از بندگان خواسته نشده است که
از آن منظر "رفیع الهی" در این عالم نظر کنند
و به مقتضای این منظر همه چیز را
"خیر محض" ببینند
و دست به عمل نگشایند....
بقول "مولانا"
هست الوهیّت ردای ذوالجلال
هر که در پوشد برو گردد وبال
تاج از آنِ اوست آنِ ما کمر
وای او کز حدّ خود دارد گذر.....
دکتر عبدالکریم سروش
ریشه ضرب المثل از کوره در رفتن
وقتی کوره های آهنگری برای جدا کردن
آهن از سنگ آهن و یا گداختن آهن
روشن می شود،
لازم است که درجه ی حرارت کم کم بالا
برود تا آهن سرد به تدریج گرم و گداخته
و مذاب شود، زیرا آهنی که ناگهان در
حرارت شدید قرار بگیرد سخت گداخته
شده و سپس با صداهای مهیبی منفجر
و به بیرون کوره پرتاب می شود،
یعنی " از کوره در می رود "
از این رو برای توصیف رفتار افرادی که
ناگهانی و به سختی خشمگین میشوند
از این اصطلاح آهنگری استفاده می شود .
وقتی کوره های آهنگری برای جدا کردن
آهن از سنگ آهن و یا گداختن آهن
روشن می شود،
لازم است که درجه ی حرارت کم کم بالا
برود تا آهن سرد به تدریج گرم و گداخته
و مذاب شود، زیرا آهنی که ناگهان در
حرارت شدید قرار بگیرد سخت گداخته
شده و سپس با صداهای مهیبی منفجر
و به بیرون کوره پرتاب می شود،
یعنی " از کوره در می رود "
از این رو برای توصیف رفتار افرادی که
ناگهانی و به سختی خشمگین میشوند
از این اصطلاح آهنگری استفاده می شود .
(چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
حافظ )
کسی را که در اندرون اندکی روشنایی نبود،
پند بیرونش سود ندارد.
و هر که را در اندرون اندکی روشنایی بود،
روشنایی کلام عارفان از گوش او در آید تا اندر وی پیوندد،
اگر خواهی که در زیر خاک نروی، در نور گریز، که نور زیر خاک نرود.
#مجالس_سبعه
#مولانا_جلال_الدین_بلخی
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
حافظ )
کسی را که در اندرون اندکی روشنایی نبود،
پند بیرونش سود ندارد.
و هر که را در اندرون اندکی روشنایی بود،
روشنایی کلام عارفان از گوش او در آید تا اندر وی پیوندد،
اگر خواهی که در زیر خاک نروی، در نور گریز، که نور زیر خاک نرود.
#مجالس_سبعه
#مولانا_جلال_الدین_بلخی
چطور ميشود به يك پروانه تبديل شد ؟
"بايد آنقدر آرزو و اشتياق پرواز داشته باشی كه ديگر دلت نخواهد كرم باقی بمانی."
راز سایه
دبی فورد
"بايد آنقدر آرزو و اشتياق پرواز داشته باشی كه ديگر دلت نخواهد كرم باقی بمانی."
راز سایه
دبی فورد
بهتر زندگی کردن!
بله این چیزی است که ما آدمها مدام در آرزوی آن هستیم
و اصلا بهش نمیرسیم،
فقط اعیانها و آقا فُکُلیها هستند که زندگی حسابی میکنند.
مردم هم لال مانی گرفتهاند و هر جور فشاری را تحمل میکنند منتها فکر میکنند دست آخر یک ناجی به دنیا میآید.
📕پا برهنه ها
#زاهاریا_استانکو
بهتر زندگی کردن!
بله این چیزی است که ما آدمها مدام در آرزوی آن هستیم
و اصلا بهش نمیرسیم،
فقط اعیانها و آقا فُکُلیها هستند که زندگی حسابی میکنند.
مردم هم لال مانی گرفتهاند و هر جور فشاری را تحمل میکنند منتها فکر میکنند دست آخر یک ناجی به دنیا میآید.
📕پا برهنه ها
#زاهاریا_استانکو
نیست یکدم که فلک قیمتی افزون نکند
نفسی بی مِی و مطرب جگری خون نکند
پاکطینت اگر از خاک بهافلاک رسد
روش از کف ندهد، وضع دگرگون نکند
غنچهسان بسکه شبِ هجر تو دلتنگ شوم
بر گریبان کنم آن ظلم که مجنون نکند
عارف آنست که از روی مذلت صدبار
گر بهخاکش بکشی، رُخ سوی گردون نکند
نیست طفلی که چو بر وی بوزد بادِ جهان
مرض عشق از اون آبله بیرون نکند
نخوری قطرهٔ آبی که همان لحظه سپهر
اشک ناساخته از چشمِ تو بیرون نکند
زهر چشمی ننمایی که بهکام هوسم
شهد را تلختر از شیرهٔ افیون نکند
جسم رفتی و بهخُم روح برآوردی سر
آنچه کردی تو مِی ناب فلاطون نکند
چشمِ مست تو که بیمار مسیحا نفس است
نیست وقتی که مرا زهر بهمعجون نکند
با چنین تیغ که مژگان تو دارد بر کف
هر زمان بیهوده صد خون نکند، چون نکند
هفتهٔ عمر به شادی گذراند « طالب »
نفسی نیست که خون در دل گردون نکند
#طالب_آملی
#بهگزین
نفسی بی مِی و مطرب جگری خون نکند
پاکطینت اگر از خاک بهافلاک رسد
روش از کف ندهد، وضع دگرگون نکند
غنچهسان بسکه شبِ هجر تو دلتنگ شوم
بر گریبان کنم آن ظلم که مجنون نکند
عارف آنست که از روی مذلت صدبار
گر بهخاکش بکشی، رُخ سوی گردون نکند
نیست طفلی که چو بر وی بوزد بادِ جهان
مرض عشق از اون آبله بیرون نکند
نخوری قطرهٔ آبی که همان لحظه سپهر
اشک ناساخته از چشمِ تو بیرون نکند
زهر چشمی ننمایی که بهکام هوسم
شهد را تلختر از شیرهٔ افیون نکند
جسم رفتی و بهخُم روح برآوردی سر
آنچه کردی تو مِی ناب فلاطون نکند
چشمِ مست تو که بیمار مسیحا نفس است
نیست وقتی که مرا زهر بهمعجون نکند
با چنین تیغ که مژگان تو دارد بر کف
هر زمان بیهوده صد خون نکند، چون نکند
هفتهٔ عمر به شادی گذراند « طالب »
نفسی نیست که خون در دل گردون نکند
#طالب_آملی
#بهگزین
رحمت
رحمت آن باشد که گناهانِ بزرگ را خُرد بیند از مجرمان
و بندگیِ اندک و وفای اندک را بسیار بیند.
#مکتوبات_مولانا.
رحمت آن باشد که گناهانِ بزرگ را خُرد بیند از مجرمان
و بندگیِ اندک و وفای اندک را بسیار بیند.
#مکتوبات_مولانا.
می گویند میز شادی جهان ۴ پایه دارد:
دو تاشو “مولانا”به ما نشون داده .
دو تاشو “حافظ”...
دوتایی که مولانا معرفی کرده :
“ مرنج ” و “ مرنجان ”
هرگز از ظلم یا بدخلقی و بدرفتاری مردم نرنجید؛
با صبوری با دیگران و نزدیکانتان برخورد کنید...
و مانند باران باشید که پلیدیها را می شوید و دوباره به آسمان می رود پاک می شود و به زمین برمی گردد،
شما هم درددل دیگران را گوش کنید...
تلخی ها،
زخم زبان ها،
بی محبتی ها...
و حق ناشناسی ها...
را تحمل کنید و آرامش تان را از خداوند بخواهید.
و حافظ گفته :
“ بنوشان “ و” نوش کن “
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
هر نعمتی که خدا به شما داده...
از مال یا سلامتی،
از معرفت و آگاهی ...
با دیگران تقسیم کنید و دیگران را در این لذت سهیم کنید؛
چون همه اینها امانتی ست که به ما داده شده؛
و باید این امانت و هدیه های الهی را،
با دیگران تقسیم کنیم ...
و لذت واقعی در همین چیزهاست
دو تاشو “مولانا”به ما نشون داده .
دو تاشو “حافظ”...
دوتایی که مولانا معرفی کرده :
“ مرنج ” و “ مرنجان ”
هرگز از ظلم یا بدخلقی و بدرفتاری مردم نرنجید؛
با صبوری با دیگران و نزدیکانتان برخورد کنید...
و مانند باران باشید که پلیدیها را می شوید و دوباره به آسمان می رود پاک می شود و به زمین برمی گردد،
شما هم درددل دیگران را گوش کنید...
تلخی ها،
زخم زبان ها،
بی محبتی ها...
و حق ناشناسی ها...
را تحمل کنید و آرامش تان را از خداوند بخواهید.
و حافظ گفته :
“ بنوشان “ و” نوش کن “
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
هر نعمتی که خدا به شما داده...
از مال یا سلامتی،
از معرفت و آگاهی ...
با دیگران تقسیم کنید و دیگران را در این لذت سهیم کنید؛
چون همه اینها امانتی ست که به ما داده شده؛
و باید این امانت و هدیه های الهی را،
با دیگران تقسیم کنیم ...
و لذت واقعی در همین چیزهاست
ندانی که ارباب معنی چه اند؟:
ــ بزرگان جانند و ، چون بچه اند!
ز دریای آزادگی ، خورده قوت ــ
فرو خفته فریادشان ، در سکوت!
عقابند و ، بنشسته بر تیغ کوه ،
به معنا:ــ بزرگی / به صورت:ــ شکوه!
بگیرد از ایشان ، جهان ، جان نو!
که در اوج کفرند ، زیمان نو!
نه دریا ــ که بیرون ز جذر و مدند،
جهانی ، در آنسوی نیک و، بدند!
عیان دیده ، نادیده را چشمشان ،
بیرزد به صد آشتی ــ خشمشان!
به یک لحظه ، هم شادی و ، هم غمند،
شگفتا ! ــ که هم زخم و ، هم مرهمند!
ورای کتب ،گفته ی نغزشان ــ
کتب خانه ی خاک ، در مغزشان!
چو درّ یتیم اند ، اندر لفاف
چو آب حیاتندو ،عنقای قاف!
نه چون گاو و ، خر بر زمین می چرندــ
که خود بر فراز زمان ، می پرند!
نگنجند، مر مردمان را، به فهم ،
نیابند، چون "بی نهایت!" به وهم !
افق ــ تا ــ افق ،موم ، در دستشان،
سپهر سخن ، زیر انگشتانشان!
غریبان خاکند و ، افلاکی اند،
خدایند و ،در هیئتی خاکی اند!
چو حلاج ، زی دار افروخته ،
بیایند و، میرندــ نشناخته!
چو زیشان ، تهی گشت، کاشانه شان،
پبچید در آفاق ــ افسانه شان !
جهانی!ــ ز مخلوق و ، خالق ، گم اند ،
عزیز من ایشان ،"خط سوم" ا ند!
شادروان : فخرالدین مزارعی
ــ بزرگان جانند و ، چون بچه اند!
ز دریای آزادگی ، خورده قوت ــ
فرو خفته فریادشان ، در سکوت!
عقابند و ، بنشسته بر تیغ کوه ،
به معنا:ــ بزرگی / به صورت:ــ شکوه!
بگیرد از ایشان ، جهان ، جان نو!
که در اوج کفرند ، زیمان نو!
نه دریا ــ که بیرون ز جذر و مدند،
جهانی ، در آنسوی نیک و، بدند!
عیان دیده ، نادیده را چشمشان ،
بیرزد به صد آشتی ــ خشمشان!
به یک لحظه ، هم شادی و ، هم غمند،
شگفتا ! ــ که هم زخم و ، هم مرهمند!
ورای کتب ،گفته ی نغزشان ــ
کتب خانه ی خاک ، در مغزشان!
چو درّ یتیم اند ، اندر لفاف
چو آب حیاتندو ،عنقای قاف!
نه چون گاو و ، خر بر زمین می چرندــ
که خود بر فراز زمان ، می پرند!
نگنجند، مر مردمان را، به فهم ،
نیابند، چون "بی نهایت!" به وهم !
افق ــ تا ــ افق ،موم ، در دستشان،
سپهر سخن ، زیر انگشتانشان!
غریبان خاکند و ، افلاکی اند،
خدایند و ،در هیئتی خاکی اند!
چو حلاج ، زی دار افروخته ،
بیایند و، میرندــ نشناخته!
چو زیشان ، تهی گشت، کاشانه شان،
پبچید در آفاق ــ افسانه شان !
جهانی!ــ ز مخلوق و ، خالق ، گم اند ،
عزیز من ایشان ،"خط سوم" ا ند!
شادروان : فخرالدین مزارعی
دیوان حافظ
اگر چه عرض هنر پيش يار بي ادبيست
زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست
پري نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن
بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست
در اين چمن گل بي خار کس نچيد آري
چراغ مصطفوي با شرار بولهبيست
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشي او را بهانه بي سببيست
به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ايوان و پاي خم طنبيست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجي و پرده عنبيست
هزار عقل و ادب داشتم من اي خواجه
کنون که مست خرابم صلاح بي ادبيست
بيار مي که چو حافظ هزارم استظهار
به گريه سحري و نياز نيم شبيست
اگر چه عرض هنر پيش يار بي ادبيست
زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست
پري نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن
بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست
در اين چمن گل بي خار کس نچيد آري
چراغ مصطفوي با شرار بولهبيست
سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشي او را بهانه بي سببيست
به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ايوان و پاي خم طنبيست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجي و پرده عنبيست
هزار عقل و ادب داشتم من اي خواجه
کنون که مست خرابم صلاح بي ادبيست
بيار مي که چو حافظ هزارم استظهار
به گريه سحري و نياز نيم شبيست
حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟ گفت: آنکه را سخاوت است به شجاعت حاجت نیست.
نماند حاتم طائى ولیك تا به ابد
بماند نام بلندش به نیكویى مشهور
زكات مال به در كن كه فضله رز را
چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور
نبشته است بر گور بهرام گور
كه دست كرم به ز بازوى زور
گلستان سعدی
در باب درویشان
نماند حاتم طائى ولیك تا به ابد
بماند نام بلندش به نیكویى مشهور
زكات مال به در كن كه فضله رز را
چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور
نبشته است بر گور بهرام گور
كه دست كرم به ز بازوى زور
گلستان سعدی
در باب درویشان
دیوان حافظ
به کوي ميکده هر سالکي که ره دانست
دري دگر زدن انديشه تبه دانست
زمانه افسر رندي نداد جز به کسي
که سرفرازي عالم در اين کله دانست
بر آستانه ميخانه هر که يافت رهي
ز فيض جام مي اسرار خانقه دانست
هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
وراي طاعت ديوانگان ز ما مطلب
که شيخ مذهب ما عاقلي گنه دانست
دلم ز نرگس ساقي امان نخواست به جان
چرا که شيوه آن ترک دل سيه دانست
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست
حديث حافظ و ساغر که مي زند پنهان
چه جاي محتسب و شحنه پادشه دانست
بلندمرتبه شاهي که نه رواق سپهر
نمونه اي ز خم طاق بارگه دانست
به کوي ميکده هر سالکي که ره دانست
دري دگر زدن انديشه تبه دانست
زمانه افسر رندي نداد جز به کسي
که سرفرازي عالم در اين کله دانست
بر آستانه ميخانه هر که يافت رهي
ز فيض جام مي اسرار خانقه دانست
هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
وراي طاعت ديوانگان ز ما مطلب
که شيخ مذهب ما عاقلي گنه دانست
دلم ز نرگس ساقي امان نخواست به جان
چرا که شيوه آن ترک دل سيه دانست
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست
حديث حافظ و ساغر که مي زند پنهان
چه جاي محتسب و شحنه پادشه دانست
بلندمرتبه شاهي که نه رواق سپهر
نمونه اي ز خم طاق بارگه دانست