ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب
وصیت میکنم باشید از من با خبر امشب
مباشید ای رفیقان امشب ِ دیگر ز من غافل
که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که میبینم
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب
مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم
که من خود را نمیبینم چو شبهای دگر امشب
شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمین تن
ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب
وحشی بافقی غزل ۳۲
وصیت میکنم باشید از من با خبر امشب
مباشید ای رفیقان امشب ِ دیگر ز من غافل
که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که میبینم
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب
مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم
که من خود را نمیبینم چو شبهای دگر امشب
شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمین تن
ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب
وحشی بافقی غزل ۳۲
بایزید است جان و هم جانان دل
بایزید است سرور و سلطان دل
بایزید است پیشوای اهل دل
بایزید است مقتدای جان دل
بایزید است کاشف اسرار غیب
بایزید است واقف سبحان دل
بایزید است قائل قول بلی
بایزید است حافظ قرآن دل
بایزد است آفتاب چرخ و جان
بایزید است نقطهٔ دوران دل
بایزید است گوهر بحر محیط
بایزید است جوهر ارکان دل
بایزید است بایزید است بایزید
سید اقلیم هفت ایوان دل
شاه نعمت الله ولی،غزلیات
بایزید است سرور و سلطان دل
بایزید است پیشوای اهل دل
بایزید است مقتدای جان دل
بایزید است کاشف اسرار غیب
بایزید است واقف سبحان دل
بایزید است قائل قول بلی
بایزید است حافظ قرآن دل
بایزد است آفتاب چرخ و جان
بایزید است نقطهٔ دوران دل
بایزید است گوهر بحر محیط
بایزید است جوهر ارکان دل
بایزید است بایزید است بایزید
سید اقلیم هفت ایوان دل
شاه نعمت الله ولی،غزلیات
به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم
سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفهها، به باران
برسان سلام ما را ....
#شفیعی_کدکنی
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم
سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفهها، به باران
برسان سلام ما را ....
#شفیعی_کدکنی
«آدمی می پندارد که اوصافِ ذمیمه را به عمل و جهاد خود از خویشتن دفع خواهد کردن. چون بسیار مجاهده کند و قوت ها و آلت ها را بذل کند نومید شود. خدای تعالی او را گوید که "می پنداشتی که آن به قوت و به فعل و به عمل تو خواهد شدن. آن سنت است که نهاده ام، یعنی: آنچه تو داری در راه ما بذل کن. بعد از آن، بخشش ما در رسد. در این راه بی پایان تو را می فرماییم که به این دست و پای ضعیف سیر کن. ما را معلوم است که به این پای ضعیف این راه را نخواهی بُریدن بلکه به صد هزار سال، یک منزل نتوانی از این راه بریدن. الاّ چون در این راه بروی چنان که از پای درآیی و بیفتی و تو را دیگر هیچ طاقت رفتن نماند، بعد از آن عنایت حق تو را برگیرد...».
#مولانا
#مولانا
بر سینه داغ های تمنّا نوشتهایم
یک لالهزار نسخه ی سودا نوشتهایم
منشورِ تاج اگر به سر گُل نهادهاند
ما هم بَراتِ آبله برپا نوشتهایم !
حاجت به نامه نیست که در سطرهای آه
اسرار پَرفشانی دل را نوشتهایم
مشقِ خیال ما به تمامی نمیرسد
ای بیخودان ! همه ورقی نانوشتهایم
جز امتحانِ فطرتِ یاران مراد نیست
بیپرده معنی ای که به ایما نوشتهایم
در زندگی مطالعه ی دل غنیمت است
خواهی بخوان و خواه مخوان ! ما نوشتهایم
#بیدل_دهلوی
یک لالهزار نسخه ی سودا نوشتهایم
منشورِ تاج اگر به سر گُل نهادهاند
ما هم بَراتِ آبله برپا نوشتهایم !
حاجت به نامه نیست که در سطرهای آه
اسرار پَرفشانی دل را نوشتهایم
مشقِ خیال ما به تمامی نمیرسد
ای بیخودان ! همه ورقی نانوشتهایم
جز امتحانِ فطرتِ یاران مراد نیست
بیپرده معنی ای که به ایما نوشتهایم
در زندگی مطالعه ی دل غنیمت است
خواهی بخوان و خواه مخوان ! ما نوشتهایم
#بیدل_دهلوی
پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست
گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »
گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست
کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »
گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ
کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار
ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را
سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزهزار
ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
جان نعره میزند که بیا چاشنی حلال
مولوی
ترجیعات
گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »
گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست
کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »
گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ
کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار
ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را
سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزهزار
ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
جان نعره میزند که بیا چاشنی حلال
مولوی
ترجیعات
اگر دلدار بیمهر است، من هم غیرتی دارم
گر او رفت از نظر، من نیز خواهم رفت از یادش
شاپور تهرانی
گر او رفت از نظر، من نیز خواهم رفت از یادش
شاپور تهرانی
روزی زرتشت شاگردان را اشارتی کرد و این سخنان را سر داد:
همان کسی که او را «نجاتبخش» مینامند، ایشان را در بند افکنده است: در بندِ ارزش های دروغین و پوچ! ای کاش کسی ایشان را از چنگِ نجاتبخششان نجات میبخشید!
آدمی را ارزش های دروغین و کلام های پوچ، هولناک ترین هیولاست.
📗چنین گفت زرتشت
فریدریش نیچه
همان کسی که او را «نجاتبخش» مینامند، ایشان را در بند افکنده است: در بندِ ارزش های دروغین و پوچ! ای کاش کسی ایشان را از چنگِ نجاتبخششان نجات میبخشید!
آدمی را ارزش های دروغین و کلام های پوچ، هولناک ترین هیولاست.
📗چنین گفت زرتشت
فریدریش نیچه
.
پاکان از بالاترین مرتبهای که در یکایک شما هست برتر نمیروند، پس ناپاکان هم نمیتوانند از پایینترین مرتبهای که در شماست فروتر بیافتند
آنگاه که یکی از شما از پای میافتند، افتادنش زنهاری ست از برای آنان که از پشت سر میآیند تا پایشان به سنگ گیر نکند و پیش رفتگان را، که چرا سنگ را برنداشتند _ پاک دستان دستشان به گناه ناپاکان آلوده است_ چه بگویم درباره این کسان جز اینکه آنان هم در آفتاب ایستادهاند اما پشت به خورشید دارند و فقط سایهی خود را میبینند، لنگانی که از رقاصان بیزارند _ آن کس که اخلاقش را همچون فاخرترین جامهاش میپوشد بهتر است برهنه باشد_
بی گمان میوه نمیتواند به ریشه بگوید مانند من رسیده و پر آب باش و همیشه از مایهی خود ببخش ، از برای میوه بخشیدن نیاز است چنان که گرفتن هم نیاز ریشه است.
با خرد و هوس خود چنان رفتار کنید که با دو مهمان گرامی در خانه خود رفتار میکنید.
و... مردن چیست مگر برهنه ایستادن در باد و آب شدن در آفتاب.
📗 پیامبر و دیوانه
جبران جلیل جبران
.
پاکان از بالاترین مرتبهای که در یکایک شما هست برتر نمیروند، پس ناپاکان هم نمیتوانند از پایینترین مرتبهای که در شماست فروتر بیافتند
آنگاه که یکی از شما از پای میافتند، افتادنش زنهاری ست از برای آنان که از پشت سر میآیند تا پایشان به سنگ گیر نکند و پیش رفتگان را، که چرا سنگ را برنداشتند _ پاک دستان دستشان به گناه ناپاکان آلوده است_ چه بگویم درباره این کسان جز اینکه آنان هم در آفتاب ایستادهاند اما پشت به خورشید دارند و فقط سایهی خود را میبینند، لنگانی که از رقاصان بیزارند _ آن کس که اخلاقش را همچون فاخرترین جامهاش میپوشد بهتر است برهنه باشد_
بی گمان میوه نمیتواند به ریشه بگوید مانند من رسیده و پر آب باش و همیشه از مایهی خود ببخش ، از برای میوه بخشیدن نیاز است چنان که گرفتن هم نیاز ریشه است.
با خرد و هوس خود چنان رفتار کنید که با دو مهمان گرامی در خانه خود رفتار میکنید.
و... مردن چیست مگر برهنه ایستادن در باد و آب شدن در آفتاب.
📗 پیامبر و دیوانه
جبران جلیل جبران
.
ندای عشق می آید ز هر کوی و ز هر بن بست
به آوازی کنم فریاد: کجا آن ساقی خوش مست؟
بیا ای یار دیرینم، بیا این جان من برگیر
اگر چه گاه من نامد، به ناگاهان بباید جست
حلمی
به آوازی کنم فریاد: کجا آن ساقی خوش مست؟
بیا ای یار دیرینم، بیا این جان من برگیر
اگر چه گاه من نامد، به ناگاهان بباید جست
حلمی
...احساس میکنم که ملولی ز صحبتم،
آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست.
و آن جلوه های قدسی دیگر نمیکنی.
میبینمت ز دور و دلم میتپد ز شوق،
میبینیم برابر و سر بر نمی کنی.
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا،
در من ریا نبود، صفا بود هر چه بود؛
من روستاییم نفسم پاک و راستین
باور نمیکنم که تو باور نمیکنی ...
#مهدی_اخوان_ثالث
#فسانه
#زمستان
#انتشارات_زمستان
آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست.
و آن جلوه های قدسی دیگر نمیکنی.
میبینمت ز دور و دلم میتپد ز شوق،
میبینیم برابر و سر بر نمی کنی.
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا،
در من ریا نبود، صفا بود هر چه بود؛
من روستاییم نفسم پاک و راستین
باور نمیکنم که تو باور نمیکنی ...
#مهدی_اخوان_ثالث
#فسانه
#زمستان
#انتشارات_زمستان
درو کُن آنچه را که کاشتهای
جُمله دانند این اگر تو نگروی
هرچه میکاریش روزی بِدْرَوی
#مثنوی_مولانا
همه میدانند، حتی اگر تو اعتقاد نداشته باشی، که هرچیزی که بکاری همان را درو خواهی کرد.
دنیا بر اساس اعتقادات ما کار نمیکند. دنیا بر اساس قوانینی که خودش دارد کار میکند، چه ما خوشمان بیاید و چه بدمان بیاید. عقل، قدرت درک حقایق دنیای پیرامون است. اگر ما قبول نداریم که هرچه میکاریم همان را درو خواهیم کرد، از بیعقلی ما است.
جُمله دانند این اگر تو نگروی
هرچه میکاریش روزی بِدْرَوی
#مثنوی_مولانا
همه میدانند، حتی اگر تو اعتقاد نداشته باشی، که هرچیزی که بکاری همان را درو خواهی کرد.
دنیا بر اساس اعتقادات ما کار نمیکند. دنیا بر اساس قوانینی که خودش دارد کار میکند، چه ما خوشمان بیاید و چه بدمان بیاید. عقل، قدرت درک حقایق دنیای پیرامون است. اگر ما قبول نداریم که هرچه میکاریم همان را درو خواهیم کرد، از بیعقلی ما است.
شادي شما همان اندوه بی نقاب شماست.
چاهی که خنده هاي شما از آن بر می آید چه بسیار که با اشک هاي شما پر می شود.
و آیا جز این چه می تواند بود؟
هر چه اندوه درون شما را بیشتر بکاود جاي شادي در وجود شما بیشتر می شود.
مگر کاسه اي که شراب شما را در بردارد همان نیست که در کوره ي کوزه گر سوخته است؟
مگر آن نی که روح شما را تسکین می دهد همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشیده اند؟
"پیامبر و دیوانه"
#جبران_خلیل_جبران
چاهی که خنده هاي شما از آن بر می آید چه بسیار که با اشک هاي شما پر می شود.
و آیا جز این چه می تواند بود؟
هر چه اندوه درون شما را بیشتر بکاود جاي شادي در وجود شما بیشتر می شود.
مگر کاسه اي که شراب شما را در بردارد همان نیست که در کوره ي کوزه گر سوخته است؟
مگر آن نی که روح شما را تسکین می دهد همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشیده اند؟
"پیامبر و دیوانه"
#جبران_خلیل_جبران
عالم عاشقی و عالم معشوقی
موسی با آنکه خؤد خلعت نبوت داشت طالب ولی خاص حق بود و او را به خضر حوالت دادند.
مولانا نیز با همه دانش و فضیلت موسی وار طالب ولی خاص بود و شمس برای مولانا چون خضر بود برای موسی. در قضیه موسی و خضر ، موسی از انبیاء بود و خضر از اولیا بود.
مولانا و شمس هر دو از اولیا بودند اما همانگونه که از انبیا گروهی اولو العزم و گروهی غیر اولوالعزم آمد ، اولیا نیز گروهی : مشهور و شناخته
و گروهی : مستور و نا شناخته می باشند.
انبیای اولوالعزم گروهی اندکند. لیکن مقامشان بالاتر است .
اولیای مستور نیز نسبت به مشهوران اندک اند و مقام بالاتری دارند.
مولانا خود از اولیای کامل حق بود و مریدان داشت و مشهور بود .
اما شمس ولی مستور بود و کسی او را نمی شناخت.
شمس در روایت سلطان ولد در( ابتدا نامه) نزد مولانا می آید تا او را از عالم عاشقی به عالم معشوقی برد.
عالم عاشقی کجا و عالم معشوقی کجا ؟!
«و بالای عالم اولیا ، عالم دیگر است و آن مقام معشوقی است .»
«من مرید نمیگیرم ، من شیخ میگیرم ، آنگاه نه هر شیخ ، شیخ کامل .» شمس تبریزی
دکتر محمد علی موحد
📚قصه قصه ها
موسی با آنکه خؤد خلعت نبوت داشت طالب ولی خاص حق بود و او را به خضر حوالت دادند.
مولانا نیز با همه دانش و فضیلت موسی وار طالب ولی خاص بود و شمس برای مولانا چون خضر بود برای موسی. در قضیه موسی و خضر ، موسی از انبیاء بود و خضر از اولیا بود.
مولانا و شمس هر دو از اولیا بودند اما همانگونه که از انبیا گروهی اولو العزم و گروهی غیر اولوالعزم آمد ، اولیا نیز گروهی : مشهور و شناخته
و گروهی : مستور و نا شناخته می باشند.
انبیای اولوالعزم گروهی اندکند. لیکن مقامشان بالاتر است .
اولیای مستور نیز نسبت به مشهوران اندک اند و مقام بالاتری دارند.
مولانا خود از اولیای کامل حق بود و مریدان داشت و مشهور بود .
اما شمس ولی مستور بود و کسی او را نمی شناخت.
شمس در روایت سلطان ولد در( ابتدا نامه) نزد مولانا می آید تا او را از عالم عاشقی به عالم معشوقی برد.
عالم عاشقی کجا و عالم معشوقی کجا ؟!
«و بالای عالم اولیا ، عالم دیگر است و آن مقام معشوقی است .»
«من مرید نمیگیرم ، من شیخ میگیرم ، آنگاه نه هر شیخ ، شیخ کامل .» شمس تبریزی
دکتر محمد علی موحد
📚قصه قصه ها
پیوﺳﺘﻪ ﻣﺮﺍ ﺯ ﺧﺎﻟﻖ ﺟﺴﻢ ﻭ ﻋﺮﺽ
ﺣﻘﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﺴﺖ ﻏﺮﺽ
ﮐﺎﻥ ﺟﺴﻢ ﻟﻄﯿﻒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺗﮕﻪ ﻧﺎﺯ
ﻓﺎﺭﻍ ﺑﯿﻨﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯ ﺁﺳﯿﺐ ﻣﺮﺽ
ابوسعید ابوالخیر رباعی۳۷۹
ﺣﻘﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﺴﺖ ﻏﺮﺽ
ﮐﺎﻥ ﺟﺴﻢ ﻟﻄﯿﻒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺗﮕﻪ ﻧﺎﺯ
ﻓﺎﺭﻍ ﺑﯿﻨﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯ ﺁﺳﯿﺐ ﻣﺮﺽ
ابوسعید ابوالخیر رباعی۳۷۹
چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
این چنین گفتند جملهٔ عالمان
هر که ظالمتر چهش با هولتر
عدل فرمودست بتر را بتر
ای که تو از جاه ظلمی میکنی
دانک بهر خویش چاهی میکنی
گرد خود چون کرم پیله بر متن
بهر خود چه میکنی اندازه کن
مر ضعیفان را تو بیخصمی مدان
از نبی ذا جاء نصر الله خوان
گر تو پیلی خصم تو از تو رمید
نک جزا طیرا ابابیلت رسید
گر ضعیفی در زمین خواهد امان
غلغل افتد در سپاه آسمان
گر بدندانش گزی پر خون کنی
درد دندانت بگیرد چون کنی
مولانا
این چنین گفتند جملهٔ عالمان
هر که ظالمتر چهش با هولتر
عدل فرمودست بتر را بتر
ای که تو از جاه ظلمی میکنی
دانک بهر خویش چاهی میکنی
گرد خود چون کرم پیله بر متن
بهر خود چه میکنی اندازه کن
مر ضعیفان را تو بیخصمی مدان
از نبی ذا جاء نصر الله خوان
گر تو پیلی خصم تو از تو رمید
نک جزا طیرا ابابیلت رسید
گر ضعیفی در زمین خواهد امان
غلغل افتد در سپاه آسمان
گر بدندانش گزی پر خون کنی
درد دندانت بگیرد چون کنی
مولانا
اندر دل بیوفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
مولوی رباعی ۵۳۶
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
مولوی رباعی ۵۳۶
رابعه عٓدٓویه اولین زن عارف که خدا را با عشق پرستش کرد.
عبدالواحد عامر میگوید: من و سفیان ثوری به بیمار پرسی رابعه درشدیم. از هیبت او سخن ابتدا نتوانستیم کرد. سفیان را گفتم: چیزی بگو.
گفت: اگر دعایی بگویی این رنج بر تو سهل کند.
روی بدو کرد و گفت: یا سفیان تو ندانی که این رنج به من که خواسته است نه خداوند خواسته است.
گفت: بلی!
گفت: چون میدانی پس مرا میفرمایی که از او درخواست کنم به خلاف خواست او؟دوست را خلاف کردن روا نبود.
پس سفیان گفت: یا رابعه!چه چیزت آرزوست؟
گفت: یا سفیان!تو مردی از اهل علم باشی، چرا چنین سخن میگویی که چه آرزو میکندت؟به عزت الله که دوازده سال است که مرا خرمای تر آرزو میکند، تو میدانی که در بصره خرما را خطری نیست. من هنوز نخوردم که بنده ام و بنده را با آرزو چه کار؟اگر من خواهم و خداوند نخواهد، این کفر بود. آن باید خواست که او خواهد تا بنده ای به حقیقت او باشی. اگر او خود دهد آن کاری دگر بود.
سفیان گفت: خاموش شدم و هیچ نگفتم.
پس سفیان گفت: در کار تو چون سخن نمیتوان گفت، در کار من سخنی بگوی.
گفت: تو نیک مردی. اگر نه آن است که دنیا را دوست داری. و گفت روایت حدیث دوست داری. یعنی این جاهی است.
سفیان گفت: مرا رقت آورد. گفتم: خداوندا!از من خوشنود باش.
رابعه گفت: شرم نداری که رضای کسی جویی که تو از او راضی نیی.
#تذکره_الاولیا
ذکر
#رابعه_عدویه
عبدالواحد عامر میگوید: من و سفیان ثوری به بیمار پرسی رابعه درشدیم. از هیبت او سخن ابتدا نتوانستیم کرد. سفیان را گفتم: چیزی بگو.
گفت: اگر دعایی بگویی این رنج بر تو سهل کند.
روی بدو کرد و گفت: یا سفیان تو ندانی که این رنج به من که خواسته است نه خداوند خواسته است.
گفت: بلی!
گفت: چون میدانی پس مرا میفرمایی که از او درخواست کنم به خلاف خواست او؟دوست را خلاف کردن روا نبود.
پس سفیان گفت: یا رابعه!چه چیزت آرزوست؟
گفت: یا سفیان!تو مردی از اهل علم باشی، چرا چنین سخن میگویی که چه آرزو میکندت؟به عزت الله که دوازده سال است که مرا خرمای تر آرزو میکند، تو میدانی که در بصره خرما را خطری نیست. من هنوز نخوردم که بنده ام و بنده را با آرزو چه کار؟اگر من خواهم و خداوند نخواهد، این کفر بود. آن باید خواست که او خواهد تا بنده ای به حقیقت او باشی. اگر او خود دهد آن کاری دگر بود.
سفیان گفت: خاموش شدم و هیچ نگفتم.
پس سفیان گفت: در کار تو چون سخن نمیتوان گفت، در کار من سخنی بگوی.
گفت: تو نیک مردی. اگر نه آن است که دنیا را دوست داری. و گفت روایت حدیث دوست داری. یعنی این جاهی است.
سفیان گفت: مرا رقت آورد. گفتم: خداوندا!از من خوشنود باش.
رابعه گفت: شرم نداری که رضای کسی جویی که تو از او راضی نیی.
#تذکره_الاولیا
ذکر
#رابعه_عدویه
وَ تَوَکــَّلْ عَلَی اللّٰهِ وَ کـَفٰی بِاللّٰهِ وَکـیٖلاً
و به خدا توکل کن
که حمایت و سرپرستی خداوند
بندگان را کفایت می فرماید
و به خدا توکل کن
که حمایت و سرپرستی خداوند
بندگان را کفایت می فرماید