معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.4K photos
12.5K videos
3.23K files
2.78K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
@yadeAyyaam
چه گلی به آب دادی - سوسن
#سوسن
چه گلی به آبدادی
Mohammadreza Shajarian Tasnife Zolfe Siyah [BibakMusic.com]
Mohammadreza Shajarian [BibakMusic.com]
موسیقی ؛ صدای روح است...
وقتی بلند فکر میکنی....
وقتی حتی با خودت فکر میکنی...
موسیقی شکارت می‌کند.
همه ی حسهای انسانی تو را...

موسیقی بیرحم است
گاهی آدم را عاشق می‌کند ....

موسیقی ؛
صدای قلب کائنات است....


به قربون خم زلف سیاهت
فدای عارض مانند ماهت

ببردی دین فائض را به غارت
تو شاهی خیل مژگونها سپاهت

خودم اینجا دلم در پیش دلبر
خدایا این سفر کی می رود سر


با اعجاز صدای محمد رضا شجریان
Eshgh Bi Payan
Parsa Khaef
عشق بی پایان

با صدای پارسا خائف
آرش عشقی - مجنون
@vivamusicado
دیدی دلا شیدا شدی مجنون بی لیلا شدی
گفتم دلم عاشق نشد عاشق شدی رسوا شدی
عاشق شدی رسوا شدی
گفتی او دل داده است دل را به مهتاب داده است
دیدی اگر دل داده بود با او کسی جز ما نبود
اصلاحیه

خانه ات آباد ای دل،بَس خرابم کرده ای
چون طبیب حاذقی،اکنون جوابم کرده ای

من که عمری پا به پایت آمدم تا کوی یار
از چه رو اکنون چنین،درغصه خوابم کرده ای

#مولانا

ناشناس
خلق قصد حق می‌کند. سوءقصد حق می‌کند خلق. من از این‌ها می‌گریزم بادپا، من این‌ها به هیچ می‌گیرم. من از هیچ ‌خاسته همه چیز به هیچ می‌گیرم و بادپا می‌گریزم.

من بذرها کاشته از خاک‌ها افراشته، از خاک‌ها می‌گریزم.
من خواب‌ها دیده از خواب‌ها برخاسته، از خواب‌ها می‌گریزم.
از عام‌ها می‌گریزم، از خاص‌ها می‌گریزم و از پیغام‌ها و نام‌ها.
من از فصل‌ها می‌گریزم، از وصل‌ها می‌گریزم و در خانه‌ی بی‌نام خویش از تمام هستی و نیستی خویش می‌گریزم.

حلمی | هنر و معنویت

#قصد_حق
#سوءقصد_حق
#بادپا_می‌گریزم
Audio
ای همدم روزگار

ای همدم روزگار چونی بی من؟
ای مونس و غمگسار چونی بی من؟
من با رخ چون خزان زردم بی تو
تو با رخ چون بهار چونی بی من؟
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
عشقت به دلم بر آمد و شاد برفت باز آمد و رخت خویش بنهاد و برفت
گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت
ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سر من مایه ی سودا همه تو
هر چند به روزگار در می نگرم امروز همه تویی و فردا همه تو
...
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سـرها بریـده بینی بی جـرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی
جــانا روا نــباشد خــــون ریـز را حمایت

#حافــــظ
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ؛

ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻛﻦ !...
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻜﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﻛﻠﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﯽ ﻛﻨﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﻛﻨﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﻳﺎﺭﺕ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ ﺷﻮﻧﺪ ...
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻤﺎﻥ .
ﭼﺘﺮِ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ ﺩﻧﻴﺎست

زندگی
عمر کردن نیست،
بلکه "رشد" کردن است
عمر کردن کاری است که از همه‌ی حیوانات برمی‌آید.
اما رشد کردن هدف والای انسان است
که عده‌ی معدودی می‌توانند ادعایش را داشته باشند.



یارمهربانم
درود
بامداد یکشنبه ات نیکو



امـیدوارم دراین روز زیبـا
روزگارت پراز عشق و امیـد..

دنیات پر از محبت و دوستی
 رزقت پر از خیر و برکـت

 لحظه هات پراز شور و شادی
عـشقت پـراز صفا و  پاکی

و زندگیت پراز آرامش و
موفقیت باشه ان شاءالله



شاد باشی
بجز داد و نیکی مکن در جهان
پناهِ کِهان باش و فَرّ مهان

به دینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادْدِه باش و فرخنده باش

مزن بر کم‌ْآواز بانگِ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند

#فردوسی
#ز_گريه_مردم چشمم نشسته در خون است
ببين که در طلبت حال مردمان چون است

به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
ز جام غم مي لعلي که مي خورم خون است

ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همايون است

حکايت لب شيرين کلام فرهاد است
شکنج طره ليلي مقام مجنون است

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوي است
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است

ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي
که رنج خاطرم از جور دور گردون است

از آن دمي که ز چشمم برفت رود عزيز
کنار دامن من همچو رود جيحون است

چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار که از اختيار بيرون است

ز بيخودي طلب يار مي کند حافظ
چو مفلسي که طلبکار گنج قارون است

#حافظ
ﻃﺮﺏ ﺍﻧﺪﺭ ﻃﺮﺏ ﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﻘﻞ ﺷﮑﺴﺖ ﺍﻭ
ﺗﻮ ﺑﺒﻴﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﺣﻖ ﺭﺍ ﭼﻮ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺧﻮﺵ ﻭ ﻣﺴﺖ ﺍﻭ
ﻫﻤﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻨﺎﻧﻴﻢ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﻧﺪﺍﻧﻴﻢ
ﻫﻤﻪ ﺗﺎ ﺣﻠﻖ ﺩﺭﺁﻳﻴﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﺍﻭ
ﭼﻮ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺤﺮﻡ ﮐﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻏﻢ ﮐﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻏﻢ
ﺑﻪ ﺳﺒﻮ ﺩﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺵ ﺩﻡ ﮐﻪ ﻗﺪﺡ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﺴﺖ ﺍﻭ
ﺷﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﺩﻩ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺭﻭ ﻣﯽ ﻧﭙﺮﺳﺘﻢ
ﻫﻠﻪ ﺍﯼ ﻣﻄﺮﺏ ﺑﺮﮔﻮ ﮐﻪ ﺯﻫﯽ ﺑﺎﺩﻩ ﭘﺮﺳﺖ ﺍﻭ.....


حضرت مولانا
این چه چوگان سر زلف و چه گوی ذقن است
این چه ترکانه قباپوشی و لطف بدن است

این چه ابروست که پیوسته اشارت فرماست
وین چه چشمست که با اهل نظر در سخنست

این چه خالست که قیمت شکن مشک ختاست
وین چه جعد است که صد تعبیه‌اش در شکنست

این چه رخشنده عذار است که از پرتو آن
آه انجم شررم شمع هزار انجمن است

این چه غمزه است که چشم تو ز بی‌باکی او
مست و خنجر کش و عاشق کش مردم فکنست

وای برجان اسیران تو گر دریابند
از نگه کردنت آن شیوه که مخصوص منست

محتشم تا بودت جان مشو از دوست جدا
کاین جدائی سبب تفرقهٔ جان و تن است

محتشم کاشانی 58
عاقبت همه ی ما زیر این خاک آرام خواهیم گرفت ما که دمی به همدیگر مجال آرامش ندادیم

کوتاه اما !!!!!کجای کار می لنگد ؟
و گفت:
«از حق ندا چنين آمد که:
بنده من اگر به اندوه پيش من آيي شادت کنم
و اگر با نياز آيي توانگرت کنم
و چون ز آن خويش دست بداري
آب و هوا را مسخر تو کنم ».

تذکرة الاولیاء
ذکر ابوالحسن خرقانی
Tasnife Ey Majlesian-(SONG95.I
Iraj Bastami
" تصنیف ای مجلسیان "

زنده یاد
استاد ایرج بسطامی
عاقل چیزی جوید که اگر نیاید ننگش نبُود و اگر نیابد با خود جنگش نبُود. چشمش از آن شکار هر روز روشنتر بُود، ذوقش از آن نگار آبستن‌تر بُود. چشمش را گلزار حُسنش مخمور می‌کند، دلِ رنجورش را آن گنج، گنجور می‌کند. نسیمِ بوی او میزند سرمستش می‌کند. دستان و شیوۀ او می‌بیند، از دسـت مـیرود. خوفِ مـرگ نی، بـیمِ فراق نی، غصه‌ی پير شدن نی.


مجالس سبعه
مولانا
«کوه را به موی کشیدن آسان تر از آنک از خود به خود بیرون آمدن».
«هیچ تکلّف تو را بیش از تو ، بی تو نیست ، چون به خویشتن مشغول گشتی از او باز ماندی»
«بندۀ آنی که در بند آنی».
«این کار به سر نشود تا خواجه به در نشنود».
«زندان مرد بودِ مرد است».
«پنداشت و منی تو حجاب است ، از میان برگیر به خدای رسیدی».
«هرچه نه خدای را نه چیز و هرکه نه خدای را نه کس».

حضرت شیخ ابوسعید ابوالخیر
نقل است که شیخ بایزید بسطامی بسی در گورستان گشتی یک شب از گورستان می‌آمد ، جوانی از بزرگ زادگان ولایت بربطی از آلات موسیقی شبیه تار در دست می‌زد.
چون به بایزید رسید بایزید لاحول کرد. جوان بربط بر سر بایزید زد ، بربط و سر بایزید هر دو بشکست.جوان مست بود ، ندانست که او کیست.
بایزید به زاویه ی خویش بازآمد ، توقف کرد تا بامداد ؛ یکی را از اصحاب بخواند و گفت:
بربطی به چند دهند؟ بهای آن معلوم کرد ، و در خرقه ای بست ، و پاره ای حلوا به آن یار کرد و بدان جوان فرستاد و گفت:
آن جوان را بگوی که بایزید عذر می‌خواهد و می‌گوید ، دوش آن بربط بر مازدی و بشکست . این زر در بهای آن صرف کن و عوضی باز خر و این حلوا از بهر آن تا غصه شکستن آن از دلت برخیزد.
جوان چون بدانست بیامد و از شیخ عذر خواست و توبه کرد ، و چند جوان با او توبه کردند!

تذکره الأولیاء