از سخنان بهلول :
کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، #فيلسوف است
کسی که راست و دروغ برای او يکی است، #چاپلوس است
کسی که پول مي گيرد تا دروغ بگويد، #دلال است
کسی که دروغ می گويد تا پول بگيرد، #گدا است
کسی که پول می گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد، #قاضی است
کسی که پول می گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد، #وکيل است
کسی که جز راست چيزی نمی گويد، #بچه است
کسی که به خودش هم دروغ می گويد، #متکبر است
کسی که دروغ خودش را باور می کند، #ابله است
کسی که سخنان دروغش شيرينست، #شاعر است
کسی که علی رغم ميل باطنی خود دروغ می گويد، #همسر است
کسی که اصلا دروغ نمی گويد، #مرده است
کسی که دروغ می گويد و قسم هم می خورد، #بازاری است
کسی که دروغ می گويد و خودش هم نمی فهمد، #پرحرف است
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند، #سياستمدار است
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند، #ديوانه است
کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، #فيلسوف است
کسی که راست و دروغ برای او يکی است، #چاپلوس است
کسی که پول مي گيرد تا دروغ بگويد، #دلال است
کسی که دروغ می گويد تا پول بگيرد، #گدا است
کسی که پول می گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد، #قاضی است
کسی که پول می گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد، #وکيل است
کسی که جز راست چيزی نمی گويد، #بچه است
کسی که به خودش هم دروغ می گويد، #متکبر است
کسی که دروغ خودش را باور می کند، #ابله است
کسی که سخنان دروغش شيرينست، #شاعر است
کسی که علی رغم ميل باطنی خود دروغ می گويد، #همسر است
کسی که اصلا دروغ نمی گويد، #مرده است
کسی که دروغ می گويد و قسم هم می خورد، #بازاری است
کسی که دروغ می گويد و خودش هم نمی فهمد، #پرحرف است
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند، #سياستمدار است
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند، #ديوانه است
چو قاف قدرتش دم بر قلم زد
هزاران نقش بر لوح عدم زد
از آن دم گشت پیدا هر دو عالم
وز آن دم شد هویدا جان آدم
#شبستری
هزاران نقش بر لوح عدم زد
از آن دم گشت پیدا هر دو عالم
وز آن دم شد هویدا جان آدم
#شبستری
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی
آزاد بندهای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آن جا سفر کنی
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی
ای آفتاب روشن و ای سایه همای
ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی
من با تو دوستی و وفا کم نمیکنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی
مقدور من سریست که در پایت افکنم
گر زان که التفات بدین مختصر کنی
عمریست تا به یاد تو شب روز میکنم
تو خفتهای که گوش به آه سحر کنی
دانی که رویم از همه عالم به روی توست
زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی
گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم
آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی
شرطست سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی
وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی
سعدی رحمه الله
دوشینه شبم بود شبیه یلدا
آن مونس غمگسار نامد عمدا
شب تا به سحر ز دیده دُر میسفتم
میگفتم رب لاتذرنی فردا
مهستی گنجوی
آن مونس غمگسار نامد عمدا
شب تا به سحر ز دیده دُر میسفتم
میگفتم رب لاتذرنی فردا
مهستی گنجوی
و گفت: جهت مردان چهل سال است ده سال رنج باید بردن تا زبان راست شود و ده سال تا دست راست شود و ده سال تا چشم راست شود و ده سال تادل راست شود پس هر که چهل سال چنین قدم زند و بدعوی راست آید امید آن بود که بانگی ازحلقش برآید که درآن هوا نبود.
و گفت: بسیار بگریید و کم خندید و بسیار خاموش باشید وکم گوئید و بسیار دهید و کم خورید وبسیار سر از بالین برگیرید وباز منهید.
عطار ذکر ابوالحسن خرقانی
و گفت: بسیار بگریید و کم خندید و بسیار خاموش باشید وکم گوئید و بسیار دهید و کم خورید وبسیار سر از بالین برگیرید وباز منهید.
عطار ذکر ابوالحسن خرقانی
چه غم ز بی کلهی کآسمان کلاه منست
زمین بساط و در و دشت بارگاه منست
گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم
نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست
به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست
که عشق مملکت و دوست پادشاه منست
قاآنی
زمین بساط و در و دشت بارگاه منست
گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم
نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست
به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست
که عشق مملکت و دوست پادشاه منست
قاآنی
از عشق کز اوست بر لبم مهر سکوت
هر دم رسدم بر دل و جان قوت و قوت
من بندهٔ عشق و مذهب و ملت من
عشق است و علی ذالک احیی و اموت
هاتف اصفهانی
هر دم رسدم بر دل و جان قوت و قوت
من بندهٔ عشق و مذهب و ملت من
عشق است و علی ذالک احیی و اموت
هاتف اصفهانی
لاله چو پریر آتش شور انگیخت
دی نرگس آب شرم از دیده بریخت
امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت
فردا سحری باد سمن خواهد بیخت
مهستی گنجوی
دی نرگس آب شرم از دیده بریخت
امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت
فردا سحری باد سمن خواهد بیخت
مهستی گنجوی
ﺯﺧﻤﺖ ﺭﺳﺪ ﺯ ﭘﺮﻳﺎﻥ ﮔﺮ ﺑﺎﺍﺩﺏ ﻧﺒﺎﺷﯽ
ﮐﺎﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺷﻬﺮﻩ ﭘﺮﻳﺎﻥ ﺗﻨﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﯽ ﻣﺤﺎﺑﺎ
ﻣﺮﻏﺎﻥ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺑﻴﻦ ﺩﺭ ﺷﺴﺖ ﻣﺎﻫﻴﺎﻥ ﺑﻴﻦ
ﺩﻝ ﻫﺎﯼ ﻧﻮﺣﻪ ﮔﺮ ﺑﻴﻦ ﺯﺍﻥ ﻣﮑﺮﺳﺎﺯ ﺩﺍﻧﺎ...
حضرت مولانا
ﮐﺎﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺷﻬﺮﻩ ﭘﺮﻳﺎﻥ ﺗﻨﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﯽ ﻣﺤﺎﺑﺎ
ﻣﺮﻏﺎﻥ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺑﻴﻦ ﺩﺭ ﺷﺴﺖ ﻣﺎﻫﻴﺎﻥ ﺑﻴﻦ
ﺩﻝ ﻫﺎﯼ ﻧﻮﺣﻪ ﮔﺮ ﺑﻴﻦ ﺯﺍﻥ ﻣﮑﺮﺳﺎﺯ ﺩﺍﻧﺎ...
حضرت مولانا
ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺁﺏ ﺣﮑﺎﻳﺖ ﮐﻨﺪ ﺯ ﺍﺧﺘﺮ ﻭ ﻣﺎﻩ
ﺯ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺭﻭﺡ ﺣﮑﺎﻳﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻗﺎﻟﺐ ﻫﺎ
ﻫﺰﺍﺭ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺩﺏ ﺟﺎﻥ ﺯ ﻋﺸﻖ ﺁﻣﻮﺯﺩ
ﮐﻪ ﺁﻥ ﺍﺩﺏ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺯ ﻣﮑﺘﺐ ﻫﺎ...
حضرت مولانا
ﺯ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺭﻭﺡ ﺣﮑﺎﻳﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻗﺎﻟﺐ ﻫﺎ
ﻫﺰﺍﺭ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺩﺏ ﺟﺎﻥ ﺯ ﻋﺸﻖ ﺁﻣﻮﺯﺩ
ﮐﻪ ﺁﻥ ﺍﺩﺏ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺯ ﻣﮑﺘﺐ ﻫﺎ...
حضرت مولانا
و گفت: جهت مردان چهل سال است ده سال رنج باید بردن تا زبان راست شود و ده سال تا دست راست شود و ده سال تا چشم راست شود و ده سال تادل راست شود پس هر که چهل سال چنین قدم زند و بدعوی راست آید امید آن بود که بانگی ازحلقش برآید که درآن هوا نبود.
و گفت: بسیار بگریید و کم خندید و بسیار خاموش باشید وکم گوئید و بسیار دهید و کم خورید وبسیار سر از بالین برگیرید وباز منهید.
عطار / ذکر ابوالحسن خرقانی
و گفت: بسیار بگریید و کم خندید و بسیار خاموش باشید وکم گوئید و بسیار دهید و کم خورید وبسیار سر از بالین برگیرید وباز منهید.
عطار / ذکر ابوالحسن خرقانی
جان منست او هی مزنیدش
آن منست او هی مبریدش
آب منست او نان منست او
مثل ندارد باغ امیدش
باغ و جنانش آب روانش
سرخی سیبش سبزی بیدش
متصلست او معتدلست او
شمع دلست او پیش کشیدش
هر که ز غوغا وز سر سودا
سر کشد این جا سر ببریدش
هر که ز صهبا آرد صفرا
کاسه سکبا پیش نهیدش
عام بیاید خاص کنیدش
خام بیاید هم بپزیدش
نک شه هادی زان سوی وادی
جانب شادی داد نویدش
داد زکاتی آب حیاتی
شاخ نباتی تا به مزیدش
باده چو خورد او خامش کرد او
زحمت برد او تا طلبیدش
مولانا
آن منست او هی مبریدش
آب منست او نان منست او
مثل ندارد باغ امیدش
باغ و جنانش آب روانش
سرخی سیبش سبزی بیدش
متصلست او معتدلست او
شمع دلست او پیش کشیدش
هر که ز غوغا وز سر سودا
سر کشد این جا سر ببریدش
هر که ز صهبا آرد صفرا
کاسه سکبا پیش نهیدش
عام بیاید خاص کنیدش
خام بیاید هم بپزیدش
نک شه هادی زان سوی وادی
جانب شادی داد نویدش
داد زکاتی آب حیاتی
شاخ نباتی تا به مزیدش
باده چو خورد او خامش کرد او
زحمت برد او تا طلبیدش
مولانا
مسعود فردمنش _ دل
@tanehayeghadimi
مسعود فردمنش👌👌👌
دل شکسته
میگن دنیاست حیرونه
میگم نه دل پریشونه
وقتی که پشتت خالیه
یا تکیه گات پوشالیه
حتمی زمینت میزنن
امیدتم خیالیه
وقتی که پشتت خالیه
یا تکیه گات پوشالیه
حتمی زمینت میزنن
امیدتم خیالیه
با این چیزائی که دیدم
ترسم گرفته ترسیدم
دلم میخواد زار بزنم
سرمو به دیوار بزنم
زمین و زمونو بدوزم
گُر بگیرم تا بسوزم
دلم میخواد زار بزنم
سرمو به دیوار بزنم
زمین و زمونو بدوزم
گُر بگیرم تا بسوزم
یه دل دارم کارش شکستن شده
کاره دیگش تنها نشستن شده
یه دل دارم کارش شکستن شده
کاره دیگش تنها نشستن شده
دلم میخواد زار بزنم
سرمو به دیوار بزنم
زمین و زمونو بدوزم
گُر بگیرم تا بسوزم
من که تو لاکه خودم بودم
یه عمریه که من مُردم
نمی دیدی مگه هرروز سر خاک خودم بودم
دل شکسته
میگن دنیاست حیرونه
میگم نه دل پریشونه
وقتی که پشتت خالیه
یا تکیه گات پوشالیه
حتمی زمینت میزنن
امیدتم خیالیه
وقتی که پشتت خالیه
یا تکیه گات پوشالیه
حتمی زمینت میزنن
امیدتم خیالیه
با این چیزائی که دیدم
ترسم گرفته ترسیدم
دلم میخواد زار بزنم
سرمو به دیوار بزنم
زمین و زمونو بدوزم
گُر بگیرم تا بسوزم
دلم میخواد زار بزنم
سرمو به دیوار بزنم
زمین و زمونو بدوزم
گُر بگیرم تا بسوزم
یه دل دارم کارش شکستن شده
کاره دیگش تنها نشستن شده
یه دل دارم کارش شکستن شده
کاره دیگش تنها نشستن شده
دلم میخواد زار بزنم
سرمو به دیوار بزنم
زمین و زمونو بدوزم
گُر بگیرم تا بسوزم
من که تو لاکه خودم بودم
یه عمریه که من مُردم
نمی دیدی مگه هرروز سر خاک خودم بودم
چه درد آلود و وحشتناک
نمی گردد زبانم که بگویم ماجرا چون بود
دریغا درد ،
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود …
چه بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟
که غمگین باغِ بی آواز ما را باز
درین محرومی و عریانی پاییز ،
بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمریِ محزون و خوشخوان نیز؟
چه وحشتناک !
نمی آید مرا باور
و من با این شبخون های بی شرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر
ندانستم ، نمی دانم چه حالی بود؟
پس از یک عمر قهر و اختیارِ کفر ،
ـ چگویم ، آه ،
نشستم عاجز و بی اختیار ، آنگاه به ایمانی شگفت آور ،
بسی پیغام ها ، سوگندها دادم
خدا را ، با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر
نهادم دست های خویش چون زنهاریان بر سر
که زنهار ، ای خدا ، ای داور ، ای دادار ،
مبادا راست باشد این خبر ، زنهار !
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
وَنَفْشُرده ست هرگز پنجه ی بغضی گلویت را
تو را هم با تو سوگند ، آری !
مکن ، مپسندین ، مگذار
خداوندا ، خداوندا ، پس از هرگز ،
پس از هرگز همین یک آرزو ، یک خواست
همین یک بار
ببین غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید
خداوندا ، به حق هرچه مردانند ،
ببین یک مرد می گرید …
چه بی رحمند صیادانِ مرگ ، ای داد !
و فریادا ، چه بیهوده است این فریاد
نهان شد جاودان در ژرفتای خاک و خاموشی
پریشادخت شعر آدمیزادان
چه بی رحمند صیادان
نهان شد ، رفت
ازین نفرین شده ، مسکین خراب آباد
دریغا آن زن ِ مردانه تر از هرچه مردانند ؛
آن آزاده ، آن آزاد
تسلی می دهم خود را
که اکنون آسمان ها را ، زچشمِ اخترانِ دور دستِ شعر
بر او هر شب نثاری هست ، روشن مثل شعرش ، مثل نامش پاک
ولی دردا ! دریغا ، او چرا خاموش ؟
چرا در خاک ؟
اخوان در سوگ فروغ
نمی گردد زبانم که بگویم ماجرا چون بود
دریغا درد ،
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود …
چه بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟
که غمگین باغِ بی آواز ما را باز
درین محرومی و عریانی پاییز ،
بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمریِ محزون و خوشخوان نیز؟
چه وحشتناک !
نمی آید مرا باور
و من با این شبخون های بی شرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر
ندانستم ، نمی دانم چه حالی بود؟
پس از یک عمر قهر و اختیارِ کفر ،
ـ چگویم ، آه ،
نشستم عاجز و بی اختیار ، آنگاه به ایمانی شگفت آور ،
بسی پیغام ها ، سوگندها دادم
خدا را ، با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر
نهادم دست های خویش چون زنهاریان بر سر
که زنهار ، ای خدا ، ای داور ، ای دادار ،
مبادا راست باشد این خبر ، زنهار !
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
وَنَفْشُرده ست هرگز پنجه ی بغضی گلویت را
تو را هم با تو سوگند ، آری !
مکن ، مپسندین ، مگذار
خداوندا ، خداوندا ، پس از هرگز ،
پس از هرگز همین یک آرزو ، یک خواست
همین یک بار
ببین غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید
خداوندا ، به حق هرچه مردانند ،
ببین یک مرد می گرید …
چه بی رحمند صیادانِ مرگ ، ای داد !
و فریادا ، چه بیهوده است این فریاد
نهان شد جاودان در ژرفتای خاک و خاموشی
پریشادخت شعر آدمیزادان
چه بی رحمند صیادان
نهان شد ، رفت
ازین نفرین شده ، مسکین خراب آباد
دریغا آن زن ِ مردانه تر از هرچه مردانند ؛
آن آزاده ، آن آزاد
تسلی می دهم خود را
که اکنون آسمان ها را ، زچشمِ اخترانِ دور دستِ شعر
بر او هر شب نثاری هست ، روشن مثل شعرش ، مثل نامش پاک
ولی دردا ! دریغا ، او چرا خاموش ؟
چرا در خاک ؟
اخوان در سوگ فروغ
چه تصویری ! چه خوابی بود!
شبی ، اما شبِ شب ها،
شبِ پر ماه.
و من رخشنده تر از خوابهای اختران بودم.
زمانی بر زمین_ این یادم ست_امّا
من آیا راستی بر دوش او باری گران بودم؟
زمانی بر زمین، امّا به یادم هست
که آن شبگاه من انگار جزیی از زمین بودم.
نمودند و ربودند ، آه
پریشان یادم آید تکّه های محوی از تصویر.
بدان سان کز جوانی یادش آید پیر
به یادم هست
کز آن راهی که رفتم ، هیچ دیگر برنگردیدم.
شبِ مهتابی و گلگشتِ تنهایی
و آیا راستی در خواب بود آنها که میدیدم؟
تماشا را کناری ایستادم ساعتی ، خاموش.
گمانم تپّه ای کوتاه بود ، آن گوشهء صحرا.
تک افتاده درختی چند، دور از هم،
و قوسِ گنبدی از بامهای روستا ، پیدا.
و همچون شاخه ای پر خوشهء ابریشمین ، در باد
دوان دود از سرش_بر آبیِ مهتابگون_بالا
و گویا در کنارِ شرقیِ آن تپّه_یادم نیست_یا غربی،
خمیده طاقِ پیشانی بلندی، بیستون، ضربی،
و امّا ناتمام انگار، و باقی مانده از دیرینه های دور
چو از اعصارِ پیشین یادِ گنگ و مبهمی در خاطرِ آفاق
و شاید یک برش، چون مقطعی از طاق
و در سوی دگر، زیرِ یکی از آن درختانِ غریب از هم
تک و تنها
بزی خیزان به سوی شاخه ای، برپا
و جنبان سایهء مهتابیش، کمرنگ،
به خاکِ تیره گون برجا و نابرجا.
صدایِ غرّشِ رعدی مرا ناگه به خویش آورد.
رها شد شاخهء دستم
بزک ترسان بسویی جست و من چالاک،
و سوی کوجه باغِ دیگری از شب روان گشتم،
دلم چون سایهء مهتابیم غمناک.
نمودند و ربودند، آه!
کجا؟ کی؟ خوب یادم نیست.
اخوان ثالث
شبی ، اما شبِ شب ها،
شبِ پر ماه.
و من رخشنده تر از خوابهای اختران بودم.
زمانی بر زمین_ این یادم ست_امّا
من آیا راستی بر دوش او باری گران بودم؟
زمانی بر زمین، امّا به یادم هست
که آن شبگاه من انگار جزیی از زمین بودم.
نمودند و ربودند ، آه
پریشان یادم آید تکّه های محوی از تصویر.
بدان سان کز جوانی یادش آید پیر
به یادم هست
کز آن راهی که رفتم ، هیچ دیگر برنگردیدم.
شبِ مهتابی و گلگشتِ تنهایی
و آیا راستی در خواب بود آنها که میدیدم؟
تماشا را کناری ایستادم ساعتی ، خاموش.
گمانم تپّه ای کوتاه بود ، آن گوشهء صحرا.
تک افتاده درختی چند، دور از هم،
و قوسِ گنبدی از بامهای روستا ، پیدا.
و همچون شاخه ای پر خوشهء ابریشمین ، در باد
دوان دود از سرش_بر آبیِ مهتابگون_بالا
و گویا در کنارِ شرقیِ آن تپّه_یادم نیست_یا غربی،
خمیده طاقِ پیشانی بلندی، بیستون، ضربی،
و امّا ناتمام انگار، و باقی مانده از دیرینه های دور
چو از اعصارِ پیشین یادِ گنگ و مبهمی در خاطرِ آفاق
و شاید یک برش، چون مقطعی از طاق
و در سوی دگر، زیرِ یکی از آن درختانِ غریب از هم
تک و تنها
بزی خیزان به سوی شاخه ای، برپا
و جنبان سایهء مهتابیش، کمرنگ،
به خاکِ تیره گون برجا و نابرجا.
صدایِ غرّشِ رعدی مرا ناگه به خویش آورد.
رها شد شاخهء دستم
بزک ترسان بسویی جست و من چالاک،
و سوی کوجه باغِ دیگری از شب روان گشتم،
دلم چون سایهء مهتابیم غمناک.
نمودند و ربودند، آه!
کجا؟ کی؟ خوب یادم نیست.
اخوان ثالث
اصلاحیه
به دو زلف یار دادم دل بی قرار خود را
چه کنم سیاه کردم همه روزگار خود را
شبی ار به دستم افتد سر زلف یار با او
همه مو به مو شمارم غم بی شمار خود را
#حضرت_عشق_مولانا❌
☘️ ❤️
محمد علی سلمانی
به دو زلف یار دادم دل بی قرار خود را
چه کنم سیاه کردم همه روزگار خود را
شبی ار به دستم افتد سر زلف یار با او
همه مو به مو شمارم غم بی شمار خود را
#حضرت_عشق_مولانا❌
☘️ ❤️
محمد علی سلمانی
اصلاحیه
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!
زندگی ذره كاهیست،
كه كوهش كردیم،
زندگی نام نکویی ست،
كه خارش كردیم،
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجزدیدن یار
زندگی نیست بجزعشق،
بجزحرف محبت به كسی،
ورنه هرخاروخسی،
زندگی كرده بسی،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاكوچه وپس كوچه واندازه یك عمر بیابان دارد.
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم ؟!
#سهراب_سپهری❌
کیوان شاهبداغی
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند..
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود،جامه اندوه مـپوشان هرگز...!
زندگی ذره كاهیست،
كه كوهش كردیم،
زندگی نام نکویی ست،
كه خارش كردیم،
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجزدیدن یار
زندگی نیست بجزعشق،
بجزحرف محبت به كسی،
ورنه هرخاروخسی،
زندگی كرده بسی،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد، دوسه تاكوچه وپس كوچه واندازه یك عمر بیابان دارد.
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم ؟!
#سهراب_سپهری❌
کیوان شاهبداغی
Forwarded from Deleted Account
اصلاحیه
گر یار زند بردف و صـد غصه براند!!
من نیز غزل گویم و تا یار بخواند...
چرخی بزنم ، هو بکشم با دم سازش
صد باده بیارم که در آن حال بماند...
#حضرت_مولانا❌
عمر حکیمی
گر یار زند بردف و صـد غصه براند!!
من نیز غزل گویم و تا یار بخواند...
چرخی بزنم ، هو بکشم با دم سازش
صد باده بیارم که در آن حال بماند...
#حضرت_مولانا❌
عمر حکیمی
Forwarded from Deleted Account
اصلاحیه
در نگاهم اگر نیستی،
در خیالم سرشاری...
#مولانا❌❌❌
محمد نصیریان
در نگاهم اگر نیستی،
در خیالم سرشاری
و این قانون دوست داشتن است
در نگاهم اگر نیستی،
در خیالم سرشاری...
#مولانا❌❌❌
محمد نصیریان
در نگاهم اگر نیستی،
در خیالم سرشاری
و این قانون دوست داشتن است