ای دوست : « ان الله تعالی لا ینظر الی صورکم و لا اِلی اعمالکم و لکن ینظرالی قلوبکم و نیاتکم »
( خداوند تعالی به ظاهر و عمل شما نگاه نمی کند ، بلکه به قلب ها و نیات شما می نگرد )
چون دل نجس بود ، طهارت ظاهر به چه کار آید؟ و این چنان بود که کسی جامه پاکیزه دارد و از فرق تا به قدم به انواع نجاسات آلوده بود.
ای دوست طهارت ظاهر مزیتی بود در راه خدای تعالی ، و طهارت ِ دل رکنی است ؛ و چون رکن به خلل بود ، مزیت به چه کار آید ؟
عین القضات همدانی
( خداوند تعالی به ظاهر و عمل شما نگاه نمی کند ، بلکه به قلب ها و نیات شما می نگرد )
چون دل نجس بود ، طهارت ظاهر به چه کار آید؟ و این چنان بود که کسی جامه پاکیزه دارد و از فرق تا به قدم به انواع نجاسات آلوده بود.
ای دوست طهارت ظاهر مزیتی بود در راه خدای تعالی ، و طهارت ِ دل رکنی است ؛ و چون رکن به خلل بود ، مزیت به چه کار آید ؟
عین القضات همدانی
عالم بر مثالِ کوه است.
هر چه گویی از خیر و شر، از کوه همان شنوی.
و اگر گمان بری که من خوب گفتم و کوه زشت جواب داد، محال باشد
که بلبل در کوه بانگ کند، از کوه بانگ زاغ آید،
یا از بانگ آدمی، بانگ خر ...
#مولانا
#فیهمافیه
هر چه گویی از خیر و شر، از کوه همان شنوی.
و اگر گمان بری که من خوب گفتم و کوه زشت جواب داد، محال باشد
که بلبل در کوه بانگ کند، از کوه بانگ زاغ آید،
یا از بانگ آدمی، بانگ خر ...
#مولانا
#فیهمافیه
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
حافظ
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
حافظ
دی ناگه از نگارم اندر رسید نامه
قالت: رای فوادی من هجرک القیامه
گفتم که: عشق و دل را باشد علامتی هم
قالت: دموع عینی لم تکف بالعلامه
گفتا که: می چه سازی گفتم که مر سفر را
قالت: فمر صحیحا بالخیر و السلامه
گفتم: وفا نداری گفتا که: آزمودی
من جرب المجرب حلت به الندامه
گفتم: وداع نایی واندر برم نگیری
قالت: ترید وصلی سرا و لا کرامه
گفتا: بگیر زلفم گفتم: ملامت آید
قالت: الست تدری العشق و الملامه
سنایی
قالت: رای فوادی من هجرک القیامه
گفتم که: عشق و دل را باشد علامتی هم
قالت: دموع عینی لم تکف بالعلامه
گفتا که: می چه سازی گفتم که مر سفر را
قالت: فمر صحیحا بالخیر و السلامه
گفتم: وفا نداری گفتا که: آزمودی
من جرب المجرب حلت به الندامه
گفتم: وداع نایی واندر برم نگیری
قالت: ترید وصلی سرا و لا کرامه
گفتا: بگیر زلفم گفتم: ملامت آید
قالت: الست تدری العشق و الملامه
سنایی
کشندهتر ز مرض، منت طبیبان است
خوش است درد به شرطی که بی دوا افتد
کلیم کاشانی
خوش است درد به شرطی که بی دوا افتد
کلیم کاشانی
برخیز تا با خون جگرمان وضو کنیم
نفرین کنان به چهره ی زردش تفو کنیم
کاین پیر کینه بهر چه تا بیکران چنین
بیداد و بد ، مصیبت و آزار گسترد
آنک ببین ، مهیب ترین عنکبوت زرد
برخاست از سیاه و بر آبی نظاره کرد
تذکار رنگهای اسارت به روشنی
اینک به روی ثابت و سیار گسترد
مهدی اخوان ثالث
نفرین کنان به چهره ی زردش تفو کنیم
کاین پیر کینه بهر چه تا بیکران چنین
بیداد و بد ، مصیبت و آزار گسترد
آنک ببین ، مهیب ترین عنکبوت زرد
برخاست از سیاه و بر آبی نظاره کرد
تذکار رنگهای اسارت به روشنی
اینک به روی ثابت و سیار گسترد
مهدی اخوان ثالث
و گفت وقتی غلامی خریدم،گفتم:چه نامی؟ گفت:تا چه خوانی!گفتم چه خوری؟گفت:تا چه دهی!گفتم چه پوشی؟گفت:تا چه پوشانی!گفتم چه کنی؟گفت:تا چه فرمایی!گفتم:چه خواهی؟گفت:بنده را با خواست چه کار؟پس با خود گفتم:ای مسکین!تو در همهٔ عمر خدای را همچنین بنده ای بوده ای؟
بندگی باری بیاموز!
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_حضرت_ابراهیم_بن_ادهم
بندگی باری بیاموز!
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_حضرت_ابراهیم_بن_ادهم
محمد رضا شفيعي كدكني
دگرگوني احوال فقيهي به نام مولانا
شمس مردی دیرجوش، تنگحوصله و بیاعتنا به تمام موازین حاکم بر عرف و عادتهای زمانه بوده است: خود غریبی در جهان چون شمس کو؟
از آن مردانی که خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای دارند و داوری خلق جهان را به پشیزی برنمیگیرند. نگاه شمس به مسایل عصر در حوزه دین و اخلاق و تصوف، نگاهی است بیرحم و تند و بیپروا. بسیاری از بزرگان عصر خود را به هیچ نمیگرفته است و گاه مردمانی گمنام را با همه خروجی که از معیارهای اخلاقی و دینیِ عصر خود داشتهاند میستوده و با ایشان انس میگرفته است.
شمس تبریزی از نظرگاه مولانا مظهر کمال انسانیت است و مظهر کمال عشق و از دیدگاه مولانا این دو مفهوم رابطهای اجتنابناپذیر دارند که هرچه انسانیت کامل تر باشد عشق از کمال بیشتری برخوردار است زیرا عشق امانت الهی است که تنها به انسان سپرده شده است:
چون امانتهای حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین
و در جای دیگر میگوید:
شمس تبریز، تو را عشق شناسد نه خرد
معیار شمس برای ارزیابی مردمان عشق بوده است نه علم و نه فضل و نه زهد و عبادت، حتی پدرش را بدین دلیل مورد انتقاد قرار میداده است که از عشق بیخبر بوده است: "نیکمرد بود و کَرَمی داشت... الّا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر!"
ما نمیدانیم که در گفتوگوهای میان او و مولانا در روزهای نخستین چه سخنانی رد و بدل شده است ولی آنچه مایه جذب این دو بوده است بیگمان همان مقوله عشق و جان عاشقانه داشتن بوده است.
آنچه شمس تبریزی و دیدار او برای مولانا به ارمغان آورد، دگرگونیِ احوال فقیهی بود که گاهگاه شعری نیز از سر تفنن میسرود و بدل کردن او به شاعری شیدا و بیاختیار که از فقه نیز آگاهی بسیار دارد. گویا قبل از دیدار شمس، مولانا اهل سماع و رقص نبوده است و این از تصریح فرزندش سلطانولد و نیز گفتار فریدون سپهسالار به روشنی دانسته میشود.
آنچه از دیدار شمس برای مولانا حاصل شد، یک نتیجه بنیادی داشت که معیارهای ارزشی مولانا را دگرگون کرد، یعنی ارزشهایی که برای یک فقیه یا یک مذکّر و واعظ، در آن روز وجود داشت و گاه چه مایه گرفتاریها برای صاحبانش به حاصل میآورد، او را از چنگ آن معیارها رهایی بخشید. مولانا را از زندان عادات و عرفها و از زنجیر معیارهای زمانه آزاد کرد. شاید تا آن روزگار مولانا خود این حقایق را به کمال دریافته بود اما در عمل نمیخواست تن بدانها دهد. شمس زنجیرهی این معیارها را درید و به او آموخت که در آن سوی عرف و عادتها میتوان در جهانی دیگر زیست و با مردمانی دیگر.
📺 فایل ویدیو
پیر من و مراد من درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من
دگرگوني احوال فقيهي به نام مولانا
شمس مردی دیرجوش، تنگحوصله و بیاعتنا به تمام موازین حاکم بر عرف و عادتهای زمانه بوده است: خود غریبی در جهان چون شمس کو؟
از آن مردانی که خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای دارند و داوری خلق جهان را به پشیزی برنمیگیرند. نگاه شمس به مسایل عصر در حوزه دین و اخلاق و تصوف، نگاهی است بیرحم و تند و بیپروا. بسیاری از بزرگان عصر خود را به هیچ نمیگرفته است و گاه مردمانی گمنام را با همه خروجی که از معیارهای اخلاقی و دینیِ عصر خود داشتهاند میستوده و با ایشان انس میگرفته است.
شمس تبریزی از نظرگاه مولانا مظهر کمال انسانیت است و مظهر کمال عشق و از دیدگاه مولانا این دو مفهوم رابطهای اجتنابناپذیر دارند که هرچه انسانیت کامل تر باشد عشق از کمال بیشتری برخوردار است زیرا عشق امانت الهی است که تنها به انسان سپرده شده است:
چون امانتهای حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین
و در جای دیگر میگوید:
شمس تبریز، تو را عشق شناسد نه خرد
معیار شمس برای ارزیابی مردمان عشق بوده است نه علم و نه فضل و نه زهد و عبادت، حتی پدرش را بدین دلیل مورد انتقاد قرار میداده است که از عشق بیخبر بوده است: "نیکمرد بود و کَرَمی داشت... الّا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر!"
ما نمیدانیم که در گفتوگوهای میان او و مولانا در روزهای نخستین چه سخنانی رد و بدل شده است ولی آنچه مایه جذب این دو بوده است بیگمان همان مقوله عشق و جان عاشقانه داشتن بوده است.
آنچه شمس تبریزی و دیدار او برای مولانا به ارمغان آورد، دگرگونیِ احوال فقیهی بود که گاهگاه شعری نیز از سر تفنن میسرود و بدل کردن او به شاعری شیدا و بیاختیار که از فقه نیز آگاهی بسیار دارد. گویا قبل از دیدار شمس، مولانا اهل سماع و رقص نبوده است و این از تصریح فرزندش سلطانولد و نیز گفتار فریدون سپهسالار به روشنی دانسته میشود.
آنچه از دیدار شمس برای مولانا حاصل شد، یک نتیجه بنیادی داشت که معیارهای ارزشی مولانا را دگرگون کرد، یعنی ارزشهایی که برای یک فقیه یا یک مذکّر و واعظ، در آن روز وجود داشت و گاه چه مایه گرفتاریها برای صاحبانش به حاصل میآورد، او را از چنگ آن معیارها رهایی بخشید. مولانا را از زندان عادات و عرفها و از زنجیر معیارهای زمانه آزاد کرد. شاید تا آن روزگار مولانا خود این حقایق را به کمال دریافته بود اما در عمل نمیخواست تن بدانها دهد. شمس زنجیرهی این معیارها را درید و به او آموخت که در آن سوی عرف و عادتها میتوان در جهانی دیگر زیست و با مردمانی دیگر.
📺 فایل ویدیو
پیر من و مراد من درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من
Telegram
attach 📎
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از این بادیه هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یا رب مکناد آفت ایام خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
#حافظ
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از این بادیه هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یا رب مکناد آفت ایام خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
#حافظ
Inja Kasist Penhan
Hazhir Mehrafrouz
اینجا کسی است پنهان
غزل مولانا
با صدای هژیر مهر افروز
غزل مولانا
با صدای هژیر مهر افروز
در هر کس چیزی پیداست :
در عالم، دین پیداست.
در عارف، روشنایی پیداست.
در "عاشق، فنا" پیداست.
در صوفی ، پیداست آنچه پیداست؛
به این زبان، نشان دادن از آن ناید راست.
سیاره ی عشق را، منازل ماییم
ز اشکال جهان ، نقطه ی مشکل ماییم
چون قصه ی عاشقان بی دل خوانند
سرقصه ی عاشقان "بی دل" ماییم.
جناب رشیدالدین میبدی
کشف الاسرار
در عالم، دین پیداست.
در عارف، روشنایی پیداست.
در "عاشق، فنا" پیداست.
در صوفی ، پیداست آنچه پیداست؛
به این زبان، نشان دادن از آن ناید راست.
سیاره ی عشق را، منازل ماییم
ز اشکال جهان ، نقطه ی مشکل ماییم
چون قصه ی عاشقان بی دل خوانند
سرقصه ی عاشقان "بی دل" ماییم.
جناب رشیدالدین میبدی
کشف الاسرار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همه آفریدهها
در ابوالحسن جای گیرد
و ابوالحسن را
در "خودش یک قدم جای" نیست...
جناب خرقانی
تذکره الولیاء
در ابوالحسن جای گیرد
و ابوالحسن را
در "خودش یک قدم جای" نیست...
جناب خرقانی
تذکره الولیاء
خیالات بر مثال چادرند، و در چادر کسی پنهان است.
هرگاه که خیالات از میان بر خیزند و حقایق روی نمایند بی چادر خیال، قیامت باشد.
آنجا که حال چنین شود پشیمانی نماند.
هر حقیقت که تورا جذب می کند چیز دیگر غیر آن نباشد،
همان حقیقت باشد که تورا جذب کرد:
يَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ( روزی که اسرار باطن شخص آشکار شود - طارق – 9).
چه جای این است که می گوییم؟
در حقیقت کشنده یکی است، اما متعدد می نماید.
نمی بینی که آدمی را صد چیز آرزوست گوناگون؟
می گوید: تتماج خواهم، بورک خواهم، حلوا خواهم، قلیه خواهم، میوه خواهم، خرما خواهم،
این اعداد می نماید و به گفت می آورد، اما اصلش یکی است: اصلش گرسنگی است، و آن یکی است.
نمی بینی چون از یک چیز سیر شد، می گوید هیچ از اینها نمی باید؟
پس، معلوم شد که ده وصد نبود، بلکه یک بود.
فیه ما فیه
هرگاه که خیالات از میان بر خیزند و حقایق روی نمایند بی چادر خیال، قیامت باشد.
آنجا که حال چنین شود پشیمانی نماند.
هر حقیقت که تورا جذب می کند چیز دیگر غیر آن نباشد،
همان حقیقت باشد که تورا جذب کرد:
يَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ( روزی که اسرار باطن شخص آشکار شود - طارق – 9).
چه جای این است که می گوییم؟
در حقیقت کشنده یکی است، اما متعدد می نماید.
نمی بینی که آدمی را صد چیز آرزوست گوناگون؟
می گوید: تتماج خواهم، بورک خواهم، حلوا خواهم، قلیه خواهم، میوه خواهم، خرما خواهم،
این اعداد می نماید و به گفت می آورد، اما اصلش یکی است: اصلش گرسنگی است، و آن یکی است.
نمی بینی چون از یک چیز سیر شد، می گوید هیچ از اینها نمی باید؟
پس، معلوم شد که ده وصد نبود، بلکه یک بود.
فیه ما فیه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همه آفریدهها
در ابوالحسن جای گیرد
و ابوالحسن را
در "خودش یک قدم جای" نیست...
جناب خرقانی
تذکره الاولیاء
در ابوالحسن جای گیرد
و ابوالحسن را
در "خودش یک قدم جای" نیست...
جناب خرقانی
تذکره الاولیاء
حکایت
گفت موسی را به وحی دل خدا
کای گزیده دوست میدارم ترا
گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم
موجب آن تا من آن افزون کنم
گفت چون طفلی به پیش والده
وقت قهرش دست هم در وی زده
خود نداند که جز او دیار هست
هم ازو مخمور هم از اوست مست
مادرش گر سیلیی بر وی زند
هم به مادر آید و بر وی تند
از کسی یاری نخواهد غیر او
اوست جمله شر او و خیر او
# مولانا در این ابیات به بیان رابطه انسان با خدا می پردازد و می فرماید
رابطه انسان با پروردگارش باید چون حال کودک با مادر خویش باشد.
کودک جز مادرش کسی را نمی شناسد و جز برای او بی تابی نمی کند و جزبه او به کسی اعتماد ندارد.حتی وقتی مادر با او تندی می کند باز به خود مادر پناه می برد ،همه کارش با اوست و در همه حال تنها چیزی که به ذهن او خطور می کند مادر است.
معنی انحصار در عبادت و در یاری خواستن از خدا نیز همین است اینکه هر چه درباره تو کند، راضی باشی و بدانی که او هیچ خیر و فضلی را از تو دریغ نمی دارد ودرلطف و قهر به خودش پناه بری.
ابیات از مثنوی/دفتر چهارم
گفت موسی را به وحی دل خدا
کای گزیده دوست میدارم ترا
گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم
موجب آن تا من آن افزون کنم
گفت چون طفلی به پیش والده
وقت قهرش دست هم در وی زده
خود نداند که جز او دیار هست
هم ازو مخمور هم از اوست مست
مادرش گر سیلیی بر وی زند
هم به مادر آید و بر وی تند
از کسی یاری نخواهد غیر او
اوست جمله شر او و خیر او
# مولانا در این ابیات به بیان رابطه انسان با خدا می پردازد و می فرماید
رابطه انسان با پروردگارش باید چون حال کودک با مادر خویش باشد.
کودک جز مادرش کسی را نمی شناسد و جز برای او بی تابی نمی کند و جزبه او به کسی اعتماد ندارد.حتی وقتی مادر با او تندی می کند باز به خود مادر پناه می برد ،همه کارش با اوست و در همه حال تنها چیزی که به ذهن او خطور می کند مادر است.
معنی انحصار در عبادت و در یاری خواستن از خدا نیز همین است اینکه هر چه درباره تو کند، راضی باشی و بدانی که او هیچ خیر و فضلی را از تو دریغ نمی دارد ودرلطف و قهر به خودش پناه بری.
ابیات از مثنوی/دفتر چهارم
Forwarded from Deleted Account
در کوچه باغ معرفت :::::::::::::::::::::🌿
وقول سبحانک و تعالى :
"وفي ذلكم بلاء من ربكم عظيم" قال ابن جرير : وفي الذي فعلنا بكم من إنجائنا إياكم مما كنتم فيه من عذاب آل فرعون بلاء لكم من ربكم عظيم . أي : نعمة عظيمة عليكم في ذلك .
وقال علي بن أبي طلحة ، عن ابن عباس [ في ] قوله : "بلاء من ربكم عظيم" قال : نعمة . وقال مجاهد : "بلاء من ربكم عظيم" قال : نعمة من ربكم عظيمة . وكذا قال أبو العالية ، وأبو مالك ، والسدي ، وغيرهم ...
در اصطلاح عرفا، فلسفه بلا، همانا ابتلا و امتحان دوستان ست؛ بطوريکه هر اندازه بلا بر بنده قوّت پيدا کند، قربت نيز فزوني مي يابد چنانچه به قول قاضي همدان، بلا نشانه دوستي و قربت با آن مجاور ست
(عین القضات همداني،تمهیدات)
استاد مطهری می گوید:
بلاها و امتحان های الهی برای این جهت ست که انسان در خلال آن گرفتاری ها، کمال یابد.
(مطهری|آشنایی با قرآن|ج۷|ص۱۸۳)
به تعبیر دیگر در سر دو راهی ها و سختی ها قرار دادن، برای آنست که استعدادهای درونی آدمی بروز و ظهور کند، یعنی اگر این آزمایش (بلاء) نباشد، او در حد خامی و در حد بالقوه می ماند، این آزمایش ست که تکمیل کننده ست.... قلذا این آزمایش الهی درباره بندگان همان خصلت تکمیل کنندگی را دارد.
(مطهری|آشنایی با قرآن|ج ۸|ص۱۳۵)
از منظر عرفائی چون حضرت مولانا، جهان، جهان ابتلاست و دائم گرفتار کسر و انکسار و ترمیم و تعمیرست... فلذا بشر نیز از این قاعده کلی مستثنی نبوده و نیست و چون گویی در خم چوگان تقدیر به راست و چپ روان ست.... هر لحظه گرفتار ابتلایی ست و هر آن، اسیر دام و دانه ای ست...
در دیدگاه جناب مولانا، بلا وسیله آزمودن خاص خداوند ست برای بندگانش... ابتلا و امتحان مختص به آدمی ست، به جهت آنکه دارای اراده و اختیار است و آزمایش برای کمال آدمی، امری ست لازم...
بهر آنست این ریاضت وین جفا
تا برآرد کوره از نقره جفا
بهر آنست امتحان نیک و بد
تا بجوشد بر سر آرد زر، زبد
مولانا معتقدست که گوهر اصلی انسان در امتحانات هویدا می شود و امتحانات مختلف، با اشیاء گوناگون، برای تمییز حق از باطل ست... (تفسیر و تحلیل مثنوی جلال الدین محمد بلخی|ج ۵|ص۳۵۱)
از نگاه حضرت مولانا، بلا و امتحان از رحمت حق تعالی ست:
رحمتی دان امتحان تلخ را
نقمتی دان ملک مرو و بلخ را
مولانا همچنین معتقد ست که امتحان از جایی ست که اختیار باشد و الا امتحان معنا ندارد چنانچه می فرماید:
کامتحان را شرط باشد اختیار
اختیاری نبودت بی اقتدار
از همین رو ، جناب عين القضات بر اين عقيده ست که تا کسي از جمله اوليا نباشد، بلا و امتحان نصيب وي نمي گردد و اين گوهر خزانه دوست به هر خسي عطا نمي شود:
ما قضا بر کسي قضا نکنيم
تا ورا نام ز اوليا نکنيم
اين بلا گوهر خزانه ماست
ما به هر خس گهر عطا نکنيم
و در جايي دیگر نيز چنین اشارت داشته که:
«دريغا! تو پنداري که بلا هر کسي را دهند...»
عاشقان راستين پرورده لطف و قهر الهي هستند؛ از اين رو، اين نکته را وِرد زبان خويش ساخته اند که ما مي دانيم که معشوق، با قهر و بلاست؛ امّا ما خود را فداي قهر و بلاي او کرده ايم؛ او و بلا، ما و رضا؛ او و قهرف ما و مهر:
معشوق بلاجوي ستمگر دارم
وز آب دو ديده آستين تر دارم
جانم برد اين هوس که در سر دارم
من عاقبت کار خود از بر دارم
(عین القضات همدانی|تمهیدات)
وقول سبحانک و تعالى :
"وفي ذلكم بلاء من ربكم عظيم" قال ابن جرير : وفي الذي فعلنا بكم من إنجائنا إياكم مما كنتم فيه من عذاب آل فرعون بلاء لكم من ربكم عظيم . أي : نعمة عظيمة عليكم في ذلك .
وقال علي بن أبي طلحة ، عن ابن عباس [ في ] قوله : "بلاء من ربكم عظيم" قال : نعمة . وقال مجاهد : "بلاء من ربكم عظيم" قال : نعمة من ربكم عظيمة . وكذا قال أبو العالية ، وأبو مالك ، والسدي ، وغيرهم ...
در اصطلاح عرفا، فلسفه بلا، همانا ابتلا و امتحان دوستان ست؛ بطوريکه هر اندازه بلا بر بنده قوّت پيدا کند، قربت نيز فزوني مي يابد چنانچه به قول قاضي همدان، بلا نشانه دوستي و قربت با آن مجاور ست
(عین القضات همداني،تمهیدات)
استاد مطهری می گوید:
بلاها و امتحان های الهی برای این جهت ست که انسان در خلال آن گرفتاری ها، کمال یابد.
(مطهری|آشنایی با قرآن|ج۷|ص۱۸۳)
به تعبیر دیگر در سر دو راهی ها و سختی ها قرار دادن، برای آنست که استعدادهای درونی آدمی بروز و ظهور کند، یعنی اگر این آزمایش (بلاء) نباشد، او در حد خامی و در حد بالقوه می ماند، این آزمایش ست که تکمیل کننده ست.... قلذا این آزمایش الهی درباره بندگان همان خصلت تکمیل کنندگی را دارد.
(مطهری|آشنایی با قرآن|ج ۸|ص۱۳۵)
از منظر عرفائی چون حضرت مولانا، جهان، جهان ابتلاست و دائم گرفتار کسر و انکسار و ترمیم و تعمیرست... فلذا بشر نیز از این قاعده کلی مستثنی نبوده و نیست و چون گویی در خم چوگان تقدیر به راست و چپ روان ست.... هر لحظه گرفتار ابتلایی ست و هر آن، اسیر دام و دانه ای ست...
در دیدگاه جناب مولانا، بلا وسیله آزمودن خاص خداوند ست برای بندگانش... ابتلا و امتحان مختص به آدمی ست، به جهت آنکه دارای اراده و اختیار است و آزمایش برای کمال آدمی، امری ست لازم...
بهر آنست این ریاضت وین جفا
تا برآرد کوره از نقره جفا
بهر آنست امتحان نیک و بد
تا بجوشد بر سر آرد زر، زبد
مولانا معتقدست که گوهر اصلی انسان در امتحانات هویدا می شود و امتحانات مختلف، با اشیاء گوناگون، برای تمییز حق از باطل ست... (تفسیر و تحلیل مثنوی جلال الدین محمد بلخی|ج ۵|ص۳۵۱)
از نگاه حضرت مولانا، بلا و امتحان از رحمت حق تعالی ست:
رحمتی دان امتحان تلخ را
نقمتی دان ملک مرو و بلخ را
مولانا همچنین معتقد ست که امتحان از جایی ست که اختیار باشد و الا امتحان معنا ندارد چنانچه می فرماید:
کامتحان را شرط باشد اختیار
اختیاری نبودت بی اقتدار
از همین رو ، جناب عين القضات بر اين عقيده ست که تا کسي از جمله اوليا نباشد، بلا و امتحان نصيب وي نمي گردد و اين گوهر خزانه دوست به هر خسي عطا نمي شود:
ما قضا بر کسي قضا نکنيم
تا ورا نام ز اوليا نکنيم
اين بلا گوهر خزانه ماست
ما به هر خس گهر عطا نکنيم
و در جايي دیگر نيز چنین اشارت داشته که:
«دريغا! تو پنداري که بلا هر کسي را دهند...»
عاشقان راستين پرورده لطف و قهر الهي هستند؛ از اين رو، اين نکته را وِرد زبان خويش ساخته اند که ما مي دانيم که معشوق، با قهر و بلاست؛ امّا ما خود را فداي قهر و بلاي او کرده ايم؛ او و بلا، ما و رضا؛ او و قهرف ما و مهر:
معشوق بلاجوي ستمگر دارم
وز آب دو ديده آستين تر دارم
جانم برد اين هوس که در سر دارم
من عاقبت کار خود از بر دارم
(عین القضات همدانی|تمهیدات)
Forwarded from Deleted Account
الهی بکامم شرابی فرست
شرابی زجام خطابی فرست
مرا کشت رنج خمار الست
دگر باره از نو شرابی فرست
دلم تا صفا یابد از زنگ غم
بدردی کشانت که تابی فرست
شد افسرده جانم درین خاکدان
زمهرت بدل آب و تابی فرست
زسر جوش خمخانهٔ حب خویش
بجام شرابم حبابی فرست
بلب تشنهٔ چشمهٔ معرفت
بساقی کوثر که آبی فرست
بعصیان سرا پای آلوده ام
زجام طهورم شرابی فرست
بمعمار میکن حوالت مرا
امیری بملک خرابی فرست
بدل تخم امیدگشتم بسی
بدین کشتزارم سحابی فرست
زدریای غفران و ابر کرم
مرا رحمت بی حسابی فرست
برای براتم ز آتشکده
ز سوی یمینم کتابی فرست
ز قشر سخن فیض دلگیر شد
ز معنای بکرم لبابی فرست
جناب «فیض کاشانی»🌿
شرابی زجام خطابی فرست
مرا کشت رنج خمار الست
دگر باره از نو شرابی فرست
دلم تا صفا یابد از زنگ غم
بدردی کشانت که تابی فرست
شد افسرده جانم درین خاکدان
زمهرت بدل آب و تابی فرست
زسر جوش خمخانهٔ حب خویش
بجام شرابم حبابی فرست
بلب تشنهٔ چشمهٔ معرفت
بساقی کوثر که آبی فرست
بعصیان سرا پای آلوده ام
زجام طهورم شرابی فرست
بمعمار میکن حوالت مرا
امیری بملک خرابی فرست
بدل تخم امیدگشتم بسی
بدین کشتزارم سحابی فرست
زدریای غفران و ابر کرم
مرا رحمت بی حسابی فرست
برای براتم ز آتشکده
ز سوی یمینم کتابی فرست
ز قشر سخن فیض دلگیر شد
ز معنای بکرم لبابی فرست
جناب «فیض کاشانی»🌿
#غزلی زیبا از علامه اقبال پیرامون عشق
عقلی که جهان سوزد
یک جلوهٔ بی باکش
از عشق بیاموزد آئین جهان تابی
عشق است که در جانت
هر کیفیت انگیزد
از تاب و تب رومی تا حیرت فارابی
این حرف نشاط آور
می گویم و می رقصم
از عشق دل آساید با این همه بی تابی
هر معنی پیچیده
در حرف نمی گنجد
یک لحظه به دل در شو
شاید که تو دریابی..
#محمد_اقبال_لاهوری
عقلی که جهان سوزد
یک جلوهٔ بی باکش
از عشق بیاموزد آئین جهان تابی
عشق است که در جانت
هر کیفیت انگیزد
از تاب و تب رومی تا حیرت فارابی
این حرف نشاط آور
می گویم و می رقصم
از عشق دل آساید با این همه بی تابی
هر معنی پیچیده
در حرف نمی گنجد
یک لحظه به دل در شو
شاید که تو دریابی..
#محمد_اقبال_لاهوری
پیکری از درد دلبر پر فغان داریم ما
چون نی آه و ناله مغز استخوان داریم ما
از حریم دل شمیم یار میآرد سرشک
ای عزیزان یوسفی در کاروان داریم ما
همچو ما رستمتلاشی در نبرد عشق نیست
زخمها بر رو ز چشم خونفشان داریم ما
بس که همچون شمع یکرنگیم در بزم وجود
هر چه باشد در دل ما بر زبان داریم ما
شعله بس باشد نهال شمع را ″جویا″ بهار
هست تا در سر هوای عشق، جان داریم ما
#جویای تبریزی
چون نی آه و ناله مغز استخوان داریم ما
از حریم دل شمیم یار میآرد سرشک
ای عزیزان یوسفی در کاروان داریم ما
همچو ما رستمتلاشی در نبرد عشق نیست
زخمها بر رو ز چشم خونفشان داریم ما
بس که همچون شمع یکرنگیم در بزم وجود
هر چه باشد در دل ما بر زبان داریم ما
شعله بس باشد نهال شمع را ″جویا″ بهار
هست تا در سر هوای عشق، جان داریم ما
#جویای تبریزی
باغبان فکر نسیمی کن برای این چمن
غنچه را بلبل به ناخن چند خواهد باز کرد؟
سلیم تهرانی
غنچه را بلبل به ناخن چند خواهد باز کرد؟
سلیم تهرانی