This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند...
#رهی_معیری
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند...
#رهی_معیری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت، بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق، آئین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن
اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن
از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن
گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن
همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن
#پروین_اعتصامی
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت، بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق، آئین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن
اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن
از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن
گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن
همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن
#پروین_اعتصامی
Mahasti @samfonibox
To Akharin Tabibi [SamFoni]
#بانو_مهستی
تو اخرین طبیبی
♡من را در آغوش بگیر
و تکه تکه بچسبان
مثل جورچین هزار قطعه از هم پراکنده ام .
تو اخرین طبیبی
♡من را در آغوش بگیر
و تکه تکه بچسبان
مثل جورچین هزار قطعه از هم پراکنده ام .
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اول پایه ، معرفت است
و دوم پایه ، محبت
و سوم پایه عشق ...
و به عالم عشق که بالای همه است ، نتوان رسیدن
تا از
معرفت و محبت
دو پایه نردبان نسازد ......
#شیخ_اشراق_سهروردي
گفتند: نشان بندگی چیست؟
گفت: آنجا که منم، نشان خداوندی است؛ هیچ نشان بندگی نیست.
تذکرةالاولیاء
ذکر ابوالحسن خرقانی
گفت: آنجا که منم، نشان خداوندی است؛ هیچ نشان بندگی نیست.
تذکرةالاولیاء
ذکر ابوالحسن خرقانی
فرق عارف و غير عارف آن است كه عارف قيامتش هم اكنون برپاست و جلال خدا و نيستي عالم براي او در همين نشئه مشهود و منكشف گشته است، ولي غير عارف براي شهود اين امر منتظر قيامت ميماند.
#وحدت_وجود
#وحدت_وجود
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
آه ... اگر رگبار گیسوی تو دریا دم نبود
یک کف از خاکِ کویر خاطرم، خرّم نبود
چشم گلدانها به دیدار تو روشن مانده است
بی تکلّف، خنده هایت از شکفتن، کم نبود
ای بهار غنچه ساز ازخاک گیلانگرد من
هر چه می رویید بی تو، جز گُل ماتم نبود
قحط شادابی است، اشکم را به چشم کم مگیر
تشنگی می کُشت گُل ها را اگر شبنم نبود
ابر اندوهت حجاب افتاد ورنه در نظر
اینقدر آینده ی خورشیدیان، مبهم نبود
خاک، خشکی می گرفت ازخون وخاکستر،اگر
جرعه ای از عشق در آب و گل آدم نبود
دشت، نیلی بود و سبزه خونچکان آهو دوان
در غزل «شیون» غزال واژه ای رامم نبود
#شیون_فومنی
یک کف از خاکِ کویر خاطرم، خرّم نبود
چشم گلدانها به دیدار تو روشن مانده است
بی تکلّف، خنده هایت از شکفتن، کم نبود
ای بهار غنچه ساز ازخاک گیلانگرد من
هر چه می رویید بی تو، جز گُل ماتم نبود
قحط شادابی است، اشکم را به چشم کم مگیر
تشنگی می کُشت گُل ها را اگر شبنم نبود
ابر اندوهت حجاب افتاد ورنه در نظر
اینقدر آینده ی خورشیدیان، مبهم نبود
خاک، خشکی می گرفت ازخون وخاکستر،اگر
جرعه ای از عشق در آب و گل آدم نبود
دشت، نیلی بود و سبزه خونچکان آهو دوان
در غزل «شیون» غزال واژه ای رامم نبود
#شیون_فومنی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من در حضور باغ برهنه
در لحظههای عبور شبانگاه
پلک جوانهها را
آهسته میگشایم و میگویم:
آیا، اینان
رؤیای زندگی را
در آفتاب و باران
بر آستان فردا احساس میکنند؟.....
#شفیعی_کدکنی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
که راحت دل امیدوار من دارد
نشانِ راه سلامت زِمن مپرس که عشق
زمام خاطر بیاختیار من دارد!
#حضرت_سعدی
که راحت دل امیدوار من دارد
نشانِ راه سلامت زِمن مپرس که عشق
زمام خاطر بیاختیار من دارد!
#حضرت_سعدی
آه
و هزار آه...
اگر جمالش در خیال آید و بماند...
ماندن خیال با عشق
مرهمِ زخم بُود
و این رمزی لطیف است...
#عین_القضات_همدانی
و هزار آه...
اگر جمالش در خیال آید و بماند...
ماندن خیال با عشق
مرهمِ زخم بُود
و این رمزی لطیف است...
#عین_القضات_همدانی
خداوند صورت ظاهر انسان را مطابق با عالم ، و صورت باطن وی را مطابق با خود آفرید.
شیخ محیی الدین بن عربی
شیخ محیی الدین بن عربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به سِرّ ِ جام ِ جم آن گه نظر توانی کرد
که خاک ِ میکده کُحل ِ بصر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زیر ِ طاق ِ سپهر
بدین ترانه غم از دل به دَر توانی کرد
گُل ِ مراد ِ تو آن گه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیم ِ سَحر توانی کرد
گدایی ِ در ِ میخانه طُرفه اکسیریست
گر این عمل بکُنی خاک زر توانی کرد
به عزم ِ مرحلهی عشق پیش نِه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
جمال ِ یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ِ ره بنشان تا نظر توانی کرد
بیا که چارهی ذوق حضور و نظم ِ امور
به فیض بخشی اهل ِ نظر توانی کرد
ولی تو تا لب ِ معشوق و جام ِ مِی خواهی
طمع مدار که کار ِ دگر توانی کرد
دلا! ز نور ِ هدایت گر آگهی یابی
چو شمع خنده زنان تَرک ِ سَر توانی کرد
گر این نصیحت ِ شاهانه بشنوی حافظ!
به شاهراه ِ حقیقت گذر توانی کرد
حافظ
که خاک ِ میکده کُحل ِ بصر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زیر ِ طاق ِ سپهر
بدین ترانه غم از دل به دَر توانی کرد
گُل ِ مراد ِ تو آن گه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیم ِ سَحر توانی کرد
گدایی ِ در ِ میخانه طُرفه اکسیریست
گر این عمل بکُنی خاک زر توانی کرد
به عزم ِ مرحلهی عشق پیش نِه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
جمال ِ یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ِ ره بنشان تا نظر توانی کرد
بیا که چارهی ذوق حضور و نظم ِ امور
به فیض بخشی اهل ِ نظر توانی کرد
ولی تو تا لب ِ معشوق و جام ِ مِی خواهی
طمع مدار که کار ِ دگر توانی کرد
دلا! ز نور ِ هدایت گر آگهی یابی
چو شمع خنده زنان تَرک ِ سَر توانی کرد
گر این نصیحت ِ شاهانه بشنوی حافظ!
به شاهراه ِ حقیقت گذر توانی کرد
حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلبرم رخ گشاده میآید
تاب در زلف داده میآید
در دل سنگ لعل میبندد
کو چنین لب گشاده میآید
آفتابی که سرکش است چو تیغ
بر خطش سر نهاده میآید
در صفاتش ز بحر جان فرید
گهر پاکزاده میآید
عطار
تاب در زلف داده میآید
در دل سنگ لعل میبندد
کو چنین لب گشاده میآید
آفتابی که سرکش است چو تیغ
بر خطش سر نهاده میآید
در صفاتش ز بحر جان فرید
گهر پاکزاده میآید
عطار
طریق درویشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و تحمل.
هر که بدین صفتها که گفتم موصوف است به حقیقت درویش است وگرنه در قباست
در اخلاق درویشان
گلستان سعدی
هر که بدین صفتها که گفتم موصوف است به حقیقت درویش است وگرنه در قباست
در اخلاق درویشان
گلستان سعدی
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
سعدی شیرازی
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
سعدی شیرازی