This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود
آه از این راه که باریک تر از موی تو بود
رهرو عشق از این مرحله آگاهی داشت
که ره قافلهٔ دیر و حرم سوی تو بود
پیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجاد
بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود
زان شکستم به هم آیینهٔ خودبینی را
که نگاهم همه در آینهٔ روی تو بود
پیر پیمانهکشان شاهد من بود مدام
که همه مستی ام از نرگس جادوی تو بود
تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم
که قیامت مثل از قامت دلجوی تو بود
ماه نو کاسته از گوشهٔ گردون سر زد
که خجالتزدهٔ گوشهٔ ابروی تو بود
نفس خرم جبریل و دم باد مسیح
همه از معجزهٔ لعل سخنگوی تو بود
دوش با ماه فروزنده فروغی میگفت
کآفتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود
#فروغی_بسطامی
آه از این راه که باریک تر از موی تو بود
رهرو عشق از این مرحله آگاهی داشت
که ره قافلهٔ دیر و حرم سوی تو بود
پیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجاد
بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود
زان شکستم به هم آیینهٔ خودبینی را
که نگاهم همه در آینهٔ روی تو بود
پیر پیمانهکشان شاهد من بود مدام
که همه مستی ام از نرگس جادوی تو بود
تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم
که قیامت مثل از قامت دلجوی تو بود
ماه نو کاسته از گوشهٔ گردون سر زد
که خجالتزدهٔ گوشهٔ ابروی تو بود
نفس خرم جبریل و دم باد مسیح
همه از معجزهٔ لعل سخنگوی تو بود
دوش با ماه فروزنده فروغی میگفت
کآفتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود
#فروغی_بسطامی
غزل شماره 965
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما
بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را
ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد
نشستست این دل و جانم همیپاید نجستش را
چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست
بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را
برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت
تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را
خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت
نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را
چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته
درستیهای بیپایان ببخشید آن شکستش را
چو عشقش دید جانم را به بالاییست از این هستی
بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را
اگر چه شیرگیری تو دلا میترس از آن آهو
که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را
چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن
فروآمد ز اسپ اقبال و میبوسید دستش را
در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق
بده تبریز از اول بلی گویان الستش را
#حضرت_مولانــــا
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما
بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را
ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد
نشستست این دل و جانم همیپاید نجستش را
چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست
بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را
برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت
تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را
خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت
نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را
چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته
درستیهای بیپایان ببخشید آن شکستش را
چو عشقش دید جانم را به بالاییست از این هستی
بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را
اگر چه شیرگیری تو دلا میترس از آن آهو
که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را
چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن
فروآمد ز اسپ اقبال و میبوسید دستش را
در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق
بده تبریز از اول بلی گویان الستش را
#حضرت_مولانــــا
غزل شماره 964
رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری
سوی دریای معانی که گرامی گهری
برگذشتی ز بسی منزل اگر یادت هست
مکن استیزه کز این مصطبه هم برگذری
پر فروشوی از این آب و گل و باش سبک
پی یاران پریده چه کنی که نپری
هین سبو بشکن و در جوی رو ای آب حیات
پیش هر کوزه شکن چند کنی کاسه گری
زین سر کوه چو سیلاب سوی دریا رو
که از این کوه نیاید تن کس را کمری
بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق
که از او گه چو هلالی و گهی چون قمری
#حضرت_مولانــــا
رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری
سوی دریای معانی که گرامی گهری
برگذشتی ز بسی منزل اگر یادت هست
مکن استیزه کز این مصطبه هم برگذری
پر فروشوی از این آب و گل و باش سبک
پی یاران پریده چه کنی که نپری
هین سبو بشکن و در جوی رو ای آب حیات
پیش هر کوزه شکن چند کنی کاسه گری
زین سر کوه چو سیلاب سوی دریا رو
که از این کوه نیاید تن کس را کمری
بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق
که از او گه چو هلالی و گهی چون قمری
#حضرت_مولانــــا
خلق می جنبند مانا روز شد
روز را جان بخش جانا ! روز شد
در شب غفلت جهانی خفتهاند
ز آفتاب عشق ، ما را روز شد
هر که عاشق نیست او را روز نیست
هر که را عشقست و سودا ، روز شد
صبح را در کنج این خانه مجوی
رو به بالا کن ، به بالا روز شد
#حضرت_مولانا
روز را جان بخش جانا ! روز شد
در شب غفلت جهانی خفتهاند
ز آفتاب عشق ، ما را روز شد
هر که عاشق نیست او را روز نیست
هر که را عشقست و سودا ، روز شد
صبح را در کنج این خانه مجوی
رو به بالا کن ، به بالا روز شد
#حضرت_مولانا
ای صورت روحانی امروز چه آوردی
آورد نمیدانم، دانم که مرا بردی
ایگلشننیکوییامروز چهخوشبویی
بر شاخ کهخندیدی در باغ کهپروردی
#مولانای_جان
آورد نمیدانم، دانم که مرا بردی
ایگلشننیکوییامروز چهخوشبویی
بر شاخ کهخندیدی در باغ کهپروردی
#مولانای_جان
هنگامی که برای انسان ها آرزوی سعادت می کنی، نیروی درونت به تمامی انسان های پاک طینت متصل می شود و راهی می شوی برای عبور تمامی دعاهای خیری که از تمامی مردم فرستاده شده و آن گاه انرژی دعاها و برکت انسان های روی زمین ، وارد زندگیت می شود!
برای هم دعای خیر کنیم،
آرزو می کنم كه :
مــهر
بركت
عشق
محبت
وسلامتى هميشه همنشین شما باشند
#دکتر_الهی_قمشهای
برای هم دعای خیر کنیم،
آرزو می کنم كه :
مــهر
بركت
عشق
محبت
وسلامتى هميشه همنشین شما باشند
#دکتر_الهی_قمشهای
چرا سکوت....
چرا همیشه گفته میشود ...
سکوت نشانه ی رضایت است
چرا نمی گویند :نشانه ی دردیست عظیم ، که لب ها رابه هم دوخته است...!!!
چرا نمی گویند : نشانه ی ناتوانی گفتار ،از بیان سنگینی رفتار افراد است...!!!
چرا نمی گویند : نشانه ی دلی شکسته است که نمیخواهد با باز شدن لب ها از همدیگر ،
صدای شکسته شدنش را نامحرمان متوجه شوند...!!
پس سکوت همیشه نشانه ی رضایت نیست سکوت سر شار از ناگفتنیهاست!!!
#دکترالهی_قمشه_ایی
چرا همیشه گفته میشود ...
سکوت نشانه ی رضایت است
چرا نمی گویند :نشانه ی دردیست عظیم ، که لب ها رابه هم دوخته است...!!!
چرا نمی گویند : نشانه ی ناتوانی گفتار ،از بیان سنگینی رفتار افراد است...!!!
چرا نمی گویند : نشانه ی دلی شکسته است که نمیخواهد با باز شدن لب ها از همدیگر ،
صدای شکسته شدنش را نامحرمان متوجه شوند...!!
پس سکوت همیشه نشانه ی رضایت نیست سکوت سر شار از ناگفتنیهاست!!!
#دکترالهی_قمشه_ایی
پناه میبرم بخدا از عیبی که امروز در خود دیدم ودیروز دیگران را برای آن عیب ملامت کردهام ، در سرزنش کردن محتاط باشیم وقتی نه از دیروز کسی خبر داریم ونه از فردای خودمان
#دکتر_شریعتی⚘
#دکتر_شریعتی⚘
چه نور افزاید از برق آفتابی
چه بربندد ز ویرانی جهانی
ز یک قطره چه خواهد خورد بحری
ز یک حبه چه دزدد گنج و کانی
#مولانای_جان
چه بربندد ز ویرانی جهانی
ز یک قطره چه خواهد خورد بحری
ز یک حبه چه دزدد گنج و کانی
#مولانای_جان
بیا جانا که امروز آن مایی
کجایی تو کجایی تو کجایی
به فر سایهات چون آفتابیم
همایی تو همایی تو همایی
#مولانای_جان
کجایی تو کجایی تو کجایی
به فر سایهات چون آفتابیم
همایی تو همایی تو همایی
#مولانای_جان
جهان فانی نماند ز آنک او را
بقایی تو بقایی تو بقایی
چه چنگ اندر تو زد عالم که او را
نوایی تو نوایی تو نوایی
#مولانای_جان
بقایی تو بقایی تو بقایی
چه چنگ اندر تو زد عالم که او را
نوایی تو نوایی تو نوایی
#مولانای_جان
مولانا عضدالدین را پرسیدند: چونست در زمان خلفا، ادعای خدایی و پیمبری بسیار بود و کنون نه؟!
گفت: مردم این روزگار چنان در ظلم و گرسنگیاند که نه خدا به یاد آید نه پیغمبر.
#عبید_زاکانی
گفت: مردم این روزگار چنان در ظلم و گرسنگیاند که نه خدا به یاد آید نه پیغمبر.
#عبید_زاکانی
دوزخست آن خانه کان بی روزنست
اصل دین ای بنده روزن کردنست
تیشهٔ هر بیشهای کم زن بیا
تیشه زن در کندن روزن هلا
#مولانای جان
اصل دین ای بنده روزن کردنست
تیشهٔ هر بیشهای کم زن بیا
تیشه زن در کندن روزن هلا
#مولانای جان
چو عاشق بیکله گردد تو او را
قبایی تو قبایی تو قبایی
خمش کردم ولی بهر خدا را
خدایی کن خدایی کن خدایی
#مولانای_جان
قبایی تو قبایی تو قبایی
خمش کردم ولی بهر خدا را
خدایی کن خدایی کن خدایی
#مولانای_جان
چند نهان داری آن خنده را
آن مه تابنده فرخنده را
بنده کند روی تو صد شاه را
شاه کند خنده تو بنده را
#مولانا
آن مه تابنده فرخنده را
بنده کند روی تو صد شاه را
شاه کند خنده تو بنده را
#مولانا
هله ای شاه مپیچان سر و دستار مرو
هله ای ماه که نغزت رخ و رخسار مرو
در همه روی زمین چشم و دل باز که راست
مکن آزار مکن جانب اغیار مرو
مبر از یار مبر خانه اسرار مسوز
گل و گلزار مکن جانب هر خار مرو
مکن ای یار ستیزه دغل و جنگ مجوی
هله آن بار برفتی مکن این بار مرو
بنده و چاکر و پرورده و مولای توایم
ای دل و دین و حیات خوش ناچار مرو
هله سرنای توام مست نواهای توام
مشکن چنگ طرب را مسکل تار مرو
هله مخمور چه نالی بر مخمور دگر
پهلوی خم بنشین از بر خمار مرو
هله جان بخش بیا ای صدقات تو حیات
به از این خیر نباشد به جز این کار مرو
خاتم حسن و جمالی هله ای یوسف دهر
سوی مکاری اخوان ستمکار مرو
هله دیدار مهل برمگزین فکر و خیال
از عیان سر مکشان در پی آثار مرو
هله موسی زمان گرد برآر از دریا
دل فرعون مجو جانب انکار مرو
هله عیسی قران صحت رنجور گران
از برای دو سه ترسا سوی زنار مرو
هله ای شاهد جان خواجه جانهای شهان
شیوه کن لب بگز و غبغبه افشار مرو
هله صدیق زمانی به تو ختم است وفا
جز سوی احمد بگزیده مختار مرو
جبرئیل کرمی سدره مقام و وطنت
همچو مرغان زمین بر سر شخسار مرو
تو یقین دار که بیتو نفسی جان نزید
در احسان بگشا و پس دیوار مرو
همه رندان و حریفان و بتان جمع شدند
وقت کار است بیا کار کن از کار مرو
هله باقی غزل را ز شهنشاه بجوی
همگی گوش شو اکنون سوی گفتار مرو
غزل۲۲۲۰_دیوان_شمس_کبیر
هله ای ماه که نغزت رخ و رخسار مرو
در همه روی زمین چشم و دل باز که راست
مکن آزار مکن جانب اغیار مرو
مبر از یار مبر خانه اسرار مسوز
گل و گلزار مکن جانب هر خار مرو
مکن ای یار ستیزه دغل و جنگ مجوی
هله آن بار برفتی مکن این بار مرو
بنده و چاکر و پرورده و مولای توایم
ای دل و دین و حیات خوش ناچار مرو
هله سرنای توام مست نواهای توام
مشکن چنگ طرب را مسکل تار مرو
هله مخمور چه نالی بر مخمور دگر
پهلوی خم بنشین از بر خمار مرو
هله جان بخش بیا ای صدقات تو حیات
به از این خیر نباشد به جز این کار مرو
خاتم حسن و جمالی هله ای یوسف دهر
سوی مکاری اخوان ستمکار مرو
هله دیدار مهل برمگزین فکر و خیال
از عیان سر مکشان در پی آثار مرو
هله موسی زمان گرد برآر از دریا
دل فرعون مجو جانب انکار مرو
هله عیسی قران صحت رنجور گران
از برای دو سه ترسا سوی زنار مرو
هله ای شاهد جان خواجه جانهای شهان
شیوه کن لب بگز و غبغبه افشار مرو
هله صدیق زمانی به تو ختم است وفا
جز سوی احمد بگزیده مختار مرو
جبرئیل کرمی سدره مقام و وطنت
همچو مرغان زمین بر سر شخسار مرو
تو یقین دار که بیتو نفسی جان نزید
در احسان بگشا و پس دیوار مرو
همه رندان و حریفان و بتان جمع شدند
وقت کار است بیا کار کن از کار مرو
هله باقی غزل را ز شهنشاه بجوی
همگی گوش شو اکنون سوی گفتار مرو
غزل۲۲۲۰_دیوان_شمس_کبیر