معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.4K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
نرگسِ بیمارِ تو
گشته پرستار من
تا چه کند این طبیب با دلِ بیمار من

خفتهٔ بیدار گیر
گر چه ندیدے ببین
چشمِ پر از خواب خویش دیدهٔ بیدار من.....!!

#فروغی_بسطامی
سلام
صبح بخیر



خشم گرفتن نوشیروان بر بوزرجمهر و بند فرمودنش و پیام‌هایی که بین نوشیروان و بوزرجمهر محبوس رد و بدل شد :



بفرمود تا : روی ، سندان کنند ،

به داننده‌بر ، کاخ ، زندان کنند ،


در آن کاخ بنشست بوزرجمهر ،

بدید آن پُرآژنگ رویِ سپهر ،


یکی خویش بودش ، دلیر و جوان ،

پرستندهٔ شاه نوشیروان ،


شب و روز ، آن خویش ، در کاخ بود ،

به‌گفتار ، با شاه گستاخ بود ،


بپرسید یک روز ، بوزرجمهر ،

ز پروردهٔ شاهِ خورشیدچهر ،


که او را ، پرستش همی چون کنی؟ ،

بیاموز ، تا کوشش افزون کنی ،


پرستنده گفت : ای سرِ موبدان ،

چنان دان ، که امروز شاهِ رَدان ،


به بَد سویِ من ،، روی زآن‌گونه کرد ،

که گفتم سرآمد مرا خواب و خورد ،


چو از خوان برفت ، آب بگذاردم ،

همی زآب ، دستان بیازاردم ،


جهاندار چون گشت با من درشت ،

مرا سست شد ، آب دستان به‌مُشت ،


بدو دانشی گفت : آب آر ، خیز ،

چنان هم که بر دستِ شاه ، آب ریز ،


بیاورد مردِ جوان آبِ گرم ،

همی ریخت بر دستِ داننده ، نرم ،


بدو گفت : کاین بار بر دست‌شوی ،

تو با آبِ جو ، هیچ تندی مجوی ،


چو لب را بیالاید از بوی خوش ،

تو از ریختنِ آب ، دستان بکش ،


پرستنده را ، دل پُر اندیشه گشت ،

بر آن ، تا دگر باره بنهاد طشت ،


بگفتارِ دانا ، فرو ریخت آب ،

نه نرم و ،، نه ، از ریختن پُر شتاب ،


بدو گفت شاه : ای فزاینده مِهر ،

که گفت این ترا؟ ،، گفت : بوزرجمهر ،


مرا اندرین دانش ،، او داد راه ،

که بیند همی ، این ،، جهاندارشاه ،


#بدو گفت : رو ، پیشِ دانا بگوی ،

#کز آن نامور جاه و ، آن آبروی ،


#چرا جُستی از برتری کمتری؟ ،

#به بدگوهر و ، ناسزا داوری؟ ،


پرستنده بشنید و ، آمد دَوان ،

برِ کاخ شد ، تند و خسته‌روان ،


ز شاه آنچه بشنید ، با وی بگفت ،

چنین یافت زو پاسخ ، اندر نهفت ،


#که جایِ من ، از جایِ شاهِ جهان ،

#فراوان بِه است ، آشکار و نهان ،


پرستنده برگشت و ، پاسخ بِبُرد ،

فراوان بر او ، حال را برشمرد ،


پاسخ ، فراوان برآشفت شاه ،

ِرا بند فرمود ، تاریک‌چاه ،


دگرباره پرسید از آن پیشکار ،

که چون دارد آن کم‌خِرَد روزگار؟ ،


پرستنده آمد ، پُر از آب چهر ،

بگفت آن سخنها به بوزرجمهر ،


#چنین داد پاسخ بدو ، نیکخواه ،

#که روزِ من ، آسان‌تر از روزِ شاه ،


فرستاده برگشت و ، آمد چو باد ،

همه پاسخش ، کرد بر شاه ، یاد ،


ز پاسخ برآشفت و ، شد چون پلنگ ،

ز آهن ، تنوری بفرمود تنگ ،


ز پیکان و ، از میخ ، گِرد اندرش ،

هم از بندِ آهن ، نهفته سرش ،


نبُد روزش آرام و ،، شب ، جایِ خواب ،

تنش ، پُر ز سختی ،، دلش ، پُر ز تاب ،


#چهارم چنین گفت با پیشکار : ،

#که پیغام ، بگذار و ،، پاسخ بیار ،


#بگویَش ، که چون بینی اکنون تنت؟ ،

#که از میخِ تیز است ، پیراهنت؟ ،


پرستنده آمد ، بداد آن پیام ،

که بشنید از آن مهترِ خویش‌کام ،


#چنین داد پاسخ ، به‌مردِ جوان ،

#که روزم ، بِه از روزِ نوشیروان ،


چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ،

ز گفتار ، شد شاه را ،، روی ، زرد ،


ز ایوان ، یکی راستگوی ، برگزید ،

که گفتارِ دانا ، بداند شنید ،


یکی با فرستاده ، شمشیرزن ،

که دژخیم بود ، اندر آن انجمن ،


#که رو ، بَد تن و ، بختِ بَد را ، بگوی ،

#که گر پاسخت را بُوَد رنگ و بوی ،


#وگر نیست ، دژخیم با تیغِ تیز ،

#نماید ترا گردشِ رستخیز ،


#که گفتی : که زندان ، بِه از تختِ شاه ،

#هم ، از میخ و ، صندوق و ،، هم ، بند و چاه ،


فرستاده آمد ، برِ مردِ راد ،

پیامِ سپهدار کسری بداد ،


بِدان پاک‌دل ، گفت بوزرجمهر : ،

که ننمود هرگز به ما ،، بخت ، چهر ،


#نه این پای دارد به گردش ،، نه آن ،

#سرآید همه نیک و بَد ، بی‌گمان ،


#چه با گنج و تخت و ،، چه با رنجِ سخت ،

#ببندیم هرگونه ، ناچار ، رَخت ،


سختی گذر کردن ، آسان بُوَد ،

#دلِ تاجداران ، هراسان بُوَد ،


خِرَدمند و دژخیم ، بازآمدند ،

برِ شاهِ گردن‌فراز آمدند ،


شنیده ، بگفتند با شهریار ،

بترسید شاه ، از بَدِ روزگار ،


به‌ایوانش بُردند ، از آن تَنگ‌جای ،

به دستوریِ پاک‌دل رهنمای ،



#فردوسی
گه خیال روی او گاهی خیال خوی او
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست

هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست.....!!

#فیض_کاشانی
عشقت به هزار پادشاهی ارزد
وصلِ تو ز ماه تا به ماهی ارزد

آن را که رخی بود بدین زیبائی
انصاف بده که هرچه خواهی ارزد

#عطار
خواهی که شود دل تو چون آئینه
ده چیز برون کن از میانِ سینه

حرص و دغل و بُخل و حرام و غیبت
بغض و حسد و کِبر و ریا و کینه...

#خاقانی
زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست
دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست
از دور ببینی تو مرا شخص رونده
آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست
پیش آ و عدم شو که عدم معدن جانست
اما نه چنین جان که به جز غصه و غم نیست
من بی‌من و تو بی‌تو درآییم در این جو
زیرا که در این خشک به جز ظلم و ستم نیست
این جوی کند غرقه ولیکن نکشد مرد
کو آب حیاتست و به جز لطف و کرم نیست

دیوان شمس
من کسی در ناکسی در یافتم
پس کسی در ناکسی در بافتم

جمله شاهان بندهٔ بندهٔ خودند
جمله خلقان مردهٔ مردهٔ خودند

جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را

می‌شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار

مولویمن کسی در ناکسی در یافتم
پس کسی در ناکسی در بافتم

جمله شاهان بندهٔ بندهٔ خودند
جمله خلقان مردهٔ مردهٔ خودند

جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را

می‌شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار

#جناب_مولوی
کر ، امل را دان که مرگ ما شنید
مرگ خود نشنید و ، نقل خود ندید

حرص ، نابیناست ، بیند مو به مو
عیب خلقان و بگوید کو به کو

عیب خود یک ذره چشم کور او
می نبیند ، گرچه هست او عیبجو

#مثنوی_مولانا  دفتر سوم



📘ناشنوا همان آرزوهای دراز توست که خبر مرگ ما را میشنود اما خبر مرگ خودش را نمیشنود
انسان آزمند در واقع نابیناست زیرا دیده باطنی ندارد معایب مردم را میبیند و همه جا عنوان میکند ولی ذره ای از عیب خود را نمیبیند
تو هر روزی از آن پشته برآیی
کنی مر تشنه جانان را سقایی

تو هر صبحی جهان را نور بخشی
که جان جان خورشید سمایی

#مولانای_جان
غیر او کی به یاد ما ماند
دیگری یار ما کجا ماند

دُرد دردش بیا و ما را ده
که مرا خوشتر از دوا ماند

ما نبودیم و حضرت او بود
چون نمانیم ما خدا ماند

نیست بیگانه از خدا چیزی
هر چه ماند به آشنا ماند

این عجب بین که حضرت سلطان
در نظرگه گهی گدا ماند

هر که مه روی خویش را بیند
خوبی او کجا به ما ماند

بزم عشق است و سیدم سرمست
بنده مخمور خود چرا ماند


شاه نعمت‌الله ولی
چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم

ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یار صادق گر ندانم

چو آب صاف باشد یار با یار
که بنماید در او عکس بنانم

اگر چه عامه هم آیینه‌هااند
که بنماید در او سود و زیانم

ولیکن آن به هر دم تیره گردد
که او را نیست صیقل‌های جانم

ولی آیینه ای عارف نگردد
اگر خاک جهان بر وی فشانم

از این آیینه روی خود مگردان
که می گوید که جانت را امانم

من و گفت من آیینه‌ست جان را
بیابد حال خویش اندر بیانم

خمش کن تا به ابرو و به غمزه
هزاران ماجرا بر وی بخوانم


#حضرت_مولانا
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که زنده ی ابَدست آدمی که کشته اوست

شراب خورده ی معنی چو در سِماع آید
چه جای جامه که بر خویشتن بدَرَّد پوست

هر آن که با رخِ منظورِ ما نظر دارد
به ترک خویش بگوید که خَصم، عربده جوست

حقیر تا نشماری تو آبِ چشم فقیر
که قطره قطره ی باران چو با هم آمد جوست

نمی‌رود که کَمندش همی‌بَرد مشتاق
چه جای پندِ نصیحت کنانِ بیهُده گوست

چو در میانه ی خاک اوفتاده‌ای بینی
از آن بپرس که چوگان، از او مپرس که گوست

چرا و چون نرسد بندگانِ مخلص را
رواست گر همه بد می‌کُنی بِکن که نکوست

کدام سروِ سهی راست با وجود تو قدر
کدام غالیه را پیش خاک پای تو بوست

بسی بگفت خداوندِ عقل و نشنیدم
که دل به غَمزه خوبان مده، که سنگ و سبوست

هزار دشمن اگر بر سَرند سعدی را
به دوستی که نگوید، به جز حکایت دوست

به آب دیده خونین نبشته قصه عشق
نظر به صفحه اول مکن که تو بر توست

#حضرت_سعدی
Aadat
Ebi
#ابی - عادت
Taro Pood 1
Mohammadreza Shajarian
#شجریان - تار و پود ۱
Golchehre 1
Mohammadreza Shajarian
#شجریان - گلچهره ۱
کشیش و دختر باغبان
الهی قمشه ای
کشیش و دختر باغبان


دکتر الهی قمشه ای
.
متابعت محمد آن است که او به معراج رفت، تو هم بروی در پی او.

جهد کن تا قرارگاهی در دل حاصل کنی. چون طالب دنیا باشی به زبان نباشی، بلکه به مباشرت اسباب باشی؛ طالب دین باشی هم به زبان نباش، به ملازمت طاعت باش.
و طالب حق باشی، به ملازمت خدمت مردان حق باش.

همنشین تو از تو به باید، تا تو را  جاه و قدر افزاید.

شمس تبریز
ی
گویند  معلمّی از بینوایی در فصل زمستان دراّعه کتان یکتا پوشیده بود مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود می گذرانید و سرش در آب پنهان کودکان پشتش را دیدند و گفتند استاد اینک پوستینی در جوی افتاده است و تو را سرماست آن را بگیر، استاد از غایت  سرما و احتیاج در جست که پوستین را بگیرد خرس تیز چنگال در وی زد استاد در آب گرفتار خرس شد کودکان بانگ می داشتند که ای استاد یا پوستین را بیاور و یا اگر نمی توانی رها کن و بیا گفت من پوستین را رها می کنم پوستین مرا رها نمیکند .

شوق حق تو را کی گذارد اینجا شکرست که به دست خویشتن نیستیم به دست حقیّم همچنان که طفل در کوچکی جز شیر و مادر را نمی داند حق تعالی او را هیچ آنجا رها کرد پیشتر آوردش به نان خوردن وبازی کردن و همچنانش از آنجا کشانید تا به مقام عقل  رسانید و همچنین است که تو‌ را اینجا که تویی نگذارد و تو را به آنجا رساند که دانی که این طفلی بود و چیزی نبود.

فیه_ما_فیه
نقلست که جمعی پیش جنید آمدند و گفتند چند شبانروز است تا نوری بیک خشت می‌گردد و می‌گوید الله الله و هیچ طعام و شراب نخورده است و نخفته و نمازها بوقت می‌گزارد و آداب نماز بجای می‌آورد اصحاب جنید گفتند او هشیار است و فانی نیست از آنکه اوقات نماز نگاه می‌دارد و آداب بجای آوردن می‌شناسد پس این تکلف است نه فنا که فانی از هیچ چیز خبر ندارد جنید گفت: چنین نیست که شما می‌گوئید که آنها که در وجد باشند محفوظ باشند پس خدای ایشان را نگاه دارد از آنکه وقت خدمت از خدمت محروم مانند پس جنید پیش نوری آمد و گفت: یا ابوالحسین اگردانی که با او خروش سود می‌دارد تا من نیز در خروش آیم و اگر دانی که رضا به تسلیم کن تادلت فارغ شود نوری در حال از خروش باز ایستاد و گفت: نیکو معلما که توئی ما را.

ذکر ابوالحسین نوری
‍ دلی را کز آسمان و دایره ی افلاک بزرگترست و فراختر و لطیفتر و روشنتر، بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالم خوش را بر خود چو زندان تنگ کردن؟


چگونه روا باشد عالم چو بوستان را بر خود چو زندان کردن؟

همچو کرم پیله، لعاب اندیشه و وسوسه و خیالات مذموم بر گردِ نهادِ خود تنیدن و در میان زندانی شدن و خفه شدن!

ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم. چون زندان ما بوستان گردد، بنگر که بوستان ما خود چه باشد!

شمس_تبریزی
تعریف ظلم:

در طول تاریخ، همواره موانعی ایجاد شده است که بشر را از دانستگی های ناب مبتنی بر علوم الهی محروم کرده است و به طور مسلم، کسانی که مسبب این محرومیت ها شده اند، ظلمی عظیم بر بشر روا داشته اند. برای مثال، برداشت هایی از کلام الهی که از روی جهل یا غرض صورت می گیرد و با اصل آن مطابقت ندارد، افترا به خداوند بوده، باعث جاری شدن بزرگترین ظلم ها در هستی است.
به طور کلی، ما با دو گونه ظلم روبرو هستیم: "ظلم اولیه" و "ظلم ثانویه".

ظلم اولیه جهالت نسبت به خداوند و اهداف اوست. هر دروغی که در اثر جهل یا غرض به خداوند نسبت داده شود، باعث دور شدن انسان از درک فلسفه خلقت و در نتیجه باعث جهل بشر نسبت به جایگاه و وظیفه اش نسبت به خالق هستی، خود و مردم می شود. رفتار و عملکرد انسان بر اساس این جهل، ظلم دیگری را باعث می شود که آن را "ظلم ثانویه" می نامیم.
ظلم ثانویه، نتیجه عملی این جهالت است.