This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جام دريا
از شراب بوسه خورشيد لبريز است
جنگل شب تا سحر
تن شسته در باران خيال انگيز
ما، به قدر جام چشمان خود
از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم، پس هستيم !
#فریدون_مشیری
از شراب بوسه خورشيد لبريز است
جنگل شب تا سحر
تن شسته در باران خيال انگيز
ما، به قدر جام چشمان خود
از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم، پس هستيم !
#فریدون_مشیری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کم کم یاد میگیری برای هیچ چیز اصرار نکنی.
شدنی ، میشه. اومدنی ، میاد. موندنی ، میمونه
و رفتنی هم میره...
شدنی ، میشه. اومدنی ، میاد. موندنی ، میمونه
و رفتنی هم میره...
خُنک آن را که سَرِ نفس امٌاره را ، که عدوی (دشمن) دین و دولت ماست و راهزنِ دنیا و آخرتِ ما ، به صمصامِ ( شمشیر برنده) خیرات و طاعات بُرَد!
تا غازی (جنگجو ) باشد و مجاهد نویسند لقب ِ او.
نه در دیوان دنیا ، بلکه بر ساقِ عرش .
نفس اماره :نفس امر کننده به کار ِ بد.
خُنک آن را:خوشا بر حال آن کس .
📚مکتوبات مولانا.
«مولانا میفرماید سر نفس اماره با شمشیر خیرات و حسنات ، بریده میشود و آنکه درین راه جهدو کوشش میکنددر عرش مجاهد نام میگیرد.»
تا غازی (جنگجو ) باشد و مجاهد نویسند لقب ِ او.
نه در دیوان دنیا ، بلکه بر ساقِ عرش .
نفس اماره :نفس امر کننده به کار ِ بد.
خُنک آن را:خوشا بر حال آن کس .
📚مکتوبات مولانا.
«مولانا میفرماید سر نفس اماره با شمشیر خیرات و حسنات ، بریده میشود و آنکه درین راه جهدو کوشش میکنددر عرش مجاهد نام میگیرد.»
همانطور که خوردن شراب حرامست؛
خوردن غصه هم حرام است...
خوردن هیچ چیز مثل
خوردن غصه حرام نیست.
اگر فهمیدیم که جهاندار عالم اوست
دیگر چه غصه ای باید بخوریم؟
#دکتر_الهی_قمشهای
خوردن غصه هم حرام است...
خوردن هیچ چیز مثل
خوردن غصه حرام نیست.
اگر فهمیدیم که جهاندار عالم اوست
دیگر چه غصه ای باید بخوریم؟
#دکتر_الهی_قمشهای
#یک حبه نور
[یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ"]
اى انسان چه چیز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور كرده است؟!
[سوره انفطار | ایه۶]
[یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ"]
اى انسان چه چیز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور كرده است؟!
[سوره انفطار | ایه۶]
در کنار آنهایی باش که نور میآورند و
جادو میکنند، آنها که با چوب جادویی
کلام، گفتار، نگاه، رفتار و منشِ ویژه
خودشان، تو و جهان را متحول میکنند
و همه بازیها را به هم میزنند ...
کسانی که قصههای زیبا میگویند و تو را به چالش میکشند و تغییرت میدهند،
کسانی که به تو اجازه نمیدهند که خودت را دستِکم بگیری و افق زندگیات را کوچک بپنداری،
این جادوگران با قلبهای تپنده و پر شور،
قبیله اصلی تو هستند و باید کنارشان بمانی ...
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد آدینه ات نیکو
🌺🌺🌺
صبح یعنی یک سبد لبخند
یک بغل شادی
یک دنیا عشق و خندیدن
از اعماق وجود
به شکرانه داشتن نفسی دوباره
روزت پُر از شـادی
🌺🌺🌺
شاد باشی
جادو میکنند، آنها که با چوب جادویی
کلام، گفتار، نگاه، رفتار و منشِ ویژه
خودشان، تو و جهان را متحول میکنند
و همه بازیها را به هم میزنند ...
کسانی که قصههای زیبا میگویند و تو را به چالش میکشند و تغییرت میدهند،
کسانی که به تو اجازه نمیدهند که خودت را دستِکم بگیری و افق زندگیات را کوچک بپنداری،
این جادوگران با قلبهای تپنده و پر شور،
قبیله اصلی تو هستند و باید کنارشان بمانی ...
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد آدینه ات نیکو
🌺🌺🌺
صبح یعنی یک سبد لبخند
یک بغل شادی
یک دنیا عشق و خندیدن
از اعماق وجود
به شکرانه داشتن نفسی دوباره
روزت پُر از شـادی
🌺🌺🌺
شاد باشی
#داستان_کوتاه
فردی "ڪیسه ای طلا" در باغ خود دفن ڪرده بود ڪه بعد از مدتے یادش رفت ڪجا بود.
نزد بایزید بسطامی آمد.
بایزید گفت:
نیمه شب برخیر و تا "صبح نـماز بخوان." اما باید مواظب باشی ڪه لحظه ای ذهنت نزد گمشده ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود.
"نیمه شب" به نماز ایستاد و نزدیڪ صبح یادش افتاد ڪجای باغ دفن ڪرده است.
سریع نماز خود به هم زد و بیل برداشت و باغ روانه شد و محل را ڪند و ڪیسه ها در آغوش ڪشید.
صبح شادمان نزد بایزید آمد و بابت راهنمایی اش تشڪر ڪرد. بایزید گفت: می دانی چه ڪسی "محل سڪه" را به تو نشان داد؟
گفت: نه.
گفت: "ڪار شیطان" بود ڪه دماغ اش بر سینه ات ڪشید و یادت افتاد.
مرد تعجب ڪرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی خواندم.
بایزید گفت: می دانم، خالص برای خـدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت "عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه" را بدانے ، دیگر او را رها می ڪنی...
نزدیڪ صبح بود، لذت عبادت شبانه را "ملایڪ "می خواستند بر ڪام تو بچشانند، ڪه شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی.
چون یڪ شب اگر این لذت را درڪ می ڪردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه شب می رفتے. شیطان یادت انداخت تا نمازت را "قطع ڪنی." چنانچه وقتی قطع ڪردی و رفتی طلاها را پیدا ڪردی دیگر "نمازت را نخواندی" و خوابیدی...
"و اینجا بود ڪه شیطان تیر خلاص خود را به تو رها ڪرد."
فردی "ڪیسه ای طلا" در باغ خود دفن ڪرده بود ڪه بعد از مدتے یادش رفت ڪجا بود.
نزد بایزید بسطامی آمد.
بایزید گفت:
نیمه شب برخیر و تا "صبح نـماز بخوان." اما باید مواظب باشی ڪه لحظه ای ذهنت نزد گمشده ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود.
"نیمه شب" به نماز ایستاد و نزدیڪ صبح یادش افتاد ڪجای باغ دفن ڪرده است.
سریع نماز خود به هم زد و بیل برداشت و باغ روانه شد و محل را ڪند و ڪیسه ها در آغوش ڪشید.
صبح شادمان نزد بایزید آمد و بابت راهنمایی اش تشڪر ڪرد. بایزید گفت: می دانی چه ڪسی "محل سڪه" را به تو نشان داد؟
گفت: نه.
گفت: "ڪار شیطان" بود ڪه دماغ اش بر سینه ات ڪشید و یادت افتاد.
مرد تعجب ڪرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی خواندم.
بایزید گفت: می دانم، خالص برای خـدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت "عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه" را بدانے ، دیگر او را رها می ڪنی...
نزدیڪ صبح بود، لذت عبادت شبانه را "ملایڪ "می خواستند بر ڪام تو بچشانند، ڪه شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی.
چون یڪ شب اگر این لذت را درڪ می ڪردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه شب می رفتے. شیطان یادت انداخت تا نمازت را "قطع ڪنی." چنانچه وقتی قطع ڪردی و رفتی طلاها را پیدا ڪردی دیگر "نمازت را نخواندی" و خوابیدی...
"و اینجا بود ڪه شیطان تیر خلاص خود را به تو رها ڪرد."
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این داستانِ زیباحکایت بعضی ازآدم هاست...
که هرچقدرهم بهشون لطف ومحبت کنی
هرچقدرهم خوبی کنی
آخرش ازپشت بهت خنجرمیزنن و
تمامِ خوبی هاتو فراموش میکنن!
ازدست نارفیقانِ عقرب صفت؛
همنشینی بامارم آرزوست...
که هرچقدرهم بهشون لطف ومحبت کنی
هرچقدرهم خوبی کنی
آخرش ازپشت بهت خنجرمیزنن و
تمامِ خوبی هاتو فراموش میکنن!
ازدست نارفیقانِ عقرب صفت؛
همنشینی بامارم آرزوست...
چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!
مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم
خدا پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست!
یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی!
یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی .
یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی!وچشمی که....
"بخشش" فقط بخشیدن پول نیست..
فقر واقعی فقر روحی است...
مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!
مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم
خدا پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست!
یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی!
یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی .
یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی!وچشمی که....
"بخشش" فقط بخشیدن پول نیست..
فقر واقعی فقر روحی است...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همه چیز این جهان
، همه ی جانداران،
همه ی کوه ها
، همه ی جنگل ها ،
همه ي روزهایی که آسمان را زرین می کنند و آب هايي که مسیر سیلاب را می شویند
همه چون روز نخست پیدایش
، صفا و صمیمیت خود را حفظ کرده اند
و تنها این انسان است
که سقوط کرده.
#ویکتورهوگو
، همه ی جانداران،
همه ی کوه ها
، همه ی جنگل ها ،
همه ي روزهایی که آسمان را زرین می کنند و آب هايي که مسیر سیلاب را می شویند
همه چون روز نخست پیدایش
، صفا و صمیمیت خود را حفظ کرده اند
و تنها این انسان است
که سقوط کرده.
#ویکتورهوگو
عشق یا قدرت؟
قدرت به جهان گفت؛
تو از آن منی... و جهان او را بر تخت خود به بند کشید.
عشق به جهان گفت؛
من از آن تو ام... و جهان آزادی آشیانه را به او بخشید.
قدرت به جهان گفت؛
تو از آن منی... و جهان او را بر تخت خود به بند کشید.
عشق به جهان گفت؛
من از آن تو ام... و جهان آزادی آشیانه را به او بخشید.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مردی از خانه اش راضی نبود،
از دوستش که بنگاه املاک داشت
خواست تا خانه اش را بفروشد.
دوستش یک آگهی نوشت و آنرا
برایش خواند: خانه ای زیبا که در
باغی بزرگ و آرام قرار گرفته،
تراس بزرگ مشرف به کوهستان،
اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار
خوری وسیع.
صاحبخانه تا متن آگهی را شنید،
گفت: این خانه فروشی نیست،
در تمام مدت عمرم میخواستم جایی
داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی.
خیلی وقت ها نعمت هایی که در
اختیار داریم را نمی بینیم چون
به بودنشان عادت کرده ایم...!
از دوستش که بنگاه املاک داشت
خواست تا خانه اش را بفروشد.
دوستش یک آگهی نوشت و آنرا
برایش خواند: خانه ای زیبا که در
باغی بزرگ و آرام قرار گرفته،
تراس بزرگ مشرف به کوهستان،
اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار
خوری وسیع.
صاحبخانه تا متن آگهی را شنید،
گفت: این خانه فروشی نیست،
در تمام مدت عمرم میخواستم جایی
داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی.
خیلی وقت ها نعمت هایی که در
اختیار داریم را نمی بینیم چون
به بودنشان عادت کرده ایم...!
▪️به سید جمال الدین اسدآبادی اندیشمند
بزرگ گفتند:
استعمارگران همانند گرگ هستند!
جمال الدین گفت:
اگر شما گوسفند نباشید
آنان نمی توانند گرگ باشند!
چشم انسان کور باشد
بهتر از این است که بینش و
طرز تفکر او کور باشد!
#تلنگر
بزرگ گفتند:
استعمارگران همانند گرگ هستند!
جمال الدین گفت:
اگر شما گوسفند نباشید
آنان نمی توانند گرگ باشند!
چشم انسان کور باشد
بهتر از این است که بینش و
طرز تفکر او کور باشد!
#تلنگر
@smsu43
شجربان - تصنیف مگه نه
تصنیف "مگه نه "
آواز: استاد محمد رضا شجریان
آهنگ: عطالله خرم
شعر :بیژن سمندر
من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم . مگه نه؟
یه سوالیم ، یه سوال بی جوابیم . مگه نه؟
یه روزی قصه ی پرغصه ی ما تموم میشه
آخرش نقطه ی پایان کتابیم . مگه نه؟
پشت هم موج بلا میشکنه و جلو میاد
وای بر ما که رو آب مثل حبابیم . مگه نه؟
کی میگه ما با همیم ، ما که با هم جفت غمیم
دو تا عکسیم و به زندون یه قابیم . مگه نه؟
ای خدا ابر محبت چرا بارون نداره
آسمون خشکه و ما تشنه ی آبیم . مگه نه ؟
کار دنیا رو که چشمم دیده بود گفت به دلم
ما دو تا پنجره ی رو به سرابیم . مگه نه . مگه نه؟
آواز: استاد محمد رضا شجریان
آهنگ: عطالله خرم
شعر :بیژن سمندر
من و تو قصه ی یک کهنه کتابیم . مگه نه؟
یه سوالیم ، یه سوال بی جوابیم . مگه نه؟
یه روزی قصه ی پرغصه ی ما تموم میشه
آخرش نقطه ی پایان کتابیم . مگه نه؟
پشت هم موج بلا میشکنه و جلو میاد
وای بر ما که رو آب مثل حبابیم . مگه نه؟
کی میگه ما با همیم ، ما که با هم جفت غمیم
دو تا عکسیم و به زندون یه قابیم . مگه نه؟
ای خدا ابر محبت چرا بارون نداره
آسمون خشکه و ما تشنه ی آبیم . مگه نه ؟
کار دنیا رو که چشمم دیده بود گفت به دلم
ما دو تا پنجره ی رو به سرابیم . مگه نه . مگه نه؟