معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.2K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
kas Nemidanad Kodamin Rooz Mimirad
Dariush
#داریوش - کس نمی‌داند کدامین روز می‌میرد
Cheraghe Omr
Mahasti
#مهستی - چراغ عمر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن به که کار خود به عنایت رها کنند

بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود
تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند

بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند

حافظ دوام وصل میسر نمی‌شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند

#حافظ
به بوسه‌ای ز دهان تو آرزومندم
فغان که با همه حسرت به هیچ خرسندم

تو از قبیله خوبان سست پیمانی
من از جماعت عشاق سخت پیوندم

برید از همه جا دست روزگار مرا
بدین گناه که در گردنت نیفکندم

شرار شوق تو بر می‌جهد ز هر عضوم
نوای عشق تو سر می‌زند ز هر بندم

اگر تو داغ گذاری چگونه نپذیرم
و گر تو درد فرستی چگونه نپسندم

پدر علاقه به فرزند خویشتن دارد
من از تعلق روی تو خصم فرزندم

زمانه تا نکند خیمه‌ات نمی‌دانی
که من چگونه از آن کوی خیمه برکندم

به راه وعده خلافی نشسته‌ام چندی
که زیر تیغ تغافل نشانده یک چندم

معاشران همه در بزم پسته می‌شکنند
شکسته دل من از آن پستهٔ شکرخندم

به گریه گفتم از آن پسته یک دو بوسم بخش
به خنده گفت مگس کی نشسته بر قندم

ز باده دوش مرا توبه داد مفتی شهر
بتان ساده اگر نشکنند سوگندم

نجات داد ملک هر کجا اسیری بود
من از سلاسل زلفش هنوز در بندم

ستوده ناصردین شه که از شرف گوید
به هیچ دوره ندید آفتاب مانندم

کسی سزای ملامت به جز فروغی نیست
که دایم از می و معشوق می‌دهد پندم

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۳۴
به خرابات مغان بی سر و پا خواهم رفت
دردمندانه به امید دوا خواهم رفت

باز زنار سر زلف بتی خواهم بست
من سودا زده در دام بلا خواهم رفت

گنج در گوشهٔ میخانهٔ سرمستان است
از چنین جای خوشی بنده کجا خواهم رفت

چون سر دار فنا دار بقا می بخشد
عاشقانه به سردار فنا خواهم رفت

می روم تا به سراپردهٔ او مست و خراب
بر در عاقل مخمور چرا خواهم رفت

به امیدی که مگر خاک در او گردم
میل دارم که چه بادی به هوا خواهم رفت

ای که گوئی به کجا می رود این سید ما
از خدا آمده بودم به خدا خواهم رفت

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۳۲
همه #عمرت ،،

هم #امروزست ، لا غیر ،





تو مشنو ،

وعدهٔ این طبعِ عیّار ،






#مولانا
نشانی زان پری ، تا در خیال است ،

نیاید هرگز ، این دیوانه ، با هوش ،



بیا ، تا هر چه هست ،،، از دستِ محبوب ،

بیاشامیم ،،، اگر زهر است ، اگر نوش ،



مرا ، در خاکِ راهِ دوست بگذار ،

بُرُو ، گو دشمن ،،، اندر خونِ من ، کوش ،





#سعدی



#بیا_تا_هرچه_هست_از_دست_محبوب ،

#بیاشامیم_اگر_زهر_است_اگر_نوش ،
از پختگی است گر نشد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند

از هر دوکون همت والای ما گذشت
تا گرد این خدنگ شود از کجا بلند

معراج اعتبار به قدر فتادگی است
از سایه است رتبه بال هما بلند

تختش بود چو کشتی نوح ایمن از خطر
شد پایه شهی که ز دست دعا بلند

همواره می شود به نظر باز کردنی
قصری که چون حباب شود از هوا بلند

رحمی به خاکساری ما هیچ کس نکرد
تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند

رعناترست یک سر وگردن ز آفتاب
هر سر که شد ز سجده آن خاک پابلند

سنگین نمی شود اینهمه خواب ستمگران
می شد گر از شکستن دلها صدابلند

درویش هم شکایت از ایام می کند
از خاک نرم اگر شود آواز پابلند

امیدها به عاقبت عمر داشتم
غافل که دست حرص شود از عصا بلند

از دود شد به دیده آتش جهان سیاه
اینش سزا که کرد سر ناسزا بلند

دلهای گرم سلسله جنبان گفتگوست
بی آتش از سپند نگردد صدا بلند

از جوهری نگین به نگین دان شود سوار
از آشنا شود سخن آشنا بلند

فریاد می کند سخنان بلندما
آوازه ما اگر نشود از حیا بلند

از بس رمیده است ز همصحبتان دلم
بیرون روم ز خود چو شد آواز پابلند

احسان بی سوال زبان بند خواهش است
از دست کوته است زبان گدا بلند

بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند

#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۴۲۱۲
جان به خلوت سرای جانان رفت
دل سرمست سوی مستان رفت

آفتابی به ماه رو بنمود
گشت پیدا و باز پنهان رفت

مدتی زاهدی همی کردم
توبه بشکستم این زمان آن رفت

عمر باقی که هست دریابش
در پی عمر رفته نتوان رفت

هرکه جمعیتی ز خویش نیافت
ماند بیگانه و پریشان رفت

باز حیران ز خاک برخیزد
از جهان هر کسی که حیران رفت

نعمت الله رفیق سید شد
یار ما رفت گوئیا جان رفت

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزل شمارهٔ ۴۲۱
"باز آمدم چون عیدِ نو، تا قفلِ زندان بشکنم

وین چرخِ مردمْ‌خوار را چنگال و دندان بشکنم

هفت‌اخترِ بی‌آب را، کین خاکیان را می‌خورند

هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم

از شاهِ بی‌آغازْ من، پرّان شدم چون باز من

تا جغدِ طوطی‌خوار را در دِیرِ ویران بشکنم

زآغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدایِ شه کنم

بشکسته بادا پشتِ جان گر عهد و پیمان بشکنم

امروز همچون آصفم، شمشیر و فرمان در کفم

تا گردنِ گردن‌کشان در پیشِ سلطان بشکنم

روزی دو، باغِ طاغیان گر سبز بینی، غم مخور

چون اصل‌های بیخ‌شان از راهِ پنهان بشکنم

من نشکنم جز جور را یا ظالمِ بدغور را

گر ذرّه‌ای دارد نمک گبرم اگر آن بشکنم

هر جا یکی‌گویی بُوَد، چوگانِ وحدت وی برد

گویی که میدان نسپرد، در زخمِ چوگان بشکنم

گشتم مقیمِ بزم او، چون لطفْ دیدم عزمِ او

گشتم حقیرِ راه او، تا ساقِ شیطان بشکنم

چون در کفِ سلطان شدم، یک حبّه بودم کان شدم

گر در ترازویم نهی، می‌دان که میزان بشکنم

چون من خراب و مست را در خانهٔ خود ره دهی

پس تو ندانی این قدَر کاین بشکنم، آن بشکنم؟

گر پاسبان گوید که «هی!»، بر وی بریزم جامِ می

دربان اگر دستم کشد، من دستِ دربان بشکنم

چرخ ار نگردد گِرْدِ دل، از بیخ و اصلش برکنم

گردون اگر دونی کند گردونِ گردان بشکنم

خوانِ کرم گسترده‌ای، مهمانِ خویشم برده‌ای

گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم؟

نی نی، منم سَرْخوان تو، سرخیلِ مهمانان ِتو

جامی دو بر مهمان کنم، تا شرمِ مهمان بشکنم

ای که میانِ جانِ من تلقینِ شعرم می‌کنی

گر تن زنم خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم

از شمسِ تبریزی اگر باده رسد، مستم کند،

من لااُبالی‌وار خود اُستُونِ کیوان بشکنم"



مولانا
نظری کرد ، سویِ خوبیِ تو ،

دیده‌ی ما ،


از پیِ رویِ تو ،

تا حشر ، غلامِ نظریم ،




دینِ ما ، مِهرِ تو و ،

مذهبِ ما ، خدمتِ تو ،


تا ، نگویی که درین عشقِ تو ،

ما ، مختصریم ،



#مولانا
.
خدایا ! بارانی از ابرهای مهربانی و رأفتت بر قلبم ببار تا ذكرت به زندگی ام  معنا ببخشد ، ذكر تو غبار از آينه قلبم پاک میکند ..
صدايم كن و کنار سفره پر مهرت ، ‌طعم زلال خداییت را بچشان...
قلب مرا از شكوفه‌های ‌امید سرشار كن و در وجود من،ياد خودت را هميشه سبز نگاه دار!

به نام خدای همه
.
یک حبه نـــــور

مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ...

آنچه خدا بخواهد [صورت می پذیرد] و هیچ نیرویی جز به وسیله خدا نیست؛

سوره کهف آیه۳۹

#برایم‌نزدیکی‌به‌خودت‌را‌بخواه
اندیشه حقیر انسان را حقیر نگه می‌دارد ، پس بزرگ بیندیش تا بزرگ شوی !
رویاها بازتابِ ذهنیاتِ ما هستند ، پس از تمبر یاد بگیر تا رسیدن به مقصد به نامه می‌چسبد !

آدم هایی که روح بزرگی دارند،
عقده های کمتری دارند،
شعور بیشتری دارند و قلب مهربانتری...
برای همین نباید از آنها ترسید،

آدم های کوچک و حقیر
با عقده های بزرگ ترسناکترند...
چون از صدمه زدن به دیگران هراسی ندارند!!

چقدر این جمله جیم ران دلنشین هست :
افکار هر انسان میانگین افکار پنج نفری است که بیشتر وقت خود را با آنها میگذراند.

پس خود را در محاصره افراد موفق قراردهيد...

🌺🌺🌺

یارمهربانم
درود
بامداد یکشنبه ات نیکو

🌺🌺🌺

آرامش"به معنای آن نیست
که صدایی نباشد
مشکلی وجود نداشته باشد
یا کار سختی پیش رو نباشد
" آرامش" یعنی
در میان صدا،
مشکل و کارسخت
دلی آرام وجود داشته باشد
دلت سرشار از آرامش

🌺🌺🌺

شاد باشی
.
جهان و شادی ی ِ او کام دوستان را باد
پر شکستهٔ ما باد و گوشهٔ قفسی

از آن به خنجر حسرت نمی درم دل خویش
که یادگار بر او مانده نقش ِ عشق کسی

#سیمین_بهبهانی
.
بی رنج، زین پیاله کسی مِی نمی‌خورد
بی دود، زین تنور به کس نان نمی دهند

تیمار کار خویش تو خودخور، که دیگران
هرگز برای جرم تو، تاوان نمیدهند

#پروین_اعتصامی
این همه از ماه مگر
از کاسه ی سفید شیر و عسل
اینپاره سنگ سفید را
چه گونه میان این همه ظلمت قسمت می کنی
با ما
از ستاره های سوخته
می گویند که میلیاردها سال پیش پایان یافته اند
و ما
این شب ها
حریق دیرینشان را می بینیم فقط
با ما
از آفتاب آشنا هم مگو یا از صبح
از کجا که ما همین حالا
به دیروز او نیاویخته ایم
تا امشب تمام نشدنی خود را باور نکنیم
بساط بی رونق ما
از
پرتو کهکشان های پایان یافته روشن است
و این که میان غروب و طلوع می گذرد
نه رؤیاست نه خیال
شب نشینی کوتاهی است
خمارش ارمغان کابوس های ابدی ما
این همه از آفتاب و ماه مگو
این دو جرقه ی سرگردان را
میان همیشه ی ظلمانی
چه گونه قسمت می کنی ؟
سوشون
بالا بلند مغرور
خواهر همه ی سروهای سبز
مادر همه مریم های پرپر شده
خواهر همه دل های نشکفته پرپر
خواهر اشک های مرواریدی
روی واژه درشت محمد ، فروریخته از صدف
مریم
بیا تا سووشون کنیم
نه اسب تکل کرده ای لازم است نه سور و سرنایی
به هم
نگاه کنیم فقط / تا هوا منقلب شود فقط
در تندر و آذرخش اشک های ناچکیده مان
شهر وحشت زده ، فتح خواهد شد
مریم
این جا کسی نخفته بر او شیون کنیم
می گویی نه ،‌ سنگ بردار و کفن باز کن
از دخمه عطری بیرون خواهد زد و کبوتری حنایی
وتو
یک واژه فقط خواهی دید
بی اخم و بی لبخند
سووشونی در تابوت
که سیاووش از آن برخاسته
بالای سرت ایستاده است
که رخش از دل آن بیرون خواهد جست
که گیسوی هزاره ی رسوا را خواهد خوایید
تا هیچ پیر خرفتی دیگر
به رزم سهراب سرگشته کمر نبندد
مریم
این جا فقط یک واژه
خوابیده است
گردنش کمی درد می کند اما
نه خشم است نه انتقام
گل حسرت است که
مهربانی را آه می کشد
خواهر سروهای سبز
بیا تا سووشون کنیم
حالا که سیاوش و سهراب را داریم
سحر نزدیک است
و اسب زخمی رجم شده ای
شیهه کشان از باب الشرق
فرا می رسد
بدون این حرف ها هم
برخیز تا سوشون کنیم


#منوچهر_آتشی
#خمار_شب_نشینی_کوتاه
#اتفاق_آخر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

«رقص ایرانی
»

ترانه متن: «جان منی تو» با صدای #حجت_اشرف_زاده


آرمیده میانِ دو پلکِ توام
این حضورِ پنهانی
لهجه‌ی غریبی دارد.
تا دور می‌شوی.
از گلوی یک ستاره
سر می‌خورم
تا نام‌ات را
دوباره جار زنم!

#یارمحمد_اسدپور
در عشق زنده باید,کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده؟آن کو ز عشق زاید

حضرت مولانا

هيچ تكنيكي نمي تواند انسان را به خدا برساند، مگر عشق و شوقي كه انسان براي رسيدن به خود خداوند دارد.
شمس تبريزي در مقالات سخني دارد راجع به اينكه رنجوري و عشق نسبت به خداوند بهتر و مفيدتر از رياضت هاي اختياري است.
شخص كه نسبت به خداوند عاشق است هميشه و در هر لحظه و در هر مكاني خداوند را مي بيند و تجربه مي كند.
براي اين شخص رياضت و تمرين و تكنيك كاملا بي معنا و تصنعي است.
واصلان در اين مقام قرار دارند.
شمس در مقالات مي فرمايد:
« مي بيني رنجوري چه مي كند؟ صد رياضت به اختيار آن نكند.»
مقالات شمس-
شمس در كودكي عشق سوزاني نسبت به خداوند داشت، نه چيزي مي خورد و نه كاري مي توانست انجام دهد. عشق خداوند روز و شب، شمس را بي قرار كرده بود.
او در آرزوي معشوق اش مي سوخت و نمي توانست دم برآورد.، شمس دلتنگ بود، دلتنگ خداوند!
«مرا گفتندي به خردگي، چرا دلتنگي؟ مگر جامه ات مي بايد يا سيم ؟ گفتمي: اي كاشكي اين جامه نيز كه دارم بستديتي و از من به من داديتي»

مقالات شمس-
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد

به بهلول گفت:هیچ شباهتی بین من و تو هست؟

بهلول گفت:البته که هست

مرد ثروتمند گفت:چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟بگو

بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یکدیگر است،
یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است
و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است ...