معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.1K photos
13K videos
3.25K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
جذبهٔ شاخ ، آب را از بیخ تا بالا کشد ،

همچنانکه جذبه ، جان را برکشد بی نردبان ،



غوصه گشت این باد و ، آبستن شد آن خاک و درخت ،

بادها ، چون گشن تازی ، شاخها ، چون مادیان ،



می‌رسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر ،

همچو مهمان ، سَرسَری می‌سازد اینجا آشیان ،



صدهزاران غیب می‌گویند مرغان در ضمیر ،

کآن فلان ، خواهد گذشتن ،،، جایِ او گیرد فلان ،



از سلیمان ، نامه‌ها آورده‌اند این هدهدان ،

کو زبانِ مرغ‌دانی؟ ،،، تا ، شود او ترجمان؟ ،



عارفِ مرغان است لَک‌لَک ،،، لک‌لکش دانی که چیست؟ ،

مُلک لَک ، وَالاَمر لَک ، وَالحمد لَک ، یا مستعان ،





#مولانا


برای مثال عرض می‌کنم ، مرغان گفتند رئیسی خواهد گذشت و پزشکیان جای او را خواهد گرفت ولی کسی نبود که زبانِ مرغان را بلد باشد
هر جا که دری بود زدم در طلب دوست
ویران شود این دل که چنین در به درم کرد



#حامد_تبریزی
شـرط اول، عاشٖقی،
              تسلیم عشق

ورنه بیخود دیده ای
                     تعلیم عشق


#مولانای_جان


در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

حضرت سع
دی
بنده عاشق پروردگار خويش نخواهد شد مگر آنكه خويشتن را آشكارا و پنهان در راه خشنودي وي بذل كند و خداوند از دل وي خواند كه جز او را نخواهد.

تا زماني كه بنده پندارد كه "بدتر" از او بين مخلوق يافت شود متكبر محسوب گردد.
هر گز از متكبر بوي معرفت نيايد .

ربّ العزّة را در خواب دیدم و گفتم راه به تو چگونه است ؟
گفت: اترک نفسک و تعال: خویش را بهل و بیا.

یک بار به درگاه او مناجات کردم و گفتم: کیف الوصول الیک ؟ (چگونه می توان به تو دست یافت؟)
ندایی شنیدم که: ای بایزید ! طلِّق نفسک ثلاثاً ثمَّ قل الله: نخست خود را سه طلاق دِه و آنگه حدیث ما کن.

دوازده سال آهنگر نفس خود بودم : در کوره ی ریاضت می نهادم و به آتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمّت می نهادم و پتک ملامت بر او می زدم تا از نفس خویش آیینه ای کردم.

«کمال عارف سوختن او باشد در دوستی حق»

بايزيد بسطامی
چون گشته‌ام نزدیک شه از ناکسان دوری کنم

چون خویش عشق اوشدم ازخویش بیزاری کنم

زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم

در خنب می غرقم کند گر قصد هشیاری کنم

مولوی

اگر تولد تازه پیدا نکنی، هرگز نمی توانی ملکوت خدا را ببینی. این که می گویم عین حقیقت است.
تا کسی از آب و روح تولد نیابد، نمی تواند وارد ملکوت خدا شود. زندگی جسمانی را انسان تولید می کند، ولی زندگی روحانی را روح خدا از بالا می بخشد. پس تعجب نکن که گفتم باید تولد تازه پیدا کنی. درست همانگونه که صدای باد را می شنوی ولی نمی توانی بگویی از کجا می آید و به کجا می رود، در مورد تولد تازه نیز انسان نمی تواند پی ببرد که روح خدا آن را چگونه عطا می کند.
فقط روح خدا به انسان زندگی جاوید می دهد.

حضرت_ عیسی
دل ، ندارم ، بی دلم ،

معذور دار ،




#مولانا
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد

بر هر چه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد

آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد

آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد

سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد

بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد

جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۰۹
ای سروِ نازِ حُسن که خوش می‌روی به ناز
عُشّاق را به نازِ تو هر لحظه صد نیاز

فرخنده باد طلعتِ خوبت که در ازل
بُبْریده‌اند بر قدِ سَرْوَت قبایِ ناز

آن را که بویِ عَنبر زلفِ تو آرزوست
چون عود گو بر آتشِ سودا بسوز و ساز

پروانه را ز شمع بُوَد سوزِ دل، ولی
بی شمعِ عارضِ تو دلم را بُوَد گداز

صوفی که بی تو توبه ز مِی کرده بود، دوش
بِشْکَست عهد، چون درِ میخانه دید باز

از طعنهٔ رقیب نگردد عیارِ من
چون زر اگر بَرَند مرا درِ دهانِ گاز

دل کز طوافِ کعبهٔ کویت وقوف یافت
از شوقِ آن حریم ندارد سرِ حجاز

هر دَم به خونِ دیده چه حاجت وضو؟ چو نیست
بی طاقِ ابروی تو نمازِ مرا جواز

چون باده باز بر سرِ خُم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لبِ ساقی شَنید راز

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۶۰
دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد
یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد

یا بختِ من طریقِ مروت فروگذاشت
یا او به شاهراهِ طریقت گذر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغِ دلِ بی‌قرارِ من
سودایِ دامِ عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که دید رویِ تو بوسید چشمِ من
کاری که کرد دیدهٔ من بی نظر نکرد

من ایستاده تا کُنَمَش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۰
گفتا که : کیست بر در؟ ، گفتم : کمین‌غلامت ،

گفتا : چه کار داری؟ ، گفتم : مَها ، سلامت ،


#کمین‌غلامت = کمترین غلامِ تو

#سلامت = سلام به تو - آمدم که به تو سلام کنم




گفتا که : چند رانی؟ ، گفتم که : تا بخوانی ،

گفتا که : چند جوشی؟ ، گفتم که : تا قیامت ،




دعویِ عشق کردم ، سوگندها بخوردم ،

کز عشق ، یاوه کردم ، من مُلکَت و شهامت ،




گفتا : برایِ دعوی ، قاضی گواه خواهد ،

گفتم : گواه ، اَشکم ،،، زردیِ رُخ ، علامت ،




گفتا : گواه ، جرح است ،،، تر دامن است چشمت ،

گفتم : به فرّ عدلت ، عدلند و بی غرامت ،


#جرح = گواهی وابستگان گواه در حقوق مورد قبول نمی‌باشد .




گفتا : که بود همره؟ ، گفتم : خیالت ای شه ،

گفتا : که خواندت اینجا؟ ، گفتم که : بوی جانت ،




گفتا : چه عزم داری؟ ، گفتم : وفا و یاری ،

گفتا : ز من چه خواهی؟ ، گفتم که : لطفِ عامت ،




گفتا : کجاست خوشتر؟ ، گفتم که : قصرِ قیصر ،

گفتا : چه دیدی آنجا؟ ، گفتم که : صد کرامت ،



گفتا : چراست خالی؟ ، گفتم : ز بیمِ رهزن ،

گفتا که : کیست رهزن؟ ، گفتم که : این ملامت ،




گفتا : کجاست ایمن؟ ، گفتم که : زهد و تقوی ،

گفتا که : زهد چه بود(چِبوَد)؟ ، گفتم : رَهِ سلامت ،




گفتا : کجاست آفت؟ ، گفتم : به کویِ عشقت ،

گفتا که : چونی آنجا؟ ، گفتم : در استقامت ،




خامُش ، که گر بگویم ، من نکته‌هایِ او را ،

از خویشتن برآیی ، نی در بُوَد ، نه بامت ،





#مولانا
به خاک راه تو هرکس که جبهه سایی کرد
تمام عمر چو خورشید خودنمایی کرد

فغان که ساغر زرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد

خدنگ آه جگردوز را ز بیدردی
هواپرستی ما ناوک هوایی کرد

به مومیایی مردم چه حاجت است مرا؟
که استخوان مرا سنگ مومیایی کرد

ازان ز گریه نشد خشک شمع را مژگان
که روشنایی خود صرف آشنایی کرد

بهوش باش دلی را به سهو نخراشی
به ناخنی که توانی گرهگشایی کرد

مرا به آتش سوزنده رحم می آید
که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد

به رنگ و بوی جهان دل گذاشتن ستم است
چه خوب کرد که شبنم ز گل جدایی کرد

هنوز خط تو صورت نبسته بود از غیب
که درد صفحه روی مرا حنایی کرد

خوش است گاه به عشاق خویش دل دادن
نمی توان همه عمر دلربایی کرد

نداد سر به بیابان درین بهار مرا
نسیم زلف تو بسیار نارسایی کرد

ز رشک شمع دل خویش می خورم صائب
که جسم تیره خود صرف روشنایی کرد

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۷۸۷
غارت صبر از دلم آن آتشین‌رو می‌کند
گرمی خورشید گل را مفلس بو می‌کند

چشم مجنون بس که از وحشی‌نگاهان پر شده است
چشم لیلی را خیال چشم آهو می‌کند

آن که چون شبنم ز گل بالین و بستر ساختی
این زمان چون غنچه بالین را ز زانو می‌کند

چشم میگونی که من زان باده‌پیما دیده‌ام
درد می را در قدح بیهوش‌دارو می‌کند

چون صبوحی کرده در گلشن درآیی عندلیب
خرده گل را سپند آن گل رو می‌کند

حرف پهلودار اگر از خط چنین سر می‌زند
رفته‌رفته کار را با زلف یکرو می‌کند

صائب از بخت سیاه خود ندارم شِکوه‌ای
هرچه با من می‌کند آن خال هندو می‌کند

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۵۶۷
چه مستی است؟ ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟

تو نیز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گیر
که مرغ نغمه سُرا سازِ خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مَکُن
که بادِ صبح نسیمِ گره گشا آورد

رسیدنِ گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کَش آمد، سَمَن صفا آورد

صبا به خوش خبری هُدهُدِ سلیمان است
که مژدهٔ طرب از گلشنِ سبا آورد

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

مریدِ پیرِ مُغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردیّ و او به جا آورد

به تنگ چشمیِ آن تُرکِ لشکری نازم
که حمله بر منِ درویشِ یک قبا آورد

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کُنَد
که اِلتِجا به درِ دولتِ شما آورد

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۵
آن تویی یا سرو بستانی به رفتار آمده‌ست
یا ملک در صورت مردم به گفتار آمده‌ست

آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار
باز می‌بینم که در عالم پدیدار آمده‌ست

عود می‌سوزند یا گل می‌دمد در بوستان
دوستان یا کاروان مشک تاتار آمده‌ست

تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هر چه می‌بینم به چشمم نقش دیوار آمده‌ست

ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار
گر به جانی می‌دهد اینک خریدار آمده‌ست

من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند
خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمده‌ست

گر تو انکار نظر در آفرینش می‌کنی
من همی‌گویم که چشم از بهر این کار آمده‌ست

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
مرده‌ای بینی که با دنیا دگربار آمده‌ست

آن چه بر من می‌رود در بندت ای آرام جان
با کسی گویم که در بندی گرفتار آمده‌ست

نی که می‌نالد همی در مجلس آزادگان
زان همی‌نالد که بر وی زخم بسیار آمده‌ست

تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمده‌ست

سعدیا گر همتی داری منال از جور یار
تا جهان بوده‌ست جور یار بر یار آمده‌ست

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۵۹
هردم چو توپ می‌زندم پشت پای وای
کس پیش پای طفل نیفتد که وای وای

دیر آشناتر از تو ندیدم ولی چه سود
بیگانه گشتی ای مه دیرآشنای وای

در دامنت گریستن سازم آرزوست
تا سر کنم نوای دل بی‌نوای وای

سوز دلم حکایت ساز تو می‌کند
لب بر لبم بنه که برآرم چو نای وای

آخر سزای خدمت دیرین من حبیب
این شد که بشنوم سخن ناسزای وای

جز نیک و بد به جای نماند چه می‌کنی
نه عشق من نه حسن تو ماند به جای وای

ای کاش وای وای منش مهربان کند
گر مهربان نشد چه کنم ای خدای وای

من شهریار کشور عشقم گدای تو
ای پادشاه حسن مرنجان گدای وای

#شهریار
- گزیدهٔ غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۲۸ - وای وای من
هر که شود
صید عشق کی شود
او صید مرگ

چون سپرش مه بود
کی رسدش زخم تیر

#مولانای_جان

‏تو، عاشق و طالب وِیی و او، عاشق و طالب توست؛ تو حیله میکنی تا او را بدزدی و آن کاله از آن سو حیله می‌کند تا تو که دزدی، به وی راه یابی. دیواری را که از یک سو بکَنند، چنان زود سوراخ نشود که از هر دوسوی.

مجالس_ سبعه
شهرام ناظری - چه دانستم
@smsu43
استاد شهرام ناظری

گل صد برگ

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

بیا تا به از زندگانی بدستت
چه افتاد تا صرف شد زندگانی

#سعدی

📘نگاهی به آنچه بدست آوردی بینداز ببین ارزش آنرا داشته که زندگانی ات را خرج آن کردی

تو غافل در اندیشه سود و مال
که سرمایه عمر شد پایمال