This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری ...
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری ...
مال حرام، ماندنی نیست
مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ به طوری که زخم بستر گرفته و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند و همیشه دست به دعا داشت. روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟ گفت: بهخدا قسم حاضرم. داستان مرد بیمار به این طریق بود که در بصره بیماری وبا آمد و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آبلیموست.
این مرد، تنها آبلیموفروش شهر بود که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد.مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود، چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی. عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ۱۰ سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی.
میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد و زجرکش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدر جان داد
مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ به طوری که زخم بستر گرفته و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند و همیشه دست به دعا داشت. روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟ گفت: بهخدا قسم حاضرم. داستان مرد بیمار به این طریق بود که در بصره بیماری وبا آمد و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آبلیموست.
این مرد، تنها آبلیموفروش شهر بود که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد.مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود، چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی. عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ۱۰ سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی.
میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد و زجرکش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدر جان داد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی نیست به جز نم نم باران بهار
زندگی نیست به جز دیدن یار
زندگی نیست به جز عشق
به جز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی کرده بسی...
👌
زندگی نیست به جز دیدن یار
زندگی نیست به جز عشق
به جز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی کرده بسی...
👌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آواز محمدرضا شجریان در مقبرةالشعرای تبریز
سال ۱۳۸۰
به سکوت سرد زمان به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
وای از این دم سردی ها خدایا
سال ۱۳۸۰
به سکوت سرد زمان به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
وای از این دم سردی ها خدایا
زن طلخک فرزندی زایید؛سلطان محمود او را پرسيد كه چه زاده است؟
گفت از درويشان چه زايد؟ پسری يا دختری!
سلطان گفت مگر از بزرگان چه زايد؟
گفت:
"ظلم و جور و خانه براندازی خلق!"
#عبید_زاکانی
گفت از درويشان چه زايد؟ پسری يا دختری!
سلطان گفت مگر از بزرگان چه زايد؟
گفت:
"ظلم و جور و خانه براندازی خلق!"
#عبید_زاکانی
من زین عزا چگونه نگریم که در غمت..
برخاست ناله از جگر سنگ ها، حسین
آزاده باش باری اگر دین نداشتی
زیباترین سفارش مولای ما، حسین..
#حسینمنزوی
🏴🖤
من زین عزا چگونه نگریم که در غمت..
برخاست ناله از جگر سنگ ها، حسین
آزاده باش باری اگر دین نداشتی
زیباترین سفارش مولای ما، حسین..
#حسینمنزوی
🏴🖤
توده توده ، بیکفن ،،، اندامهایِ نازنین ،
در میانِ خاک و گِل ،،، افتاده همچون خار ،، خوار ،
تاج بُردند از سرِ منبر ،،، چو دستار ، از خطیب ،
طاق ، برکندند از مسجد ،،، چو قندیل ، از منار ،
#سلمان_ساوجی
در میانِ خاک و گِل ،،، افتاده همچون خار ،، خوار ،
تاج بُردند از سرِ منبر ،،، چو دستار ، از خطیب ،
طاق ، برکندند از مسجد ،،، چو قندیل ، از منار ،
#سلمان_ساوجی
ای قوم در این عزا بگرییدبرکشته کربلا بگریید
با این دل مرده خنده تا چندامروز در این عزا بگریید
فرزند رسول را بکشتند از بهر خدای را بگریید
از خون جگر سرشک سازیدبهر دل مصطفی بگریید
وز معدن به اشک چون دربر گوهر مرتضی بگریید
با نعمت عافیت به صد چشمبر اهل چنین بلا بگریید
#سیف_فرقانی
با این دل مرده خنده تا چندامروز در این عزا بگریید
فرزند رسول را بکشتند از بهر خدای را بگریید
از خون جگر سرشک سازیدبهر دل مصطفی بگریید
وز معدن به اشک چون دربر گوهر مرتضی بگریید
با نعمت عافیت به صد چشمبر اهل چنین بلا بگریید
#سیف_فرقانی
ای قوم در این عزا بگریید
بر کشته کربلا بگریید
با این دل مرده خنده تا کی؟
امروز در این عزا بگریید
فرزند رسول را بکشتند
از بهر خدای، ها بگریید
از خون جگر سرشک سازید
بحر دل مصطفا بگریید
وز معدن دل به اشک چون دُر
بر گوهر مرتضا بگریید
دل خسته ماتم حسینید
ای خسته دلان هلا بگریید
در ماتم او خمش نباشید
یا نعره زنید یا بگریید
تا روح که متصل به جسم است
از تن نشود جدا بگریید
در گریه سخن نکو نیاید
من میگویم شما بگریید
اشک از پی چیست؟ تا بریزید
چشم از پی چیست؟ تا بگریید
در گریه به صد زبان بنالید
در پرده به صد نوا بگریید
تا شسته شود کدورت دل
یک دم نرسد صفا بگریید
#سیف_فرقانی
بر کشته کربلا بگریید
با این دل مرده خنده تا کی؟
امروز در این عزا بگریید
فرزند رسول را بکشتند
از بهر خدای، ها بگریید
از خون جگر سرشک سازید
بحر دل مصطفا بگریید
وز معدن دل به اشک چون دُر
بر گوهر مرتضا بگریید
دل خسته ماتم حسینید
ای خسته دلان هلا بگریید
در ماتم او خمش نباشید
یا نعره زنید یا بگریید
تا روح که متصل به جسم است
از تن نشود جدا بگریید
در گریه سخن نکو نیاید
من میگویم شما بگریید
اشک از پی چیست؟ تا بریزید
چشم از پی چیست؟ تا بگریید
در گریه به صد زبان بنالید
در پرده به صد نوا بگریید
تا شسته شود کدورت دل
یک دم نرسد صفا بگریید
#سیف_فرقانی
#پیرهراتخواجہعبداللهانصارے
گوید:
الهی فریاد از این خواری خود که کسی را ندیدم بزاری خود،
الهی از حسرت چندان اشک باریدم که به آب چشم خویش تخم درد بکاریدم به امید اینکه سعادت ازلی دریابم.
اینهمه درد پسندیدم ور دیدۀ من یکبار بر تو آمد در آن دیده خود را نادیدم.
الهی چون من کیست که این کار را سزیدم اینم بس که صحبت تو را ارزیدم.
جز خداوند مفرمای که خوانند مرا
سزد این نام کسی را که غلام تو بود.
#پیرهراتخواجہعبداللهانصارے
گوید:
الهی فریاد از این خواری خود که کسی را ندیدم بزاری خود،
الهی از حسرت چندان اشک باریدم که به آب چشم خویش تخم درد بکاریدم به امید اینکه سعادت ازلی دریابم.
اینهمه درد پسندیدم ور دیدۀ من یکبار بر تو آمد در آن دیده خود را نادیدم.
الهی چون من کیست که این کار را سزیدم اینم بس که صحبت تو را ارزیدم.
جز خداوند مفرمای که خوانند مرا
سزد این نام کسی را که غلام تو بود.
یا حسین بن علی
خون گرم تو هنوز
از زمین می جوشد
هر کجا باغ گل سرخی هست
آب از این چشمه خون می نوشد
کربلایی ست دلم
هوشنگ ابتهاج
سایه
خون گرم تو هنوز
از زمین می جوشد
هر کجا باغ گل سرخی هست
آب از این چشمه خون می نوشد
کربلایی ست دلم
هوشنگ ابتهاج
سایه
هرچه آگاهی بیشتر باشد، عشق هم بیشتر است. یعنی میزان عشق براساس میزان آگاهی است.
بهتعبیر مولوی:
باده درد آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
یعنی عشقهایی که صافِ صاف نیست، مجنونکننده است. اگر عشق، صاف باشد با انسان چه میکند؟ عشق الهی که صاف است و غلّ و غش ندارد، عشق حضرت ختمیمرتبت (ص) است.
آنجاست که دیگر عشق، باکی از هیچچیز ندارد. این عشقِ امام حسین (ع) است.
خرد گفتگو
غلامحسین ابراهیمی دینانی
ص۳۰۶
بهتعبیر مولوی:
باده درد آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
یعنی عشقهایی که صافِ صاف نیست، مجنونکننده است. اگر عشق، صاف باشد با انسان چه میکند؟ عشق الهی که صاف است و غلّ و غش ندارد، عشق حضرت ختمیمرتبت (ص) است.
آنجاست که دیگر عشق، باکی از هیچچیز ندارد. این عشقِ امام حسین (ع) است.
خرد گفتگو
غلامحسین ابراهیمی دینانی
ص۳۰۶
Telegram
🌻 مهر و ماه 💝
🌹﷽🌹
میان عالم وجاهل تفاوت این قدر است،
که آن کشیده عنان است واین گسسته مهار!
مقالات
ارتباط
@E_karbasian
@bassem103
میان عالم وجاهل تفاوت این قدر است،
که آن کشیده عنان است واین گسسته مهار!
مقالات
ارتباط
@E_karbasian
@bassem103
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هزار گریه برای مصیبتِ تو کم است..
برای داغِ تو، ابرِ بهار باید شد..
السلام علیک یا سیدالشهدا 🖤
عاشورای حسین ابن علی و یارانش تسلیت باد
برای داغِ تو، ابرِ بهار باید شد..
السلام علیک یا سیدالشهدا 🖤
عاشورای حسین ابن علی و یارانش تسلیت باد
Forwarded from MAمریم
MAمریم ابریشمی
۳۵۸۴) بود لقمان پیشِ خواجۀ خویشتن / در میان بندگانش خوار تن
۳۵۸۵) می فرستاد او غلامان را به باغ / تا که میوه آیدش بهرِ فراغ
۳۵۸۶) بود لقمان در غلامان چون طُفَیل / پُر معانی ، تیره صورت ، همچو لَیل
۳۵۸۷) آن غلامان ، میوه هایِ جمع را / خوش بخوردند از نَهیبِ طمع را
۳۵۸۸) خواجه را گفتند : لقمان ، خورد آن / خواجه ، بر لقمان تُرُش گشت و گران
۳۵۸۹) چون تفحُص کرد لقمان از سبب / در عِتابِ خواجه اش ، بگشاد لب
۳۵۹۰) گفت لقمان : سیّدا پیشِ خدا / بندۀ خائن نباشد مُرتضا
۳۵۹۱) امتحان کُن جمله مان را ای کریم / سیرِمان در ده تو از آبِ حَمیم
۳۵۹۲) بعد از آن ما را به صحرای کلان / تو سواره ، ما پیاده می دوان
۳۵۹۳) آنگهان بنگر تو بد کردار را / صُنع هایِ کاشفُ الاسرار را
۳۵۹۴) گشت ساقی خواجه ، از آب حَمیم / مر غلامان را و خوردند آن ز بیم
۳۵۹۵) بعد از آن می راندشان در دشت ها / می دویدندی میانِ کشت ها
۳۵۹۶) قی در افتادند ایشان از عَنا / آب می آورد زیشان میوه ها
۳۵۹۷) چون که لقمان را درآمد قی زناف / می برآمد از درونش ، آبِ صاف
۳۵۹۸) حکمتِ لقمان چو دانَد این نمود / پس چه باشد حکمتِ ربُ الوجود ؟
۳۵۹۹) یَومَ تُبلی اَلسّرایر کُلُها / بانَ مِنکُم کامِنُ لا یَشتَهی
۳۶۰۰) چون سُقُوا ماءََ حَمیماََ قُطّعَت / جُملة الاَستارِ مِمّا اَفظعت
۳۶۰۱) نار از آن آمد عذابِ کافران / که حَجَر را نار باشد امتحان
۳۶۰۲) آن دلِ چون سنگِ ما را چند چند / نرم گفتیم و نمی پذرفت پند
۳۶۰۳) ریشِ بَد را داروی بَد یافت رگ / مر سَرِ خر را سِزَد دندانِ سگ
۳۶۰۴) اَلخَبیثات للخَبیثین ، حکمت است / زشت را ، هم زشت جفت و بابت است
۳۶۰۵) پس تو هر جفتی که می خواهی ، برو / محو و هم شکل و صفاتِ دوست شو
۳۶۰۶) نور خواهی ، مستَعدِ نور شو / دور خواهی ، خویش بین و دور شو
۳۶۰۷) ور رهی خواهی از این سِجنِ خَرِب / سَر مکش از دوست وَاسجُد وَاقتَرِب
#حضرت مولانا🌹
۳۵۸۴) بود لقمان پیشِ خواجۀ خویشتن / در میان بندگانش خوار تن
۳۵۸۵) می فرستاد او غلامان را به باغ / تا که میوه آیدش بهرِ فراغ
۳۵۸۶) بود لقمان در غلامان چون طُفَیل / پُر معانی ، تیره صورت ، همچو لَیل
۳۵۸۷) آن غلامان ، میوه هایِ جمع را / خوش بخوردند از نَهیبِ طمع را
۳۵۸۸) خواجه را گفتند : لقمان ، خورد آن / خواجه ، بر لقمان تُرُش گشت و گران
۳۵۸۹) چون تفحُص کرد لقمان از سبب / در عِتابِ خواجه اش ، بگشاد لب
۳۵۹۰) گفت لقمان : سیّدا پیشِ خدا / بندۀ خائن نباشد مُرتضا
۳۵۹۱) امتحان کُن جمله مان را ای کریم / سیرِمان در ده تو از آبِ حَمیم
۳۵۹۲) بعد از آن ما را به صحرای کلان / تو سواره ، ما پیاده می دوان
۳۵۹۳) آنگهان بنگر تو بد کردار را / صُنع هایِ کاشفُ الاسرار را
۳۵۹۴) گشت ساقی خواجه ، از آب حَمیم / مر غلامان را و خوردند آن ز بیم
۳۵۹۵) بعد از آن می راندشان در دشت ها / می دویدندی میانِ کشت ها
۳۵۹۶) قی در افتادند ایشان از عَنا / آب می آورد زیشان میوه ها
۳۵۹۷) چون که لقمان را درآمد قی زناف / می برآمد از درونش ، آبِ صاف
۳۵۹۸) حکمتِ لقمان چو دانَد این نمود / پس چه باشد حکمتِ ربُ الوجود ؟
۳۵۹۹) یَومَ تُبلی اَلسّرایر کُلُها / بانَ مِنکُم کامِنُ لا یَشتَهی
۳۶۰۰) چون سُقُوا ماءََ حَمیماََ قُطّعَت / جُملة الاَستارِ مِمّا اَفظعت
۳۶۰۱) نار از آن آمد عذابِ کافران / که حَجَر را نار باشد امتحان
۳۶۰۲) آن دلِ چون سنگِ ما را چند چند / نرم گفتیم و نمی پذرفت پند
۳۶۰۳) ریشِ بَد را داروی بَد یافت رگ / مر سَرِ خر را سِزَد دندانِ سگ
۳۶۰۴) اَلخَبیثات للخَبیثین ، حکمت است / زشت را ، هم زشت جفت و بابت است
۳۶۰۵) پس تو هر جفتی که می خواهی ، برو / محو و هم شکل و صفاتِ دوست شو
۳۶۰۶) نور خواهی ، مستَعدِ نور شو / دور خواهی ، خویش بین و دور شو
۳۶۰۷) ور رهی خواهی از این سِجنِ خَرِب / سَر مکش از دوست وَاسجُد وَاقتَرِب
#حضرت مولانا🌹
Forwarded from MAمریم
MAمریم ابریشمی
شرح وتفسیر بیت ۳۵۸۴
بود لقمان پیشِ خواجۀ خویشتن / در میان بندگانش خوار تن
لقمان حکیم ، پیشِ خواجه اش و در میان غلامان او ظاهراََ حقیر و خوار بود .
[ خوارتن = کسی که دارای جسمی ضعیف و ناتوان باشد ]
خلاصه داستان : لقمان ، در میان سایر غلامان در خدمت خواجه ای قرار داشت . خواجه ، غلامان خود را برای چیدن میوه به باغ می فرستاد. لقمان نیز در میان آنان بود و با رنگ سیاهش ، شاخص بود . غلامان از میوه های چیده شده مقداری را خود می خوردند و هنگامی که خواجه به این موضوع پی بُرد . گفتند : لقمان میوه ها را خورده است . خواجه بر لقمان خشمگین شد و وقتی لقمان ، سبب خشم و پریشانی خواجه را دریافت . نزد او رفت و گفت : ای خواجۀ من ، بندۀ خیانت پیشه ، هیچ امیدی در درگاه خداوند ندارد . بر تو خیانتی رفته است و برای کشف این خیانت همه ما را امتحان کن . بفرمای تا آبی نیم گرم بیاورند و همه ما از آن بنوشیم . سپس ما را در هامونی فراخ بِدَوان . در این وقت است که خادم را از خائن باز خواهی شناخت . این پیشنهاد لقمان مورد قبول خواجه قرار گرفت و همین پیشنهاد را اجراء کرد . وقتی هر کدام از غلامان ، مقداری آب نیم گرم خوردند و به دویدن افتادند . حالت تهوع بر آنها چیره شد و ناچار قی کردند . غلامانی که میوه های باغ را خورده بودند . همه میوه ها را همراه با «قی» بیرون آوردند ولی هرچه که از دهان لقمان بیرون می آمد چیزی جز آب صاف نبود .
مأخذ این حکایت ، روایتی است که در قصص الانبیاء ثعلبی ، ص 295 و در تفسیر ابوالفتوح رازی ، ج 4 ، ص 271 نقل شده بدین قرار .
لقمان را غلامی بود از آنِ دهقانی ، و او را جز او غلامان دیگر بودند . ایشان را به باغ فرستادی تا میوه ای آرند . ایشان میوه نیکوتر بخوردندی و لقمان هیچ نخوردی . دهقان گفت : چرا میوه بَد آرید ؟ همانا آنچه نیک است از آن می خورید و آنچه ردی است پیشِ من می آرید ؟ گفتند لقمان می خورد . لقمان گفت : بفرمای تا پاره ای آبِ گرم آرند و ما را دِه تا بازخوریم . هر کس ، آنچه خورده باشد قی کند . همچنین کردند . از گلوی لقمان جز آب تهی برنیامد و از گلوی ایشان ، آنچه خورده بودند برآمد . ( قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 36 )
مولانا در این حکایت ساده ، یکی از غامض ترین مسائل ، یعنی تجسّم اعمال و آشکار شدن باطن آدمیان را به روزِ حشر مطرح کرده است .
مأخذ آن روایتی است که در قصص الانبیاء ثعالبی، ص ۲۹۵ ودرتفسیر ابو الفتوح رازی ، ج۴، ص ۲۷۱ نقل شده بدین قرار:
لقمان غلامی بود از آن دهقانی و او را جز او علمان دیگر بودند. ایشان را به باغ فرستادی تا میوه ای آرند . ایشان میوه نیکو تر بخورند ی ولقمان هیچ نخورد ی . او گفت چرا میوه بد آرید ؟ همانا آنچه نیک است از آن می خورید و آنچه ردی است پیش من می آرید؟ گفتند: لقمان می خورد. لقمان گفت : بفرمای تا پاره ای آب گرم آ رند وما را ده تا باز خوریم . هر آن کس خورده باشد قی کند. همچنین کردند از گلوی لقمان جز آب تهی بر نیامد و از گلوی ایشان آنچه خورده بودند بر آمد.(مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص ۳۶.)
شرح وتفسیر بیت ۳۵۸۴
بود لقمان پیشِ خواجۀ خویشتن / در میان بندگانش خوار تن
لقمان حکیم ، پیشِ خواجه اش و در میان غلامان او ظاهراََ حقیر و خوار بود .
[ خوارتن = کسی که دارای جسمی ضعیف و ناتوان باشد ]
خلاصه داستان : لقمان ، در میان سایر غلامان در خدمت خواجه ای قرار داشت . خواجه ، غلامان خود را برای چیدن میوه به باغ می فرستاد. لقمان نیز در میان آنان بود و با رنگ سیاهش ، شاخص بود . غلامان از میوه های چیده شده مقداری را خود می خوردند و هنگامی که خواجه به این موضوع پی بُرد . گفتند : لقمان میوه ها را خورده است . خواجه بر لقمان خشمگین شد و وقتی لقمان ، سبب خشم و پریشانی خواجه را دریافت . نزد او رفت و گفت : ای خواجۀ من ، بندۀ خیانت پیشه ، هیچ امیدی در درگاه خداوند ندارد . بر تو خیانتی رفته است و برای کشف این خیانت همه ما را امتحان کن . بفرمای تا آبی نیم گرم بیاورند و همه ما از آن بنوشیم . سپس ما را در هامونی فراخ بِدَوان . در این وقت است که خادم را از خائن باز خواهی شناخت . این پیشنهاد لقمان مورد قبول خواجه قرار گرفت و همین پیشنهاد را اجراء کرد . وقتی هر کدام از غلامان ، مقداری آب نیم گرم خوردند و به دویدن افتادند . حالت تهوع بر آنها چیره شد و ناچار قی کردند . غلامانی که میوه های باغ را خورده بودند . همه میوه ها را همراه با «قی» بیرون آوردند ولی هرچه که از دهان لقمان بیرون می آمد چیزی جز آب صاف نبود .
مأخذ این حکایت ، روایتی است که در قصص الانبیاء ثعلبی ، ص 295 و در تفسیر ابوالفتوح رازی ، ج 4 ، ص 271 نقل شده بدین قرار .
لقمان را غلامی بود از آنِ دهقانی ، و او را جز او غلامان دیگر بودند . ایشان را به باغ فرستادی تا میوه ای آرند . ایشان میوه نیکوتر بخوردندی و لقمان هیچ نخوردی . دهقان گفت : چرا میوه بَد آرید ؟ همانا آنچه نیک است از آن می خورید و آنچه ردی است پیشِ من می آرید ؟ گفتند لقمان می خورد . لقمان گفت : بفرمای تا پاره ای آبِ گرم آرند و ما را دِه تا بازخوریم . هر کس ، آنچه خورده باشد قی کند . همچنین کردند . از گلوی لقمان جز آب تهی برنیامد و از گلوی ایشان ، آنچه خورده بودند برآمد . ( قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 36 )
مولانا در این حکایت ساده ، یکی از غامض ترین مسائل ، یعنی تجسّم اعمال و آشکار شدن باطن آدمیان را به روزِ حشر مطرح کرده است .
مأخذ آن روایتی است که در قصص الانبیاء ثعالبی، ص ۲۹۵ ودرتفسیر ابو الفتوح رازی ، ج۴، ص ۲۷۱ نقل شده بدین قرار:
لقمان غلامی بود از آن دهقانی و او را جز او علمان دیگر بودند. ایشان را به باغ فرستادی تا میوه ای آرند . ایشان میوه نیکو تر بخورند ی ولقمان هیچ نخورد ی . او گفت چرا میوه بد آرید ؟ همانا آنچه نیک است از آن می خورید و آنچه ردی است پیش من می آرید؟ گفتند: لقمان می خورد. لقمان گفت : بفرمای تا پاره ای آب گرم آ رند وما را ده تا باز خوریم . هر آن کس خورده باشد قی کند. همچنین کردند از گلوی لقمان جز آب تهی بر نیامد و از گلوی ایشان آنچه خورده بودند بر آمد.(مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص ۳۶.)
Forwarded from MAمریم
بیت ۳۵۸۵
می فرستاد او غلامان را به باغ / تا که میوه آیدش بهرِ فراغ
آن خواجه ، غلامان خویش را به باغ می فرستاد که برایش میوه بیاورند . تا او میوه ها را بخورد و خاطرش آسوده شود .
می فرستاد او غلامان را به باغ / تا که میوه آیدش بهرِ فراغ
آن خواجه ، غلامان خویش را به باغ می فرستاد که برایش میوه بیاورند . تا او میوه ها را بخورد و خاطرش آسوده شود .
Forwarded from MAمریم
بیت ۳۵۸۶
بود لقمان در غلامان چون طُفَیل / پُر معانی ، تیره صورت ، همچو لَیل
لقمان در میان سایر غلامان آن خواجه ، طفیلی و زیادی به نظر می رسید . و مانند شب ، چهره ای سیاه داشت ولی در عین حال پُر راز و رمز بود و حامل کمالات . [ طفیل = زیادی و انگل . لَیل = شب ]
بود لقمان در غلامان چون طُفَیل / پُر معانی ، تیره صورت ، همچو لَیل
لقمان در میان سایر غلامان آن خواجه ، طفیلی و زیادی به نظر می رسید . و مانند شب ، چهره ای سیاه داشت ولی در عین حال پُر راز و رمز بود و حامل کمالات . [ طفیل = زیادی و انگل . لَیل = شب ]