انسانِ خوب، مستغنی از مذهب است،
بلکه،
این مذهب است که به "انسانِ خوش باطن" تکیه میکند،
به عبارتِ دقیقتر خوبیِ باطنیِ او، همان مذهب است...
#سیدمرتضی_جزایری
.
درد دل بیمار به هر کس نتوان گفت
این جنس گران را به پرستارفروشند
بی زرق وریا نیست نماز شب زاهد
معیوب بود هر چه شب تار فروشند
صائب تبریزی
این جنس گران را به پرستارفروشند
بی زرق وریا نیست نماز شب زاهد
معیوب بود هر چه شب تار فروشند
صائب تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
『نظریه فردیت یافتگی (تفرد)』
#یونگ بر این عقیده بود که فردیتیافتگی، موجب یکپارچگی و وحدت شخصیت فرد میشود و معمولا در میانسالی رخ میدهد. تفرد فرایندی است که در آن قسمتهای مختلف ذهن فرد از جمله خودآگاه و ناخودآگاه با هم ادغام می شوند تا فرد به «خود واقعی» تبدیل شود.
به عبارت دیگر تفرد، یعنی «فرد» شدن (فردیت مجموعهای از ادراک تجربیات توقعات فهم ودرک شخصی وفرهنگی واعتقادات خاص یک شخص میباشد) و از آنجا که «فردیت» عمیقترین، آخرین و متمایزترین خصلت انسان است،
میتوان تفرد را به معنای «خودشکوفایی» یا «رسیدن به خود واقعی» معنا کرد.
فردگرایی و فرهنگ آن بر نیازها و هویتهای اشخاص تاکید میکند بر اساس این فرهنگ انسانها ازاد و محصول انتخاب هستند؛ در جوامع فردگرا، فردی در نگاه دیگران قوی و ارزشمند به حساب میآید که قوی، متکی به خود، قاطع و مستقل باشد.
.
#یونگ بر این عقیده بود که فردیتیافتگی، موجب یکپارچگی و وحدت شخصیت فرد میشود و معمولا در میانسالی رخ میدهد. تفرد فرایندی است که در آن قسمتهای مختلف ذهن فرد از جمله خودآگاه و ناخودآگاه با هم ادغام می شوند تا فرد به «خود واقعی» تبدیل شود.
به عبارت دیگر تفرد، یعنی «فرد» شدن (فردیت مجموعهای از ادراک تجربیات توقعات فهم ودرک شخصی وفرهنگی واعتقادات خاص یک شخص میباشد) و از آنجا که «فردیت» عمیقترین، آخرین و متمایزترین خصلت انسان است،
میتوان تفرد را به معنای «خودشکوفایی» یا «رسیدن به خود واقعی» معنا کرد.
فردگرایی و فرهنگ آن بر نیازها و هویتهای اشخاص تاکید میکند بر اساس این فرهنگ انسانها ازاد و محصول انتخاب هستند؛ در جوامع فردگرا، فردی در نگاه دیگران قوی و ارزشمند به حساب میآید که قوی، متکی به خود، قاطع و مستقل باشد.
.
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
درحبسِ صورتیم و چنین شاد و خرّمیم
بنگر که در سراچهٔ معنی چهها کنیم
ما را نَفَس چو از دَمِ عشق است لاجرم
بیگانه را به یکنفسی آشنا کنیم
از خود برآ و در صفِ اصحابِ ما خرام
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم
#شاه_نعمت_الله_ولی
صد درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
درحبسِ صورتیم و چنین شاد و خرّمیم
بنگر که در سراچهٔ معنی چهها کنیم
ما را نَفَس چو از دَمِ عشق است لاجرم
بیگانه را به یکنفسی آشنا کنیم
از خود برآ و در صفِ اصحابِ ما خرام
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم
#شاه_نعمت_الله_ولی
چگونه دل نسپارم به صورت تو نگارا
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
در این دیار ندانم که رسم چیست شما را
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت
کسی که روی تو بیند به از خزینه ی دارا
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه میکنیم دوا را
#اوحدی
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
در این دیار ندانم که رسم چیست شما را
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت
کسی که روی تو بیند به از خزینه ی دارا
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه میکنیم دوا را
#اوحدی
VID-20240715-WA0003.mp4
11.6 MB
دل میگه دلبر میاد
خواننده : اکبر زیگلری
ترانه سرا : هما میرافشار
تنظیم و آهنگساز: عماد رام
سال انتشار : ۱۳۴۹
زیگلری خواننده خوش صدای شیرازی فعالیت خود را از نو جوانی در رادیو شیراز که اون زمان
در خیابان فرخ ( حائری فعلی ) بود آغاز کرد وی بیش ده ها آهنگ های خوب در کارنامه هنری خود دارد. ولی بخاطر دوری از مرکز موسیقی در تهران و بدلیل عدم حمایت علیرغم صدای گیرایی که داشت ناشناخته باقی ماند. همین آهنگ که هم اکنون میشنوید یکی از پرفروشترین صفحات گرامافون در ایران دست به دست گشت بدنبال همین موفقیت زنده یاد مهستی این آهنگ بازخوانی کرد و محبوبیت بیشتری سهم بانو مهستی گردید این آهنگ بقدری گل کرد که در برنامه صبح جمعه رادیو بصورت طنز توسط حمید قنبری و گوگوش بازخوانی شد.
اکبر زیگلری تابستان ۱۳۸۲ در نهایت تنهایی و تنگدستی در شیراز درگذشت.
خواننده : اکبر زیگلری
ترانه سرا : هما میرافشار
تنظیم و آهنگساز: عماد رام
سال انتشار : ۱۳۴۹
زیگلری خواننده خوش صدای شیرازی فعالیت خود را از نو جوانی در رادیو شیراز که اون زمان
در خیابان فرخ ( حائری فعلی ) بود آغاز کرد وی بیش ده ها آهنگ های خوب در کارنامه هنری خود دارد. ولی بخاطر دوری از مرکز موسیقی در تهران و بدلیل عدم حمایت علیرغم صدای گیرایی که داشت ناشناخته باقی ماند. همین آهنگ که هم اکنون میشنوید یکی از پرفروشترین صفحات گرامافون در ایران دست به دست گشت بدنبال همین موفقیت زنده یاد مهستی این آهنگ بازخوانی کرد و محبوبیت بیشتری سهم بانو مهستی گردید این آهنگ بقدری گل کرد که در برنامه صبح جمعه رادیو بصورت طنز توسط حمید قنبری و گوگوش بازخوانی شد.
اکبر زیگلری تابستان ۱۳۸۲ در نهایت تنهایی و تنگدستی در شیراز درگذشت.
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلبِ همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرینسخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم
که شهیدان کهاند این همه خونین کفنان
گفت #حافظ من و تو محرم این راز نهایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
.
اصلاحیه
"دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش!
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش!
یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش!
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد!
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش!
پرواز قشنگ است ولی بی غم ومنّت
منّت نکش از غیر و پر و بال خودت باش!
صدسال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش!"
اقبال❌❌❌
از الهام سامی
"دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش!
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش!
یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش!
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد!
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش!
پرواز قشنگ است ولی بی غم ومنّت
منّت نکش از غیر و پر و بال خودت باش!
صدسال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش!"
اقبال❌❌❌
از الهام سامی
آستان جانان
محمدصالح اعلاء
#محمد_صالح_علا
واژه ها مشکی بپوشید
در عزایش تا ابد...
ای غزل...!
ای قافیه...!
ای مثنوی ها...!
تسلیت...🖤
واژه ها مشکی بپوشید
در عزایش تا ابد...
ای غزل...!
ای قافیه...!
ای مثنوی ها...!
تسلیت...🖤
پهلوان داوود
مأمور کشتن دهخدا
امیراعظم، حاکم گیلان که به نهضت آزادیخواهی توجهی داشته و در سلوک عارفانه سرسپرده و مرید آقاعزیز بوده، بهاقتضای مقام و وابستگی به قاجار، گاه مغایر اعتقادات خود رفتار میکرده. ازجمله آنکه افصحالمتکلمین، مدیر روزنامۀ «خیرالکلام» رشت را بهاستناد عدم رعایت موازین قانون مطبوعات (که هنوز به تصویب مجلس شورای ملی نرسیده بوده) چوب میزند.
روزنامههای تهران از واقعه مطلع میشوند و دهخدا در مقالهای که با مخمس کوبندۀ «آکبلای» آغاز میشود از امیراعظم انتقاد میکند و با شیوۀ طنزآمیز خاص خود بر دو صفت بارز وی، پهلوانی و زورخانهکاری و سرسپردگی بهطریقۀ جوانمردی و لوطیگری تکیه میکند و بر رگِخواب وی ضربه وارد میآورد تا زخم کاریتر افتد و او را از زبان هممسلکان پهلوانش سرزنشها میکند و نتیجه میگیرد که مشروطهخواهی او ناشی از ریاودورویی بوده.
انتشار این مقاله امیراعظم را سخت آشفته میکند تاآنجا که در چارۀ کار و جلوگیری از حملههای پُرتأثیر مقالات صوراسرافیل به مراد خود، آقاعزیز متوسل میشود تا او مخفیانه دهخدا را سر جای خود بنشاند.
آقاعزیز پیر طریقتی مردی بوده وارسته، که مریدان بسیار از هرطایفه داشته، اما در واقعۀ سوءقصد به کالسکۀ ناصرالدینشاه بهناحق متهم شده و انگشتان وی را عُمال حکومت قطع کرده بودند. وی پهلوانداوودنامی را مأمور تنبیه دهخدا میکند.
دهخدا حکایت کرد که یک روز در ادارۀ روزنامه مرا از پیام امیراعظم و تصمیم آقاعزیز مطلع کردند، دانستم که مأموریت پهلوانداوود را، با سرسپردگی و اعتقادی که به مراد خود دارد، اگر شوخی و دستِکم بگیرم بهکشتهشدنم منجر میشود. فهمیدم این موضوع با محاکمۀ مجلس یا تهدید مستبدان، مثقالی هفتصد دینار فرق دارد و بهفوریت باید چارهای بیندیشم. همانساعت از میرزاقاسمخان، خواهش کردم که با من برای ادای نذری به حضرت عبدالعظیم بیاید. با درشکۀ او رفتیم و پس از صرف ناهار، در مراجعت گفتم کاری در کوچۀ سادات اخوی دارم.
به منزل آقاعزیز وارد شدیم. حیاطی بود با حوض آبی در وسط و پلکانی در آنسوی حوض که به اطاقی منتهی میشد. به اطاق رفتیم، خوانچهمانندی در وسط اطاق نهاده بودند که در آن کیسۀ توتونها و چپقهای متعدد بود و مریدان و داشمشدیها دور خوانچه بهحالات مختلف نشسته بودند. دری از این اطاق به اطاق دیگر باز میشد و آقاعزیز در اطاق دوم بود. به آن اطاق هدایت شدیم. آقاعزیز در صدر اطاق نشسته بود و چندتن از مریدان هم گرد او بودند. سلام کردیم، کنار دست او نشستم و اشاره کردم میرزاقاسمخان هم درجانب دیگر او نشست. کسی از اسمورسم و علت آمدن ما سؤال نکرد، زیرا در خانۀ جوانمردان رسم نیست که از کسی بپرسند چرا آمدهای؟ رو به آقاعزیز کردم و گفتم: ما از راه دور آمدهایم و چیزی نخوردهایم. اگر ممکن است دستور دهید نانوپنیری برای ما بیاورند. آقاعزیز به یکی از حاضران گفت و در یک سینی قدری نانوپنیر و ظرفی ماست آورد، لقمهای برداشتم و از میرزاقاسمخان که در حیرتوشگفتی فرورفتهبود بهاشاره خواستم که او هم لقمهای بردارد. پس از آن رو به آقاعزیز کردم و گفتم: من با شما کار محرمانهای دارم، گفت: اینها که در اطاقاند همه محرماند، میتوانید هرچه بخواهید در حضور آنها بگویید. گفتم: بلی ولی کار من از نظر خودم محرمانه است. سر برداشت و به حاضران گفت: بچهها چند لحظه به آن اطاق بروید. چون رفتند گفتم: اول باید بدانید که من میرزا علیاکبر دهخدا هستم.
آقاعزیز با تغییرحالت و تندی گفت: شما که کار خودتان را کردید دیگر از من چه میخواهید؟ میتوانید بروید آزادید.
و البته مرادش این بود که قبل از معرفی خود نانونمک او را خورده بودم و طبق آیین جوانمردی دیگر نمیتوانست خود یا یکی از مریدانش آسیبی به من برساند.
گفتم: از خودم ایمن شدهام اما حالا من با شما کار دارم.
آقاعزیز تمام مدت دستهای خود را زیر عبا پنهان میکرد و شرمزده بود و من که علت قطع انگشتان او را میدانستم با آن شور وطنپرستی و منطق حمایت از مظلوم و ستمدیده و حضورذهن که داشتم در شرح مظالم و مفاسد استبداد شرحی ساده و مؤثر بیان کردم و او را توجه دادم که قطع انگشتانش معلول بیعدالتی و خودکامگی است. گفتم وارستهای چون تو با اینهمه مقام معنوی چرا باید از یک سهلانگاری و بیعدالتی عمری خجلت ببرد و دست بیانگشت خود را چون دزدان از آشناوبیگانه پنهان کند. و چنان با او از فواید آزادگی و آزادیخواهی سخن گفتم که یکباره دل آگاه و نیت پاک خود را با اعتقاد کامل به مشروطهخواهی سپرد و قول مساعدت در حد امکانات خود داد.
بارها در حوادث مشروطه شاهد بودم که سرسپردگان و مریدان آقاعزیز با زبانوقدم، نهضت را یاری میدادند و مخالفان را از میدان بهدر میکردند.
خاطرات دهخدا، محمددبیرسیاقی
مأمور کشتن دهخدا
امیراعظم، حاکم گیلان که به نهضت آزادیخواهی توجهی داشته و در سلوک عارفانه سرسپرده و مرید آقاعزیز بوده، بهاقتضای مقام و وابستگی به قاجار، گاه مغایر اعتقادات خود رفتار میکرده. ازجمله آنکه افصحالمتکلمین، مدیر روزنامۀ «خیرالکلام» رشت را بهاستناد عدم رعایت موازین قانون مطبوعات (که هنوز به تصویب مجلس شورای ملی نرسیده بوده) چوب میزند.
روزنامههای تهران از واقعه مطلع میشوند و دهخدا در مقالهای که با مخمس کوبندۀ «آکبلای» آغاز میشود از امیراعظم انتقاد میکند و با شیوۀ طنزآمیز خاص خود بر دو صفت بارز وی، پهلوانی و زورخانهکاری و سرسپردگی بهطریقۀ جوانمردی و لوطیگری تکیه میکند و بر رگِخواب وی ضربه وارد میآورد تا زخم کاریتر افتد و او را از زبان هممسلکان پهلوانش سرزنشها میکند و نتیجه میگیرد که مشروطهخواهی او ناشی از ریاودورویی بوده.
انتشار این مقاله امیراعظم را سخت آشفته میکند تاآنجا که در چارۀ کار و جلوگیری از حملههای پُرتأثیر مقالات صوراسرافیل به مراد خود، آقاعزیز متوسل میشود تا او مخفیانه دهخدا را سر جای خود بنشاند.
آقاعزیز پیر طریقتی مردی بوده وارسته، که مریدان بسیار از هرطایفه داشته، اما در واقعۀ سوءقصد به کالسکۀ ناصرالدینشاه بهناحق متهم شده و انگشتان وی را عُمال حکومت قطع کرده بودند. وی پهلوانداوودنامی را مأمور تنبیه دهخدا میکند.
دهخدا حکایت کرد که یک روز در ادارۀ روزنامه مرا از پیام امیراعظم و تصمیم آقاعزیز مطلع کردند، دانستم که مأموریت پهلوانداوود را، با سرسپردگی و اعتقادی که به مراد خود دارد، اگر شوخی و دستِکم بگیرم بهکشتهشدنم منجر میشود. فهمیدم این موضوع با محاکمۀ مجلس یا تهدید مستبدان، مثقالی هفتصد دینار فرق دارد و بهفوریت باید چارهای بیندیشم. همانساعت از میرزاقاسمخان، خواهش کردم که با من برای ادای نذری به حضرت عبدالعظیم بیاید. با درشکۀ او رفتیم و پس از صرف ناهار، در مراجعت گفتم کاری در کوچۀ سادات اخوی دارم.
به منزل آقاعزیز وارد شدیم. حیاطی بود با حوض آبی در وسط و پلکانی در آنسوی حوض که به اطاقی منتهی میشد. به اطاق رفتیم، خوانچهمانندی در وسط اطاق نهاده بودند که در آن کیسۀ توتونها و چپقهای متعدد بود و مریدان و داشمشدیها دور خوانچه بهحالات مختلف نشسته بودند. دری از این اطاق به اطاق دیگر باز میشد و آقاعزیز در اطاق دوم بود. به آن اطاق هدایت شدیم. آقاعزیز در صدر اطاق نشسته بود و چندتن از مریدان هم گرد او بودند. سلام کردیم، کنار دست او نشستم و اشاره کردم میرزاقاسمخان هم درجانب دیگر او نشست. کسی از اسمورسم و علت آمدن ما سؤال نکرد، زیرا در خانۀ جوانمردان رسم نیست که از کسی بپرسند چرا آمدهای؟ رو به آقاعزیز کردم و گفتم: ما از راه دور آمدهایم و چیزی نخوردهایم. اگر ممکن است دستور دهید نانوپنیری برای ما بیاورند. آقاعزیز به یکی از حاضران گفت و در یک سینی قدری نانوپنیر و ظرفی ماست آورد، لقمهای برداشتم و از میرزاقاسمخان که در حیرتوشگفتی فرورفتهبود بهاشاره خواستم که او هم لقمهای بردارد. پس از آن رو به آقاعزیز کردم و گفتم: من با شما کار محرمانهای دارم، گفت: اینها که در اطاقاند همه محرماند، میتوانید هرچه بخواهید در حضور آنها بگویید. گفتم: بلی ولی کار من از نظر خودم محرمانه است. سر برداشت و به حاضران گفت: بچهها چند لحظه به آن اطاق بروید. چون رفتند گفتم: اول باید بدانید که من میرزا علیاکبر دهخدا هستم.
آقاعزیز با تغییرحالت و تندی گفت: شما که کار خودتان را کردید دیگر از من چه میخواهید؟ میتوانید بروید آزادید.
و البته مرادش این بود که قبل از معرفی خود نانونمک او را خورده بودم و طبق آیین جوانمردی دیگر نمیتوانست خود یا یکی از مریدانش آسیبی به من برساند.
گفتم: از خودم ایمن شدهام اما حالا من با شما کار دارم.
آقاعزیز تمام مدت دستهای خود را زیر عبا پنهان میکرد و شرمزده بود و من که علت قطع انگشتان او را میدانستم با آن شور وطنپرستی و منطق حمایت از مظلوم و ستمدیده و حضورذهن که داشتم در شرح مظالم و مفاسد استبداد شرحی ساده و مؤثر بیان کردم و او را توجه دادم که قطع انگشتانش معلول بیعدالتی و خودکامگی است. گفتم وارستهای چون تو با اینهمه مقام معنوی چرا باید از یک سهلانگاری و بیعدالتی عمری خجلت ببرد و دست بیانگشت خود را چون دزدان از آشناوبیگانه پنهان کند. و چنان با او از فواید آزادگی و آزادیخواهی سخن گفتم که یکباره دل آگاه و نیت پاک خود را با اعتقاد کامل به مشروطهخواهی سپرد و قول مساعدت در حد امکانات خود داد.
بارها در حوادث مشروطه شاهد بودم که سرسپردگان و مریدان آقاعزیز با زبانوقدم، نهضت را یاری میدادند و مخالفان را از میدان بهدر میکردند.
خاطرات دهخدا، محمددبیرسیاقی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
قسم به فقر که حلّال رنگ ایمان است
قسم به "نان" که میان حروف انسان است
قسم به سگ که نمیترسد از وفاداری
قسم به مرد که تا بوق سگ پی نان است!
قسم به "درد" که از هر طرف که میبینیش
یکیست، خیره از آن سان که حال"نادان" است
قسم به مردم نادان که با تمام قصور
خیال میکند از پیروان لقمان است!
قسم به خون که روان است سوی نیشابور
قسم به "چشم" که سوغات فتح کرمان است
قسم به گندم ری گرچه مدتیست مدید
خراج خاصهی دولتسرای طهران است!
بقای سلطنت هیچکس نمیبینم
مگر خدا که به ذات از قدیم سلطان است!
#حسین_جنتی
.
قسم به "نان" که میان حروف انسان است
قسم به سگ که نمیترسد از وفاداری
قسم به مرد که تا بوق سگ پی نان است!
قسم به "درد" که از هر طرف که میبینیش
یکیست، خیره از آن سان که حال"نادان" است
قسم به مردم نادان که با تمام قصور
خیال میکند از پیروان لقمان است!
قسم به خون که روان است سوی نیشابور
قسم به "چشم" که سوغات فتح کرمان است
قسم به گندم ری گرچه مدتیست مدید
خراج خاصهی دولتسرای طهران است!
بقای سلطنت هیچکس نمیبینم
مگر خدا که به ذات از قدیم سلطان است!
#حسین_جنتی
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«پیشِ ما کسی یک بار مسلمان نتوان شدن،
مسلمان میشود و کافر میشود،
و باز مسلمان میشود،
و هر باری از او چیزی بیرون میآید،
تا آن وقت که کامل شود.»
جناب شمس تبریزی
مسلمان میشود و کافر میشود،
و باز مسلمان میشود،
و هر باری از او چیزی بیرون میآید،
تا آن وقت که کامل شود.»
جناب شمس تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جام دريا
از شراب بوسه خورشيد لبريز است
جنگل شب تا سحر
تن شسته در باران خيال انگيز
ما، به قدر جام چشمان خود
از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم، پس هستيم !
#فریدون_مشیری
از شراب بوسه خورشيد لبريز است
جنگل شب تا سحر
تن شسته در باران خيال انگيز
ما، به قدر جام چشمان خود
از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم، پس هستيم !
#فریدون_مشیری
#حکایت_کوتاه
انسان با اصل و ریشه
رانندۂ کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطعشده بر پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند.
بعد از اینکه مسافتی را طی کرد به ناگاه در مسیر جادۂ جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، لبهٔ سپر کامیون به درختی در کنار جاده برخورد کرد و کامیون از توقف ایستاد و از این تصادف تکانی که به کامیون خورد، تمام الوار از درب عقب کامیون به بیرون پرتاب شدند.
رانندۂ کامیون که همراه پسرش در کامیون بودند بعد از آن اتفاق به پایین از کامیون آمدند و صحنه را دیدند. پدر گفت: پسرم! با دیدن این حادثه بیاموز که یک درخت صاحبِ ریشه توانست صد درخت بیریشه را جابجا و واژگون کند.
همیشه سعی کن ریشهٔ خانوادگی و خداباوری خود را حفظ کنی که یک انسان صاحبِ ریشه میارزد به صد انسان بیریشه!!! و تکیه بر یک انسان صاحبِ ریشه تو را بسیار سودمندتر از تکیه بر صدها انسان بیریشه است. یک انسان صاحبِ ریشه در برابر مشکلات مقاومت میکند.
انسان با اصل و ریشه
رانندۂ کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطعشده بر پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند.
بعد از اینکه مسافتی را طی کرد به ناگاه در مسیر جادۂ جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، لبهٔ سپر کامیون به درختی در کنار جاده برخورد کرد و کامیون از توقف ایستاد و از این تصادف تکانی که به کامیون خورد، تمام الوار از درب عقب کامیون به بیرون پرتاب شدند.
رانندۂ کامیون که همراه پسرش در کامیون بودند بعد از آن اتفاق به پایین از کامیون آمدند و صحنه را دیدند. پدر گفت: پسرم! با دیدن این حادثه بیاموز که یک درخت صاحبِ ریشه توانست صد درخت بیریشه را جابجا و واژگون کند.
همیشه سعی کن ریشهٔ خانوادگی و خداباوری خود را حفظ کنی که یک انسان صاحبِ ریشه میارزد به صد انسان بیریشه!!! و تکیه بر یک انسان صاحبِ ریشه تو را بسیار سودمندتر از تکیه بر صدها انسان بیریشه است. یک انسان صاحبِ ریشه در برابر مشکلات مقاومت میکند.
به یاد داشته باش:
میزان انسانیت یک فـرد
از نحوه برخورد او با دیگرانی که برای
وی هیـچ کاری نکرده اند،
مشخص می شـود ...
# آن لندرز
عشق بلا عوض
میزان انسانیت یک فـرد
از نحوه برخورد او با دیگرانی که برای
وی هیـچ کاری نکرده اند،
مشخص می شـود ...
# آن لندرز
عشق بلا عوض