این بار نیز پرده که افتاد
سهراب نیم خیز شد
دامن تکاند که برخیزد و بگوید
اجرای خوب ! کف زدن حضار را می شنوی
اما نتوانست
خون را که دید گفت
تو قاعده ی بازی را بر هم زدی آقا
قرار بود فاجعه بازی شود نه بازی فاجعه
قرار همیشه همین بوده
باقی افسانه دروغ است
#منوچهر_آتشی
#باقی_افسانه_دروغ_است
#اتفاق_آخر
سهراب نیم خیز شد
دامن تکاند که برخیزد و بگوید
اجرای خوب ! کف زدن حضار را می شنوی
اما نتوانست
خون را که دید گفت
تو قاعده ی بازی را بر هم زدی آقا
قرار بود فاجعه بازی شود نه بازی فاجعه
قرار همیشه همین بوده
باقی افسانه دروغ است
#منوچهر_آتشی
#باقی_افسانه_دروغ_است
#اتفاق_آخر
Ay Eshgh
Dariush - [ Listen2Music.ir ]
ای عشق
خواننده :
داریوش اقبالی
و#فرامرز_اصلانی
ترانه سرا : اردلان سرفراز
اهنگساز: داوود بهبودی
تنظیم : اریک آرکانت
فرامرز اصلانی (۲۲ تیر ۱۳۲۴ – ۱ فروردین ۱۴۰۳) خواننده، ترانهسرا و آهنگساز ایرانی بود. او در رشته روزنامهنگاری در دانشگاه لندن تحصیل کرد و برای چند سال به لس آنجلس نقل مکان کرد. او در سال ۱۳۵۶ به ایران بازگشت و در روزنامه انگلیسیزبان تهران ژورنال به فعالیت پرداخت. اصلانی پس از آن وارد کار موسیقی شد و با آلبوم دلمشغولیها به موفقیت رسید. او پس از انقلاب ۱۳۵۷ ایران را ترک کرد.
روزی که در جامِ شفق ، مُل کرد خورشید ،
بر خشکچوبِ نیزهها ، گُل کرد خورشید ،
شید و شفق را ، چون صدف ، در آب دیدم ،
خورشید را ، بر نیزه ،،، گویی خواب دیدم ،
خورشید را بر نیزه؟ ، آری ، اینچنین است ،
خورشید را ، بر نیزه دیدن ، سهمگین است ،
بر صخره ، از سیبِ زُنُخ ، بَر ، میتوان دید ،
خورشید را بر نیزه ، کمتر میتوان دید ،
* بَر = میوه - بار - ثمر
در جامِ من ، می ، پیشتر کن ، ساقی امشب ،
با من ، مدارا بیشتر کن ، ساقی امشب ،
بر آبخورد ،،، آخِر مقدَّم ، تشنگانند ،
مِی دِه ، حریفانم ، صبوری میتوانند ،
این تازهرویان ، کهنهرندانِ زمینند ،
با ناشکیبایان ، صبوری را ، قرینند ،
من ، صحبتِ شب تا سَحوری ، کی توانم؟ ،
من ، زخم دارم ،،، من صبوری کی توانم؟ ،
تسکینِ ظلمت ، شهرِ کوران را ، مبارک ،
ساقی ،،، سلامت این صبوران را ، مبارک ،
من زخمهای کهنه دارم ، بیشکیبم ،
من ، گرچه اینجا آشیان دارم ، غریبم ،
من ، با صبوری ، کینۀ دیرینه دارم ،
من ، زخمِ داغِ آدم ، اندرسینه دارم ،
من ، زخمدارِ تیغ قابیلم ، برادر ،
میراثخوارِ رنجِ هابیلم ، برادر ،
یوسف ، مرا فرزند مادر بود در چاه ،
یحیی! ، مرا یحیی برادر بود در چاه ،
از نیل ، با موسی بیابانگرد بودم ،
بر ، دار ،،، با عیسی شریکِ دَرد بودم ،
من ، با محمد ، از یتیمی عهد کردم ،
با عاشقی ، میثاقِ خون ، در مَهد کردم ،
بر ثورِ شب ، با عنکبوتان میتنیدم ،
در چاهِ کوفه ، وای حیدر میشنیدم ،
بر ریگِ صحرا ، با اباذر پویه کردم ،
عماروَش ، چون ابر و دریا ، مویه کردم ،
تاوانِ مستی ،،، همچو اشتر ، باز راندم ،
با میثم ، از معراجِ دار ، آواز خواندم ،
من ، تلخیِ صبرِ خدا ، در جام دارم ،
صفرایِ رنجِ مجتبی ، در کام دارم ،
من ، زخم خوردم ، صبر کردم ، دیر کردم ،
من ، با حسین ، از کربلا ، شبگیر کردم ،
آن روز ، در جامِ شفق ، مُل کرد خورشید ،
بر خشکچوبِ نیزهها ، گُل کرد خورشید ،
فریادهایِ خسته ، سر بر اوج میزد ،
وادی به وادی ، خونِ پاکان ، موج میزد ،
بی دَردمَردُم ما ، خدا ، بی دردمَردُم ،
نامَردمَردُم ما ، خدا ، نامَردمَردُم ،
از پا حسین افتاد و ، ما برپای بودیم ،
زینب ، اسیری رفت و ، ما بر جای بودیم ،
از دستِ ما ، بر ریگِ صحرا ، نطع کردند ،
دستِ علمدارِ خدا را ، قطع کردند ،
نوباوگانِ مصطفی را ، سر بُریدند ،
مرغانِ بُستانِ خدا را ، سر بُریدند ،
دربرگریزِ باغِ زهرا ، برگ کردیم ،
زنجیر خائیدیم و ،،، صبرِ مرگ کردیم ،
چون بیوگان ، ننگِ سلامت ، ماند بر ما ،
تاوانِ این خون ، تا قیامت ماند بر ما ،
روزی که در جامِ شفق ، مُل کرد خورشید ،
بر خشکچوبِ نیزهها ، گُل کرد خورشید...
#علی_معلم
السَّلامُ عَلَیکَ یا اَباعَبدِاللّه 🖤
التماس دعا
بر خشکچوبِ نیزهها ، گُل کرد خورشید ،
شید و شفق را ، چون صدف ، در آب دیدم ،
خورشید را ، بر نیزه ،،، گویی خواب دیدم ،
خورشید را بر نیزه؟ ، آری ، اینچنین است ،
خورشید را ، بر نیزه دیدن ، سهمگین است ،
بر صخره ، از سیبِ زُنُخ ، بَر ، میتوان دید ،
خورشید را بر نیزه ، کمتر میتوان دید ،
* بَر = میوه - بار - ثمر
در جامِ من ، می ، پیشتر کن ، ساقی امشب ،
با من ، مدارا بیشتر کن ، ساقی امشب ،
بر آبخورد ،،، آخِر مقدَّم ، تشنگانند ،
مِی دِه ، حریفانم ، صبوری میتوانند ،
این تازهرویان ، کهنهرندانِ زمینند ،
با ناشکیبایان ، صبوری را ، قرینند ،
من ، صحبتِ شب تا سَحوری ، کی توانم؟ ،
من ، زخم دارم ،،، من صبوری کی توانم؟ ،
تسکینِ ظلمت ، شهرِ کوران را ، مبارک ،
ساقی ،،، سلامت این صبوران را ، مبارک ،
من زخمهای کهنه دارم ، بیشکیبم ،
من ، گرچه اینجا آشیان دارم ، غریبم ،
من ، با صبوری ، کینۀ دیرینه دارم ،
من ، زخمِ داغِ آدم ، اندرسینه دارم ،
من ، زخمدارِ تیغ قابیلم ، برادر ،
میراثخوارِ رنجِ هابیلم ، برادر ،
یوسف ، مرا فرزند مادر بود در چاه ،
یحیی! ، مرا یحیی برادر بود در چاه ،
از نیل ، با موسی بیابانگرد بودم ،
بر ، دار ،،، با عیسی شریکِ دَرد بودم ،
من ، با محمد ، از یتیمی عهد کردم ،
با عاشقی ، میثاقِ خون ، در مَهد کردم ،
بر ثورِ شب ، با عنکبوتان میتنیدم ،
در چاهِ کوفه ، وای حیدر میشنیدم ،
بر ریگِ صحرا ، با اباذر پویه کردم ،
عماروَش ، چون ابر و دریا ، مویه کردم ،
تاوانِ مستی ،،، همچو اشتر ، باز راندم ،
با میثم ، از معراجِ دار ، آواز خواندم ،
من ، تلخیِ صبرِ خدا ، در جام دارم ،
صفرایِ رنجِ مجتبی ، در کام دارم ،
من ، زخم خوردم ، صبر کردم ، دیر کردم ،
من ، با حسین ، از کربلا ، شبگیر کردم ،
آن روز ، در جامِ شفق ، مُل کرد خورشید ،
بر خشکچوبِ نیزهها ، گُل کرد خورشید ،
فریادهایِ خسته ، سر بر اوج میزد ،
وادی به وادی ، خونِ پاکان ، موج میزد ،
بی دَردمَردُم ما ، خدا ، بی دردمَردُم ،
نامَردمَردُم ما ، خدا ، نامَردمَردُم ،
از پا حسین افتاد و ، ما برپای بودیم ،
زینب ، اسیری رفت و ، ما بر جای بودیم ،
از دستِ ما ، بر ریگِ صحرا ، نطع کردند ،
دستِ علمدارِ خدا را ، قطع کردند ،
نوباوگانِ مصطفی را ، سر بُریدند ،
مرغانِ بُستانِ خدا را ، سر بُریدند ،
دربرگریزِ باغِ زهرا ، برگ کردیم ،
زنجیر خائیدیم و ،،، صبرِ مرگ کردیم ،
چون بیوگان ، ننگِ سلامت ، ماند بر ما ،
تاوانِ این خون ، تا قیامت ماند بر ما ،
روزی که در جامِ شفق ، مُل کرد خورشید ،
بر خشکچوبِ نیزهها ، گُل کرد خورشید...
#علی_معلم
السَّلامُ عَلَیکَ یا اَباعَبدِاللّه 🖤
التماس دعا
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎼 رقصندهی سماع: میترا کیا
🎼 تصنیف در خیال، به یاد استاد شجریان
آيا كسى نشسته است پشت ابر
كه نى مىزند
يا سه تار
نمىدانم!
آوازى، اما يک آواز
از گوشهى آسمان جمعه مىريزد...
#بیژن_نجدی
و چون آدم گناه کرد،
حق تعالی آدم را از بهشت بیرون کرد.
حق تعالی به آدم گفت که:
«ای آدم، چون من بر تو گرفتم و بر آن گناه که کردی زجر کردم، چرا با من بحث نکردی؟
آخر تو را حجت بود نمی گفتی که:
“همه از توست و تو کردی. هر چه تو خواهی در عالم آن شود و هرچه نخواهی هرگز نشود. "
این چنین حجّت راست مبین واقع داشتی، چرا نگفتی؟»
گفت:
«یا ربّ، می دانستم.
الاّ ترک ادب نکردم در حضرت تو، و عشق نگذاشت که مواخذه کنم.»
فیه ما فیه
حق تعالی آدم را از بهشت بیرون کرد.
حق تعالی به آدم گفت که:
«ای آدم، چون من بر تو گرفتم و بر آن گناه که کردی زجر کردم، چرا با من بحث نکردی؟
آخر تو را حجت بود نمی گفتی که:
“همه از توست و تو کردی. هر چه تو خواهی در عالم آن شود و هرچه نخواهی هرگز نشود. "
این چنین حجّت راست مبین واقع داشتی، چرا نگفتی؟»
گفت:
«یا ربّ، می دانستم.
الاّ ترک ادب نکردم در حضرت تو، و عشق نگذاشت که مواخذه کنم.»
فیه ما فیه
Dar Zolfe To Avizam
Alireza Ghorbani
بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را...
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را...
یک نصحیت برای اینکه کاریزماتیک تر باشین :
برای آدمها مرز بذار
مرز صمیمیت
مرز گفتار
مرز رفتار
مرز تماس فیزیکی
مرزِ...
خودت این مرزها رو تعیین کن
و همیشه یک قدم عقبتر بایست !
؟
برای آدمها مرز بذار
مرز صمیمیت
مرز گفتار
مرز رفتار
مرز تماس فیزیکی
مرزِ...
خودت این مرزها رو تعیین کن
و همیشه یک قدم عقبتر بایست !
؟
#تلنگر
ديوار و پل از يه مواد اوليه ساخته ميشن.
پل افراد به هم وصل ميکنه و ديوار از هم جداشون ميکنه.
👈تو انتخابت دقت کن.
؟
ديوار و پل از يه مواد اوليه ساخته ميشن.
پل افراد به هم وصل ميکنه و ديوار از هم جداشون ميکنه.
👈تو انتخابت دقت کن.
؟
#داستان_کوتاه
مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند .
وقتی می خواست وارد شود، در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضمون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و ازدرب دیگر دعوت شدگان.
ملا از درب دعوت شدگان وارد شد.
در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند.
ملا طبعا از درب دومی وارد شد.
ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود. !!!
این داستان حکایت زندگی ماست.
کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.
روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست. عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گراست. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد .
اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم.
چه ستمگر است انکه از جیبش به تو می بخشد، تا از قلب تو چیزی بگیرد
مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند .
وقتی می خواست وارد شود، در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضمون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و ازدرب دیگر دعوت شدگان.
ملا از درب دعوت شدگان وارد شد.
در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند.
ملا طبعا از درب دومی وارد شد.
ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود. !!!
این داستان حکایت زندگی ماست.
کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.
روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست. عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گراست. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد .
اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم.
چه ستمگر است انکه از جیبش به تو می بخشد، تا از قلب تو چیزی بگیرد
روز محشر عاشقان را با قیامت کار نیست
کار عاشق جز تماشای وصال یار نیست
از سرکویش اگر سوی بهشتم می برند
پای ننهم که در آنجا وعده دیدار نیست
#خواجه عبدالله انصاری⚘
کار عاشق جز تماشای وصال یار نیست
از سرکویش اگر سوی بهشتم می برند
پای ننهم که در آنجا وعده دیدار نیست
#خواجه عبدالله انصاری⚘
پرسیدند ، که راه حق را پایان است یا نه ؟
سید برهان الدین محقق ترمذی فرمود راه را پایان است
اما منزل را پایان نیست
زیرا که سیر دو قسم است
یکی سیر الی الله
و یکی سیر فی الله
آن که سیر الی الله است پایان دارد
زیرا گذر کردنست از هستی و دنیا دنی
و از خودی خود رستن است
و این همه را آخرست و پایان
اما چون به حق رسیدی بعد از آن سیر در علم و معرفت خداست و آن را پایانی نیست .
# مناقب العارفین⚘
سید برهان الدین محقق ترمذی فرمود راه را پایان است
اما منزل را پایان نیست
زیرا که سیر دو قسم است
یکی سیر الی الله
و یکی سیر فی الله
آن که سیر الی الله است پایان دارد
زیرا گذر کردنست از هستی و دنیا دنی
و از خودی خود رستن است
و این همه را آخرست و پایان
اما چون به حق رسیدی بعد از آن سیر در علم و معرفت خداست و آن را پایانی نیست .
# مناقب العارفین⚘
جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم
در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم
زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم
روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم
گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم
گر پردههای عالم در پیش چشم داری
گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم
در پیش بارگاهت از دور بازماندم
کز بیم دور باشت روی گذر ندارم
نه نه تو شمع جانی پروانهٔ توام من
زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم
عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم
عطار در هوایت پر سوخت از غم تو
پرواز چون نمایم چون هیچ پر ندارم
#شیخ عطار نیشابوری⚘
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم
در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم
زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم
روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم
گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم
گر پردههای عالم در پیش چشم داری
گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم
در پیش بارگاهت از دور بازماندم
کز بیم دور باشت روی گذر ندارم
نه نه تو شمع جانی پروانهٔ توام من
زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم
عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم
عطار در هوایت پر سوخت از غم تو
پرواز چون نمایم چون هیچ پر ندارم
#شیخ عطار نیشابوری⚘
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو بیسر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شدهای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری
هیچ نبردهست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا میننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری
هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
ز آنک دلی که تو بری راه پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گر چه که صد شرط کنی بیهمه شرطی بدهی
ز آنک تو بس بیطمعی زر به حرمدان نبری
# دیوان شمس غزل شماره 2455⚘
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو بیسر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شدهای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری
هیچ نبردهست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا میننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری
هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
ز آنک دلی که تو بری راه پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گر چه که صد شرط کنی بیهمه شرطی بدهی
ز آنک تو بس بیطمعی زر به حرمدان نبری
# دیوان شمس غزل شماره 2455⚘
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو بیسر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شدهای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری
هیچ نبردهست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا میننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری
هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
ز آنک دلی که تو بری راه پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گر چه که صد شرط کنی بیهمه شرطی بدهی
ز آنک تو بس بیطمعی زر به حرمدان نبری
# دیوان شمس غزل شماره 2455⚘
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو بیسر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شدهای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری
هیچ نبردهست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گو تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا میننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری
هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
ز آنک دلی که تو بری راه پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گر چه که صد شرط کنی بیهمه شرطی بدهی
ز آنک تو بس بیطمعی زر به حرمدان نبری
# دیوان شمس غزل شماره 2455⚘
بوی مشکی در جهان افکندهای
مشک را در لامکان افکندهای
صد هزاران غلغله زین بوی مشک
در زمین و آسمان افکندهای
از شعاع نور و نار خویشتن
آتشی در عقل و جان افکندهای
از کمال لعل جان افزای خویش
شورشی در بحر و کان افکندهای
تو نهادی قاعده عاشق کشی
در دل عاشق کشان افکندهای
صد هزاران روح رومی روی را
در میان زنگیان افکندهای
با یقین پاکشان بسرشتهای
چونشان اندر گمان افکندهای
چون به دست خویششان کردی خمیر
چونشان در قید نان افکندهای
هم شکار و هم شکاری گیر را
زیر این دام گران افکندهای
پردلان را همچو دل بشکستهای
بی دلان را در فغان افکندهای
جان سلطان زادگان را بنده وار
پیش عقل پاسبان افکندهای
#دیوان_شمس
#حضرت_مولانا
مشک را در لامکان افکندهای
صد هزاران غلغله زین بوی مشک
در زمین و آسمان افکندهای
از شعاع نور و نار خویشتن
آتشی در عقل و جان افکندهای
از کمال لعل جان افزای خویش
شورشی در بحر و کان افکندهای
تو نهادی قاعده عاشق کشی
در دل عاشق کشان افکندهای
صد هزاران روح رومی روی را
در میان زنگیان افکندهای
با یقین پاکشان بسرشتهای
چونشان اندر گمان افکندهای
چون به دست خویششان کردی خمیر
چونشان در قید نان افکندهای
هم شکار و هم شکاری گیر را
زیر این دام گران افکندهای
پردلان را همچو دل بشکستهای
بی دلان را در فغان افکندهای
جان سلطان زادگان را بنده وار
پیش عقل پاسبان افکندهای
#دیوان_شمس
#حضرت_مولانا
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد
همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
#مولانا
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد
همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
#مولانا