معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
این کهنه رباط را که عالم نام است
وآرامگه ابلق صبح و شام است

بزمی‌ست که واماندۀ صد جمشید است
قصری‌ست که تکیه‌گاه صد بهرام است

#خیام_نیشابوری
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت

#خیام_نیشابوری
ترکیب طبایع چو به کام تو دمی‌ست
رو شاد بزی اگرچه بر تو ستمی‌ست

با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی‌ست

#خیام_نیشابوری
اصلاحیه

بگفت تو ز چه سیری بگفتم از جز تو•••

سعدی

#مولانا
ما ، در این شهر غریبیم و ،،، در این مُلک ، فقیر ،

به کمندِ تو ، گرفتار و ،،، به دامِ تو ، اسیر ،



درِ آفاق ، گشاده‌ست ، ولیکن بسته‌ست ،

از سرِ زلفِ تو ،،، در پایِ دلِ ما ، زنجیر ،



من ، نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر ،

از من ای خسروِ خوبان! ،،، تو نظر بازمگیر ،





#سعدی
جز در دل و جان عاشقان جای تو نیست
واندر سر و عقل جز تمنّای تو نیست

گر سوختم از آتش سودات رواست
خامی است که در پختن سودای تو نیست

#اوحدی_کرمانی
آمده‌ای که راز من بر همگان بیان کنی
و آن شه بی‌نشانه را جلوه دهی نشان کنی

دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش
گفتم می نمی‌خورم گفت مکن زیان کنی

#مولانای_جان
- چکیده و گزیده‌ای از یک داستان #شاهنامه
قسمت اول




فردوسی بزرگ در داستانی از بهرام گور که به شکار رفته بود چنین می‌فرماید :



به نخجیر شد ، شهریارِ دلیر ،

یکی اژدها دید ، چون نرّه‌شیر ،


به بالایِ آن ، موی بُد بر سرش ،

دو پستان ، بسانِ زنان ، در بَرَش ،


کمان را ، به زِه کرد و ، تیرِ خدنگ ،

بزد بر ، برِ اژدها ، بی درنگ ،


دگر تیر ، زد ،، بر میانِ سرش ،

فرو ریخت ، خوناب و زهر ، از بَرَش ،


فرود آمد و ، خنجری برکشید ،

سراسر ، برِ اژدها ، بردرید ،


یکی مردِ بُرنا ، فرو بُرده بود ،

به خون و ، به زهر اندر ، افسرده بود ،




پس از کشتنِ اژدها در حالی که بر اثرِ زهرِ اژدها ، چشمانش تار شده بود ، گیج و منگ و تشنه و آرزومندِ آب ، به راه افتاد ، زنی سبو بر دوش دید و چنین گفت :


بِدو گفت بهرام : ، کایدر سپنج ،

دهند ، از گذشتن نباید به رنج ،


چنین گفت زن : ، کای نَبَرده‌سوار ،

تو ، این خانه ،، چون خانهٔ خویش ، دار ،



#کایدر = که ایدر


#تو ، این خانه ،، چون خانهٔ
خویش ، دار = این خانه را ،، مثلِ خانهٔ خودت بدان


بهرام گور پس از پاسخ زن ، به درونِ خانه رفت ، زن به شوهرش گفت : اسبش را تیمار کن و کاه و جو به اسبش بده .



بهرام گور پس از خوردنِ آب و غذا و استراحت ، به زن گفت :

از شاه ( بهرام گور ) گِله‌ای داری؟ یا از کارهایش رضایت داری؟


زن در مقامِ انتقاد با نارضایتی از رفتارهای شاه چنین گفت : زیان‌هایی که از شاه به ما و مردم می‌رسد با گنج و پول جبران نمی‌شود .


از سخنان زن ، بهرام گور ناراحت شد که چنین در میان مردم بدنام هست و در دلش گفت : از انسان و شاهِ عادل و مهربان کسی سپاسگزاری نمی‌کند ، مدتی درشتی و سختگیری می‌کنم تا فرق بین مهر و عدالت را از خشم و بی‌عدالتی دریابند .


زن ، گاوش را برای دوشیدن ، آورد و وقتی دست به پستانِ گاو زد ، متوجه شد پستانِ گاو شیر ندارد ، به شوهرش گفت :

دیشب پادشاه در دلش قصد ستمگری و بیداد ، کرد و ستمکار شد .

شوهرش گفت : چرا فالِ بد می‌زنی و اینگونه فکر می‌کنی؟

زن گفت : من بیهوده این حرف را نمی‌گویم .

وقتی شاه قصد ستم کند و ستمکار شود :

- نباید در آسمان ، ماه بتابد و نمی‌تابد و نور نمی‌دهد .

- در پستان‌ها ، شیر ، خشک می‌شود .

- نافه ، بویِ مُشک نمی‌دهد .

- زنا و ریا ، آشکارا می‌شود .

- دل‌های نرم ، مانند سنگِ خارا می‌شوند .

- در دشت ، گرگ ، مردم را می‌خورد .

- خردمند ، از بی‌خِرَد می‌گریزد .

- خایه ( تخم پرندگان ) وقتی پرنده روی آن برای در آوردن جوجه می‌خوابد ، در زیرِ پرنده تباه و ضایع و خراب می‌شود و به جوجه تبدیل نمی‌شود .

وقتی شاه بیدادگر شود :

- در بیابان و دشت ،، گور ، به موقع و به‌هنگام نمی‌زاید .

- چشم و دیدهٔ بچهٔ باز ، کور می‌شود .

#باز = پرنده‌ای شکاری

حال اصل و ادامهٔ داستان ، که اگر شاه از اندیشهٔ بیدادگری پشیمان شود ، روزگار دوباره خوب می‌شود ، را از زبان #فردوسی می‌خوانیم :


پُر اندیشه شد ، زآن سخن ، شهریار ،

که بَد شد وِرا ، نام ،، از آن مایه کار ،


به دل گفت پس ، شاهِ یزدان‌شناس ،

که از دادگر ، کس ندارد سپاس ،


دُرُشتی کنم زین سپس ، روزِ چند ،

که پیدا شود ، مِهر و داد ، از گزند ،


بدین تیره‌اندیشه ، پیچان بخفت ،

همه شب ، دلش با ستم ، بود جفت ،


بدانگه که خور ، چادر مشکبوی ،

بدَرّید و ، بر چرخ ، بنمود روی ،


بیامد زن از خانه ، با شوی گفت : ،

که هرکاره و آتش آر ، از نهفت ،


#هرکاره = دیگِ سنگین و آهنین


ز هرگونه تخم ، اندر افکن به‌آب ،

نباید که بیند وِرا ، آفتاب ،


کنون تا ، بدوشم من از گاو ،، شیر ،

تو ، این کارِ هرکاره ، آسان مگیر ،


#هرکاره = دیگِ سنگین و آهنین


بیاورد گاو ، از چراگاهِ خویش ،

فراوان گیا بُرد و ، بنهاد پیش ،


به پستانش بر ،، دست مالید و ، گفت : ،

بنامِ خداوندِ بی یار و جفت ،


تُهی دید پستانِ گاوش ، ز شیر ،

دلِ میزبانِ جوان ، گشت پیر ،


چنین گفت با شوی : ، کای کدخدای ،

دلِ شاهِ گیتی ،، دگر شد به رای ،


ستمکار شد ، شهریارِ جهان ،

دلش ، دوش پیچان شد ، اندر نهان ،


بِدو گفت شوی : ، از چه گوئی همی؟ ،

به فالِ بَد اندر ، چه پوئی همی؟ ،


چنین گفت زن : ، کای گرانمایه شوی ،

مرا ، بیهُده نیست این گفتگوی ،


چو بیدادگر شد ، جهاندار شاه ،

به گردون نتابد ببایست ماه ،


به پستان‌ها در ، شود شیر ، خشک ،

نباشد به نافه‌درون ، بویِ مُشک ،


زنا و ریا ،، آشکارا شود ،

دلِ نرم ،، چون سنگِ خارا ، شود ،


به دشت‌اندرون ،، گرگ ، مردم خورَد ،

خردمند ، بگریزد از بی خِرَد ،


شود خایه در زیرِ مرغان ، تباه ،

هر آنگه ، که بیدادگر گشت شاه ،


#خایه = تخم پرندگان


نزاید به‌هنگام ،، بر دشت ، گور ،

شود بچهٔ باز را ،، دیده ، کور ،


#باز = پرنده‌ای شکاری





#شاهنامه

ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
- چکیده و گزیده‌ای از یک داستان #شاهنامه قسمت اول فردوسی بزرگ در داستانی از بهرام گور که به شکار رفته بود چنین می‌فرماید : به نخجیر شد ، شهریارِ دلیر ، یکی اژدها دید ، چون نرّه‌شیر ، به بالایِ آن ، موی بُد بر سرش ، دو پستان ، بسانِ زنان ، در بَرَش…
قسمت دوم





چراگاهِ این گاو ، کمتر نبود ،

هم ، آبشخورش نیز ، بدتر نبود ،


به پستان ، چنین خشک شد ، شیرِ اوی ،

دگرگونه شد ، رنگ و آژیرِ اوی ،


چو ، شاهِ جهان ، این سخنها شنود ،

پشیمانی آمدش از اندیشه ، زود ،


به یزدان چنین گفت : کای کامگار ،

توانا و ، دارندهٔ روزگار ،


اگر ، تاب گیرد دلِ من ، ز داد ،

از آن‌پس ، مرا تختِ شاهی مباد ،


زنِ فرّخِ پاکِ یزدان‌پرست ،

دگرباره ، بر گاو ، مالید دست ،


بنامِ خداوند ، زد دست و ، گفت : ،

که بیرون گذاری تو ، شیر ، از نهفت ،


ز پستانِ گاوش ، ببارید شیر ،

زنِ میزبان گفت : ، کای دستگیر ،


تو ، بیداد را ،، کرده‌ای دادگر ،

وگرنه ، نبودی وِرا ، این هنر ،


وزآن‌پس ، چنین گفت با کدخدای : ،

که بیداد را ،، داد ، شد باز جای ،


تو ، با خنده و رامشی باش ، ازین ،

که بخشود بر ما ، جهان‌آفرین ،


به هرکاره ، چون شیربا پخته شد ،

زن و مرد ، از آن کار ، پردخته شد ،


#شیربا = شیربرنج - شیرآش - آشی که با شیر و برنج درست می‌کنند


به‌نزدیکِ مهمان شد ، آن پاک‌رای ،

همی بُرد خوان ، از پسش ، کدخدای ،


نهاد از بَرَش ، کاسهٔ شیربا ،

چه نیکو بُدی ،، گر ، بُدی زیربا ،


#زیربا = شوربای با گوشت


از آن شیربا ،، شاه ، لَختی بخورد ،

چنین گفت با آن زن و ، نیکمرد ،


که این تازیانه ، به درگاه ، بر ،

بیاویز جائی ، که باشد گذر ،

#بر = بِبَر


نگه کن یکی نزدِ شاخِ بلند ،

نباید که از باد ، یابد گزند ،


وزآن‌پس ، ببین تا که آید ز راه؟ ،

همی ، کن بر این تازیانه ، نگاه ،


خداوندِ خانه ، بپوئید سخت ،

بیاویخت آن شیب را ، بر درخت ،


#شیب = دنبالهٔ تازیانه


همی داشت آن را ، زمانی نگاه ،

پدید آمد از راه ، بیمر سپاه ،


هر آنکس که آن تازیانه بدید ،

به بهرام‌بر ،، آفرین گسترید ،


پیاده همی پیشِ شیبِ دراز ،

برفتند و ، بُردند یکسر ، نماز ،


به زن ، شوی گفت : ،، این ، جز از شاه ، نیست ،

چنین چهره ، جز درخورِ گاه ، نیست ،


پُر از شرم ، رفتند هر دو ، ز راه ،

پیاده ، دَوان ،، تا ، به نزدیکِ شاه ،


که ، شاها ، بزرگا ،، رَدا ، بِخرَدا ،

جهاندار و ،، بر موبدان ، موبدا ،


درین خانه ، درویش بُد میزبان ،

زنی بینوا ،،، شوی ، پالیزبان ،


برین بندگی نیز ، کوشش نبود ،

هم ، از شاه ،،، ما را ، پژوهش نبود ،


که چون تو ، برین جای ، مهمان رسید ،

بدین بینوا ،، میهن و ، مان رسید ،


بِدو گفت بهرام : ،، کای روزبه ،

ترا دادم این مرز و ، این بوم و ، دِه ،


همیشه ، جز از میزبانی ، مکن ،

بر این باش و ،، پالیزبانی ، مکن ،


بگفت این و ،،، خندان ، بشد زان سرای ،

نشست از برِ بارهٔ بادپای ،


بشد زان دِهِ بینوا ،، شهریار ،

بیامد به ایوانِ گوهرنگار ،


بزرگانِ ایران ، ز بهرِ شکار ،

به درگاه رفتند ، سیصد سوار ،


ابا هر سواری ،،، پرستنده ، سی ،

ز تُرک و ، ز رومی و ، از پارسی ،



#شاهنامه

پایان
امروز چنانی ای پری‌روی
کز ماه به حسن می‌بری گوی

می‌آیی و در پی تو عشاق
دیوانه شده دوان به هر سوی

#حضرت_سعدی
اینک من و زنگیان کافر
وان ملعب لعبتان جادوی
آورده ز غمزه سحر در چشم
در داده ز فتنه تاب در موی
وز بهر شکار دل نهاده
تیر مژه در کمان ابروی
نرخ گل و گلشکر شکسته
زآن چهره خوب و لعل دلجوی


#حضرت_سعدی
صدای چاوشان مردن آیو
بگوش آوازهٔ جان کندن آیو

رفیقان میروند نوبت به نوبت
وای آن ساعت که نوبت وامن آیو

#بابا_طاهر
- دوبیتی شمارهٔ ۲۱۵
باید کاری که شروع کرده‌اید را تمام کنید.
باید آنقدر سمج باشید که سختی‌ها در مقابل تلاش شما کم بیاورند.
شک نکنید که هر لحظه که کم بیاورید شکست خورده‌اید.

فراموش نکنید که برای رسیدن به موفقیت
باید با سختی‌ها و دشواری‌ها مبارزه‌ کنید و سد‌ها را از مقابل راه‌تان بردارید.
باید مسیر را طی کنید و باید موفق شوید. این شما نیستید که کم می‌آورید، سختی‌ها باید خسته شوند.

🌺🌺🌺

یار مهربانم
درود
بامداد شنبه ات نیکو

🌺🌺🌺

پاهاتو از گلیمت،
تویِ رؤیاهات دراز‌تر کن!
این جهان بی‌نهایته...
فرمول‌ها رو بهم بزن...
جهانت رو تغییر بده؛
با انرژی، لبخند و قدمی تازه...!
امروزت پر انرژی

🌺🌺🌺

شاد باشی
الهی
تو را سپاس میگويیم
از اينکہ دوباره خورشيد مهرت
ازپشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند

به نام خدای همه
#یک حبه نور

[یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ"]

اى انسان چه چیز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور كرده است؟!


[سوره انفطار | ایه۶]
گولِ برادرانِ دورو را هر آن‌که خورد
گر یوسف است، قسمتِ او غیرِ چاه نیست

تذکره عرفات العاشقین #شعرای یزد #ناصر
اشک ریزان تا در دارالشفا رفتیم دوش
نی دوای درد ، دردِ بی دوا می‌خواستیم . . .

#ناصرعلی سرهندی
رنگ چشمان تو در یادم نیست
ورنه با جنگل رنگین ، با شب
ورنه با شب پره ها ، با مهتاب
رتگ چشمان تو را می گفتم

                              ▫️▫️

توبیا با من باش
شب به اندازه ی من تنها نیست
شب پر از زمزمه ی دریاهاست
شب پر از هلهله ی جنگل هاست
تو بیا با من باش

                              ▫️▫️

تو بیا با من باش
تا سحرگاه صمیمیت را
در هماهنگی پرواز کبوترهایم
که به اندازه ی چشمان تو بی اندوهند
و در آواز خوش چلچله های عاشق
که به اندازه ی چشمان تو پر آوازند
مثل یک زمزمه احساس کنی

                              ▫️▫️

رنگ چشمان تو در یادم نیست
ورنه با هلهله ی کوکب ها
ورنه با زمزمه ی سوسن ها
رنگ چشمان تو را می گفتم

                              ▫️▫️

رنگ چشمان تو در یادم نیست
ورنه
من
می مردم .



--- سیروس مشفقی
آن دم که رسی به گوهر ناسفته
سرها به هم آورده و سرها گفته

کهدان جهان ز باد شد آشفته
برتو بجوی که مست باشی خفته

#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۵۹۳
دلها مثل رباب و عشق تو کمان
زامد شد این کمانچه دلها نالان

وانگه عمل کمان به مو وابسته است
گر مو شود اندیشه نگنجد به میان

#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۴۷۲