چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن بِه
که تحیّتی نویسی و هدیتی فرستی
#حضرت_سعدی
تو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن بِه
که تحیّتی نویسی و هدیتی فرستی
#حضرت_سعدی
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
#حضرت_سعدی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
#حضرت_سعدی
دشمن خویشیم و یار آنک ما را میکشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد
زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین میدهیم
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا میکشد
خویش فربه مینماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا میکشد
آن بلیس بیتبش مهلت همیخواهد از او
مهلتی دادش که او را بعد فردا میکشد
همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه
درمدزد از وی گلو گر میکشد تا میکشد
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا میکشد
کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون
خفیه صد جان میدهد دلدار و پیدا میکشد
از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین
کو تو را بر آسمان بر میکشد یا میکشد
روح ریحی میستاند راح روحی میدهد
باز جان را میرهاند جغد غم را میکشد
آن گمان ترسا برد مؤمن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا میکشد
هر یکی عاشق چو منصورند خود را میکشند
غیر عاشق وانما که خویش عمدا میکشد
صد تقاضا میکند هر روز مردم را اجل
عاشق حق خویشتن را بیتقاضا میکشد
بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان
گرچه منکر خویش را از خشم و صفرا میکشد
شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب
شمعهای اختران را بیمحابا میکشد
غزل شمارهٔ ۷۲۹
غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد
زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین میدهیم
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا میکشد
خویش فربه مینماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا میکشد
آن بلیس بیتبش مهلت همیخواهد از او
مهلتی دادش که او را بعد فردا میکشد
همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه
درمدزد از وی گلو گر میکشد تا میکشد
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا میکشد
کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون
خفیه صد جان میدهد دلدار و پیدا میکشد
از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین
کو تو را بر آسمان بر میکشد یا میکشد
روح ریحی میستاند راح روحی میدهد
باز جان را میرهاند جغد غم را میکشد
آن گمان ترسا برد مؤمن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا میکشد
هر یکی عاشق چو منصورند خود را میکشند
غیر عاشق وانما که خویش عمدا میکشد
صد تقاضا میکند هر روز مردم را اجل
عاشق حق خویشتن را بیتقاضا میکشد
بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان
گرچه منکر خویش را از خشم و صفرا میکشد
شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب
شمعهای اختران را بیمحابا میکشد
غزل شمارهٔ ۷۲۹
گرفتی خواب از چشمم
زنده یاد بانو دلکش
گرفتی خواب از چشمم
با صدای زنده یاد بانو دلکش
آهنگ از زنده یاد ناصر #زرآبادی
شعر ترانه از زنده یاد ناصر #رستگارنژاد
با صدای زنده یاد بانو دلکش
آهنگ از زنده یاد ناصر #زرآبادی
شعر ترانه از زنده یاد ناصر #رستگارنژاد
اینک
گشوده می شود
این دفتر کوچک
بر صفحه ی سفید 77
تا بامداد فروردین 77
77 بار بزند نبضم
و 67 ساله شود شناسنامه ام
و
همزمان فرا برسند
یاس و بنفشه
بارون عید شور و پرستو
یاس و بنفشه آنک
پرچین این چکامه ی کوچک اند و پرستو
این آشناترین / چاپار باستانی فروردین
کاشانه ی قدیمش را
با بیلکی گلاب تازه می آراید
و چند ساقه از چکامه ی پرچین
ولحظه ی دگر
سین بنفش بالش
را
می بخشد
به هفت سین
تا پرتو نخستین طلوع 77
پا روی نبض من بگذارد
کمند گیر دهد به چکاد
از کوهسار شرق بیاید
پایین
#منوچهر_آتشی
#چکامه_77
#اتفاق_آخر
گشوده می شود
این دفتر کوچک
بر صفحه ی سفید 77
تا بامداد فروردین 77
77 بار بزند نبضم
و 67 ساله شود شناسنامه ام
و
همزمان فرا برسند
یاس و بنفشه
بارون عید شور و پرستو
یاس و بنفشه آنک
پرچین این چکامه ی کوچک اند و پرستو
این آشناترین / چاپار باستانی فروردین
کاشانه ی قدیمش را
با بیلکی گلاب تازه می آراید
و چند ساقه از چکامه ی پرچین
ولحظه ی دگر
سین بنفش بالش
را
می بخشد
به هفت سین
تا پرتو نخستین طلوع 77
پا روی نبض من بگذارد
کمند گیر دهد به چکاد
از کوهسار شرق بیاید
پایین
#منوچهر_آتشی
#چکامه_77
#اتفاق_آخر
اما تو ای زمین، ای زادگاه ما
ما باتو دوستیم
زین پس شرار قهر به بنیاد ما مزن
ما را چنان كه رفت اسیر بلا مكن
این كلبه ها كه خانه ی امید و آرزوست
ویرانسرا مكن
ور خشم میكنی
ویرانه كن عمارت هر قریه را ولی
مارا ز كودكان و عزیزان جدا مكن
#مهدی_سهیلی
مهدی سهیلی (زاده ۷ تیر ۱۳۰۳ - درگذشت ۱۸مرداد ۱۳۶۶) شاعرو نویسنده ایرانی بود. او سالها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشتهاست.
ما باتو دوستیم
زین پس شرار قهر به بنیاد ما مزن
ما را چنان كه رفت اسیر بلا مكن
این كلبه ها كه خانه ی امید و آرزوست
ویرانسرا مكن
ور خشم میكنی
ویرانه كن عمارت هر قریه را ولی
مارا ز كودكان و عزیزان جدا مكن
#مهدی_سهیلی
مهدی سهیلی (زاده ۷ تیر ۱۳۰۳ - درگذشت ۱۸مرداد ۱۳۶۶) شاعرو نویسنده ایرانی بود. او سالها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشتهاست.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
"رقص بودای هزاردست"
"بودای هزار دست" یکی از اسطوره های چینی است که مجسمه اش در بسیاری از معابد چین برپاست.
این رقص در بسیاری از مجالس چین اجرا می شود.
خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو
ای حیات دوستان در بوستان بی من مرو
ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب
ای زمین بی من مروی و ای زمان بی من مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو
شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو
خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بی من مرو
وای آن کس کو در این ره بی نشان تو رود
چو نشان من تویی ای بی نشان بی من مرو
دیگرانت عشق می خوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی من مرو
#حضرت_مولانا
ای حیات دوستان در بوستان بی من مرو
ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب
ای زمین بی من مروی و ای زمان بی من مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو
شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو
خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بی من مرو
وای آن کس کو در این ره بی نشان تو رود
چو نشان من تویی ای بی نشان بی من مرو
دیگرانت عشق می خوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی من مرو
#حضرت_مولانا
آن تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدهست
یا ملک در صورت مردم به گفتار آمدهست
آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار
باز میبینم که در عالم پدیدار آمدهست
عود میسوزند یا گل میدمد در بوستان
دوستان یا کاروان مشک تاتار آمدهست
تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هر چه میبینم به چشمم نقش دیوار آمدهست
ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار
گر به جانی میدهد اینک خریدار آمدهست
من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند
خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمدهست
گر تو انکار نظر در آفرینش میکنی
من همیگویم که چشم از بهر این کار آمدهست
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
مردهای بینی که با دنیا دگربار آمدهست
آن چه بر من میرود در بندت ای آرام جان
با کسی گویم که در بندی گرفتار آمدهست
نی که مینالد همی در مجلس آزادگان
زان همینالد که بر وی زخم بسیار آمدهست
تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمدهست
سعدیا گر همتی داری منال از جور یار
تا جهان بودهست جور یار بر یار آمدهست
#حضرت_سعدی
یا ملک در صورت مردم به گفتار آمدهست
آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار
باز میبینم که در عالم پدیدار آمدهست
عود میسوزند یا گل میدمد در بوستان
دوستان یا کاروان مشک تاتار آمدهست
تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هر چه میبینم به چشمم نقش دیوار آمدهست
ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار
گر به جانی میدهد اینک خریدار آمدهست
من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند
خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمدهست
گر تو انکار نظر در آفرینش میکنی
من همیگویم که چشم از بهر این کار آمدهست
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
مردهای بینی که با دنیا دگربار آمدهست
آن چه بر من میرود در بندت ای آرام جان
با کسی گویم که در بندی گرفتار آمدهست
نی که مینالد همی در مجلس آزادگان
زان همینالد که بر وی زخم بسیار آمدهست
تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمدهست
سعدیا گر همتی داری منال از جور یار
تا جهان بودهست جور یار بر یار آمدهست
#حضرت_سعدی
خوشی ها و مقصودها چون نردبانی است
و چون پایه های نردبان، جای اقامت و باش نیست،
از بهرِ گذشتن است.
خُنُک او را که زودتر بیدار و واقف گردد!
تا راهِ دراز بر او کوته شود
و در این پایه های نردبان، عمرِ خود را ضایع نکند.
فیه_ما_فیه
و چون پایه های نردبان، جای اقامت و باش نیست،
از بهرِ گذشتن است.
خُنُک او را که زودتر بیدار و واقف گردد!
تا راهِ دراز بر او کوته شود
و در این پایه های نردبان، عمرِ خود را ضایع نکند.
فیه_ما_فیه
خدا زيبا است،
و زيبايي را دوست دارد
پس جهان را در اوج زيبايي آفريده است.
جز او زيبايي نيست؛
پس او خود را دوست دارد،
و دوست دارد كه خود را در غير خود ببيند
پس جهان را به زيبايي خود آفريده است؛
و به آن مي نگرد،
و آن را دوست دارد.
همه جهان زيبا است.
و خدا
زيبايي را دوست دارد.
محي الدّين ابن عربي
و زيبايي را دوست دارد
پس جهان را در اوج زيبايي آفريده است.
جز او زيبايي نيست؛
پس او خود را دوست دارد،
و دوست دارد كه خود را در غير خود ببيند
پس جهان را به زيبايي خود آفريده است؛
و به آن مي نگرد،
و آن را دوست دارد.
همه جهان زيبا است.
و خدا
زيبايي را دوست دارد.
محي الدّين ابن عربي
نقلست که شیخ را گفتند باران نمیبارد دعا کن تا باران بارد آن شب برفی بزرگ بارید روزی دیگر گفتند چه کردی گفت: ترینه وا خوردم یعنی که من قطبم چون من خنک شدم همه جهان که بر من میگردد خنک شد.
عطار(ابوالفضل حسن)
عطار(ابوالفضل حسن)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گوهر دریای ما را آبروئی دیگر است
نوش کن جام می ما کز سبوئی دیگر است
گفتهٔ مستانه ما ملک عالم را گرفت
گوش کن بشنو خوشی کاین گفتگوئی دیگر است
دیگران فردوس می خواهند و ما دیدار یار
همت عالی ما را جستجوئی دیگر است
خرقهٔ خود را به جام می نمازی کرده ایم
نزد رندان این طهارت شست و شوئی دیگر است
رنگ عشق و بوی معشوقست رنگ و بوی ما
در میان عاشقان این رنگ و بوئی دیگر است
ما به جاروب مژه خاک درش را رفته ایم
لاجرم ما را درین در آبروئی دیگر است
سید از دنیا برفت و نعمة الله را گذاشت
گرچه آن می کهنه است اینجا سبوئی دیگراست
#شاه_نعمت_الله_ولی
نوش کن جام می ما کز سبوئی دیگر است
گفتهٔ مستانه ما ملک عالم را گرفت
گوش کن بشنو خوشی کاین گفتگوئی دیگر است
دیگران فردوس می خواهند و ما دیدار یار
همت عالی ما را جستجوئی دیگر است
خرقهٔ خود را به جام می نمازی کرده ایم
نزد رندان این طهارت شست و شوئی دیگر است
رنگ عشق و بوی معشوقست رنگ و بوی ما
در میان عاشقان این رنگ و بوئی دیگر است
ما به جاروب مژه خاک درش را رفته ایم
لاجرم ما را درین در آبروئی دیگر است
سید از دنیا برفت و نعمة الله را گذاشت
گرچه آن می کهنه است اینجا سبوئی دیگراست
#شاه_نعمت_الله_ولی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امروز چنانی ای پری روی
کز ماه به حسن میبری گوی
میآیی و در پی تو عشاق
دیوانه شده دوان به هر سوی
نرخ گل و گلشکر شکسته
زان چهره خوب و لعل دلجوی
#حضرت_سـعدی
کز ماه به حسن میبری گوی
میآیی و در پی تو عشاق
دیوانه شده دوان به هر سوی
نرخ گل و گلشکر شکسته
زان چهره خوب و لعل دلجوی
#حضرت_سـعدی
ساقیا این می از انگور کدامین پشتهست
که دل و جان حریفان ز خمار آغشتهست
خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
که چو زهرست نشاط همگان را کشتهست
بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند که ساقی ز وفا برگشتهست
درده آن باده اول که مبارک بادهست
مگسل آن رشته اول که مبارک رشتهست
صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست
تا چه عشقست که اندر دل ما بسرشتهست
بر در خانه دل این لگد سخت مزن
هان که ویران شود این خانه دل یک خشتهست
بادهای ده که بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشتهست
تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم
پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشتهست
#مولانا
که دل و جان حریفان ز خمار آغشتهست
خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
که چو زهرست نشاط همگان را کشتهست
بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند که ساقی ز وفا برگشتهست
درده آن باده اول که مبارک بادهست
مگسل آن رشته اول که مبارک رشتهست
صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست
تا چه عشقست که اندر دل ما بسرشتهست
بر در خانه دل این لگد سخت مزن
هان که ویران شود این خانه دل یک خشتهست
بادهای ده که بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشتهست
تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم
پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشتهست
#مولانا
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال میبستم
که قطرهای ز زلالش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
#حضرت_حافظ
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال میبستم
که قطرهای ز زلالش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
#حضرت_حافظ
شوقم گرفت و از در عقلم برون کشید
یک روزه مهر بین که به عشق و جنون کشید
آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز
بسیار زود بود به این عشق چون کشید
فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد
برجست و رخت خود بسوی بیستون کشید
خود را نهفته بود بر این آستانه عشق
بیرون دوید ناگه و ما را درون کشید
آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب
وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید
زین می به جرعهی دگر از خود برون رویم
زین بادهای درد که از ما فزون کشید
وحشی به خود نکرد چنین خوار خویش را
گر خواریی کشید ز بخت زبون کشید
#وحشی_بافقی
یک روزه مهر بین که به عشق و جنون کشید
آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز
بسیار زود بود به این عشق چون کشید
فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد
برجست و رخت خود بسوی بیستون کشید
خود را نهفته بود بر این آستانه عشق
بیرون دوید ناگه و ما را درون کشید
آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب
وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید
زین می به جرعهی دگر از خود برون رویم
زین بادهای درد که از ما فزون کشید
وحشی به خود نکرد چنین خوار خویش را
گر خواریی کشید ز بخت زبون کشید
#وحشی_بافقی
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
آهنگ به جان من دلسوخته کردی
چون در دل من عشق بیفزود برفتی
#انوری
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
آهنگ به جان من دلسوخته کردی
چون در دل من عشق بیفزود برفتی
#انوری