فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
«من نمی خواهم به تو فکر کنم من برای این که تو رافراموش کنم خودم را از بین بردم. اما تو روز به روز برای من زنده تر و با معنی تر می شوی.»
اولین تپش های عاشقانه قلبم
«من نمی خواهم به تو فکر کنم من برای این که تو رافراموش کنم خودم را از بین بردم. اما تو روز به روز برای من زنده تر و با معنی تر می شوی.»
اولین تپش های عاشقانه قلبم
تا جامع اسرار الهی نشوی
شایستهٔ تخت پادشاهی نشوی
تا غرقهٔ دریا نشوی همچون ما
دانندهٔ حال ما کماهی نشوی
#شاه_نعمت_الله_ولی
- رباعی شمارهٔ ۳۱۵
شایستهٔ تخت پادشاهی نشوی
تا غرقهٔ دریا نشوی همچون ما
دانندهٔ حال ما کماهی نشوی
#شاه_نعمت_الله_ولی
- رباعی شمارهٔ ۳۱۵
یک چشم من از روز جدائی بگریست
چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست
چون روز وصال شد فرازش کردم
گفتم نگریستی نباید نگریست
#مولانا
- دیوان شمس
- رباعیات
- رباعی شمارهٔ ۴۵۶
چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست
چون روز وصال شد فرازش کردم
گفتم نگریستی نباید نگریست
#مولانا
- دیوان شمس
- رباعیات
- رباعی شمارهٔ ۴۵۶
"گِرد خود بر گَرد و جُرم خود ببین
جنبش از خود بین و از سایه مبین"
#مثنوی_مولانا دفترششم
📘خود را وارسی کن تا خطای خود را
ببینی. حرکت و عمل از توست, به
خیالی آن را از دیگران نبین...
جنبش از خود بین و از سایه مبین"
#مثنوی_مولانا دفترششم
📘خود را وارسی کن تا خطای خود را
ببینی. حرکت و عمل از توست, به
خیالی آن را از دیگران نبین...
"اهلِ جنگ را چه گونه محرمِ اسرار کنند؟"
ترکِ جنگ و مخالفت بگو!
مادهی (اساسِ) جنگ هواست؛
هر کجا
جنگی دیدی،
از متابعتِ هوا باشد.
کسی (که) در بندِ صلح باشد،
چنین معامله کند؟
چنین سخنها گوید؟
(بایست) سخنی گوید
و کاری کند که
اگر به گوشِ آن کس برسد،
او را به صلح رغبت افتد.
(و) گوید که
«من سخت خجالت دارم از کردهها
و گفتههای خویش.
آن هَمَزاتِ (مهمیزِ) شیطان بود،
مکرِ شیطان بود.
یا ربّ
چه بد کردم!
آن
چه (کاری) بود که من کردم؟
چه وسوسهٔ شوم(ی) بود
که از من سخنی آمد،
و کاری آمد که خاطرِ او برنجید؟»
و
پشیمانی
خود در دلِ او
سخنهای لطیف اندازد؛
و (پشیمانی)
حرکاتِ لطیفش تلقین کند،
که آن حرکات (لطیف)
و آن سخنهای لطیف
صلحجوی باشد.
آن ابله
کاری میکند
و سخنی میگوید،
سردیش (بیرغبتی) آشکار میشود.
همچو دزدی که
بی شکنجه و پرسشی،
زودزود مُقِر میآید.
اِلّا آن دزدی که
اندرون او
صفای محبت دزدیده باشد.
[قلب او ربایندهٔ محبت و صفا است]
اگر
بر دزدیِ او واقف شوند،
صدهزار جانِ مقدس
در پای چنين دزدی ریزند.
#مقالات_شمس
ترکِ جنگ و مخالفت بگو!
مادهی (اساسِ) جنگ هواست؛
هر کجا
جنگی دیدی،
از متابعتِ هوا باشد.
کسی (که) در بندِ صلح باشد،
چنین معامله کند؟
چنین سخنها گوید؟
(بایست) سخنی گوید
و کاری کند که
اگر به گوشِ آن کس برسد،
او را به صلح رغبت افتد.
(و) گوید که
«من سخت خجالت دارم از کردهها
و گفتههای خویش.
آن هَمَزاتِ (مهمیزِ) شیطان بود،
مکرِ شیطان بود.
یا ربّ
چه بد کردم!
آن
چه (کاری) بود که من کردم؟
چه وسوسهٔ شوم(ی) بود
که از من سخنی آمد،
و کاری آمد که خاطرِ او برنجید؟»
و
پشیمانی
خود در دلِ او
سخنهای لطیف اندازد؛
و (پشیمانی)
حرکاتِ لطیفش تلقین کند،
که آن حرکات (لطیف)
و آن سخنهای لطیف
صلحجوی باشد.
آن ابله
کاری میکند
و سخنی میگوید،
سردیش (بیرغبتی) آشکار میشود.
همچو دزدی که
بی شکنجه و پرسشی،
زودزود مُقِر میآید.
اِلّا آن دزدی که
اندرون او
صفای محبت دزدیده باشد.
[قلب او ربایندهٔ محبت و صفا است]
اگر
بر دزدیِ او واقف شوند،
صدهزار جانِ مقدس
در پای چنين دزدی ریزند.
#مقالات_شمس
گر مغز همه بینی و گر پوست همه
هان تا نکنی کج نظری، کوست همه
تو دیده نداری که درو در نگری
ورنه ز سرت تا به قدم اوست همه
#باباافضل_كاشانى
- رباعی شمارهٔ ۱۵۲
هان تا نکنی کج نظری، کوست همه
تو دیده نداری که درو در نگری
ورنه ز سرت تا به قدم اوست همه
#باباافضل_كاشانى
- رباعی شمارهٔ ۱۵۲
نی هرکه کند رقص و جهد بالا او
در فقر بود گزیده و والا او
مسجود ملک تا نشود چون آدم
عالم نشود به عالم اسما او
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۵۸۸
در فقر بود گزیده و والا او
مسجود ملک تا نشود چون آدم
عالم نشود به عالم اسما او
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۵۸۸
عشق دریای حیات است که او را تک نیست
عمر جاوید بود موهبت کمتر او
میرود شمس و قمر هر شب در گور غروب
میدهدشان فر نو شعشعه گوهر او
ملک الموت به صد ناز ستاند جانی
که بود باخبر و دیده ور از محشر او
مولانای جانها
عمر جاوید بود موهبت کمتر او
میرود شمس و قمر هر شب در گور غروب
میدهدشان فر نو شعشعه گوهر او
ملک الموت به صد ناز ستاند جانی
که بود باخبر و دیده ور از محشر او
مولانای جانها
در صفت عشق تو شرح و بیان نمیرسد
عشق تو خود عالی است عقل در آن نمیرسد
آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست
گرچه بگویم بسی سوی زبان نمیرسد
جان چو ز میدان عشق گوی وصال تو برد
تاختنی دو کون در پی جان نمیرسد
گرچه نشانه بسی است لیک دراز است راه
سوی تو بی نور تو کس به نشان نمیرسد
عاشق دل خسته را تا نرسد هرچه هست
در اثر درد تو هر دو جهان نمیرسد
بادیهٔ عشق تو بادیهای است بیکران
پس به چنین بادیه کس به کران نمیرسد
سوی تو عطار را مویکشان برد عشق
بی خبری سوی تو موی کشان نمیرسد
عطار ۲۴۰
عشق تو خود عالی است عقل در آن نمیرسد
آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست
گرچه بگویم بسی سوی زبان نمیرسد
جان چو ز میدان عشق گوی وصال تو برد
تاختنی دو کون در پی جان نمیرسد
گرچه نشانه بسی است لیک دراز است راه
سوی تو بی نور تو کس به نشان نمیرسد
عاشق دل خسته را تا نرسد هرچه هست
در اثر درد تو هر دو جهان نمیرسد
بادیهٔ عشق تو بادیهای است بیکران
پس به چنین بادیه کس به کران نمیرسد
سوی تو عطار را مویکشان برد عشق
بی خبری سوی تو موی کشان نمیرسد
عطار ۲۴۰
"ای ز غم مرده که دست ازنان تهی است
چون غفوراست ورحیم این ترس چیست
#مثنوی_مولانا
📘ای آنکه از تنگی معیشت غرق غم و
نگرانی هستی...
با وجود خداوند مهربان و
آسان گذر, هراس تو بی معنی است...
چون غفوراست ورحیم این ترس چیست
#مثنوی_مولانا
📘ای آنکه از تنگی معیشت غرق غم و
نگرانی هستی...
با وجود خداوند مهربان و
آسان گذر, هراس تو بی معنی است...
اندر آن بستان اگر خندیدهای
تو گل بستان جان و دیدهای
گر جدا از باغ آب و گل شدی
لقمه گشتی اندر احیا آمدی
#مولانای_جان
تو گل بستان جان و دیدهای
گر جدا از باغ آب و گل شدی
لقمه گشتی اندر احیا آمدی
#مولانای_جان
عیسویست این دم نه هر باد و دمی
که برآید از فرح یا از غمی
این الم است و حم ای پدر
آمدست از حضرت مولی البشر
#مولانای_جان
که برآید از فرح یا از غمی
این الم است و حم ای پدر
آمدست از حضرت مولی البشر
#مولانای_جان
هر الف لامی چه میماند بدین
گر تو جان داری بدین چشمش مبین
گرچه ترکیبش حروفست ای همام
میبماند هم به ترکیب عوام
#مولانای_جان
گر تو جان داری بدین چشمش مبین
گرچه ترکیبش حروفست ای همام
میبماند هم به ترکیب عوام
#مولانای_جان