مستان خرابات ز خود بی خبرند
جمعنـد و ز بـوی گـل پراکـنده تـرند
ای زاهــد خـــودپرســت با ما منشین
مستــان دگــرند و خـودپرستان دگرند
#رهی_معیری
جمعنـد و ز بـوی گـل پراکـنده تـرند
ای زاهــد خـــودپرســت با ما منشین
مستــان دگــرند و خـودپرستان دگرند
#رهی_معیری
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم
کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان دارد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد
بیفشان جرعهای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با دیگری خوردهست و با من سر گران دارد
به فتراک ار همیبندی خدا را زود صیدم کن
که آفتهاست در تاخیر و طالب را زیان دارد
ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد
چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
#حضرت_حافظ
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم
کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان دارد
چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد
بیفشان جرعهای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد
خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با دیگری خوردهست و با من سر گران دارد
به فتراک ار همیبندی خدا را زود صیدم کن
که آفتهاست در تاخیر و طالب را زیان دارد
ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد
چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
#حضرت_حافظ
صف مژگان تو بشکست چنان دلها را
که کسی نشکند این گونه صف اعدا را
نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن
کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را
#فروغی_بسطامی
که کسی نشکند این گونه صف اعدا را
نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن
کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را
#فروغی_بسطامی
بادهٔ تلخِ کهنم آرزوست ،
ساقیِ سیمینذقنم آرزوست ،
زهدِ ریا ، عیشِ مرا ، تلخ کرد ،
دلبرِ شیریندهنم آرزوست ،
صحبتِ زاهد ، همه خارِ غمست ،
شاهدِ گُلپیرهنم آرزوست ،
خالِ معنبر ، به رُخی چون قمر ،
زلفِ شِکَن در شکنم آرزوست ،
خیز و ، لبِ خود ، به لبِ من بِنِه ،
بوسه بر آن لب ،، زدنم ، آرزوست ،
خیز ، که از توبه پشیمان شدم ،
ساقیِ پیمانشکنم آرزوست ،
تلخ بگو زان لب و ، دشنام دِه ،
باده ز جامِ سخنم آرزوست ،
خیز و بکش تیغ و ،،، بکُش ، تا بهحشر ،
زندگیِ در کفنم آرزوست ،
نی غمِ زر دارم و ، نی سیم ،،، فیض ،
دلبرِ سیمینبدنم آرزوست ،
#فیض_کاشانی
غزل شمارهٔ ۱۵۳
ساقیِ سیمینذقنم آرزوست ،
زهدِ ریا ، عیشِ مرا ، تلخ کرد ،
دلبرِ شیریندهنم آرزوست ،
صحبتِ زاهد ، همه خارِ غمست ،
شاهدِ گُلپیرهنم آرزوست ،
خالِ معنبر ، به رُخی چون قمر ،
زلفِ شِکَن در شکنم آرزوست ،
خیز و ، لبِ خود ، به لبِ من بِنِه ،
بوسه بر آن لب ،، زدنم ، آرزوست ،
خیز ، که از توبه پشیمان شدم ،
ساقیِ پیمانشکنم آرزوست ،
تلخ بگو زان لب و ، دشنام دِه ،
باده ز جامِ سخنم آرزوست ،
خیز و بکش تیغ و ،،، بکُش ، تا بهحشر ،
زندگیِ در کفنم آرزوست ،
نی غمِ زر دارم و ، نی سیم ،،، فیض ،
دلبرِ سیمینبدنم آرزوست ،
#فیض_کاشانی
غزل شمارهٔ ۱۵۳
معلم کُتّابی دیدم در دیار مغرب ترشروی تلخ گفتار، بدخوی مردم آزار، گدا طبع ناپرهیزگار که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار نه زهره خنده و نه یارای گفتار گه عارض سیمین یکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی. القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند پارسای سلیم نیک مرد حلیم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی.
کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند. به اعتماد حلم او ترک علم دادند. اغلب اوقات به بازیچه فرا هم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی.
استاد معلم چو بود بی آزار
خرسک بازند کودکان در بازار
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم، معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و به جای خویش آورده. انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه دیگر چرا کردند. پیرمردی ظریف جهاندیده گفت:
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش بر کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر
#گلستان
#سعدی
کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند. به اعتماد حلم او ترک علم دادند. اغلب اوقات به بازیچه فرا هم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی.
استاد معلم چو بود بی آزار
خرسک بازند کودکان در بازار
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم، معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و به جای خویش آورده. انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه دیگر چرا کردند. پیرمردی ظریف جهاندیده گفت:
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش بر کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر
#گلستان
#سعدی
روزی که سموم حشر افزون گردد
وز آتشِ مهر چهره گلگون گردد
ما در دوزخ چنان به ذوقی سوزیم
کز رشک دلِ بهشتیان خون گردد
#رای_منوهر
وز آتشِ مهر چهره گلگون گردد
ما در دوزخ چنان به ذوقی سوزیم
کز رشک دلِ بهشتیان خون گردد
#رای_منوهر
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه باید رویید در پس این باران
گاه باید خندید بر غمی بی پایان
#منصور_دانش
#از_سهراب_سپهری_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_سهراب_سپهری_منتشر_شده
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه باید رویید در پس این باران
گاه باید خندید بر غمی بی پایان
#منصور_دانش
#از_سهراب_سپهری_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_سهراب_سپهری_منتشر_شده
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمت است چنین شب که دوستان بینی
به شرط آن که منت بندهوار در خدمت
بایستم تو خداوندوار بنشینی
#حضرت_سعدی
غنیمت است چنین شب که دوستان بینی
به شرط آن که منت بندهوار در خدمت
بایستم تو خداوندوار بنشینی
#حضرت_سعدی
میان ما و شما عهد در ازل رفتهست
هزار سال برآید همان نخستینی
چو صبرم از تو میسر نمیشود چه کنم
به خشم رفتم و باز آمدم به مسکینی
#حضرت_سعدی
هزار سال برآید همان نخستینی
چو صبرم از تو میسر نمیشود چه کنم
به خشم رفتم و باز آمدم به مسکینی
#حضرت_سعدی
یادِ تو ، شب و روز ،، قرینِ دلِ ماست ،
سودایِ دلت ، گوشهنشینِ دلِ ماست ،
از حلقهٔ بندگیت ،، بیرون نرود ،
تا نقشِ حیات ،، در نگینِ دلِ ماست ،
#ابوسعید_ابوالخیر
سلام
صبح بخیر
سودایِ دلت ، گوشهنشینِ دلِ ماست ،
از حلقهٔ بندگیت ،، بیرون نرود ،
تا نقشِ حیات ،، در نگینِ دلِ ماست ،
#ابوسعید_ابوالخیر
سلام
صبح بخیر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
یک حبه نــــــور
اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۖ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ
او خداوندی است که معبودی جز او نیست؛ و نامهای نیکوتر از آن اوست.
#طه_آیه ۸
یک حبه نــــــور
اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۖ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ
او خداوندی است که معبودی جز او نیست؛ و نامهای نیکوتر از آن اوست.
#طه_آیه ۸
چقدر خوشحالم...
درختها جنگلها کوهها همه برای من افریده شده اند
ماهها ستاره ها خورشید همه برای من افریده شده اند
دریاهها ماهیها اقیانوسها همه برای من افریده شده اند
دشتها کوهها گلها همه برای من افریده شده اند
فقرها تنگدستیها گرسنگیها همه برای من افریده شده اند
لذتها دردها رنجها همه برای من افریده شده اند
جهان دوست داشتنی و زیبا همه برای من افریده شده اند
چقدر خوشحالم ...
می توانم تمام زیباییها و لطافتها و نرمیها را احساس کنم
چه زیبا جریان عشق در وجودم جاری است
چه زیبا شاد و پر انرژی هستم
چه زیبا ست دوست داشتن یک گل سرخ
و چه زیباست دوست داشتن یک پروانه
چقدر خوشحالم
خدایم
خدایم
امیدوارم ارزش تمام این خوبیها زیباییها خوشیها لذتها دردهاو رنجها را داشته باشم.
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد یک شنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
درپناه حق با یه دنیا امید،عشق , سلامتی, تدبیر، توکل ,آرامش الهی , نشاط ,شادی با یه بغل آرزوهای پسندیده امروز و آغاز کنی.
کمال و منتهای سعادت همراه با بهترین لحظات برات آرزومندم.
التماس دعا دارم.
🌺🌺🌺
شاد باشی
درختها جنگلها کوهها همه برای من افریده شده اند
ماهها ستاره ها خورشید همه برای من افریده شده اند
دریاهها ماهیها اقیانوسها همه برای من افریده شده اند
دشتها کوهها گلها همه برای من افریده شده اند
فقرها تنگدستیها گرسنگیها همه برای من افریده شده اند
لذتها دردها رنجها همه برای من افریده شده اند
جهان دوست داشتنی و زیبا همه برای من افریده شده اند
چقدر خوشحالم ...
می توانم تمام زیباییها و لطافتها و نرمیها را احساس کنم
چه زیبا جریان عشق در وجودم جاری است
چه زیبا شاد و پر انرژی هستم
چه زیبا ست دوست داشتن یک گل سرخ
و چه زیباست دوست داشتن یک پروانه
چقدر خوشحالم
خدایم
خدایم
امیدوارم ارزش تمام این خوبیها زیباییها خوشیها لذتها دردهاو رنجها را داشته باشم.
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد یک شنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
درپناه حق با یه دنیا امید،عشق , سلامتی, تدبیر، توکل ,آرامش الهی , نشاط ,شادی با یه بغل آرزوهای پسندیده امروز و آغاز کنی.
کمال و منتهای سعادت همراه با بهترین لحظات برات آرزومندم.
التماس دعا دارم.
🌺🌺🌺
شاد باشی
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
#حضرت_حافظ
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
#حضرت_حافظ
چاره هر درد را خلق به درمان کنند
درد تو را کرده عشق مایهٔ درمان دل
گر چه صبوری خوش است در همه کاری ولی
کردن صبر از رخت کی شود امکان دل
#فروغی_بسطامی
درد تو را کرده عشق مایهٔ درمان دل
گر چه صبوری خوش است در همه کاری ولی
کردن صبر از رخت کی شود امکان دل
#فروغی_بسطامی
پیغام زاهدان را کآمد بلای توبه
با آن جمال و خوبی آخر چه جای توبه
هم زهد برشکسته هم توبه توبه کرده
چون هست عاشقان را کاری ورای توبه
چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی بشکن تو پای توبه
شرط است بیقراری با آهوی تتاری
ترک خطا چو آمد ای بس خطای توبه
در صید چون درآید بس جان که او رباید
یک تیر غمزه او صد خونبهای توبه
چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش صد توتیای توبه
از باده لب او مخمور گشته جانها
و آن چشم پرخمارش داده سزای توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی
حسنت خراب کرده بام و سرای توبه
ای توبه برگشاده بیشمس حق تبریز
روزی که ره نماید ای وای وای توبه
#جناب_مولوی
با آن جمال و خوبی آخر چه جای توبه
هم زهد برشکسته هم توبه توبه کرده
چون هست عاشقان را کاری ورای توبه
چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی بشکن تو پای توبه
شرط است بیقراری با آهوی تتاری
ترک خطا چو آمد ای بس خطای توبه
در صید چون درآید بس جان که او رباید
یک تیر غمزه او صد خونبهای توبه
چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش صد توتیای توبه
از باده لب او مخمور گشته جانها
و آن چشم پرخمارش داده سزای توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی
حسنت خراب کرده بام و سرای توبه
ای توبه برگشاده بیشمس حق تبریز
روزی که ره نماید ای وای وای توبه
#جناب_مولوی
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من
شعله سینه منی کم مکن از شرار من
یار من و حریف من خوب من و لطیف من
چست من و ظریف من باغ من و بهار من
ای تن من خراب تو دیده من سحاب تو
ذره آفتاب تو این دل بیقرار من
لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم
کآخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من
تا که چه زاید این شب حامله از برای من
تا به کجا کشد بگو مستی بیخمار من
تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من
تا چه اثر کند عجب ناله و زینهار من
گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو
کار تو راست در جهان ای بگزیده کار من
مست منی و پست من عاشق و می پرست من
برخورد او ز دست من هر کی کشید بار من
رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر
زانک نظر دهد نظر عاقبت انتظار من
گفتم وانما که چون زنده کنی تو مرده را
زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من
مردهتر از تنم مجو زنده کنش به نور هو
تا همه جان شود تنم این تن جان سپار من
گفت ز من نه بارها دیدهای اعتبارها
بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار من
گفتم دید دل ولی سیر کجا شود دلی
از لطف و عجایبت ای شه و شهریار من
عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشهای
خواند فسون فسون او دام دل شکار من
جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد
ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار من
دیوان شمس
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من
شعله سینه منی کم مکن از شرار من
یار من و حریف من خوب من و لطیف من
چست من و ظریف من باغ من و بهار من
ای تن من خراب تو دیده من سحاب تو
ذره آفتاب تو این دل بیقرار من
لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم
کآخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من
تا که چه زاید این شب حامله از برای من
تا به کجا کشد بگو مستی بیخمار من
تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من
تا چه اثر کند عجب ناله و زینهار من
گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو
کار تو راست در جهان ای بگزیده کار من
مست منی و پست من عاشق و می پرست من
برخورد او ز دست من هر کی کشید بار من
رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر
زانک نظر دهد نظر عاقبت انتظار من
گفتم وانما که چون زنده کنی تو مرده را
زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من
مردهتر از تنم مجو زنده کنش به نور هو
تا همه جان شود تنم این تن جان سپار من
گفت ز من نه بارها دیدهای اعتبارها
بر تو یقین نشد عجب قدرت و کاربار من
گفتم دید دل ولی سیر کجا شود دلی
از لطف و عجایبت ای شه و شهریار من
عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشهای
خواند فسون فسون او دام دل شکار من
جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد
ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار من
دیوان شمس