#مولوی از #مثنویاَش دفاع میکند : 👇👇👇
خیالِ بَد اندیشیدنِ قاصرفهمان :
پیش از آنک ، این قصه تا مَخلَص رسد ،
دودگندی آمد از اهلِ حسد ،
من نمیرنجم ازین ، لیک ، این لکد ،
خاطرِ سادهدلی را ، پی کند ،
خوش بیان کرد آن حکیمِ غزنوی ،
بهرِ محجوبان ، مثالِ معنوی ،
که ، ز قرآن ، گر نبیند غیرِ قال ،
این ، عجب نَبوَد ز اصحابِ ضلال ،
کز شعاعِ آفتابِ پُر ز نور ،
غیرِ گرمی ، مینیابد چشمِ کور ،
خربَطی ، ناگاه از خرخانهای ،
سر ، برون آوَرد ، چون طعانهای ،
#خربط = بَطِ بزرگ ، مرغابیِ بزرگ ، غاز ، بهمعنیِ مردِ احمق و مسخره هم گفته شده .
کین سخن ، پست است ،،، یعنی مثنوی ،
قصهٔ پیغمبر است و پیرَوی ،
نیست ذکرِ بحث و اسرارِ بلند ،
که ، دَوانند اولیا ، آنسو سمند ،
از مقاماتِ تَبَتُّل تا فنا ،
پایهپایه تا ملاقاتِ خدا ،
شرح و حدّ هر مقام و منزلی ،
که بهپَر ، زو برپَرَد صاحبدلی ،
چون ، کتابالله بیامد ، هم برآن ،
اینچنین طعنه زدند آن کافران ،
که ، اساطیر است و افسانهٔ نژند ،
نیست تعمیقی و تحقیقِ بلند ،
کودکانذ خُرد ، فهمش میکنند ،
نیست ، جز امرِ پسند و ناپسند ،
ذکرِ یوسف ، ذکرِ زلفِ پُرخَمَش ،
ذکرِ یعقوب و زلیخا و غمش ،
ظاهر است و ، هرکسی پی میبَرَد ،
کو بیان؟ ، که گم شود در وی خِرَد؟ ،
گفت : اگر آسان نماید این بهتو ،
اینچنین آسان ،،، یکی سوره بگو ،
جنّیان و انسیان و اهلِ کار ،
گو ، یکی آیت ازین آسان ، بیار ،
#مولانا
خیالِ بَد اندیشیدنِ قاصرفهمان :
پیش از آنک ، این قصه تا مَخلَص رسد ،
دودگندی آمد از اهلِ حسد ،
من نمیرنجم ازین ، لیک ، این لکد ،
خاطرِ سادهدلی را ، پی کند ،
خوش بیان کرد آن حکیمِ غزنوی ،
بهرِ محجوبان ، مثالِ معنوی ،
که ، ز قرآن ، گر نبیند غیرِ قال ،
این ، عجب نَبوَد ز اصحابِ ضلال ،
کز شعاعِ آفتابِ پُر ز نور ،
غیرِ گرمی ، مینیابد چشمِ کور ،
خربَطی ، ناگاه از خرخانهای ،
سر ، برون آوَرد ، چون طعانهای ،
#خربط = بَطِ بزرگ ، مرغابیِ بزرگ ، غاز ، بهمعنیِ مردِ احمق و مسخره هم گفته شده .
کین سخن ، پست است ،،، یعنی مثنوی ،
قصهٔ پیغمبر است و پیرَوی ،
نیست ذکرِ بحث و اسرارِ بلند ،
که ، دَوانند اولیا ، آنسو سمند ،
از مقاماتِ تَبَتُّل تا فنا ،
پایهپایه تا ملاقاتِ خدا ،
شرح و حدّ هر مقام و منزلی ،
که بهپَر ، زو برپَرَد صاحبدلی ،
چون ، کتابالله بیامد ، هم برآن ،
اینچنین طعنه زدند آن کافران ،
که ، اساطیر است و افسانهٔ نژند ،
نیست تعمیقی و تحقیقِ بلند ،
کودکانذ خُرد ، فهمش میکنند ،
نیست ، جز امرِ پسند و ناپسند ،
ذکرِ یوسف ، ذکرِ زلفِ پُرخَمَش ،
ذکرِ یعقوب و زلیخا و غمش ،
ظاهر است و ، هرکسی پی میبَرَد ،
کو بیان؟ ، که گم شود در وی خِرَد؟ ،
گفت : اگر آسان نماید این بهتو ،
اینچنین آسان ،،، یکی سوره بگو ،
جنّیان و انسیان و اهلِ کار ،
گو ، یکی آیت ازین آسان ، بیار ،
#مولانا
امشب از باده خرابم کن و بگذار بميرم
غرق دريای شرابم کن و بگذار بميرم
قصه ی عشق بگوش من ديوانه چه خوانی
بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بميرم
گر چه عشق تو سرابيست فريبنده و سوزان
دلخوش ای مه به سرابم کن و بگذار بميرم
زندگی تلخ تر از مرگ بود گر تو نباشی
بعد از اين مرده حسابم کن و بگذار بميرم
پيرم و نيست دگر بيم ز دمسردی مرگ
گرم رويای شبابم کن و بگذار بميرم
خسته شد ديده ام از ديدن امواج حوادث
کور چون چشم حبابم کن و بگذار بميرم
تابکی حلقه شوم سر بدر خانه بکوبم
از در خويش جوابم کن و بگذار بميرم
اشک گرمم که بنوک مژۀ شمع بلرزم
شعله شو، يکسره آبم کن و بگذار بميرم
#بهادر_یگانه
#هوشنگ_ابتهاج_نیست❌
#شهریار_نیست❌
#منزوی_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نان_ابتهاج_شهریار_و_منزوی_منتشر_شده
غرق دريای شرابم کن و بگذار بميرم
قصه ی عشق بگوش من ديوانه چه خوانی
بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بميرم
گر چه عشق تو سرابيست فريبنده و سوزان
دلخوش ای مه به سرابم کن و بگذار بميرم
زندگی تلخ تر از مرگ بود گر تو نباشی
بعد از اين مرده حسابم کن و بگذار بميرم
پيرم و نيست دگر بيم ز دمسردی مرگ
گرم رويای شبابم کن و بگذار بميرم
خسته شد ديده ام از ديدن امواج حوادث
کور چون چشم حبابم کن و بگذار بميرم
تابکی حلقه شوم سر بدر خانه بکوبم
از در خويش جوابم کن و بگذار بميرم
اشک گرمم که بنوک مژۀ شمع بلرزم
شعله شو، يکسره آبم کن و بگذار بميرم
#بهادر_یگانه
#هوشنگ_ابتهاج_نیست❌
#شهریار_نیست❌
#منزوی_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نان_ابتهاج_شهریار_و_منزوی_منتشر_شده
تو در جانی تو مرجانی
تو آن چشمهء جوشانی
تویی آن عشق رویایی
که احساسم تو میدانی
گل یاسم تو احساسم
بگو با من تو میمانی
گلی چون تو ندیدم من
به هیچ دشت و گلستانی
به دریای دلم آری
تو آن موج خروشانی
دراین شب های تار من
تو آن ماه درخشانی
به دشت سبز قلب من
چو آهویی خرامانی
تو آن بغض نهفته در
میان ابر و بارانی
مبادا اشک چون در را
از آن گوشه بلغزانی
بیا ای همسر و همدل
دل من را تو میزبانی
دل من گر صدف باشد
تو مروارید پنهانی
#خوجه_احمد_سیفی
#از_مولانا_نیست❌
#قسمتی_از_این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_مولانا_منتشر_شده
تو آن چشمهء جوشانی
تویی آن عشق رویایی
که احساسم تو میدانی
گل یاسم تو احساسم
بگو با من تو میمانی
گلی چون تو ندیدم من
به هیچ دشت و گلستانی
به دریای دلم آری
تو آن موج خروشانی
دراین شب های تار من
تو آن ماه درخشانی
به دشت سبز قلب من
چو آهویی خرامانی
تو آن بغض نهفته در
میان ابر و بارانی
مبادا اشک چون در را
از آن گوشه بلغزانی
بیا ای همسر و همدل
دل من را تو میزبانی
دل من گر صدف باشد
تو مروارید پنهانی
#خوجه_احمد_سیفی
#از_مولانا_نیست❌
#قسمتی_از_این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_مولانا_منتشر_شده
نه مرادم، نه مریدم
نه کلامم، نه پیامم
نه سلامم، نه علیکم
نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی و تو دانی
نه سمایم، نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته و
نه برده ی دینم
نه چنان چشمه آبم، نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه سفیرم، نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
نه چنین بوده سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم و نه نوشتم ...
بلکه؛ از صبح ازل با قلم نور نوشتند:
حقیقت نه به رنگ است و نه بو
نه به های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه به جام و نه سبو
گر به این نقطه رسیدی...
به تو آهسته و سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی جز من و تو نشنود این راز گهربار جهان:
آنچه گفتند و سرودند
تو آنی، خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی، تو همانی ...
که همه عمر به دنبال خودت، نعره زنانی و ندانی
و ندانی و ندانی
که تو آن نقطه ی عشقی و تو اسرار نهانی
همه جایی تو نه یک جا، همه پایی تو ...
نه یک پا
همه ای، با همه ای، بی همه ای، همهمه ای تو
تو سکوتی، تو خود باغ بهشتی، ملکوتی
تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگند
گر این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک خدایی ...
نه که جزیی تو
نه چون آب در اندام سبویی، خود اویی
به خود آ
تا به در خانه ی متروکهی هر عابد و زاهد
به گدایی ننشینی و
به جز روشنی و شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و
گل وصل بچینی
به خود آی ...
#علی_حیدری
#از_مولانا_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_مولانا_منتشر_شده
نه کلامم، نه پیامم
نه سلامم، نه علیکم
نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی و تو دانی
نه سمایم، نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته و
نه برده ی دینم
نه چنان چشمه آبم، نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه سفیرم، نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
نه چنین بوده سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم و نه نوشتم ...
بلکه؛ از صبح ازل با قلم نور نوشتند:
حقیقت نه به رنگ است و نه بو
نه به های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه به جام و نه سبو
گر به این نقطه رسیدی...
به تو آهسته و سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی جز من و تو نشنود این راز گهربار جهان:
آنچه گفتند و سرودند
تو آنی، خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی، تو همانی ...
که همه عمر به دنبال خودت، نعره زنانی و ندانی
و ندانی و ندانی
که تو آن نقطه ی عشقی و تو اسرار نهانی
همه جایی تو نه یک جا، همه پایی تو ...
نه یک پا
همه ای، با همه ای، بی همه ای، همهمه ای تو
تو سکوتی، تو خود باغ بهشتی، ملکوتی
تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگند
گر این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک خدایی ...
نه که جزیی تو
نه چون آب در اندام سبویی، خود اویی
به خود آ
تا به در خانه ی متروکهی هر عابد و زاهد
به گدایی ننشینی و
به جز روشنی و شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و
گل وصل بچینی
به خود آی ...
#علی_حیدری
#از_مولانا_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_مولانا_منتشر_شده
مرا هم تو به هر رنگی که خوانی
اگر رنگین اگر ننگین ندانم
گهی گویی خلاف و بیوفایی
بلی تا تو چنینی من چنانم
#مولانای_جان
اگر رنگین اگر ننگین ندانم
گهی گویی خلاف و بیوفایی
بلی تا تو چنینی من چنانم
#مولانای_جان
پادشاهی به درویشی گفت که «آن لحظه که تو را به درگاه حق، تجلّی و قرب باشد مرا یاد کن»
[درویش] گفت: «چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید، از تو چون یاد کنم؟»
اما چون حق تعالی بندهای را گُزید و مستغرق خود گردانید، هر که دامن او بگیرد و از او حاجت طلبد، بیآنکه آن بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد، حق آن را برآرد.
برگرفته از فیه ما فیه
[درویش] گفت: «چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید، از تو چون یاد کنم؟»
اما چون حق تعالی بندهای را گُزید و مستغرق خود گردانید، هر که دامن او بگیرد و از او حاجت طلبد، بیآنکه آن بزرگ نزد حق یاد کند و عرضه دهد، حق آن را برآرد.
برگرفته از فیه ما فیه
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشنرایی
#حضرت_حافظ
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشنرایی
#حضرت_حافظ
کردهام توبه به دست صنم بادهفروش
که دگر می نخورم بی رخ بزمآرایی
نرگس ار لاف زد از شیوهٔ چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
#حضرت_حافظ
که دگر می نخورم بی رخ بزمآرایی
نرگس ار لاف زد از شیوهٔ چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
#حضرت_حافظ
ماخانه بدوشیم وجهان خانه مانیست
ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺑه دﻭﺷﯿﻢ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ی ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﺮ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺎ ﺯﺍﺩﻩ ی ﺩﺭﺩﯾﻢ ﻭ ﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺑﭙﻮﯾﯿﻢ
ﺩﺭ ﺩﯾﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺑﻪ ﮐﺲ ﺣﮑﻢ ﺑﻘﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺎ ﺭﻧﺪ ﻭ ﻧﻈﺮﺑﺎﺯ ﻭ ﺣﺮﯾﻔﯿﻢ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ
ﺟﺰ ﺩﻭﺳﺖ، ﺑﻪ ﮐﺲ، ﺧﻮﻥ ﻧﻈﺮﺑﺎﺯ ﺭﻭﺍ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺯ ﻋﺸﻘﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﯿﻢ
اﻧﺪﺭ ﻣﺮﺽ ﻋﺸﻖ ﺑه جز ﻋﺸﻖ ﺩﻭﺍ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﻤﺒﺴﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻏﻢ ﻋﺎﻟﻢ
اﻣﺮﻭﺯ ﺑه جز "ﻋﺸﻖ" ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺑﺮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﺳﻮﺍﯼ ﺟﻬﺎﻧﯿﻢ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ
ﻋﻤﺮﺵ ﺑﻪ ﻓﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺟﺰ ﺭﺍﻩ ﻧﻈﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺸﻨﺎﺳﯿﻢ
ﺩﺭ ﻣﺬﻫﺐ ﻣﺎ ﮐﻔﺮ ﺑه جز ﺟﻮﺭ ﻭ ﺟﻔﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺎ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺍﺩﺏ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ
ﺍﺯ ﺣﻠﻘﻪ ﺟﺪﺍ ﮔﺸﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺣﯿﺎ ﻧﯿﺴﺖ
#سارا_فلاح(خزان)
#از_مولانا_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_مولانا_منتشر_شده
ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺑه دﻭﺷﯿﻢ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ی ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﺮ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺎ ﺯﺍﺩﻩ ی ﺩﺭﺩﯾﻢ ﻭ ﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺑﭙﻮﯾﯿﻢ
ﺩﺭ ﺩﯾﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺑﻪ ﮐﺲ ﺣﮑﻢ ﺑﻘﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺎ ﺭﻧﺪ ﻭ ﻧﻈﺮﺑﺎﺯ ﻭ ﺣﺮﯾﻔﯿﻢ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ
ﺟﺰ ﺩﻭﺳﺖ، ﺑﻪ ﮐﺲ، ﺧﻮﻥ ﻧﻈﺮﺑﺎﺯ ﺭﻭﺍ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺯ ﻋﺸﻘﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﯿﻢ
اﻧﺪﺭ ﻣﺮﺽ ﻋﺸﻖ ﺑه جز ﻋﺸﻖ ﺩﻭﺍ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﻤﺒﺴﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻏﻢ ﻋﺎﻟﻢ
اﻣﺮﻭﺯ ﺑه جز "ﻋﺸﻖ" ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺑﺮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﺳﻮﺍﯼ ﺟﻬﺎﻧﯿﻢ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ
ﻋﻤﺮﺵ ﺑﻪ ﻓﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺟﺰ ﺭﺍﻩ ﻧﻈﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺸﻨﺎﺳﯿﻢ
ﺩﺭ ﻣﺬﻫﺐ ﻣﺎ ﮐﻔﺮ ﺑه جز ﺟﻮﺭ ﻭ ﺟﻔﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺎ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺍﺩﺏ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ
ﺍﺯ ﺣﻠﻘﻪ ﺟﺪﺍ ﮔﺸﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺣﯿﺎ ﻧﯿﺴﺖ
#سارا_فلاح(خزان)
#از_مولانا_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_مولانا_منتشر_شده
گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام
وساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخمدار است
با ریشه چه می کنید ؟
گیرم که بر سر این بام
بنشسته در کمینِ پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع می زنید
با جوجه های نشسته ی در آشیانه چه می کنید ؟
گیرم که باد هرزه ی شبگرد
با های و هوی نعره ی مستانه در گذر باشد
با صبح روشن پُرترانه چه می کنید ؟
گیرم که می زنید
گیرم که می بُرید
گیرم که می کشید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید ؟
#شهریار_دادور ـ استکهلم
از کتاب : [ از ارتفاع قله ی نام و ننگ ]
انتشار : ژانویه ی 1990 ـ 1368
#از_خسرو_گلسرخی_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_گلسرخی_منتشر_شده
وساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخمدار است
با ریشه چه می کنید ؟
گیرم که بر سر این بام
بنشسته در کمینِ پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع می زنید
با جوجه های نشسته ی در آشیانه چه می کنید ؟
گیرم که باد هرزه ی شبگرد
با های و هوی نعره ی مستانه در گذر باشد
با صبح روشن پُرترانه چه می کنید ؟
گیرم که می زنید
گیرم که می بُرید
گیرم که می کشید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید ؟
#شهریار_دادور ـ استکهلم
از کتاب : [ از ارتفاع قله ی نام و ننگ ]
انتشار : ژانویه ی 1990 ـ 1368
#از_خسرو_گلسرخی_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_گلسرخی_منتشر_شده
حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق
زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق
روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است
طفل حسرت نوش ما دنیا نمی آید رفیق
دستهایت را خودت ها کن اگر یخ کرده اند
از لب معشوقه هامان ها نمی آید رفیق
هضم دلتنگی برای موج آسان نیست آه
آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق
یا شببه این جماعت باش یا تنها بمان
هیچ کس سمت دل زیبا نمی آید رفیق
التیام دردهای ما فقط مرگ است و بس
حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق
#سجاد_صفری_اعظم
#از_صادق_هدایت_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_اسم_صادق_هدایت_منتشر_شده
زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق
روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است
طفل حسرت نوش ما دنیا نمی آید رفیق
دستهایت را خودت ها کن اگر یخ کرده اند
از لب معشوقه هامان ها نمی آید رفیق
هضم دلتنگی برای موج آسان نیست آه
آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق
یا شببه این جماعت باش یا تنها بمان
هیچ کس سمت دل زیبا نمی آید رفیق
التیام دردهای ما فقط مرگ است و بس
حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق
#سجاد_صفری_اعظم
#از_صادق_هدایت_نیست❌
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_اسم_صادق_هدایت_منتشر_شده
نوری که واقعا رنگی ندارد،
در شیشه های رنگی دارای رنگ می شود، این امر نوعی مثال برای رابطه تو با پروردگارت است،
اگربگوئی نوربخاطر سبزیِ شیشه سبز است
درست گفته ای
و شاهدِ تو حس است،
و اگر بخاطر آنچه از راهِ دلیل می دانی
بگوئی که نور نه سبز است و نه صاحب رنگ،
باز هم درست گفته ای
و شاهدِ تو نظرِ عقلیِ صحیح است...
جناب ابن عربی
در شیشه های رنگی دارای رنگ می شود، این امر نوعی مثال برای رابطه تو با پروردگارت است،
اگربگوئی نوربخاطر سبزیِ شیشه سبز است
درست گفته ای
و شاهدِ تو حس است،
و اگر بخاطر آنچه از راهِ دلیل می دانی
بگوئی که نور نه سبز است و نه صاحب رنگ،
باز هم درست گفته ای
و شاهدِ تو نظرِ عقلیِ صحیح است...
جناب ابن عربی
بار خدايا محبان خود را تا چند كُشي؟
گفت : چندانكه ديت يابم.
گفتم : ديت ايشان چه ميباشد؟
گفت: جمال لقاي من ديت ايشان باشد.
ما كليد سرّ اسرار بدو داديم،
او سرّ ما آشكار كرد،
ما بـلا درراه او نهاديـم تا ديگران رّ ما نگاه دارند،
اي دوست هان سر چه داري؟ سر آن داري كه سر دربازي تا او سرّ تو
شود.
دريغا هركس سر اين ندارد.
فردا باشد روزي چند عين القضات را بيني كه
اين توفيق را يافته باشد كه سر خود را فدا كند تا سروري يابد.
من خود مي دانم
كه كار چون خواهد بود
جناب عین القضات همدانی
گفت : چندانكه ديت يابم.
گفتم : ديت ايشان چه ميباشد؟
گفت: جمال لقاي من ديت ايشان باشد.
ما كليد سرّ اسرار بدو داديم،
او سرّ ما آشكار كرد،
ما بـلا درراه او نهاديـم تا ديگران رّ ما نگاه دارند،
اي دوست هان سر چه داري؟ سر آن داري كه سر دربازي تا او سرّ تو
شود.
دريغا هركس سر اين ندارد.
فردا باشد روزي چند عين القضات را بيني كه
اين توفيق را يافته باشد كه سر خود را فدا كند تا سروري يابد.
من خود مي دانم
كه كار چون خواهد بود
جناب عین القضات همدانی
بدان که هرگاه رب العزه
در جریده ی کرامت
و فضلش بنده ای راعزیز بدارد ،
اورا در عبودیتش به "سفر" می برد
" سبحان الذی اسری بعبده "
وبدان آنان که که مراتب عبودیت را
به حقیقت پیوستند ،
پیوسته در معرض ابتلا هستند .
این مقام را خاصیت آن است
که هرکه درآن قرارگیرد ،
اوراشرف عزت و آسودگی به تمامی
و آسانی دست ندهند......
جناب ابن عربی
در جریده ی کرامت
و فضلش بنده ای راعزیز بدارد ،
اورا در عبودیتش به "سفر" می برد
" سبحان الذی اسری بعبده "
وبدان آنان که که مراتب عبودیت را
به حقیقت پیوستند ،
پیوسته در معرض ابتلا هستند .
این مقام را خاصیت آن است
که هرکه درآن قرارگیرد ،
اوراشرف عزت و آسودگی به تمامی
و آسانی دست ندهند......
جناب ابن عربی
Nago Ba Man
EBI
#ابی
#نگو_با_من
#نگو_با_من
#امشب_با_حافظ
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفتهام آن کس که گفت بهتان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفتهام آن کس که گفت بهتان گفت