معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.3K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
به مستی می توان
بر خود گوارا کرد هستی را

درین میخانه به هر کس
که شد هشیار می لرزم

#صائب_تبریزی
زاهد به ره کعبه رود، کین ره دین است!
خوش می‌رود، اما رهِ مقصود، نه این است...

#اهلی_شیرازی
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست



حضرت حافظ
کم کن طمع از جهان و می‌زی خرسند
از نیک و بد زمانه بگسل پیوند

می در کف و زلف دلبری گیر که زود
هم بگذرد و نماند این روزی چند


#خیام
همچو خادم دان مُراعاتِ خَسان
بی کسی بهتر ، ز عِشوه ناکَسان

#مثنوی_مولانا دفتردوم


📘اینکه فرومایگان رعایتت کنند و نزدیکت نشوند را یک خدمتی از طرف آنها به خودت بدان
تنهایی از خوشامدگویی و ثنا خوانی انسانهای تبه کار بد نهاد ، بهتر است
چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم

ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یار صادق گر ندانم

#مولانای_جان
VID-20240620-WA0072.mp4
13.8 MB
تصنیف زیبای

الهه ناز

باصدای زنده یاداستادبنان
 
ای دهندهٔ قوت و تمکین و ثبات

خلق را زین بی‌ثباتی ده نجات


#مولانای_جان
متصل اوصاف تو با جان‌ها
یک رگ بی‌بند و گشای تو نیست

هر دو جهان چون دو کف و تو چو جان
کف چه دهد کان ز سخای تو نیست

#مولانای_جان
غافل ناله کند از جور خلق
خلق به جز شبه عصای تو نیست

جنبش این جمله عصاها ز توست
هر یک جز درد و دوای تو نیست

#مولانای_جان
زخم معلم زند آن چوب کیست
کیست که او بند قضای تو نیست

همچو سگان چوب تو را می‌گزند
در سرشان فهم جزای تو نیست

#مولانای_جان
کار من اینست که کاریم نیست
عاشقم از عشق تو عاریم نیست


#مولانای_جان
من آن ماهم که اندر لامکانم
مجو بیرون مرا در عین جانم

تو را هر کس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم

#مولانای_جان
نوح به خداوند عرض می‌کند :




پیش ازین طوفان و ، بعدِ این ، مرا ،

تو ، مخاطب بوده‌ای در ماجرا ،




تا ، مثنّا بشنوم من نامِ تو ،

عاشقم برنامِ جان‌آرامِ تو ،




هر زمانم غرقه می‌کن ، من خوشم ،

حکمِ تو ، جان است ، چون جان می‌کشم ،






#مولانا
VID-20240620-WA0027.mp4
29.3 MB
ستار و مهستی
دل ای دل و زلف چین
#مولوی از #مثنوی‌اَش دفاع می‌کند : 👇👇👇


خیالِ بَد اندیشیدنِ قاصرفهمان :





پیش از آنک ، این قصه تا مَخلَص رسد ،

دودگندی آمد از اهلِ حسد ،




من نمی‌رنجم ازین ، لیک ، این لکد ،

خاطرِ ساده‌دلی را ، پی کند ،




خوش بیان کرد آن حکیمِ غزنوی ،

بهرِ محجوبان ، مثالِ معنوی ،




که ، ز قرآن ، گر نبیند غیرِ قال ،

این ، عجب نَبوَد ز اصحابِ ضلال ،




کز شعاعِ آفتابِ پُر ز نور ،

غیرِ گرمی ، می‌نیابد چشمِ کور ،




خربَطی ، ناگاه از خرخانه‌ای ،

سر ، برون آوَرد ، چون طعانه‌ای ،




#خربط = بَطِ بزرگ ، مرغابیِ بزرگ ، غاز ، به‌معنیِ مردِ احمق و مسخره هم گفته شده .



کین سخن ، پست است ،،، یعنی مثنوی ،

قصهٔ پیغمبر است و پی‌رَوی ،




نیست ذکرِ بحث و اسرارِ بلند ،

که ، دَوانند اولیا ، آن‌سو سمند ،




از مقاماتِ تَبَتُّل تا فنا ،

پایه‌پایه تا ملاقاتِ خدا ،




شرح و حدّ هر مقام و منزلی ،

که به‌پَر ، زو برپَرَد صاحبدلی ،




چون ، کتاب‌الله بیامد ، هم برآن ،

این‌چنین طعنه زدند آن کافران ،




که ، اساطیر است و افسانهٔ نژند ،

نیست تعمیقی و تحقیقِ بلند ،




کودکانذ خُرد ، فهمش می‌کنند ،

نیست ، جز امرِ پسند و ناپسند ،




ذکرِ یوسف ، ذکرِ زلفِ پُرخَمَش ،

ذکرِ یعقوب و زلیخا و غمش ،




ظاهر است و ، هرکسی پی می‌بَرَد ،

کو بیان؟ ، که گم شود در وی خِرَد؟ ،




گفت : اگر آسان نماید این به‌تو ،

اینچنین آسان ،،، یکی سوره بگو ،




جنّیان و انسیان و اهلِ کار ،

گو ، یکی آیت ازین آسان ، بیار ،





#مولانا
امشب از باده خرابم کن و بگذار بميرم
غرق دريای شرابم کن و بگذار بميرم
قصه ی عشق بگوش من ديوانه چه خوانی
بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بميرم
گر چه عشق تو سرابيست فريبنده و سوزان
دلخوش ای مه به سرابم کن و بگذار بميرم
زندگی تلخ تر از مرگ بود گر تو نباشی
بعد از اين مرده حسابم کن و بگذار بميرم
پيرم و نيست دگر بيم ز دمسردی مرگ
گرم رويای شبابم کن و بگذار بميرم
خسته شد ديده ام از ديدن امواج حوادث
کور چون چشم حبابم کن و بگذار بميرم
تابکی حلقه شوم سر بدر خانه بکوبم
از در خويش جوابم کن و بگذار بميرم
اشک گرمم که بنوک مژۀ شمع بلرزم
شعله شو، يکسره آبم کن و بگذار بميرم



#بهادر_یگانه



#هوشنگ_ابتهاج_نیست
#شهریار_نیست
#منزوی_نیست
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نان_ابتهاج_شهریار_و_منزوی_منتشر_شده
تو در جانی تو مرجانی
تو آن چشمهء جوشانی

تویی آن عشق رویایی
که احساسم تو میدانی

گل یاسم تو احساسم
بگو با من تو میمانی

گلی چون تو ندیدم من
به هیچ دشت و گلستانی

به دریای دلم آری
تو آن موج خروشانی

دراین شب های تار من
تو آن ماه درخشانی

به دشت سبز قلب من
چو آهویی خرامانی

تو آن بغض نهفته در
میان ابر و بارانی

مبادا اشک چون در را
از آن گوشه بلغزانی

بیا ای همسر و همدل
دل من را تو میزبانی

دل من گر صدف باشد
تو مروارید پنهانی

#خوجه_احمد_سیفی

#از_مولانا_نیست
#قسمتی_از_این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_مولانا_منتشر_شده
نه مرادم، نه مریدم
نه کلامم، نه پیامم
نه سلامم، نه علیکم
نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی و تو دانی
نه سمایم، نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته و
نه برده ی دینم
نه چنان چشمه آبم، نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه سفیرم، نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
نه چنین بوده سرشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم و نه نوشتم ...
بلکه؛ از صبح ازل با قلم نور نوشتند:

حقیقت نه به رنگ است و نه بو
نه به های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه به جام و نه سبو
گر به این نقطه رسیدی...
به تو آهسته و سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی جز من و تو نشنود این راز گهربار جهان:

آنچه گفتند و سرودند
تو آنی، خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی، تو همانی ...
که همه عمر به دنبال خودت، نعره زنانی و ندانی
و ندانی و ندانی
که تو آن نقطه ی عشقی و تو اسرار نهانی
همه جایی تو نه یک جا، همه پایی تو ...
نه یک پا
همه ای، با همه ای، بی همه ای، همهمه ای تو
تو سکوتی، تو خود باغ بهشتی، ملکوتی
تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگند
گر این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک خدایی ...
نه که جزیی تو
نه چون آب در اندام سبویی، خود اویی

به خود آ
تا به در خانه ی متروکه‌ی هر عابد و زاهد
به گدایی ننشینی و
به جز روشنی و شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و
گل وصل بچینی
به خود آی ...

#علی_حیدری

#از_مولانا_نیست
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_مولانا_منتشر_شده
مرا هم تو به هر رنگی که خوانی
اگر رنگین اگر ننگین ندانم

گهی گویی خلاف و بی‌وفایی
بلی تا تو چنینی من چنانم

#مولانای_جان
پادشاهی به درویشی گفت که «آن لحظه که تو را به درگاه حق، تجلّی و قرب باشد مرا یاد کن»
[درویش] گفت: «چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند مرا از خود یاد نیاید، از تو چون یاد کنم؟»
اما چون حق تعالی بنده‌ای را گُزید و مستغرق خود گردانید، هر که دامن او بگیرد و از او حاجت طلبد، بی‌آنکه آن بزرگ نزد حق یاد‌ کند و عرضه دهد، حق آن را برآرد.

برگرفته از فیه ما فیه