معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
معرفی عارفان
بر رخِ مَه‌طلعتان ، زلفِ پریشان ، خوش‌نماست ، دلبری و ناز و استغنا ، از اینان ، خوش‌نماست ، #فیض_کاشانی
عاشقان را ،

زاری و مسکینی و افتادگی ،




دلبران را ،

پرسشِ احوالِ ایشان ، خوش‌نماست ،




#فیض_کاشانی
معرفی عارفان
عاشقان را ، زاری و مسکینی و افتادگی ، دلبران را ، پرسشِ احوالِ ایشان ، خوش‌نماست ، #فیض_کاشانی
خوبرویان را ،

پریشان‌اختلاطی ، خوب نیست ،




امتناع و شرم و تمکین ،

از نکویان ، خوش‌نماست ،




#فیض_کاشانی
چه خوش بودی دلا گر روی او هرگز نمی‌دیدی
جفاهای چنین از خوی او هرگز نمی‌دیدی

سخن‌هایی که در حق تو سر زد از رقیب من
گرت می‌بود دردی سوی او هرگز نمی‌دیدی

بدین بد حالی افکندی مرا ای چشم تر آخر
چه بودی گر رخ نیکوی او هرگز نمی‌دیدی

ز اشک ناامیدی کاش ای دل کور می‌گشتی
که زینسان غیر را پهلوی او هرگز نمی‌دیدی

ترا سد کوه محنت کاشکی پیش آمدی وحشی
که می‌مردی و راه کوی او هرگز نمی‌دیدی

#وحشی_بافقی
شیر در کار عشق مسکین است
عشق را بین که با چه تمکین است

نکشد کس کمان عشق به زور
عشق شاه همه سلاطین است

دلم از دلبران بتی بگزید
کو به رخ همچو ماه و پروین است

از لطیفی که هست آن دلبر
فخر خوبان چین و ماچین است

وصف خوبی او چه دانم گفت
هرچه گویم هزار چندین است

خوب رویی شگرف گفتاری
که به صورت فرشته آیین است

آن نگاری که روی او قمر است
طره‌اش مشک عنبرآگین است

من چو فرهاد در غمش زارم
کو به حسن و جمال شیرین است

صفتش در زمانه ممتاز است
دیدنش روح را جهان بین است

آن ستم کز صنم کشید فرید
بی‌گمان آفت دل و دین است


جناب عطار
ابتدای سخن به نام خداست
آنکه بی مثل وشبه وبی همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات
عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست
پادشاهیش را نهایت نیست

نه در آید به ذات او تغییر
نه قلم وصف او کند تحریر

زآنکه زاندیشه‌ها برونست او
بری از چند و چه و چونست او

سنایی
معرفی عارفان
خوبرویان را ، پریشان‌اختلاطی ، خوب نیست ، امتناع و شرم و تمکین ، از نکویان ، خوش‌نماست ، #فیض_کاشانی
هر جفایی کز نکورویان رسد ،

باید کشید ،




صبر بر آزارِ یارِ مِهرکیشان ،

خوش‌نماست ،




#فیض_کاشانی
ساز طرب عشق که داند که چه ساز است؟
کز زخمهٔ آن نه فلک اندر تک و تاز است
آورد به یک زخمه، جهان را همه، در رقص
خود جان و جهان نغمهٔ آن پرده‌نواز است
عالم چو صدایی است ازین پرده، که داند
کین راه چه پرده است و درین پرده چه راز است؟
رازی است درین پرده، گر آن را بشناسی
دانی که حقیقت ز چه دربند مجاز است؟
معلوم کنی کز چه سبب خاطر محمود
پیوسته پریشان سر زلف ایاز است؟
محتاج نیاز دل عشاق چرا شد
حسن رخ خوبان، که همه مایهٔ ناز است؟
عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است بجایی و یه یک جای نیاز است
در صورت عاشق چو درآید همه سوزاست
در کسوت معشوق چو آید همه ساز است
زان شعله که از روی بتان حسن برافروخت
قسم دل عشاق همه سوز و گداز است
راهی است ره عشق، به غایت خوش و نزدیک
هر ره که جزین است همه دور و دراز است
مستی، که خراب ره عشق است، درین ره
خواب خوش مستیش همه عین نماز است
در صومعه چون راه ندادند مرا دوش
رفتم به در میکده، دیدم که فراز است
از میکده آواز برآمد که: عراقی
در باز تو خود را، که در میکده باز است


جناب عراقی
پیش کش آن شاه شکرخانه را
آن گهر روشن دردانه را

آن شه فرخ رخ بی‌مثل را
آن مه دریادل جانانه را

روح دهد مرده پوسیده را
مهر دهد سینه بیگانه را

دامن هر خار پر از گل کند
عقل دهد کله دیوانه را

در خرد طفل دوروزه نهد
آنچ نباشد دل فرزانه را

طفل کی باشد تو مگر منکری
عربده استن حنانه را

مست شوی و شه مستان شوی
چونک بگرداند پیمانه را

بیخودم و مست و پراکنده مغز
ور نه نکو گویم افسانه را

با همه بشنو که بباید شنود
قصه شیرین غریبانه را

بشکند آن روی دل ماه را
بشکند آن زلف دو صد شانه را

قصه آن چشم کی یارد گزارد
ساحر ساحرکش فتانه را

بیند چشمش که چه خواهد شدن
تا ابد او بیند پیشانه را

راز مگو رو عجمی ساز خویش
یاد کن آن خواجه علیانه را

جناب مولوی
این طرفه آتشی که دمی برقرار نیست
گر نزد یار باشد وگر نزد یار نیست
صورت چه پای دارد کو را ثبات نیست
معنی چه دست گیرد چون آشکار نیست
عالم شکارگاه و خلایق همه شکار
غیر نشانه‌ای ز امیر شکار نیست
هر سوی کار و بار که ما میر و مهتریم
وان سو که بارگاه امیرست بار نیست
ای روح دست برکن و بنمای رنگ خوش
کاین‌ها همه به جز کف و نقش و نگار نیست
هر جا غبار خیزد آن جای لشکرست
کآتش همیشه بی‌تف و دود و بخار نیست
تو مرد را ز گرد ندانی چه مردیست
در گرد مرد جوی که با گرد کار نیست
ای نیکبخت اگر تو نجویی بجویدت
جوینده‌ای که رحمت وی را شمار نیست
سیلت چو دررباید دانی که در رهش
هست اختیار خلق ولیک اختیار نیست
در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم
اما گلی که دید که پهلویش خار نیست
ما خار این گلیم برادر گواه باش
این جنس خار بودن فخرست عار نیست

دیوان شمس
علی گویم ، علی جویم
@mohammad_reza_ranjbar
مرا در تن بود تا جان علي گويم علي جويم 
بجنبد تا رگم در جان علي گويم علي جويم 
ز پيدا و ز پنهانم همين يك حرفا دانم 
كه در پيدا و در پنهان علي گويم علي جويم 
اگر اهل خراباتم وگر شيخ مناجاتم 
به هر آئين به هر دستان علي گويم علي جويم 
علي دين است و ايمانم علي درد است و درمانم 
چه با درد و چه با درمان علي گويم علي جويم 
علي حلال مشكل ها علي آرامش دلها 
كند تا مشكلم آسان علي گويم علي جويم 
اگر در خانقه افتم وگر در ميكده خفتم 
به هر معموره و ويران علي گويم علي جويم 
ز مهر او سرشت من جمال او بهشت من 
هم اندر روضه ي رضوان علي گويم علي جويم 
علي باب الله عرفان ،علي سرالله سبحان 
به نور دانش و عرفان علي گويم علي جويم 

اگر درويش و مسكينم وگر ديندار و بي دينم 
چه با كفر و چه با ايمان علي گويم علي جويم 

اگر تسبيح مي گويم وگر زنار مي جويم 
به هر اسم و به هر عنوان علي گويم علي جويم 
ز سوره سوره ي قرآن ، ز ياسين و ز الرحمان 
به هر آيه ز هر تبيان علي گويم علي جويم 
اگر از وصل خوشحالم وگر از هجر نالانم 
چه با وصل و چه با هجران علي گويم علي جويم 
به محشر چون برآرم سر ، به نزد خالق اكبر
به گاه پرسش و ميزان علي گويم علي جويم
Audio
یا علی
با صدای شکیلا

عصرتون بخیر 🌷🌴
Audio
Viguen
#ویگن - دو کبوتر
فلولاه و لولانا لما کان الذی کانا
اگر نه ما و او بودی نبودی این و آن جانا

و اما عینه فاعلم اذا ما قلت انسانا
یکی عین است و دو نامش یکی موج و یکی دریا

فانا عبده حقا و ان الله مولانا
حقیقت بندهٔ اوئیم و سلطان است او ما را

فلا تحجب بانسان فقد اعطاک برهانا
برون آ از حجاب خود نگر برهان ما پیدا

فاعطیناه ما یبدی به فینا و اعطانا
عطا کردیم سر او و شداین مشکلَت حلا

قضا رالامر مقسوما بایاه و ایانا
به هم پیوسته می باید که تا پیدا شود آنها

فاحیاه الذی یدری بقلبی حین احیانا
چه خوش حبی که می بخشد حیات او حیات ما

و کنافیه اکوانا و اعیانا و ازمانا
همه بودیم در ذاتش که پیدا گشته ایم اینجا

و لیس دائم فینا و لیکن ذاک احیانا
نباشد حال ما دایم بود حق دایما با ما

به نور مهر و مه بنگر که هر دو نعمت اللهند
ز هر روز و ز شب روشن ببین در دیدهٔ بینا


حضرت شاه نعمت‌الله ولی
روحیست بی‌نشان و ما غرقه در نشانش
روحیست بی‌مکان و سر تا قدم مکانش

خواهی که تا بیابی یک لحظه‌ای مجویش
خواهی که تا بدانی یک لحظه‌ای مدانش

چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش
چون آشکار جویی محجوبی از نهانش

چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز کن خوش می‌خسب در امانش

چون تو ز ره بمانی جانی روانه گردد
وانگه چه رحمت آید از جان و از روانش

ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را
درتاز درجهانش اما نه در جهانش

بی‌حرص کوب پایی از کوری حسد را
زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش

آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان
و آخر ز بهر سه نان تا کی خوری سنانش

#حضرت_مولانا
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست
در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین
در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست

صبر و دل و دین می‌رود و طاقت و آرام
از زخم پدید است که بازوش تواناست
از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد
تا صنع خدا می‌نگرند از چپ و از راست

چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون
مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست
دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد
از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست

فریاد من از دست غمت عیب نباشد
کاین درد نپندارم از آن من تنهاست
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست

از روی شما صبر نه صبر است که زهر است
وز دست شما زهر نه زهر است که حلواست
آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری
عیش است ولی تا ز برای که مهیاست

گر خون من و جمله عالم تو بریزی
اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست
تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد
گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست

#حضرت_سعدی
منت نهادن بر خدا

یکی خری گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نیّت آن که خر خود را بیابد.
بعد از سه روز، خر را مرده یافت. رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که: «اگر عوض این سه روز که داشتم شش روز از رمضان نخورم پس من مرد نباشم! از من صرفه خواهی بردن؟»

فیه ما فیه
حکایت مریدی که برای دیدن پیرش به درب منزل او رفت ولی او را اجازه ورود ندادند

روزی مریدی بعد از مدتی فراق تصمیم گرفت به زیارت پیر خودش برود به درب خانه استاد رسید و در زد.
استاد از پشت در پرسید: کیستی؟
شاگرد پاسخ داد: منم.
استاد عارف گفت : بازگرد زیرا هنوز خامی و منیت را در وجود خود ازبین نبرده ای!
مرید بیچاره بازگشت و سال دیگر در فراق یار خویش سوخت و برای از بین بردن منیات و رسیدن به یک رنگی مشغول ریاضت شد.
بعد از یک سال فراق و ریاضت دوباره به در خانه مرشد خویش آمد و با ترس و لرز که مبادا حرفی خلاف ادب بر زبانش جاری شود در زد.
استاد پرسید : کیستی؟
شاگرد پاسخ داد : بر در هم تویی ای دلبر عزیز من!
پیر بزرگوار فرمودند:  اکنون که با هم یکی شده ایم داخل شو. زیرا دو شخص هم زمان نمی توانند در یک محفل حاکم باشند.
حکایت، اشاره به اصل وحدت وجود و همچنین پاک کردن وجود انسان از نفسانیات و منیات برای تجلی عشق و نور حق.


آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد

گفت :"من" گفتش: برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست

خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق؟ 

رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر

پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت

حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب

بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان

گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو "من" را در سرا

#حضرت_مولانا
#مثنوی_معنوی