«القرآن هُوَ الدَّواءُ». دریغا قرآن حبلیست که طالب را میکشد تا بمطلوب رساند!
قرآن را بدین عالم فرستادند در کسوت حروف، در هر حرفی هزار هزارغمزۀ جان ربا تعبیه کردند، آنگه این ندا در دادند: «وَذَکِّرْ فَإِنَّ الذِکْری تَنْفَعُ المُؤمِنینَ»
گفت:
تو دام رسالت و دعوت بنه، آنکس که صید ما باشد، دام ما خود داند، ودر بیگانگان مرا خود هیچ طمعی نیست «إنَّ الذَینَ کَفَروُا سواء عَلَیْهِم أَأَنْذَرْتَهُم أمْ لُمْ تُنْذِرهُم لایؤمنونَ».
عین القضات همدانی
قرآن را بدین عالم فرستادند در کسوت حروف، در هر حرفی هزار هزارغمزۀ جان ربا تعبیه کردند، آنگه این ندا در دادند: «وَذَکِّرْ فَإِنَّ الذِکْری تَنْفَعُ المُؤمِنینَ»
گفت:
تو دام رسالت و دعوت بنه، آنکس که صید ما باشد، دام ما خود داند، ودر بیگانگان مرا خود هیچ طمعی نیست «إنَّ الذَینَ کَفَروُا سواء عَلَیْهِم أَأَنْذَرْتَهُم أمْ لُمْ تُنْذِرهُم لایؤمنونَ».
عین القضات همدانی
پس خزان او را بهارست و حیات
یک نماید سنگ و یاقوت زکات
پس در نظر آن غافلِ فاقد معنا که همچون خار است، خزان، برگونه بهار است و زندگی بخش، زیرا بر حسب ظاهر، سنگِ معمولی با یاقوتِ صاف و بی خط و رگه، یکسان دیده می شود.(در این ابیات، خزان، کنایه از دنیا و بهار، کنایه از آخرت، و گُل و سوسن، کنایه از عارفانِ وارسته و خار، کنایه از غافلانِ عاری از معرفت است.)
باغبان هم داند آن را در خزان
لیک دید یک به از دید جهان
ولی آن باغبانِ عرضه وجود و دیده بان روضه شهود، می تواند خار عاری از معنا و یقین را در همین دنیا نیز باز شناسد، امّا دید آن یگانه از دید همه جهان، بهتر است.(ممکن است درباره مصراع دوم این بیت، سوال شود: آیا تمام افراد انسانی در شناخت این حقیقت راه خطا می روند؟ پاسخ: آری، چنین است، زیرا دریافت حقیقی انسان کامل و مرشد واصل، بهتر از دریافت ناقص همه مردم دنیاست.)
مثنوی معنوی
یک نماید سنگ و یاقوت زکات
پس در نظر آن غافلِ فاقد معنا که همچون خار است، خزان، برگونه بهار است و زندگی بخش، زیرا بر حسب ظاهر، سنگِ معمولی با یاقوتِ صاف و بی خط و رگه، یکسان دیده می شود.(در این ابیات، خزان، کنایه از دنیا و بهار، کنایه از آخرت، و گُل و سوسن، کنایه از عارفانِ وارسته و خار، کنایه از غافلانِ عاری از معرفت است.)
باغبان هم داند آن را در خزان
لیک دید یک به از دید جهان
ولی آن باغبانِ عرضه وجود و دیده بان روضه شهود، می تواند خار عاری از معنا و یقین را در همین دنیا نیز باز شناسد، امّا دید آن یگانه از دید همه جهان، بهتر است.(ممکن است درباره مصراع دوم این بیت، سوال شود: آیا تمام افراد انسانی در شناخت این حقیقت راه خطا می روند؟ پاسخ: آری، چنین است، زیرا دریافت حقیقی انسان کامل و مرشد واصل، بهتر از دریافت ناقص همه مردم دنیاست.)
مثنوی معنوی
بدان که بعضی میگویند که:
عاشق به آتشِ عشق سوخته است
و به غایت، لطیف و روحانی گشته است و جمال معشوق که در دل وطن ساخته است و همگی دل را فرو گرفته است، هم به غایت لطیف و روحانی است...
ای درویش! چون جمال معشوق همگی دل عاشق را فرو گرفت،
چنانکه هیچ چیز دیگر را راه نماند،
عاشق خود را نمیبیند،
همه معشوق میبیند...
شیخ_عزیزالدین_نسفی
عاشق به آتشِ عشق سوخته است
و به غایت، لطیف و روحانی گشته است و جمال معشوق که در دل وطن ساخته است و همگی دل را فرو گرفته است، هم به غایت لطیف و روحانی است...
ای درویش! چون جمال معشوق همگی دل عاشق را فرو گرفت،
چنانکه هیچ چیز دیگر را راه نماند،
عاشق خود را نمیبیند،
همه معشوق میبیند...
شیخ_عزیزالدین_نسفی
مبادا که بهره ی تو از دعا شادمانی به برآمدن آرزوها باشد و از لذّت راز و نیاز با محبوب خویش باز مانی که از محجوبان خواهی شد .
شیخ ابوالحسن المغربی
شیخ ابوالحسن المغربی
عید است و آخر گل و یاران در انتظار
ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار
دل برگرفته بودم از ایام گل ولی
کاری بکرد همت پاکان روزه دار
دل در جهان مبند و به مستی سؤال کن
از فیض جام و قصه جمشید کامگار
جز نقد جان به دست ندارم شراب کو
کان نیز بر کرشمه ساقی کنم نثار
خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریم
یا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
می خور به شعر بنده که زیبی دگر دهد
جام مرصع تو بدین در شاهوار
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار
زانجا که پرده پوشی عفو کریم توست
بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیار
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار
حافظ چو رفت روزه و گل نیز میرود
ناچار باده نوش که از دست رفت کار
#حضرت_حافظ
ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار
دل برگرفته بودم از ایام گل ولی
کاری بکرد همت پاکان روزه دار
دل در جهان مبند و به مستی سؤال کن
از فیض جام و قصه جمشید کامگار
جز نقد جان به دست ندارم شراب کو
کان نیز بر کرشمه ساقی کنم نثار
خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریم
یا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار
می خور به شعر بنده که زیبی دگر دهد
جام مرصع تو بدین در شاهوار
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار
زانجا که پرده پوشی عفو کریم توست
بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیار
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار
حافظ چو رفت روزه و گل نیز میرود
ناچار باده نوش که از دست رفت کار
#حضرت_حافظ
بیگانه پروری چو تو در کاینات نیست
بیچاره عاشقی که شود آشنای تو
شادم به مرگ خود که هلاک تو می شوم
با زندگی خوشم که بمیرم برای تو
#صائب_تبریزی
بیچاره عاشقی که شود آشنای تو
شادم به مرگ خود که هلاک تو می شوم
با زندگی خوشم که بمیرم برای تو
#صائب_تبریزی
عمر خواهم پایدار و
جان شیرین بی شمار
بر تو می افشانده باشم
تا نفس باشد مرا
هر کسی دارد هوس چیزی
نخواهم من جز آنکه
سر نهم در پای جانان
این هوس باشد مرا.....
فیض کاشانی
جان شیرین بی شمار
بر تو می افشانده باشم
تا نفس باشد مرا
هر کسی دارد هوس چیزی
نخواهم من جز آنکه
سر نهم در پای جانان
این هوس باشد مرا.....
فیض کاشانی
چه خوش بودی دلا گر روی او هرگز نمیدیدی
جفاهای چنین از خوی او هرگز نمیدیدی
سخنهایی که در حق تو سر زد از رقیب من
گرت میبود دردی سوی او هرگز نمیدیدی
بدین بد حالی افکندی مرا ای چشم تر آخر
چه بودی گر رخ نیکوی او هرگز نمیدیدی
ز اشک ناامیدی کاش ای دل کور میگشتی
که زینسان غیر را پهلوی او هرگز نمیدیدی
ترا سد کوه محنت کاشکی پیش آمدی وحشی
که میمردی و راه کوی او هرگز نمیدیدی
#وحشی_بافقی
جفاهای چنین از خوی او هرگز نمیدیدی
سخنهایی که در حق تو سر زد از رقیب من
گرت میبود دردی سوی او هرگز نمیدیدی
بدین بد حالی افکندی مرا ای چشم تر آخر
چه بودی گر رخ نیکوی او هرگز نمیدیدی
ز اشک ناامیدی کاش ای دل کور میگشتی
که زینسان غیر را پهلوی او هرگز نمیدیدی
ترا سد کوه محنت کاشکی پیش آمدی وحشی
که میمردی و راه کوی او هرگز نمیدیدی
#وحشی_بافقی
شیر در کار عشق مسکین است
عشق را بین که با چه تمکین است
نکشد کس کمان عشق به زور
عشق شاه همه سلاطین است
دلم از دلبران بتی بگزید
کو به رخ همچو ماه و پروین است
از لطیفی که هست آن دلبر
فخر خوبان چین و ماچین است
وصف خوبی او چه دانم گفت
هرچه گویم هزار چندین است
خوب رویی شگرف گفتاری
که به صورت فرشته آیین است
آن نگاری که روی او قمر است
طرهاش مشک عنبرآگین است
من چو فرهاد در غمش زارم
کو به حسن و جمال شیرین است
صفتش در زمانه ممتاز است
دیدنش روح را جهان بین است
آن ستم کز صنم کشید فرید
بیگمان آفت دل و دین است
جناب عطار
عشق را بین که با چه تمکین است
نکشد کس کمان عشق به زور
عشق شاه همه سلاطین است
دلم از دلبران بتی بگزید
کو به رخ همچو ماه و پروین است
از لطیفی که هست آن دلبر
فخر خوبان چین و ماچین است
وصف خوبی او چه دانم گفت
هرچه گویم هزار چندین است
خوب رویی شگرف گفتاری
که به صورت فرشته آیین است
آن نگاری که روی او قمر است
طرهاش مشک عنبرآگین است
من چو فرهاد در غمش زارم
کو به حسن و جمال شیرین است
صفتش در زمانه ممتاز است
دیدنش روح را جهان بین است
آن ستم کز صنم کشید فرید
بیگمان آفت دل و دین است
جناب عطار
ابتدای سخن به نام خداست
آنکه بی مثل وشبه وبی همتاست
خالق الخلق و باعث الاموات
عالم الغیب سامع الاصوات
ذات بیچونش را بدایت نیست
پادشاهیش را نهایت نیست
نه در آید به ذات او تغییر
نه قلم وصف او کند تحریر
زآنکه زاندیشهها برونست او
بری از چند و چه و چونست او
سنایی
آنکه بی مثل وشبه وبی همتاست
خالق الخلق و باعث الاموات
عالم الغیب سامع الاصوات
ذات بیچونش را بدایت نیست
پادشاهیش را نهایت نیست
نه در آید به ذات او تغییر
نه قلم وصف او کند تحریر
زآنکه زاندیشهها برونست او
بری از چند و چه و چونست او
سنایی
ساز طرب عشق که داند که چه ساز است؟
کز زخمهٔ آن نه فلک اندر تک و تاز است
آورد به یک زخمه، جهان را همه، در رقص
خود جان و جهان نغمهٔ آن پردهنواز است
عالم چو صدایی است ازین پرده، که داند
کین راه چه پرده است و درین پرده چه راز است؟
رازی است درین پرده، گر آن را بشناسی
دانی که حقیقت ز چه دربند مجاز است؟
معلوم کنی کز چه سبب خاطر محمود
پیوسته پریشان سر زلف ایاز است؟
محتاج نیاز دل عشاق چرا شد
حسن رخ خوبان، که همه مایهٔ ناز است؟
عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است بجایی و یه یک جای نیاز است
در صورت عاشق چو درآید همه سوزاست
در کسوت معشوق چو آید همه ساز است
زان شعله که از روی بتان حسن برافروخت
قسم دل عشاق همه سوز و گداز است
راهی است ره عشق، به غایت خوش و نزدیک
هر ره که جزین است همه دور و دراز است
مستی، که خراب ره عشق است، درین ره
خواب خوش مستیش همه عین نماز است
در صومعه چون راه ندادند مرا دوش
رفتم به در میکده، دیدم که فراز است
از میکده آواز برآمد که: عراقی
در باز تو خود را، که در میکده باز است
جناب عراقی
کز زخمهٔ آن نه فلک اندر تک و تاز است
آورد به یک زخمه، جهان را همه، در رقص
خود جان و جهان نغمهٔ آن پردهنواز است
عالم چو صدایی است ازین پرده، که داند
کین راه چه پرده است و درین پرده چه راز است؟
رازی است درین پرده، گر آن را بشناسی
دانی که حقیقت ز چه دربند مجاز است؟
معلوم کنی کز چه سبب خاطر محمود
پیوسته پریشان سر زلف ایاز است؟
محتاج نیاز دل عشاق چرا شد
حسن رخ خوبان، که همه مایهٔ ناز است؟
عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است بجایی و یه یک جای نیاز است
در صورت عاشق چو درآید همه سوزاست
در کسوت معشوق چو آید همه ساز است
زان شعله که از روی بتان حسن برافروخت
قسم دل عشاق همه سوز و گداز است
راهی است ره عشق، به غایت خوش و نزدیک
هر ره که جزین است همه دور و دراز است
مستی، که خراب ره عشق است، درین ره
خواب خوش مستیش همه عین نماز است
در صومعه چون راه ندادند مرا دوش
رفتم به در میکده، دیدم که فراز است
از میکده آواز برآمد که: عراقی
در باز تو خود را، که در میکده باز است
جناب عراقی
پیش کش آن شاه شکرخانه را
آن گهر روشن دردانه را
آن شه فرخ رخ بیمثل را
آن مه دریادل جانانه را
روح دهد مرده پوسیده را
مهر دهد سینه بیگانه را
دامن هر خار پر از گل کند
عقل دهد کله دیوانه را
در خرد طفل دوروزه نهد
آنچ نباشد دل فرزانه را
طفل کی باشد تو مگر منکری
عربده استن حنانه را
مست شوی و شه مستان شوی
چونک بگرداند پیمانه را
بیخودم و مست و پراکنده مغز
ور نه نکو گویم افسانه را
با همه بشنو که بباید شنود
قصه شیرین غریبانه را
بشکند آن روی دل ماه را
بشکند آن زلف دو صد شانه را
قصه آن چشم کی یارد گزارد
ساحر ساحرکش فتانه را
بیند چشمش که چه خواهد شدن
تا ابد او بیند پیشانه را
راز مگو رو عجمی ساز خویش
یاد کن آن خواجه علیانه را
جناب مولوی
آن گهر روشن دردانه را
آن شه فرخ رخ بیمثل را
آن مه دریادل جانانه را
روح دهد مرده پوسیده را
مهر دهد سینه بیگانه را
دامن هر خار پر از گل کند
عقل دهد کله دیوانه را
در خرد طفل دوروزه نهد
آنچ نباشد دل فرزانه را
طفل کی باشد تو مگر منکری
عربده استن حنانه را
مست شوی و شه مستان شوی
چونک بگرداند پیمانه را
بیخودم و مست و پراکنده مغز
ور نه نکو گویم افسانه را
با همه بشنو که بباید شنود
قصه شیرین غریبانه را
بشکند آن روی دل ماه را
بشکند آن زلف دو صد شانه را
قصه آن چشم کی یارد گزارد
ساحر ساحرکش فتانه را
بیند چشمش که چه خواهد شدن
تا ابد او بیند پیشانه را
راز مگو رو عجمی ساز خویش
یاد کن آن خواجه علیانه را
جناب مولوی
این طرفه آتشی که دمی برقرار نیست
گر نزد یار باشد وگر نزد یار نیست
صورت چه پای دارد کو را ثبات نیست
معنی چه دست گیرد چون آشکار نیست
عالم شکارگاه و خلایق همه شکار
غیر نشانهای ز امیر شکار نیست
هر سوی کار و بار که ما میر و مهتریم
وان سو که بارگاه امیرست بار نیست
ای روح دست برکن و بنمای رنگ خوش
کاینها همه به جز کف و نقش و نگار نیست
هر جا غبار خیزد آن جای لشکرست
کآتش همیشه بیتف و دود و بخار نیست
تو مرد را ز گرد ندانی چه مردیست
در گرد مرد جوی که با گرد کار نیست
ای نیکبخت اگر تو نجویی بجویدت
جویندهای که رحمت وی را شمار نیست
سیلت چو دررباید دانی که در رهش
هست اختیار خلق ولیک اختیار نیست
در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم
اما گلی که دید که پهلویش خار نیست
ما خار این گلیم برادر گواه باش
این جنس خار بودن فخرست عار نیست
دیوان شمس
گر نزد یار باشد وگر نزد یار نیست
صورت چه پای دارد کو را ثبات نیست
معنی چه دست گیرد چون آشکار نیست
عالم شکارگاه و خلایق همه شکار
غیر نشانهای ز امیر شکار نیست
هر سوی کار و بار که ما میر و مهتریم
وان سو که بارگاه امیرست بار نیست
ای روح دست برکن و بنمای رنگ خوش
کاینها همه به جز کف و نقش و نگار نیست
هر جا غبار خیزد آن جای لشکرست
کآتش همیشه بیتف و دود و بخار نیست
تو مرد را ز گرد ندانی چه مردیست
در گرد مرد جوی که با گرد کار نیست
ای نیکبخت اگر تو نجویی بجویدت
جویندهای که رحمت وی را شمار نیست
سیلت چو دررباید دانی که در رهش
هست اختیار خلق ولیک اختیار نیست
در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم
اما گلی که دید که پهلویش خار نیست
ما خار این گلیم برادر گواه باش
این جنس خار بودن فخرست عار نیست
دیوان شمس
علی گویم ، علی جویم
@mohammad_reza_ranjbar
مرا در تن بود تا جان علي گويم علي جويم
بجنبد تا رگم در جان علي گويم علي جويم
ز پيدا و ز پنهانم همين يك حرفا دانم
كه در پيدا و در پنهان علي گويم علي جويم
اگر اهل خراباتم وگر شيخ مناجاتم
به هر آئين به هر دستان علي گويم علي جويم
علي دين است و ايمانم علي درد است و درمانم
چه با درد و چه با درمان علي گويم علي جويم
علي حلال مشكل ها علي آرامش دلها
كند تا مشكلم آسان علي گويم علي جويم
اگر در خانقه افتم وگر در ميكده خفتم
به هر معموره و ويران علي گويم علي جويم
ز مهر او سرشت من جمال او بهشت من
هم اندر روضه ي رضوان علي گويم علي جويم
علي باب الله عرفان ،علي سرالله سبحان
به نور دانش و عرفان علي گويم علي جويم
اگر درويش و مسكينم وگر ديندار و بي دينم
چه با كفر و چه با ايمان علي گويم علي جويم
اگر تسبيح مي گويم وگر زنار مي جويم
به هر اسم و به هر عنوان علي گويم علي جويم
ز سوره سوره ي قرآن ، ز ياسين و ز الرحمان
به هر آيه ز هر تبيان علي گويم علي جويم
اگر از وصل خوشحالم وگر از هجر نالانم
چه با وصل و چه با هجران علي گويم علي جويم
به محشر چون برآرم سر ، به نزد خالق اكبر
به گاه پرسش و ميزان علي گويم علي جويم
بجنبد تا رگم در جان علي گويم علي جويم
ز پيدا و ز پنهانم همين يك حرفا دانم
كه در پيدا و در پنهان علي گويم علي جويم
اگر اهل خراباتم وگر شيخ مناجاتم
به هر آئين به هر دستان علي گويم علي جويم
علي دين است و ايمانم علي درد است و درمانم
چه با درد و چه با درمان علي گويم علي جويم
علي حلال مشكل ها علي آرامش دلها
كند تا مشكلم آسان علي گويم علي جويم
اگر در خانقه افتم وگر در ميكده خفتم
به هر معموره و ويران علي گويم علي جويم
ز مهر او سرشت من جمال او بهشت من
هم اندر روضه ي رضوان علي گويم علي جويم
علي باب الله عرفان ،علي سرالله سبحان
به نور دانش و عرفان علي گويم علي جويم
اگر درويش و مسكينم وگر ديندار و بي دينم
چه با كفر و چه با ايمان علي گويم علي جويم
اگر تسبيح مي گويم وگر زنار مي جويم
به هر اسم و به هر عنوان علي گويم علي جويم
ز سوره سوره ي قرآن ، ز ياسين و ز الرحمان
به هر آيه ز هر تبيان علي گويم علي جويم
اگر از وصل خوشحالم وگر از هجر نالانم
چه با وصل و چه با هجران علي گويم علي جويم
به محشر چون برآرم سر ، به نزد خالق اكبر
به گاه پرسش و ميزان علي گويم علي جويم