معرفی عارفان
1.12K subscribers
32.8K photos
11.8K videos
3.18K files
2.7K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
کانال تلگرامیsmsu43@
همایون شجریان- به جان جمله مستان که مستم
همایون شجریان
      و سهراب پورناظرى

به جان جمله ی مستان که مستم

بیا کز عشق تو دیوانه گشتم
وگر شهری بدم ویرانه گشتم

ز عشق تو ز خان و مان بریدم
به درد عشق تو همخانه گشتم

جنان کاهل بدم کان را نگویم
چو دیدم روی تو مردانه گشتم

چو خویش جان خود جان تو دیدم
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم

فسانه عاشقان خواندم شب و روز
کنون در عشق تو افسانه گشتم

به جان جمله مستان که مستم
بگیر ای دلبر عیار دستم

به جان جمله جانبازان که چانم
به جان رستگارانش که رستم

عطارد وار دفترباره بودم
زبر دست ادیبان می نشستم

چو دیدم لوح پیشانی ساقی
شدم مست و قلم ها را شکستم

مرا گفتی بدر پرده دریدم
مرا گفتی قدح بشکن شکستم

مرا گفتی ببر از جمله یاران
بکندم از همه دل در تو بستم

مولوی
عاشقان ره به عشق می‌پویند
درس تنزیل عشق می‌گویند
از می عشق اگر چه بی‌خبرند
راه جانان به جان همی سپرند

از شراب الست مستانند
تا ابد جمله می پرستانند
از می شرق دوست مست شدند
همه در پای عشق پست شدند

خویشتن را ز دست از آن دادند
کاندر آن کوی رخت بنهادند
دلم این مستی از الست آورد
این طلب زان هوا به دست آورد

دوست آنجا نظر چو بر ما کرد
اثر آن ظهور پیدا کرد
این صفا زان نظر پدید آمد
عشق را آنجا مگر پدید آمد

آرزومند آن نظر ماییم
روز و شب اندرین تمناییم
شده در هر دلیش پیوندی
کرده در پای هر یکی بندی


#جناب_عراقی
چون در دریا افتاد، اگر دست و پای زند، دریا در هم شکندش، اگر خود شیر باشد. الّا خود را مرده سازد.
عادت دریا آنست که تا زنده است او را فرو می برد، چندانکه غرقه شود و بمیرد. چون غرقه شد و بمرد برگیردش و حمّالِ او شود.
اکنون از اوّل خود را مرده سازد، و خوش بر روی آب می رود.

#شمس_تبريزى
بیرون ز جهان و جان یکی دایهٔ ماست
دانستن او نه درخور پایهٔ ماست



در معرفتش همین قدر می دانم
ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست

حضرت مولانا
دل فارغ ز درد عشق، دل نیست
تن بی‌درد دل جز آب و گل نیست

ز عالم رویت آور در غم عشق!
که باشد عالمی خوش، عالم عشق

غم عشق از دل کس کم مبادا!
دل بی‌عشق در عالم مبادا!

فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پر فتنه از غوغای عشق است

می عشقت دهد گرمیّ و مستی
دگر، افسردگی و خودپرستی

اسیر عشق شو! کآزاد گردی
غمش بر سینه نه! تا شاد گردی

ز یاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت

اگر مجنون نه می زین جام خوردی،
که او را در دو عالم نام بردی؟

هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند

نه نامی ماند از ایشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی

بسا مرغان خوش‌پیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند

چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند

به گیتی گرچه صدکار، آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی

بحمد الله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر

چو دایه مشک من بی‌نافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده

چو مادر بر لبم پستان نهاده‌ست
ز خونخواری عشقم شیر داده‌ست

اگر چه موی من اکنون چو شیرست
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست

به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق

که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر،
سبک‌روحی کن و در عاشقی میر!


#جناب_جامی
محو شد اجزای کل من ز هم
فارغم از خوف و شادی و ز غم

گنج پنهانم، درین جسم آمدم
سرو اعلانم، درین اسم آمدم

من وجود خویش را فانی کنم
در لقای حق، به حق باقی کنم

من به اسرار آورم این جسم را
پس به گفتار آورم این رسم را

تا بدانند عاشقان سوخته
اسم اعظم گشت در دین دوخته

من برای جمله عالم آمدم
لاجرم در نفس آدم آمدم

من برای راه عشاق آمدم
لاجرم در عشق، مشتاق آمدم

جسم خود را در ره حق باختم
سِرّ معنی را به جان بشناختم

اولین وآخرین من بوده‌ام
طاهرین و باطنین من بوده‌ام

من خدایم، من خدایم، من خدا
فارغم از کبر وکینه وز هوا

#عطار_نیشابوری
فخر دو عالمیم و گدای تو آمدیم
بر درگه تو بهر عطای تو آمدیم

در گوش ما فتاد بنا گه ندای کن
جستیم از عدم بندای تو آمدیم

ما را نبود هیچ مهمی در آب و خاک
در آتش بلا به هوای تو آمدیم

ما از کجا و خون جگر خوردن از کجا
بر خوان این جهان بصلای تو آمدیم

این آمدن برای تو بود و برای تو
بهر تو آمدیم و برای تو آمدیم

هم راه را بما تو نمودی ز ابتدا
هم گام گام را بهدای تو آمدیم

با پای سعی خود بکجا میتوان رسید
این راهرا تمام بپای تو آمدیم

این راه پرنشیب و فراز خطیر را
در آرزوی وصل و لقای تو آمدیم

ما را تو میسری و توئی آب روی ما
ما خاکیان ولی نه سزای تو آمدیم

امر امر تست هرچه تو گوئی چنان کنیم
در دایره قدر بقضای تو آمدیم

کاری برای خود نکنیم و هوای خود
فرمان بران رای و هوای تو آمدیم

هرجا که رفته‌ایم ز بهر تو رفته‌ایم
هرجا که آمدیم برای تو آمدیم

تو آن خویش باشی و ما نیز آن تو
ما مای خود نه‌ایم که مای تو آمدیم

بی‌فیض تو ز فیض نیاید نفس زدن
در فن شاعری برضای تو آمدیم


#فیض_کاشانی
بکش زارم چه دایم حرف از آزار میگویی
تو خود آزار من کن از چه با اغیار میگویی

رقیبان سد سخن گویند و یک یک را کنی تحسین
چو من یک حرف گویم، گوییم بسیار میگویی

تغافل میزنی گر یک سخن سد بار میگویم
و گر گویی جوابی روی بر دیوار میگویی

حدیث غیر گویی تا ز غیرت زودتر میرم
پس از عمری که حرفی با من بیمار میگویی

نگفتی حال خود تا بود یارای سخن وحشی
مگر وقتی که نبود قوت گفتار میگویی

#وحشی_بافقی
پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
غمگسار و همنشین و مونس شب‌های من

ای شنیده وقت و بی‌وقت از وجودم ناله‌ها
ای فکنده آتشی در جمله اجزای من

در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من

ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان‌ها پاکتر
صورتت نی لیک مغناطیس صورت‌های من

چون ز بی‌ذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم گر چه باشد دلگشا صحرای من

بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کنده‌ای بر پای من

تا ز خود افزون گریزم در خودم محبوستر
تا گشایم بند از پا بسته بینم پای من

ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد
گوییم اینک برآ بر طارم بالای من

آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کاین خود منم یا شکر و حلوای من

امشب از شب‌های تنهایی است رحمی کن بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من

همچو نای انبان در این شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید ناله‌ها و وای من

زین سپس انبان بادم نیستم انبان نان
زانک از این ناله است روشن این دل بینای من

درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من


#جناب_مولوی
دیده تا نور جمالش دیده است
در نظر ما را چو نور دیده است

چشم مردم روشن است از نور او
خوش بود چشمی که او را دیده است

ساقی ما مست و جا م می به دست
گرد رندان یک به یک گردیده است

بلبل سرمست می‌ نالد به ذوق
تا گلی از گلستانش چیده است

عاشق و معشوق عشق است ای عزیز
هر که سر از غیر او پیچیده است

در نظر مائیم بحر بیکران
ما به ما این دیدهٔ ما دیده است

گفتهٔ مستانهٔ سید شنو
این چنین قولی کسی نشنیده است


حضرت شاه نعمت‌الله ولی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن

تا تو تاریک و ملول و تیره ای
دانکه با دیو لعین همشیره ای

لقمه تخم است و برش اندیشه ها
لقمه بحر و گوهرش اندیشه ها

#حضرت_مولانا
سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست

مایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دلشدهٔ پایبند گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

#حضرت_سعدی
این سخن برای آنکس است
که او به سخن محتاج است که ادراک کند،
اما آنک بی سخن ادراک کند
با وی چه حاجتِ سخنست؟

آخر آسمان‌ها و زمین‌ها همه سخنست
پیشِ آنکس که ادراک می‌کند
و زاییده از سخن‌ست که
کُنْ فَیکُوْنُ (بشو، پس می‌شود)
پس پیش آنکه
آواز پست(صدای ضعیف) را می‌شنود
مشغله و بانگ(فریاد) چه حاجت باشد؟


فیه ما فیه
تاج حضرت سلیمان

روزی سلیمان صلوات الله علیه بر تخت: فَسَخَّرنَا لَهُ الرَّیح۱ نشسته بود.
مرغان در هوا پر در پر آورده بودند و قبّه۲ کرده تا آفتاب بر سلیمان نتابد. هم تخت پرّان هم قبّه بر هوا پرّان: غُدُوُّهَا شَهرٌ وَ رَوَاحُهَا شَهرٌ۳
ناگاه اندیشه‌یی که لایق شکرِ آن نعمت نبود، در خاطر سلیمان بگذشت. در حال تاج بر سرش کژ گشت.
هر چند که راست می‌کرد، باز کژ می‌شد.
گفت: ای تاج راست شو.
تاج به سخن آمد، گفت: ای سلیمان! تو راست شو.
سلیمان در حال در سجود افتاد که: رَبَّنَا ظَلمنَا۴
در حال تاج کژ شده بی‌آنکه او را راست کند، بر سر راست ایستاد، سلیمان به امتحان تاج را کژ می‌کرد، راست می‌شد.

عزیز من، تاج تو ذوق توست و وجد و گرمی توست. چون ذوق از تو رفت، افسرده شدی تاج تو کژ شد.

مجالس سبعه
«القرآن هُوَ الدَّواءُ». دریغا قرآن حبلیست که طالب را میکشد تا بمطلوب رساند!

قرآن را بدین عالم فرستادند در کسوت حروف، در هر حرفی هزار هزارغمزۀ جان ربا تعبیه کردند، آنگه این ندا در دادند: «وَذَکِّرْ فَإِنَّ الذِکْری تَنْفَعُ المُؤمِنینَ»

گفت:
تو دام رسالت و دعوت بنه، آنکس که صید ما باشد، دام ما خود داند، ودر بیگانگان مرا خود هیچ طمعی نیست «إنَّ الذَینَ کَفَروُا سواء عَلَیْهِم أَأَنْذَرْتَهُم أمْ لُمْ تُنْذِرهُم لایؤمنونَ».



عین القضات همدانی
پس خزان او را بهارست و حیات
یک نماید سنگ و یاقوت زکات

پس در نظر آن غافلِ فاقد معنا که همچون خار است، خزان، برگونه بهار است و زندگی بخش، زیرا بر حسب ظاهر، سنگِ معمولی با یاقوتِ صاف و بی خط و رگه، یکسان دیده می شود.(در این ابیات، خزان، کنایه از دنیا و بهار، کنایه از آخرت، و گُل و سوسن، کنایه از عارفانِ وارسته و خار، کنایه از غافلانِ عاری از معرفت است.)

باغبان هم داند آن را در خزان
لیک دید یک به از دید جهان

ولی آن باغبانِ عرضه وجود و دیده بان روضه شهود، می تواند خار عاری از معنا و یقین را در همین دنیا نیز باز شناسد، امّا دید آن یگانه از دید همه جهان، بهتر است.(ممکن است درباره مصراع دوم این بیت، سوال شود: آیا تمام افراد انسانی در شناخت این حقیقت راه خطا می روند‌؟ پاسخ: آری، چنین است، زیرا دریافت حقیقی انسان کامل و مرشد واصل، بهتر از دریافت ناقص همه مردم دنیاست.)

مثنوی معنوی
بدان که بعضی می‌گویند که:
 عاشق به آتشِ عشق سوخته است
و به غایت، لطیف و روحانی گشته است و جمال معشوق که در دل وطن ساخته است و همگی دل را فرو گرفته است، هم به غایت لطیف و روحانی است...
ای درویش! چون جمال معشوق همگی دل عاشق را فرو گرفت،
چنان‌که هیچ چیز دیگر را راه نماند،
عاشق خود را نمی‌بیند،
همه معشوق می‌بیند...



شیخ_عزیزالدین_نسفی
مبادا که بهره ی تو از دعا شادمانی به برآمدن آرزوها باشد و از لذّت راز و نیاز با محبوب خویش باز مانی که از محجوبان خواهی شد .

شیخ ابوالحسن المغربی
عید است و آخر گل و یاران در انتظار
ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار

دل برگرفته بودم از ایام گل ولی
کاری بکرد همت پاکان روزه دار

دل در جهان مبند و به مستی سؤال کن
از فیض جام و قصه جمشید کامگار

جز نقد جان به دست ندارم شراب کو
کان نیز بر کرشمه ساقی کنم نثار

خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریم
یا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار

می خور به شعر بنده که زیبی دگر دهد
جام مرصع تو بدین در شاهوار

گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار

زانجا که پرده پوشی عفو کریم توست
بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیار

ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار

حافظ چو رفت روزه و گل نیز می‌رود
ناچار باده نوش که از دست رفت کار
 
#حضرت_حافظ
بیگانه پروری چو تو در کاینات نیست

بیچاره عاشقی که شود آشنای تو

شادم به مرگ خود که هلاک تو می شوم

با زندگی خوشم که بمیرم برای تو

#صائب_تبریزی
عمر خواهم پایدار و
جان شیرین بی شمار

بر تو می افشانده باشم
تا نفس باشد مرا

هر کسی دارد هوس چیزی
نخواهم من جز آنکه

سر نهم در پای جانان
این هوس باشد مرا.....


فیض کاشانی