تو ، به صِفت سروِ چمن ،
من ، به صِفت سایهٔ تو ،
چونک شدم سایهٔ گُل ،
پهلویِ گُل ، خیمه زنم ،
بی تو ، اگر گُل شِکَنم ،
خار شود در کفِ من ،
ور ، همه خارم ،،، ز تو ، من ،
جمله ، گُل و یاسمنم ،
#مولانا
من ، به صِفت سایهٔ تو ،
چونک شدم سایهٔ گُل ،
پهلویِ گُل ، خیمه زنم ،
بی تو ، اگر گُل شِکَنم ،
خار شود در کفِ من ،
ور ، همه خارم ،،، ز تو ، من ،
جمله ، گُل و یاسمنم ،
#مولانا
عیدِ هرکس را ز یار ِخویش، چشمِ عیدی است
چشمها پر اشکِ حسرت،
دل پُر از نومیدی است ...
#شیخ_بهایی
📘 کشکول
چشمها پر اشکِ حسرت،
دل پُر از نومیدی است ...
#شیخ_بهایی
📘 کشکول
مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست
میکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
#حضرت_حافظ
میکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
#حضرت_حافظ
Rendane Mast
Mohammadreza Shajarian
▪️رندان مست
▪️محمدرضا شجریان
▫️مولانا
رندان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند
مستی ز جامت میکنند مستان سلامت میکنند
آن #عیدقربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت میکنند
▪️محمدرضا شجریان
▫️مولانا
رندان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند
مستی ز جامت میکنند مستان سلامت میکنند
آن #عیدقربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت میکنند
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آن عید قربان را بگو
وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو
مستان سلامت میکنند..
مولانا
عید سعید قربان مبارک باد🌹
وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو
مستان سلامت میکنند..
مولانا
عید سعید قربان مبارک باد🌹
آنِ مایی ، همچو ما ، دلشاد باش ،
در گلستان ، همچو سرو ، آزاد باش ،
چون ، ز شاگردانِ عشقی ، ای ظریف ،
در گُشادِ دل ، چو عشق ، اُستاد باش ،
#مولانا
در گلستان ، همچو سرو ، آزاد باش ،
چون ، ز شاگردانِ عشقی ، ای ظریف ،
در گُشادِ دل ، چو عشق ، اُستاد باش ،
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عشق و علاقه به گذشته های از دست رفته....
طایر دولت اگر باز گذاری بکند
یار بازآید و با وصل قراری بکند
دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند
کس نیارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
دادهام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
کو کریمی که ز بزم طربش غمزدهای
جرعهای درکشد و دفع خماری بکند
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
#حضرت_حافظ
یار بازآید و با وصل قراری بکند
دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند
کس نیارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
دادهام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
کو کریمی که ز بزم طربش غمزدهای
جرعهای درکشد و دفع خماری بکند
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
#حضرت_حافظ
به نام آن که اول کرد و آخر
به نام آن که ظاهر کرد و باطن
خداوند منزه پاک و بی عیب
که عالم را شهادت کرد از غیب
به هر وصفی که خوانی در شریعت
در آئی انس میدان در طریقت
توان اندر صفاتش ره بریدن
ولی در ذات او نتوان رسیدن
به دانش در صفاتش ره نیابند
به کلّی سوی ذاتش چون شتابند
بسی گوشند و گویند از صفاتش
ولی عاجز شوند از کنه ذاتش
نبی گفتا صفات او ندانند
که اندر ذات او چون ابلهانند
کسی کو ظن برد کاو هست واصل
یقین دانم ندارد هیچ حاصل
کمال معرفت شد ما عرفناک
از آن گفتند خالصان ما عبدناک
هزاران قرن اگرچه علم خوانند
سزاوار صفاتش هم نخوانند
تفکر را نماند آن جا مجالی
به جز حیرت ندارم هیچ حالی
شیخ محمود شبستری
به نام آن که ظاهر کرد و باطن
خداوند منزه پاک و بی عیب
که عالم را شهادت کرد از غیب
به هر وصفی که خوانی در شریعت
در آئی انس میدان در طریقت
توان اندر صفاتش ره بریدن
ولی در ذات او نتوان رسیدن
به دانش در صفاتش ره نیابند
به کلّی سوی ذاتش چون شتابند
بسی گوشند و گویند از صفاتش
ولی عاجز شوند از کنه ذاتش
نبی گفتا صفات او ندانند
که اندر ذات او چون ابلهانند
کسی کو ظن برد کاو هست واصل
یقین دانم ندارد هیچ حاصل
کمال معرفت شد ما عرفناک
از آن گفتند خالصان ما عبدناک
هزاران قرن اگرچه علم خوانند
سزاوار صفاتش هم نخوانند
تفکر را نماند آن جا مجالی
به جز حیرت ندارم هیچ حالی
شیخ محمود شبستری
🖤📚🖤
دوست دارم با فردی ملاقات کنم
که بتوانم کلاهم را بهنشانه احترام
از سر بردارم و بگویم:
متشکرم که متولد شدی،
هرچه بیشتر زنده باشی،
بهتر است.
چنین افرادی بسیار کمیاب هستند
........
ماکسیم گورکی
..................
هفده ژوئن برابر با ۲۸ خرداد
سالمرگ
#ماکسیم_گورکی
آلکسی ماکسیموویچ پِشکوف
که با نام ماکسیم گورکی شناخته میشود نویسندهٔ اهل روسیه و شوروی، از بنیانگذاران سبک ادبی واقع گرایی سوسیالیستی، فعال سیاسی و پنج بار نامزد جایزهٔ نوبل ادبیات بود.
او زاده ی ۲۸ مارس برابر با ۸ فروردین بود
دوست دارم با فردی ملاقات کنم
که بتوانم کلاهم را بهنشانه احترام
از سر بردارم و بگویم:
متشکرم که متولد شدی،
هرچه بیشتر زنده باشی،
بهتر است.
چنین افرادی بسیار کمیاب هستند
........
ماکسیم گورکی
..................
هفده ژوئن برابر با ۲۸ خرداد
سالمرگ
#ماکسیم_گورکی
آلکسی ماکسیموویچ پِشکوف
که با نام ماکسیم گورکی شناخته میشود نویسندهٔ اهل روسیه و شوروی، از بنیانگذاران سبک ادبی واقع گرایی سوسیالیستی، فعال سیاسی و پنج بار نامزد جایزهٔ نوبل ادبیات بود.
او زاده ی ۲۸ مارس برابر با ۸ فروردین بود
ترس
« جبران خلیل جبران »
گفته میشود که رود پیش از ورود به دریا،
از ترس بر خودش میلرزد.
او برمیگردد و به راهی که آمده بود،
نگاهی میاندازد.
سفرش را از قله کوهها آغاز کرده بود،
مسیر پرپیچوخمی از میان جنگلها و روستاها سپری کرده بود
و حالا درست رو به روی خودش،
اقیانوس وسیعی را میدید،
اقیانوسی که ورودِ به آن برایش همچون محوشدنی همیشگی بود.
اما راه دیگری وجود نداشت.
رودخانه نمیتوانست به عقب بازگردد.
هیچکس نمیتواند به عقب بازگردد.
در هستی، بازگشت به عقب ناممکن است.
رودخانه باید ریسکِ ورود به اقیانوس را بپذیرد چون فقط در این صورت است که ترسش از بین میرود.
چون درست در همینجاست
که رودخانه متوجه میشود ،
ماجرا ناپدید شدن در اقیانوس نیست بلکه...
اقیانوس شدن است
« جبران خلیل جبران »
گفته میشود که رود پیش از ورود به دریا،
از ترس بر خودش میلرزد.
او برمیگردد و به راهی که آمده بود،
نگاهی میاندازد.
سفرش را از قله کوهها آغاز کرده بود،
مسیر پرپیچوخمی از میان جنگلها و روستاها سپری کرده بود
و حالا درست رو به روی خودش،
اقیانوس وسیعی را میدید،
اقیانوسی که ورودِ به آن برایش همچون محوشدنی همیشگی بود.
اما راه دیگری وجود نداشت.
رودخانه نمیتوانست به عقب بازگردد.
هیچکس نمیتواند به عقب بازگردد.
در هستی، بازگشت به عقب ناممکن است.
رودخانه باید ریسکِ ورود به اقیانوس را بپذیرد چون فقط در این صورت است که ترسش از بین میرود.
چون درست در همینجاست
که رودخانه متوجه میشود ،
ماجرا ناپدید شدن در اقیانوس نیست بلکه...
اقیانوس شدن است
حکایت تأدیب خواجه حسن
از کتاب: #ادبیات_و_هنر_نویسندگی
تألیف: #دکتر_علی_احمدپور
در آن وقت که خواجه حسن مودب-رحمهالله علیه- به ارادت شیخ بگفت در نیشابور و به خدمت شیخ بایستاد و هرچه داشت از مال دنیا، در راه شیخ صرف کرد و شیخ او را به خدمت درویشان فرمود و بدان مهم نازک نصب کرد و او آن خدمت میکرد و شیخ بهتدریج و رفق او را ریاضت میفرمود و آنچه شرط این راه بود بر آن تحریض میکرد و هنوز از آن خواجگی در باطن خواجه حسن چیزی باقی بود.
یک روز شیخ، او را آواز داد و گفت: یا حسن! کواره بر باید گرفت و به سر چهارسوی کرمانیان باید شد و هر شکنبه و جگربند که یابی، بخرید و در آن کواره نهاد و در پشت گرفت و به خانقاه آورد.
حسن کواره در پشت گرفت و رفت و آن حرکت بر وی سخت عظیم میآمد، اما به ضرورت، اشارت پیر نگاه میبایست داشت که: الشیخ فی قومه کالنبی فی امته.
به سر چهارسوی کرمانیان آمد و هر جگربند و شکنبه که دید، بخرید و در کواره نهاد و در پشت گرفت و آن خون و نجاست به جامه و پشت وی فرو میدوید و او هر نفسی میمرد از تشویر و خجالت مردمان، که او را در آن مدتی نزدیک، با چنان جامههای فاخر و چندان نعمت دنیا و غلامان و تجمل، دیده بودند و امروز بر این صفت میدیدند. و او را از سر خواجگی برخاستن به غایت سخت بود. و همهی خلق را همچنین بود... ، و خود مقصود شیخ از این فرمان آن بود تا آن بقیت خواجگی دنیا و حب جاه که در اندرون حسن مانده بود از وی فرو ریزد.
چون حسن آن کواره در پشت، بدین صفت، از چهارسوی کرمانیان به خانقاه شیخ آورد، به کوی عدنی کوبان- و این یک نیمه از راست بازار شهر نیشابور بود- و از در خانقاه درآمد و پیش شیخ بایستاد. شیخ گفت: این را همچنین، به دروازهی حیره باید برد و پاکیزه بشست بدان آب روان و باز آورد، و این دیگر نیمه از راست بازار شهر بود. حسن همچنان به دروازهی حیره شد و آن شکنبهها بشست و بازآورد. آنوقت را که با خانقاه آمد از آن خواجگی و جاه، با وی هیچچیز نمانده بود، آزاد و خوشدل درآمد.
شیخ گفت: این را به مطبخی باید داد تا امشب اصحابنا را شکنبهوایی بپزد. حسن آن کواره به مطبخی داد و اسباب آن بیاورد تا مطبخی بدان مشغول گشت.
شیخ بدیده بود که حسن را در آن ریاضت، رنجی عظیم رسیده بود. حسن را آواز داد و گفت: اکنون غسلی بباید کرد و جامهی نمازی معهود پوشیده و به سر چهارسوی کرمانیان باید شد و از آنجا تا به حیره بباید شد و از همهی اهل بازار میپرسید که: هیچ مردی دیدی با کوارهای پر شکنبه در پشت ؟
حسن بر حکم اشارت شیخ برفت و از آن جا که شکنبه خریده بود تا آن جا که بشسته بود و باز آورده، از یک یک دوکاندار، و از هرکه او را دیده بود، پرسید، هیچکس نگفت که من چنین کسی را دیدهام یا آنکس تو بودی.
چون حسن به پیش شیخ آمد، شیخ گفت: ای حسن! آن تویی که خود را میبینی و الا هیچکس را پروای دیدن تو نیست، آن نفس توست که تو را در چشم تو میآراید، و او را قهر باید کرد و بمالید مالیدنی، که تا بنکشی دست از وی بنداری، و چنان به حقش مشغول کنی که او را پروای خود و خلق نماند.
حسن را چون این حالت مشاهده افتاد، از بند خواجگی و حب جاه بهکلی بیرون آمد و آزاد شد. و مطبخی آن ابا بپخت و آن شب سفره بنهادند و آن خوردنی بر سفره نهادند و شیخ و جمع متصوفه بر سفره بنشستند. شیخ گفت: ای اصحابنا! بخورید که امشب خواجه وای حسن میخورید.
«اسرارالتوحید
از کتاب: #ادبیات_و_هنر_نویسندگی
تألیف: #دکتر_علی_احمدپور
در آن وقت که خواجه حسن مودب-رحمهالله علیه- به ارادت شیخ بگفت در نیشابور و به خدمت شیخ بایستاد و هرچه داشت از مال دنیا، در راه شیخ صرف کرد و شیخ او را به خدمت درویشان فرمود و بدان مهم نازک نصب کرد و او آن خدمت میکرد و شیخ بهتدریج و رفق او را ریاضت میفرمود و آنچه شرط این راه بود بر آن تحریض میکرد و هنوز از آن خواجگی در باطن خواجه حسن چیزی باقی بود.
یک روز شیخ، او را آواز داد و گفت: یا حسن! کواره بر باید گرفت و به سر چهارسوی کرمانیان باید شد و هر شکنبه و جگربند که یابی، بخرید و در آن کواره نهاد و در پشت گرفت و به خانقاه آورد.
حسن کواره در پشت گرفت و رفت و آن حرکت بر وی سخت عظیم میآمد، اما به ضرورت، اشارت پیر نگاه میبایست داشت که: الشیخ فی قومه کالنبی فی امته.
به سر چهارسوی کرمانیان آمد و هر جگربند و شکنبه که دید، بخرید و در کواره نهاد و در پشت گرفت و آن خون و نجاست به جامه و پشت وی فرو میدوید و او هر نفسی میمرد از تشویر و خجالت مردمان، که او را در آن مدتی نزدیک، با چنان جامههای فاخر و چندان نعمت دنیا و غلامان و تجمل، دیده بودند و امروز بر این صفت میدیدند. و او را از سر خواجگی برخاستن به غایت سخت بود. و همهی خلق را همچنین بود... ، و خود مقصود شیخ از این فرمان آن بود تا آن بقیت خواجگی دنیا و حب جاه که در اندرون حسن مانده بود از وی فرو ریزد.
چون حسن آن کواره در پشت، بدین صفت، از چهارسوی کرمانیان به خانقاه شیخ آورد، به کوی عدنی کوبان- و این یک نیمه از راست بازار شهر نیشابور بود- و از در خانقاه درآمد و پیش شیخ بایستاد. شیخ گفت: این را همچنین، به دروازهی حیره باید برد و پاکیزه بشست بدان آب روان و باز آورد، و این دیگر نیمه از راست بازار شهر بود. حسن همچنان به دروازهی حیره شد و آن شکنبهها بشست و بازآورد. آنوقت را که با خانقاه آمد از آن خواجگی و جاه، با وی هیچچیز نمانده بود، آزاد و خوشدل درآمد.
شیخ گفت: این را به مطبخی باید داد تا امشب اصحابنا را شکنبهوایی بپزد. حسن آن کواره به مطبخی داد و اسباب آن بیاورد تا مطبخی بدان مشغول گشت.
شیخ بدیده بود که حسن را در آن ریاضت، رنجی عظیم رسیده بود. حسن را آواز داد و گفت: اکنون غسلی بباید کرد و جامهی نمازی معهود پوشیده و به سر چهارسوی کرمانیان باید شد و از آنجا تا به حیره بباید شد و از همهی اهل بازار میپرسید که: هیچ مردی دیدی با کوارهای پر شکنبه در پشت ؟
حسن بر حکم اشارت شیخ برفت و از آن جا که شکنبه خریده بود تا آن جا که بشسته بود و باز آورده، از یک یک دوکاندار، و از هرکه او را دیده بود، پرسید، هیچکس نگفت که من چنین کسی را دیدهام یا آنکس تو بودی.
چون حسن به پیش شیخ آمد، شیخ گفت: ای حسن! آن تویی که خود را میبینی و الا هیچکس را پروای دیدن تو نیست، آن نفس توست که تو را در چشم تو میآراید، و او را قهر باید کرد و بمالید مالیدنی، که تا بنکشی دست از وی بنداری، و چنان به حقش مشغول کنی که او را پروای خود و خلق نماند.
حسن را چون این حالت مشاهده افتاد، از بند خواجگی و حب جاه بهکلی بیرون آمد و آزاد شد. و مطبخی آن ابا بپخت و آن شب سفره بنهادند و آن خوردنی بر سفره نهادند و شیخ و جمع متصوفه بر سفره بنشستند. شیخ گفت: ای اصحابنا! بخورید که امشب خواجه وای حسن میخورید.
«اسرارالتوحید
در حکایاتی که از #مولانا نقل شده است و احمد افلاکی در کتاب مناقبالعارفین آورده است میگوید که:
چندی از ما در محضر مولانا نشسته بودیم و مولوی نشسته بود و پای خود را در جوی آبی دراز کرده بود و سخنان مختلف میرفت که ذکری از شمسالدین به میان آمد.
یکی از مریدان مولانا گفت:
حیف حیف!
مولانا با عتاب و خشم به سوی او برگشت و گفت:
چرا گفتی حیف؟
حیف برای چه در میان ما می آید؟
کاش برای چه در زبانت آمد؟
مولوی یکی از کسانی بود که در تمام عمر خودش یک بار حیف نگفت.
یک بار پشیمانی بر او عارض نشد.
اینکه مولوی میگوید:
بی خواب و خور کردی مرا
بی پا و سر کردی مرا
به چه معناست؟
آیا مولانا اهل حزن بوده ؟
اهل گریه و زاری بوده ؟
خواهم گفت که در مورد مولانا این چیزها صدق نمیکند. گرچه که گاهی مولوی اظهار میکند در فراق شمس که دل سوختهای دارم یا شبها نمیتوانم بخوابم و امثال اینها.
اما حقیقتش این است که زندگی او نشان نمیدهد حتی یک روز در فراق #شمس گریسته باشد.
این مرد اصلا اهل گریه کردن نبود.
اهل پشیمانی بردن نبود.
اهل نگاه به گذشته نبود.
اگر اینجور بود اصلا عارف نبود.
عارف کسی است که در ماضی و مستقبل آتش میزند.
به تعبیر خودش:
آتش اندر زن به هر دو تا به کی
پر گره باشی از ین دو همچو نی
این است که نه گذشته و نه آینده در ابدیت و در لازمان زندگی میکند.
حلاوتهای جاوید است جان عاشقانش را
ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
میگوید چنان حلاوتی، شیرینی در جان عاشقان نشسته اصلا اینها تلخ کام نمیشوند. محزون نمیشوند.
اگر یک زمانی هم گریه میکنند برای اینکه مردم چشمشان نزنند.
نگویند اینها چقدر خوشحالند، چقدر کِیفورند، چقدر باحالند ...
خیلی حرف مهمی است این.
فقط این را از مولانا شما میشنوید:
" ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری "
لذا اگر میبینید در جایی مولانا میگوید:
بی خواب و خور کردی مرا
بی پا و سر کردی مرا
آن را جدی نگیرید. برای دفع چشم زخم است.
برای اینکه شما نگویید اینهمه خنده را از کجا آوردی.
کانِ (سرچشمه) خنده بود. کانِ طرب بود.
میگفت من:
" فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم "
من، فرح فرزند فرح فرزند فرح فرزند فرحم.
یعنی:
" طرب اندر طرب اندر طرب اندر طربم "
" شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم "
اینها تعبیرات خود او است .
#شبی_در_کنار_آفتاب
چندی از ما در محضر مولانا نشسته بودیم و مولوی نشسته بود و پای خود را در جوی آبی دراز کرده بود و سخنان مختلف میرفت که ذکری از شمسالدین به میان آمد.
یکی از مریدان مولانا گفت:
حیف حیف!
مولانا با عتاب و خشم به سوی او برگشت و گفت:
چرا گفتی حیف؟
حیف برای چه در میان ما می آید؟
کاش برای چه در زبانت آمد؟
مولوی یکی از کسانی بود که در تمام عمر خودش یک بار حیف نگفت.
یک بار پشیمانی بر او عارض نشد.
اینکه مولوی میگوید:
بی خواب و خور کردی مرا
بی پا و سر کردی مرا
به چه معناست؟
آیا مولانا اهل حزن بوده ؟
اهل گریه و زاری بوده ؟
خواهم گفت که در مورد مولانا این چیزها صدق نمیکند. گرچه که گاهی مولوی اظهار میکند در فراق شمس که دل سوختهای دارم یا شبها نمیتوانم بخوابم و امثال اینها.
اما حقیقتش این است که زندگی او نشان نمیدهد حتی یک روز در فراق #شمس گریسته باشد.
این مرد اصلا اهل گریه کردن نبود.
اهل پشیمانی بردن نبود.
اهل نگاه به گذشته نبود.
اگر اینجور بود اصلا عارف نبود.
عارف کسی است که در ماضی و مستقبل آتش میزند.
به تعبیر خودش:
آتش اندر زن به هر دو تا به کی
پر گره باشی از ین دو همچو نی
این است که نه گذشته و نه آینده در ابدیت و در لازمان زندگی میکند.
حلاوتهای جاوید است جان عاشقانش را
ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری
میگوید چنان حلاوتی، شیرینی در جان عاشقان نشسته اصلا اینها تلخ کام نمیشوند. محزون نمیشوند.
اگر یک زمانی هم گریه میکنند برای اینکه مردم چشمشان نزنند.
نگویند اینها چقدر خوشحالند، چقدر کِیفورند، چقدر باحالند ...
خیلی حرف مهمی است این.
فقط این را از مولانا شما میشنوید:
" ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری "
لذا اگر میبینید در جایی مولانا میگوید:
بی خواب و خور کردی مرا
بی پا و سر کردی مرا
آن را جدی نگیرید. برای دفع چشم زخم است.
برای اینکه شما نگویید اینهمه خنده را از کجا آوردی.
کانِ (سرچشمه) خنده بود. کانِ طرب بود.
میگفت من:
" فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم "
من، فرح فرزند فرح فرزند فرح فرزند فرحم.
یعنی:
" طرب اندر طرب اندر طرب اندر طربم "
" شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم "
اینها تعبیرات خود او است .
#شبی_در_کنار_آفتاب
عشقت به هزار پادشاهی ارزد
وصلِ تو ز ماه تا به ماهی ارزد
آن را که رخی بود بدین زیبائی
انصاف بده که هرچه خواهی ارزد
#عطار
وصلِ تو ز ماه تا به ماهی ارزد
آن را که رخی بود بدین زیبائی
انصاف بده که هرچه خواهی ارزد
#عطار
آشفتـــگــان عشقـــت
گیـرم کــه جمع گردند
جمع از کجا توان کرد
دلهـای پــاره پــاره...
با ایــن سپــاه مــژگان
از خـــانه گـــــر درآیی
تسخیـر میتوان کــرد
شهـری به یک اشاره...
#فروغی_بسطامی
گیـرم کــه جمع گردند
جمع از کجا توان کرد
دلهـای پــاره پــاره...
با ایــن سپــاه مــژگان
از خـــانه گـــــر درآیی
تسخیـر میتوان کــرد
شهـری به یک اشاره...
#فروغی_بسطامی
در منزل غم فگنده مفرش ماییم
وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم
عالم چو ستم کند ستمکش ماییم
دست خوش روزگار ناخوش ماییم
#رودکی
وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم
عالم چو ستم کند ستمکش ماییم
دست خوش روزگار ناخوش ماییم
#رودکی