از خویشتن بجستن آرزو میکندم
آزاد نشستن آرزو میکندم
در بند مقامات همیبودم من
وان بند گسستن آرزو میکندم
#مولانای_جان
آزاد نشستن آرزو میکندم
در بند مقامات همیبودم من
وان بند گسستن آرزو میکندم
#مولانای_جان
تو به یک خواری گُریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق؟
#مثنوی_مولانا
📘روابطِ عاشقانهٔ سطحی و ظاهری گاه به تلنگری فرو میریزد. از نشانههای عمیقنبودنِ یک رابطهٔ عاشقانه، متزلزلشدن و فرو ریختنِ آن هنگامِ وقوعِ مشکلی کوچک است. به تعبیرِ مولانا تویی که به کوچکترین رنجی دست از عاشقی برمیداری، از عشق چه میدانی جز نامی؟ ادّعایِ عاشق بودن از سهلترین کارهاست و هر کس از پس چنین ادّعایی برمیآید اما او که به حقیقت عاشق است، هنگام وقوعِ مشکلات نیز عاشقانه استقامت میکند و در یافتنِ راه حل میکوشد. در باب عشق به خداوند هم داستان دقیقاً همینطور است. بندهای که به کوچکترین سختی و رنج خداوند را کنار می گذارد و طلبکارانه رفتار میکند بندهٔ حقیقی نیست.
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق؟
#مثنوی_مولانا
📘روابطِ عاشقانهٔ سطحی و ظاهری گاه به تلنگری فرو میریزد. از نشانههای عمیقنبودنِ یک رابطهٔ عاشقانه، متزلزلشدن و فرو ریختنِ آن هنگامِ وقوعِ مشکلی کوچک است. به تعبیرِ مولانا تویی که به کوچکترین رنجی دست از عاشقی برمیداری، از عشق چه میدانی جز نامی؟ ادّعایِ عاشق بودن از سهلترین کارهاست و هر کس از پس چنین ادّعایی برمیآید اما او که به حقیقت عاشق است، هنگام وقوعِ مشکلات نیز عاشقانه استقامت میکند و در یافتنِ راه حل میکوشد. در باب عشق به خداوند هم داستان دقیقاً همینطور است. بندهای که به کوچکترین سختی و رنج خداوند را کنار می گذارد و طلبکارانه رفتار میکند بندهٔ حقیقی نیست.
عاشقان را ، باده ، خونِ دل بُوَد ،
چشمشان ، بر راه و بر منزل بُوَد ،
دشمنِ راهِ خدا را ، خوار دار ،
دزد را ، منبر منِه ، بر ، دار ،،، دار ،
او ، چه دانَد امرِ معروف؟ ، ازسگی؟ ،
طالبِ معروفی است و ، شُهرگی ،
#مولانا
چشمشان ، بر راه و بر منزل بُوَد ،
دشمنِ راهِ خدا را ، خوار دار ،
دزد را ، منبر منِه ، بر ، دار ،،، دار ،
او ، چه دانَد امرِ معروف؟ ، ازسگی؟ ،
طالبِ معروفی است و ، شُهرگی ،
#مولانا
شاید در توانمان نباشد که دنیای اطرافمان را تغییر دهیم، شاید هرگز قادر نباشیم نابرابریها و بیعدالتیها را متوقف کنیم،
شاید نتوانیم جلوی حوادث تلخ طبیعی زندگی را بگیریم، اما
بیتردید توان آن را داریم که
دنیای درونیمان را سامان دهیم.
#رولف_دوبلی
#هنر_خوب_زیستن
شاید نتوانیم جلوی حوادث تلخ طبیعی زندگی را بگیریم، اما
بیتردید توان آن را داریم که
دنیای درونیمان را سامان دهیم.
#رولف_دوبلی
#هنر_خوب_زیستن
هرکه باشیم، هر کجایِ دنیا که زندگی کنیم، همگی جایی در اعماقمان نوعی حس ِکمبود داریم. انگار چیزی اساسی گم کردهایم و میترسیم نتوانیم آن را پس بگیریم. آنهایی هم که میدانند چه چیزی کم دارند، واقعا انگشتشمارند!
ملت_عشق
#الیف_شافاک
ملت_عشق
#الیف_شافاک
نسیما جانب بستان گذر کن
بگو آن نازنین شمشاد ما را
به تشریف قدوم خود زمانی
مشرف کن خراب آباد ما را
#ابوسعید_ابوالخیر
بگو آن نازنین شمشاد ما را
به تشریف قدوم خود زمانی
مشرف کن خراب آباد ما را
#ابوسعید_ابوالخیر
از جدال با کسی که قدردان محبت های تو نیست بپرهیز اینکه تصور کنی روزی میتوانی او را متوجه اشتباهش سازی درست مثل آب کردن کوه یخ با " ها " است ..
چاره ای نیست! باران هم باشی برای کاسه های وارونه کاری نمیشه کرد
#استاد_قمشه ای
چاره ای نیست! باران هم باشی برای کاسه های وارونه کاری نمیشه کرد
#استاد_قمشه ای
تمثیل و مثل
از ماست که بر ماست
درخت جوانی نزد درخت پیری رفت و گفت: خبر داری چیزی آمده که ما را می بُرد و از پایمان می اندازد؟
درخت پیر گفت: برو ببین از ما هم چیزی همراه او هست؟
درخت جوان رفت و دید سری از آهن و دسته ای از چوب دارد. پس نزد درخت پیر برگشت و گفت: سرش آهن و تنه اش چوب است.
درخت پیر آهی کشید و گفت: از ماست که بر ماست...
از ماست که بر ماست
درخت جوانی نزد درخت پیری رفت و گفت: خبر داری چیزی آمده که ما را می بُرد و از پایمان می اندازد؟
درخت پیر گفت: برو ببین از ما هم چیزی همراه او هست؟
درخت جوان رفت و دید سری از آهن و دسته ای از چوب دارد. پس نزد درخت پیر برگشت و گفت: سرش آهن و تنه اش چوب است.
درخت پیر آهی کشید و گفت: از ماست که بر ماست...
کانال تلگرامیsmsu43@
همایون شجریان - یادگار عمر
«یادگار عمر»
خواننده: همایون شجریان
آهنگ: انوشیروان روحانی
شعر: اهورا ایمان
عاشقان، عاشقان تازه به تازه از بهاران چه خبر؟
از بهار، از گل و باغ و بوی باران چه خبر؟
چشم اگر از غمت بپوشی
سر اگر از خزان بر آری
صد هزاران جوانه دارم
در هوایم اگر بباری
عاشقان، عاشقان تازه به تازه از بهاران چه خبر؟
از بهار، از گل و باغ و بوی باران چه خبر؟
بخوان زیر باران که یار توام
تو عید منی، من بهار توام
اگر شب تبر میزند، نیفتادهام
که در سایهی سار توام
بگو با زمین و زمان
که تا آخرین نفس بی قرار توام
تو در شبِ من
جوانهی نوری
بیا که مرا
نمانده صبوری
به شعرِ شبانه، به باغ زمانه، تو عطر بهاری
خوشا تو بخندی، خوشا تو بخوانی، خوشا تو بباری
عاشقان، عاشقان تازه به تازه از بهاران چه خبر؟
از بهار، از گل و باغ و بوی باران چه خبر؟
خواننده: همایون شجریان
آهنگ: انوشیروان روحانی
شعر: اهورا ایمان
عاشقان، عاشقان تازه به تازه از بهاران چه خبر؟
از بهار، از گل و باغ و بوی باران چه خبر؟
چشم اگر از غمت بپوشی
سر اگر از خزان بر آری
صد هزاران جوانه دارم
در هوایم اگر بباری
عاشقان، عاشقان تازه به تازه از بهاران چه خبر؟
از بهار، از گل و باغ و بوی باران چه خبر؟
بخوان زیر باران که یار توام
تو عید منی، من بهار توام
اگر شب تبر میزند، نیفتادهام
که در سایهی سار توام
بگو با زمین و زمان
که تا آخرین نفس بی قرار توام
تو در شبِ من
جوانهی نوری
بیا که مرا
نمانده صبوری
به شعرِ شبانه، به باغ زمانه، تو عطر بهاری
خوشا تو بخندی، خوشا تو بخوانی، خوشا تو بباری
عاشقان، عاشقان تازه به تازه از بهاران چه خبر؟
از بهار، از گل و باغ و بوی باران چه خبر؟
سوختی جانم چه میسازی مرا
بر سر افتادم چه میتازی مرا
در رهت افتادهام بر بوی آنک
بوک بر گیری و بنوازی مرا
لیک میترسم که هرگز تا ابد
بر نخیزم گر بیندازی مرا
بندهٔ بیچاره گر میبایدت
آمدم تا چارهای سازی مرا
چون شدم پروانهٔ شمع رخت
همچو شمعی چند بگدازی مرا
گرچه با جان نیست بازی درپذیر
همچو پروانه به جانبازی مرا
تو تمامی من نمیخواهم وجود
وین نمیباید به انبازی مرا
سر چو شمعم بازبر یکبارگی
تا کی از ننگ سرافرازی مرا
دوش وصلت نیم شب در خواب خوش
کرد هم خلوت به دمسازی مرا
تا که بر هم زد وصالت غمزهای
کرد صبح آغاز غمازی مرا
چو ز تو آواز میندهد فرید
تا دهی قرب هم آوازی مرا
#عطار
بر سر افتادم چه میتازی مرا
در رهت افتادهام بر بوی آنک
بوک بر گیری و بنوازی مرا
لیک میترسم که هرگز تا ابد
بر نخیزم گر بیندازی مرا
بندهٔ بیچاره گر میبایدت
آمدم تا چارهای سازی مرا
چون شدم پروانهٔ شمع رخت
همچو شمعی چند بگدازی مرا
گرچه با جان نیست بازی درپذیر
همچو پروانه به جانبازی مرا
تو تمامی من نمیخواهم وجود
وین نمیباید به انبازی مرا
سر چو شمعم بازبر یکبارگی
تا کی از ننگ سرافرازی مرا
دوش وصلت نیم شب در خواب خوش
کرد هم خلوت به دمسازی مرا
تا که بر هم زد وصالت غمزهای
کرد صبح آغاز غمازی مرا
چو ز تو آواز میندهد فرید
تا دهی قرب هم آوازی مرا
#عطار
تَرکِ معشوقی کن و ، کن عاشقی ،
ای گمان برده که خوب و فایقی ،
ای که در معنی ، ز شب خاموشتری ،
گفتِ خود را ، چند جویی مشتری؟ ،
سر بجنبانند پیشت بهرِ تو ،
رفت در سودایِ ایشان ، دهرِ تو ،
تو مرا گویی ، حسد اندر مپیچ ،
چه حسد آرَد کسی از فوتِ هیچ؟ ،
هست تعلیمِ خسان ، ای چشمشوخ ،
همچو نقشِ خُرد کردن ، بر کلوخ ،
خویش را ، تعلیم کن عشق و نظر ،
کآن بُوَد ، چون نقشِ فی جِرمالحَجَر ،
چند هنگامه نهی بر راهِ عام؟ ،
گام ، خستی ،،، برنیامد هیچ کام ،
وقتِ صحّت ، جمله یارند و حریف ،
وقت درد و غم ،،، بجز حق ، کو الیف؟ ،
#الیف = الفت گرفته ، خوگرفته ، یار و دوست و همدم ، الائف جمع
وقتِ دردِ چشم و دندان ، هیچ کس ،
دست تو گیرد؟ ، بجز فریادرس؟ ،
#مولانا
ای گمان برده که خوب و فایقی ،
ای که در معنی ، ز شب خاموشتری ،
گفتِ خود را ، چند جویی مشتری؟ ،
سر بجنبانند پیشت بهرِ تو ،
رفت در سودایِ ایشان ، دهرِ تو ،
تو مرا گویی ، حسد اندر مپیچ ،
چه حسد آرَد کسی از فوتِ هیچ؟ ،
هست تعلیمِ خسان ، ای چشمشوخ ،
همچو نقشِ خُرد کردن ، بر کلوخ ،
خویش را ، تعلیم کن عشق و نظر ،
کآن بُوَد ، چون نقشِ فی جِرمالحَجَر ،
چند هنگامه نهی بر راهِ عام؟ ،
گام ، خستی ،،، برنیامد هیچ کام ،
وقتِ صحّت ، جمله یارند و حریف ،
وقت درد و غم ،،، بجز حق ، کو الیف؟ ،
#الیف = الفت گرفته ، خوگرفته ، یار و دوست و همدم ، الائف جمع
وقتِ دردِ چشم و دندان ، هیچ کس ،
دست تو گیرد؟ ، بجز فریادرس؟ ،
#مولانا
◾️ملّت و مذهب عاشق...
مذهب و ملّتِ مُحبّانِ خدا چیست و کدام است؟ ایشان بر مذهبِ و ملّتِ خدا باشد نه بر مذهب و ملّتِ شافعی و ابوحنیفه و غیرهما. چون خدا را بینند لقای خدا دین و مذهب ایشان باشد. چون محمّد را بینند لقای محمد ایمان ایشان باشد و چون ابلیس را بینند این مقام دیدن نزد ایشان کفر باشد. معلوم شد که ایمان و مذهب این جماعت چیست و کفر ایشان از چیست. اکنون هر یک را از این مقامها درین بیتها بازیاب:
دين ما روى و جمال و طَلعتِ شاهانه است
کفر ما آن زلف تار و ابروی ترکانه است
از جمالِ خدّ* و خالش عقل ما دیوانه است
وز شرابِ عشق او هر دو جهان میخانه است
روح ما خود آن بت است و قلب ما بتخانه است
هر کرا ملت نه اینست او ز ما بیگانه است
[ تمهیدات، عینالقضات همدانی ]
*خد: رخسار
مذهب و ملّتِ مُحبّانِ خدا چیست و کدام است؟ ایشان بر مذهبِ و ملّتِ خدا باشد نه بر مذهب و ملّتِ شافعی و ابوحنیفه و غیرهما. چون خدا را بینند لقای خدا دین و مذهب ایشان باشد. چون محمّد را بینند لقای محمد ایمان ایشان باشد و چون ابلیس را بینند این مقام دیدن نزد ایشان کفر باشد. معلوم شد که ایمان و مذهب این جماعت چیست و کفر ایشان از چیست. اکنون هر یک را از این مقامها درین بیتها بازیاب:
دين ما روى و جمال و طَلعتِ شاهانه است
کفر ما آن زلف تار و ابروی ترکانه است
از جمالِ خدّ* و خالش عقل ما دیوانه است
وز شرابِ عشق او هر دو جهان میخانه است
روح ما خود آن بت است و قلب ما بتخانه است
هر کرا ملت نه اینست او ز ما بیگانه است
[ تمهیدات، عینالقضات همدانی ]
*خد: رخسار
زلف او بر رخ چو جولان میکند
مشک را در شهر ارزان میکند
جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش به صد جان میکند
آفتاب حسن او تا شعله زد
ماه رخ در پرده پنهان میکند
من همه قصد وصالش میکنم
وان ستمگر عزم هجران میکند
گر نمکدان پرشکر خواهی مترس
تلخیی کان شکرستان میکند
تیر مژگان و کمان ابروش
عاشقان را عید قربان میکند
از وفاها هر چه بتوان میکنم
وز جفاها هر چه نتوان میکند
سعدی ۲۴۳
مشک را در شهر ارزان میکند
جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش به صد جان میکند
آفتاب حسن او تا شعله زد
ماه رخ در پرده پنهان میکند
من همه قصد وصالش میکنم
وان ستمگر عزم هجران میکند
گر نمکدان پرشکر خواهی مترس
تلخیی کان شکرستان میکند
تیر مژگان و کمان ابروش
عاشقان را عید قربان میکند
از وفاها هر چه بتوان میکنم
وز جفاها هر چه نتوان میکند
سعدی ۲۴۳
بسکه غم خوردم ز جان سیر آمدم
چند بر خوان غمم مهمان کنی؟
دود سوز من گذشت از آسمان
تا کیم در بوتهٔ هجران کنی؟
همچو ابراهیم از لطفت سزد
کز میان آتشم بستان کنی
انوری
چند بر خوان غمم مهمان کنی؟
دود سوز من گذشت از آسمان
تا کیم در بوتهٔ هجران کنی؟
همچو ابراهیم از لطفت سزد
کز میان آتشم بستان کنی
انوری
دلا در راه حق گیر آشنایی
اگر خواهی که یابی روشنایی
چو مست خنب وحدت گشتی ای دل
میندیش آن زمان تا خود کجایی
در افتادی به دریای حقیقت
مشو غافل همی زن دست و پایی
وگر نفس و هوا عقلت رباید
تو میدان آن نفس از خود برایی
وگر همچون که یوسف خود پسندی
کشی در چاه محنتها بلایی
چو ابراهیم بتبشکن بیندیش
به هر آتش که خود خواهی درآیی
تبرا کن دل از هستی چو عیسی
به بند سوزن ای مسکین چرایی
شوی بر طور سینا همچو موسی
درین ره گر بورزی پارسایی
برو عطار مسکین خاک ره شو
به نزد اهل دل تا بر سر آیی
عطار ۸۴۸
اگر خواهی که یابی روشنایی
چو مست خنب وحدت گشتی ای دل
میندیش آن زمان تا خود کجایی
در افتادی به دریای حقیقت
مشو غافل همی زن دست و پایی
وگر نفس و هوا عقلت رباید
تو میدان آن نفس از خود برایی
وگر همچون که یوسف خود پسندی
کشی در چاه محنتها بلایی
چو ابراهیم بتبشکن بیندیش
به هر آتش که خود خواهی درآیی
تبرا کن دل از هستی چو عیسی
به بند سوزن ای مسکین چرایی
شوی بر طور سینا همچو موسی
درین ره گر بورزی پارسایی
برو عطار مسکین خاک ره شو
به نزد اهل دل تا بر سر آیی
عطار ۸۴۸
بوی مشک آید چو بویم آن دو زلف مشکبار
من به قربان سر زلفی که آرد مشکبار
عید قربانست و ناچارم که جان قربان کنم
گر ز بهر عید قربانی ز من خواهد نگار
هرکه را سیمست قربانی نماید بهر عید
من که بیسیمم نمایم عید را قربان یار
یک جهان حسنست آن مه لاجرم دارم یقین
کاوکنار از من چوگیرد از جهانگیرمکنار
سرو خیزد ازکنار جوی و هر ساعت مرا
از غم آن سرو قامت جوی خیزد از کنار
رویاو نورستو خویشنار و منزان نار و نور
گه فروزم همچو نور وگاه تنورم همچو نار
خط او مورست و مویش مار و من زان مار و مور
گهبدنکاهم چو مور و گه بهخود پیچم چو مار
قاآنی
من به قربان سر زلفی که آرد مشکبار
عید قربانست و ناچارم که جان قربان کنم
گر ز بهر عید قربانی ز من خواهد نگار
هرکه را سیمست قربانی نماید بهر عید
من که بیسیمم نمایم عید را قربان یار
یک جهان حسنست آن مه لاجرم دارم یقین
کاوکنار از من چوگیرد از جهانگیرمکنار
سرو خیزد ازکنار جوی و هر ساعت مرا
از غم آن سرو قامت جوی خیزد از کنار
رویاو نورستو خویشنار و منزان نار و نور
گه فروزم همچو نور وگاه تنورم همچو نار
خط او مورست و مویش مار و من زان مار و مور
گهبدنکاهم چو مور و گه بهخود پیچم چو مار
قاآنی
#آثار نقاشی ایوان ویلسون هنرمند؛ امریکایی به سبک #هایپررئالیسم
نمیآید به چشم از نازکی مانند بوی گل
گر آید از لباس خویش آن گل پیرهن بیرون
وحید قزوینی
نمیآید به چشم از نازکی مانند بوی گل
گر آید از لباس خویش آن گل پیرهن بیرون
وحید قزوینی