اگر
دشنام دوست
بِه از آفرین دیگران ندانی
هنوز از راه عشق
بیخبری!
عینالقضات همدانی
دشنام دوست
بِه از آفرین دیگران ندانی
هنوز از راه عشق
بیخبری!
عینالقضات همدانی
بسوزانیم سودا و جنون را ،
درآشامیم هر دَم ، موجِ خون را ،
حریفِ دوزخآشامانِ مستیم ،
که بشکافند سقفِ سبزگون را ،
چه خواهد کرد شمعِ لایزالی؟ ،
فلک را؟ ، وین دو شمعِ سرنگون را؟ ،
فرو بُرّیم دستِ دزدِ غم را ،
که دزدیدهست عقلِ ذوفنون را ،
شرابِ صرفِ سلطانی بریزیم ،
بخوابانیم عقلِ ذوفنون را ،
چو گردد مست ، حَد بر وی بِرانیم ،
که از حد بُرد ، تزویر و فسون را ،
چنانش بیخود و سرمست سازیم ،
که چون آید ، نداند راهِ چون را ،
#مولانا
درآشامیم هر دَم ، موجِ خون را ،
حریفِ دوزخآشامانِ مستیم ،
که بشکافند سقفِ سبزگون را ،
چه خواهد کرد شمعِ لایزالی؟ ،
فلک را؟ ، وین دو شمعِ سرنگون را؟ ،
فرو بُرّیم دستِ دزدِ غم را ،
که دزدیدهست عقلِ ذوفنون را ،
شرابِ صرفِ سلطانی بریزیم ،
بخوابانیم عقلِ ذوفنون را ،
چو گردد مست ، حَد بر وی بِرانیم ،
که از حد بُرد ، تزویر و فسون را ،
چنانش بیخود و سرمست سازیم ،
که چون آید ، نداند راهِ چون را ،
#مولانا
از شور و جنون رشک جنان را بزدم
ز آشفته دلی راحت جان را بزدم
جانیکه بدان زندهام و خندانم
دیوانه شدم چنانکه آن را بزدم
#مولانای_جان
ز آشفته دلی راحت جان را بزدم
جانیکه بدان زندهام و خندانم
دیوانه شدم چنانکه آن را بزدم
#مولانای_جان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا نگویند رقیبان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
آواز استاد #محمدرضا_شجریان
در دستگاه شور و شعری زیبا از #سعدی
تا نگویند رقیبان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
آواز استاد #محمدرضا_شجریان
در دستگاه شور و شعری زیبا از #سعدی
کانال تلگرامیsmsu43@
علیرضا افتخاری - دل را ببین
علیرضا افتخاری
دل را ببین
آلبوم شکوه عشق
ساخته فریدون خوشنود
شعر از ابوالقاسم لاهوتی:
دل را ببین، دل را ببین، در کوی جانان آمده ...
دل را ببین
دل را ببین
در کوی جانان آمده
ساقی بساطی نو فکن
مطرب بیا ، چنگی بزن
مطرب بیا ، چنگی بزن
سر واژگون تن غرق خون افتان و خیزان آمده
خواهد که جان پیشش رود جانان در آغوشش رود
دنیا فراموشش شود
مست است و مهمان آمده
مست است و مهمان آمده
مست است و مهمان آمده
دل را ببین
دل را ببین
در کوی جانان آمده
ساقی بساطی نو فکن
مطرب بیا ، چنگی بزن
مطرب بیا ، چنگی بزن
با آنکه راهش تنگ بود
هم دور و هم پر سنگ بود
با رهزنان در جنگ بود
فاتح ز میدان آمده
گل دیده شد در خنده شد
بلبل از او شرمنده شد
طوطی به نطقش بنده شد
دل نیست این جان آمده
از بهر درمان آمده
دل نیست این دیوانه است
دیوانه ی جانانه است
ُپر درد و ُپر افسانه است
دل نیست این جان آمده
از بهر درمان آمده
دل را ببین
دل را ببین
در کوی جانان آمده
ساقی بساطی نو فکن
مطرب بیا ، چنگی بزن
مطرب بیا
دل را ببین
آلبوم شکوه عشق
ساخته فریدون خوشنود
شعر از ابوالقاسم لاهوتی:
دل را ببین، دل را ببین، در کوی جانان آمده ...
دل را ببین
دل را ببین
در کوی جانان آمده
ساقی بساطی نو فکن
مطرب بیا ، چنگی بزن
مطرب بیا ، چنگی بزن
سر واژگون تن غرق خون افتان و خیزان آمده
خواهد که جان پیشش رود جانان در آغوشش رود
دنیا فراموشش شود
مست است و مهمان آمده
مست است و مهمان آمده
مست است و مهمان آمده
دل را ببین
دل را ببین
در کوی جانان آمده
ساقی بساطی نو فکن
مطرب بیا ، چنگی بزن
مطرب بیا ، چنگی بزن
با آنکه راهش تنگ بود
هم دور و هم پر سنگ بود
با رهزنان در جنگ بود
فاتح ز میدان آمده
گل دیده شد در خنده شد
بلبل از او شرمنده شد
طوطی به نطقش بنده شد
دل نیست این جان آمده
از بهر درمان آمده
دل نیست این دیوانه است
دیوانه ی جانانه است
ُپر درد و ُپر افسانه است
دل نیست این جان آمده
از بهر درمان آمده
دل را ببین
دل را ببین
در کوی جانان آمده
ساقی بساطی نو فکن
مطرب بیا ، چنگی بزن
مطرب بیا
بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید
درین خانه غریبید ، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید
یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید
یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان یافت ، پی دانه بگردید
نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
همین جاست ، همین جاست ، همه خانه بگردید
نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست
به غوغاش مخوانید ، خموشانه بگردید
سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک
در این جوش شراب است ، به خمخانه بگردید
چه شیرین و چه خوشبوست ، کجا خوابگه اوست ؟
پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید
بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید
درین کنج غم آباد نشانش نتوان داد
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید
کلید در امید اگر هست شمایید
درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید
رخ از سایه نهفته ست ، به افسون که خفته ست ؟
به خوابش نتوان دید ، به افسانه بگردید
تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد
گرم باز نیاورد ، به شکرانه بگردید
#هوشنگ_ابتهاج
درین خانه غریبید ، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید
یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید
یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان یافت ، پی دانه بگردید
نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
همین جاست ، همین جاست ، همه خانه بگردید
نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست
به غوغاش مخوانید ، خموشانه بگردید
سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک
در این جوش شراب است ، به خمخانه بگردید
چه شیرین و چه خوشبوست ، کجا خوابگه اوست ؟
پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید
بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید
درین کنج غم آباد نشانش نتوان داد
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید
کلید در امید اگر هست شمایید
درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید
رخ از سایه نهفته ست ، به افسون که خفته ست ؟
به خوابش نتوان دید ، به افسانه بگردید
تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد
گرم باز نیاورد ، به شکرانه بگردید
#هوشنگ_ابتهاج
كسی می خواستم از جنس خود كه او را قبله سازم، و روی بدو آرم كه از خود ملول شده بودم - تا تو چه فهم كنی از اين سخن
كه می گويم كه از خود ملول شده بودم؟-اكنون چون قبله ساختم، آنچه من می گويم فهم كند و دريابد.
#شمس_تبريزى
كه می گويم كه از خود ملول شده بودم؟-اكنون چون قبله ساختم، آنچه من می گويم فهم كند و دريابد.
#شمس_تبريزى
بیا کامروز گرد یار گردیم
به سر گردیم و چون پرگار گردیم
سبک گردیم چون باد بهاری
حریف سبزه و گلزار گردیم
#مولانا
به سر گردیم و چون پرگار گردیم
سبک گردیم چون باد بهاری
حریف سبزه و گلزار گردیم
#مولانا
شادماني از خود نور دارد ،
بدبختي تاريک است ،
و شادماني تابناک ...
انسان بدبخت بر ديگران نيز تاريكي مي افكند ...
همچون گودالي تاريك وارد مي شود
و انرژي ديگرمردم را فرو مي بلعد ...
حضورش مخرب است ،
اما حضور انسان شادمان ،
سازنده و تقويت كننده است ...
او بر ديگران نور مي افشاند ...
انسان شادمان ، رحمت و خير و بركت هستي است ...
اشو
بدبختي تاريک است ،
و شادماني تابناک ...
انسان بدبخت بر ديگران نيز تاريكي مي افكند ...
همچون گودالي تاريك وارد مي شود
و انرژي ديگرمردم را فرو مي بلعد ...
حضورش مخرب است ،
اما حضور انسان شادمان ،
سازنده و تقويت كننده است ...
او بر ديگران نور مي افشاند ...
انسان شادمان ، رحمت و خير و بركت هستي است ...
اشو
زین ضرورت گیج و دیوانه شدم
لیک در باطن همانم که بُدم
به همین سبب ناچار احمق و دیوانه شدم، ولی در باطن همانم که بودم. یعنی ظاهراً بنا به مصلحت خود را دیوانه نشان می دهم ولی در اصل عاقل و فرزانه ام.
عقلِ من گنج است من ویرانه ام
گنج اگر پیدا کنم، دیوانه ام
عقلِ من همچون گنجینه ای است و من خودم مانند یک خرابه هستم. حالا اگر بیایم و گنجینه را آشکار کنم قطعا دیوانه حقیقی هستم. زیرا که راهزنان و حرامیان بدان دستبرد می زنند. وقتی دزدان ایمان و راستی و درستی مردم متوجّه کمالات من شوند. می خواهند ازکمالات من در جهت تحکیم پایه های صولت و دولت خود بهره برند، پس من کمالات و فضایلم را پوشانده ام تا آلت دست سفلگان نشوم.
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عَسَس را دید و، در خانه نشد
دیوانه حقیقی کسی است که دیوانه نشده است. یعنی به جای اینکه از علوم و عقول جزئی و ظاهری راحت شود. برای کسب شهرت و نام و نان، خود را اَعلَم و اَعقَلِ مردم معرفی می کند. و با اینکه داروغه را می بیند ولی به کنج خلوت نمی خزد.
دانشِ من، جوهر آمد نه عَرَض
این بهایی نیست بهرِ هر غَرَض
علم من، جوهر است نه عَرَض. و این علم پُر ارزش من، برای هر عَرَض نیست. (من علم و معرفت خویش را وسیله کسب متاعِ دنیایی نمی کنم. بلکه علم و معرفت من فقط برای بیان اسرار و حقایق ربانی است.
كانِ قندم، نَیسِتانِ شِکَّرم
هم زمن می روید و، من می خورم
من معدن قند و نیستان شِکَرم. نی در من می روید و من شیرینی و شکر آن را میخورم دانش من از ذوق و کشف حاصل می شود و عاریتی نیست.
علمِ تقلیدی و تعلیمی است آن
کَز نُفورِ مَستَمِع دارد نغان
علمی که صاحبش از نفرت و بی میلی شنونده ناله و فغان سر می دهد، آن علم، تقلیدی و عاریتی است. ولی اگر علم، تحقیقی و ذاتی باشند، در غم مشتری و مستمع نیست. چه شوند، آن علوم، بسیار باشند و چه کم و یا اصلا نباشند دارنده چنین علومی باکی ندارد.
شرح مثنوی
لیک در باطن همانم که بُدم
به همین سبب ناچار احمق و دیوانه شدم، ولی در باطن همانم که بودم. یعنی ظاهراً بنا به مصلحت خود را دیوانه نشان می دهم ولی در اصل عاقل و فرزانه ام.
عقلِ من گنج است من ویرانه ام
گنج اگر پیدا کنم، دیوانه ام
عقلِ من همچون گنجینه ای است و من خودم مانند یک خرابه هستم. حالا اگر بیایم و گنجینه را آشکار کنم قطعا دیوانه حقیقی هستم. زیرا که راهزنان و حرامیان بدان دستبرد می زنند. وقتی دزدان ایمان و راستی و درستی مردم متوجّه کمالات من شوند. می خواهند ازکمالات من در جهت تحکیم پایه های صولت و دولت خود بهره برند، پس من کمالات و فضایلم را پوشانده ام تا آلت دست سفلگان نشوم.
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عَسَس را دید و، در خانه نشد
دیوانه حقیقی کسی است که دیوانه نشده است. یعنی به جای اینکه از علوم و عقول جزئی و ظاهری راحت شود. برای کسب شهرت و نام و نان، خود را اَعلَم و اَعقَلِ مردم معرفی می کند. و با اینکه داروغه را می بیند ولی به کنج خلوت نمی خزد.
دانشِ من، جوهر آمد نه عَرَض
این بهایی نیست بهرِ هر غَرَض
علم من، جوهر است نه عَرَض. و این علم پُر ارزش من، برای هر عَرَض نیست. (من علم و معرفت خویش را وسیله کسب متاعِ دنیایی نمی کنم. بلکه علم و معرفت من فقط برای بیان اسرار و حقایق ربانی است.
كانِ قندم، نَیسِتانِ شِکَّرم
هم زمن می روید و، من می خورم
من معدن قند و نیستان شِکَرم. نی در من می روید و من شیرینی و شکر آن را میخورم دانش من از ذوق و کشف حاصل می شود و عاریتی نیست.
علمِ تقلیدی و تعلیمی است آن
کَز نُفورِ مَستَمِع دارد نغان
علمی که صاحبش از نفرت و بی میلی شنونده ناله و فغان سر می دهد، آن علم، تقلیدی و عاریتی است. ولی اگر علم، تحقیقی و ذاتی باشند، در غم مشتری و مستمع نیست. چه شوند، آن علوم، بسیار باشند و چه کم و یا اصلا نباشند دارنده چنین علومی باکی ندارد.
شرح مثنوی
از سوز غم تو آتشی میطلبم
وز خاک در تو مفرشی میطلبم
از ناخوشی خویش به جان آمدهام
از حضرت تو وقت خوشی میطلبم
#مولانای_جان
وز خاک در تو مفرشی میطلبم
از ناخوشی خویش به جان آمدهام
از حضرت تو وقت خوشی میطلبم
#مولانای_جان
از روی تو من همیشه گلشن بودم
وز دیدن تو دو دیده روشن بودم
من میگفتم چشم بد از روی تو دور
جانا مگر آن چشم بدت من بودم
#مولانای_جان
وز دیدن تو دو دیده روشن بودم
من میگفتم چشم بد از روی تو دور
جانا مگر آن چشم بدت من بودم
#مولانای_جان
〇🍂
ودیعهییست سکوت
گزیده خاموشان
سخاوتیست سرشکات،
دمی که می خندی
چو پلک میبندی
حدیث گم شدن راههای آزادیست؟
تمام تهمت من را بهخویش میبندی.
تو عطر بوسهی فقری، به دستهای مناعت
#نصرت_رحمانی
نصرت رحمانی (زاده ۱۰ اسفند ۱۳۰۸ در تهران - درگذشته ۲۷ خرداد ۱۳۷۹ در رشت،یکی از شاعران معاصر نوگرا اهل ایران بود
ودیعهییست سکوت
گزیده خاموشان
سخاوتیست سرشکات،
دمی که می خندی
چو پلک میبندی
حدیث گم شدن راههای آزادیست؟
تمام تهمت من را بهخویش میبندی.
تو عطر بوسهی فقری، به دستهای مناعت
#نصرت_رحمانی
نصرت رحمانی (زاده ۱۰ اسفند ۱۳۰۸ در تهران - درگذشته ۲۷ خرداد ۱۳۷۹ در رشت،یکی از شاعران معاصر نوگرا اهل ایران بود
عصرجمعه
نصرت رحمانی
شعر عصر جمعه پاييز
در خدمت بيان تفكر
واژه ها در اين شعر به زيبایی
در كنار هم بدون واژهای نامانوس نشسته اند تمام شعر در خدمت بيان تفكر به كار گرفته شده است.....
در خدمت بيان تفكر
واژه ها در اين شعر به زيبایی
در كنار هم بدون واژهای نامانوس نشسته اند تمام شعر در خدمت بيان تفكر به كار گرفته شده است.....