معرفی عارفان
1.25K subscribers
34.9K photos
12.8K videos
3.24K files
2.79K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
زندگی ورای کنترل توست.

می‌توانی از آن لذت ببری
اما نمی‌توانی کنترلش کنی.
می‌توانی آن را زندگی کنیb
اما نمی‌توانی کنترلش کنی.
می‌توانی آن را برقصی
اما نمی‌توانی کنترلش کنی.
آن تو را کنترل می‌کند.

معمولا می‌گوییم من نفس می‌کشم. این درست نیست؛ زندگی ما را نفس می‌کشد.

ما همواره خود را کنشگر می‌انگاریم
و این باعث رنج و آشفتگی ما می‌شود.

#اشو
سپیده دم که جهانی ز خواب برخیزد
نقاب شب ز رخ آفتاب برخیزد

ز باد صبح که بر اوج آسمان گذرد
ز روی شاهد مشرق نقاب برخیزد


#امیرخسرو_دهلوی
چون پَیِ دانه، نَه بهرِ روشنی است
 همچو طالب علمِ  دنیا دنی است


اگر کسب علم دین و عرفان برای به دست آوردن روزی و معاش باشد. و نه روشنی بخشی قلوب، طالب آن علم مانند کسی است که طالب دنیای پست باشد.

طالبِ علم است بهرِ عام و خاص
 نَی که تا یابد ازین  عالَم  خلاص

زیرا طالب علم دنیای پست، علم را برای جلب و خاص میخواهد نه برای این منظور که از این عالم رهایی یابد.

همچو موشی هر طرف سوراخ کرد
چونکه  نورش راند از دَر گفت:  بَرد


عالمی که دارای علم تقلیدی و عاریتی است و آن علم را برای جلب نظر عام و خاص کسب می کنند، مانند موشی است که در زمین هر طرف را سوراخ میکنند که خود را به عالم نورانی برساند، زیرا وقتی که نور او را می راند می گوید: از این مرتبه دور شو.

چونکه سویِ دشت و نورش رَه نبود
هم در آن ظُلمات، جهدی می نمود


از آنرو که آن عالم علم عاریتی و تقلیدی راهی به سوی دشت نور ندارد. پس در همان تاریکی ها جد و جهدی میکند.

گر خدایش  پَر  دهد  پَرّ  خِرَد
بِرهَد از موشیّ و، چون مُرغان پَرَد


اگر خدای تعالی به دانای علوم عاریتی پر و بال عقل عطا کند. او از صفت موشی می رمد و مانند مرغان به پرواز در می آید. یعنی مانند بازهای بلند پرواز الهی در اوج عالم اعلى پرواز می کند.

ور نجوید پَر، بمانَد زیرِ خاک
ناامید از  رفتنِ  راه  سماک


و اگر در صدد جستجوی پر و بال عقل بر نیاید، از رسیدن به سِماک نومید می شود

سِماک: کنایه از بالاترین مرحله کمال است .

شرح مثنوی
گل و شکوفه همه هست و يار نيست ، چه سود ؟
بت شکرلب من در کنار نيست ، چه سود ؟

بهار آمد و هر گل که بايد ، آن‌همه هست
گلي که مي‌طلبم در بهار نيست ، چه سود ؟


#امير_خسرو_دهلوی
اگر گِل بر سرستت ، تا نشویی ،

بیار و ، بشکُفان گلزارِ ما را ،

#مولانا


#اگر گِل بر سرستت ، تا نشویی = منظور این هست که تعجیل کن ، معطل نکن ، وقت را از دست نده ، به قول امروزی‌ها فرصت‌سوزی نکن
دیوان شمس غزل ۱۰۴


‏***

جانا ، بیار باده ، که ایام می‌رود ،

تلخیِ غم ، به‌لذّتِ آن جام ، می‌رود ،




جامی ، که عقل و روح ، حریف و جلیسِ اوست ،

نی نفسِ کوردل ، که سویِ دام می‌رود ،




با جامِ آتشین ، چو تو از در درآمدی ،

وسواس و غم ،،، چو دود ، سویِ بام می‌رود ،




گر بر سرت گِل است ، مَشویَش شتاب کن ،

بر آب و گِل ، بساز ،،، که هنگام می‌رود ،




آن چیز را بجوش ، که او هوش می‌بَرَد ،

وآن خام را بپَز ، که سخن خام می‌رود ،

( #ناپخته سخن مگوی )




تا مست نیست ، از همه لنگان سپس‌ترست ،

در بیخودی ، به کعبه ،،، به یک گام می‌رود ،




خاموش و ، نام باده مگو ،،، پیشِ مردِ خام ،

چون ، خاطرش به بادۂ بدنام می‌رود ،




#مولانا

#گر بر سرت گِل است ، مَشویَش ، شتاب کن = همان معانی را که برای مصرع اول بیت بالا از غزل ۱۰۴ گفته شد ، دارد .


#تا مست نیست ، از همه لنگان سپس‌ترست = یعنی زمانی که مست و بیخود نیست ، از همه حتی از افراد لنگ نیز عقب‌تر هست .
دیوان شمس ص ۳۵۰ غزل ۸۶۵
ارزشِ هر انسان به چیزی که به آن دست می‌یابد نیست، بلکه به هدفی است که میلِ رسیدن به آن را دارد.


جبران خلیل جبران
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب است

بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است

#حضرت_حافظ
هستی تو سزای این و صد چندین رنج
تا با تو که گفت کاین همه بر خود سنج

از خوردن و خواستن بر آسا و بباش
و آرام گزین که خفته ای بر سر گنج

#باباافضل_كاشانى
از بایزید بسطامی پرسیدند:
علامت محبت خدا چیست؟
بایزید گفت :
آنکسی که خدا او را دوست دارد
سه خصلت بدو دهد :

سخاوتی چون سخاوت دریا ..
محبتی چون محبت آفتاب ..
و تواضعی چون تواضع زمین ..
از عشق تو من بلند قد می‌گردم
وز شوق تو من یکی به صد می‌گردم

گویند مرا بگرد او می‌گردی
ای بیخبران بگرد خود میگردم

#مولانای_جان
از عشق تو گشتم ارغنون عالم
وز زخمهٔ تو فاش شده احوالم

ماننده چنگ شده همه اشکالم
هر پرده که می‌زنی مرا مینالم

#مولانای_جان
از طبع ملول دوست ما می‌دانیم
وز غایت عاشقیش می رنجانیم
شرمنده و ترسنده نبرد راهی

تا راه حجاب ماست ما می‌رانیم

#مولانای_جان
هر که #دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نَبُرد هر که به اَقدام رفت

همت #سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
عُمرِ ما در هجر تو بی وفا، طی شد و پژمرد
روز جگر سوختیم و شب ها دیده گریاندیم



جناب بسمل تبریزی
اگر
دشنام دوست
بِه از آفرین دیگران ندانی
هنوز از راه عشق
بی‌خبری!

عین‌القضات همدانی
گنه به ارث رسیده است از پدر ما را
خطا ز صبح ازل، رزق آدمیزادست


#صائب_تبریزی
بسوزانیم سودا و جنون را ،

درآشامیم هر دَم ، موجِ خون را ،




حریفِ دوزخ‌آشامانِ مستیم ،

که بشکافند سقفِ سبزگون را ،




چه خواهد کرد شمعِ لایزالی؟ ،

فلک را؟ ، وین دو شمعِ سرنگون را؟ ،




فرو بُرّیم دستِ دزدِ غم را ،

که دزدیده‌ست عقلِ ذوفنون را ،




شرابِ صرفِ سلطانی بریزیم ،

بخوابانیم عقلِ ذوفنون را ،




چو گردد مست ، حَد بر وی بِرانیم ،

که از حد بُرد ، تزویر و فسون را ،




چنانش بیخود و سرمست سازیم ،

که چون آید ، نداند راهِ چون را ،





#مولانا
از شور و جنون رشک جنان را بزدم
ز آشفته دلی راحت جان را بزدم

جانیکه بدان زنده‌ام و خندانم
دیوانه شدم چنانکه آن را بزدم

#مولانای_جان
فیض_کاشانی

بـیـگانه  کسی  باشـد
کو با تو نباشد یار

آنکس که تواش یاری
بیگانه چرا باشد
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

سعدی