گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند
#مولانای_جان
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند
#مولانای_جان
دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
#مولانای_جان
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
#مولانای_جان
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
#مولانای_جان
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
#مولانای_جان
تابلوی نقاشی بوسه/اثر گوستاو کلمیت
- ابعاد: ۱۸۰ × ۱۸۰ سانتیمتر
- گونه: رنگ و روغن
ز لعل لبت بوسه ارزان گرفتم
یکی جان سپردم، دوصد جان گرفتم
#تاراج_شیرازی
- ابعاد: ۱۸۰ × ۱۸۰ سانتیمتر
- گونه: رنگ و روغن
ز لعل لبت بوسه ارزان گرفتم
یکی جان سپردم، دوصد جان گرفتم
#تاراج_شیرازی
دیباچهٔ گلستان سعدی چون طولانی است آنرا به نُه قسمت تقسیم کردم و با دوستان هر شب یک قسمتِ آنرا مرور میکنیم .
سعدی « گلستان »
دیباچه
( #قسمت_اول )
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
منّت خدای را ، عزّ و جل ،
که طاعتش ، موجبِ قُربت است ،
و به شُکر اندرش ، مَزیدِ نعمت .
هر نفسی که فرو میرود ، مُمِدّ حیات است ،
و چون بر میآید ، مُفَرّحِ ذات .
پس ، در هر نفسی ، دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی ،، شکری واجب .
از دست و زبان که ، برآید؟ ،
کز عهدهٔ شکرش ، بهدر آید؟ ،
اِعملوا آلَ داودَ شکراً وَ قلیلٌ مِن عبادیَ الشکور
بنده ، همان بِه ،،، که ز تقصیرِ خویش ،
عذر به درگاهِ خدای ، آوَرَد ،
ورنه ، سزاوارِ خداوندیاَش ،
کس نتوانَد که بهجای آوَرَد ،
بارانِ رحمتِ بیحسابش ، همه را رسیده ،
و خوانِ نعمتِ بیدریغش ، همه جا کشیده .
پردهٔ ناموسِ بندگان ،، به گناهِ فاحش ، نَدَرَد ،
و وظیفهٔ روزی ، به خطایِ منکر ، نَبرَد .
ای کریمی ، که از خزانهٔ غیب ،
گبر و ترسا ، وظیفهخور ، داری
دوستان را ، کجا کنی محروم؟ ،
تو که با دشمن ، این نظر داری؟ ،
فرّاشِ بادِ صبا را ، گفته تا فرشِ زمرّدی بگسترد ،
و دایهٔ ابرِ بهاری را ، فرموده ، تا بناتِ نبات ، در مهدِ زمین بپروَرَد .
درختان را به خلعتَِ نوروزی ، قبایِ سبزورق در بر گرفته ،
و اطفالِ شاخ را ، به قدومِ موسمِ ربیع ، کلاهِ شکوفه بر سر نهاده .
عصارهٔ نالی ، به قدرتِ او ، شهدِ فایق شده ،
– عصارهٔ نالی ، به قدرتِ او ، شهدِ فایق شده : « ی » در نالی نشانهٔ نکره بودن آن است و نال به معنای نیِ باریک و نیشکر است و معنای جمله این است که :
به قدرتِ خداوند ، از نیشکر ، شهدی ممتاز چون عسل بدست میآید .
و تخمِ خرمایی ، به تربیتش ، نخلِ باسق گشته .
نخلِ باسِق
#نخل_باسق = درختِ خرمای بلندقامت
ابر و باد و مه و خورشید و فلک ، در کارند ،
تا ، تو نانی به کف آریّ و ، به غفلت ، نخوری ،
همه از بهرِ تو ،،، سرگشته و فرمانبردار ،
شرطِ انصاف نباشد ، که تو فرمان نَبَری ،
ادامه دارد 👇👇👇
سعدی « گلستان »
دیباچه
( #قسمت_اول )
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
منّت خدای را ، عزّ و جل ،
که طاعتش ، موجبِ قُربت است ،
و به شُکر اندرش ، مَزیدِ نعمت .
هر نفسی که فرو میرود ، مُمِدّ حیات است ،
و چون بر میآید ، مُفَرّحِ ذات .
پس ، در هر نفسی ، دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی ،، شکری واجب .
از دست و زبان که ، برآید؟ ،
کز عهدهٔ شکرش ، بهدر آید؟ ،
اِعملوا آلَ داودَ شکراً وَ قلیلٌ مِن عبادیَ الشکور
بنده ، همان بِه ،،، که ز تقصیرِ خویش ،
عذر به درگاهِ خدای ، آوَرَد ،
ورنه ، سزاوارِ خداوندیاَش ،
کس نتوانَد که بهجای آوَرَد ،
بارانِ رحمتِ بیحسابش ، همه را رسیده ،
و خوانِ نعمتِ بیدریغش ، همه جا کشیده .
پردهٔ ناموسِ بندگان ،، به گناهِ فاحش ، نَدَرَد ،
و وظیفهٔ روزی ، به خطایِ منکر ، نَبرَد .
ای کریمی ، که از خزانهٔ غیب ،
گبر و ترسا ، وظیفهخور ، داری
دوستان را ، کجا کنی محروم؟ ،
تو که با دشمن ، این نظر داری؟ ،
فرّاشِ بادِ صبا را ، گفته تا فرشِ زمرّدی بگسترد ،
و دایهٔ ابرِ بهاری را ، فرموده ، تا بناتِ نبات ، در مهدِ زمین بپروَرَد .
درختان را به خلعتَِ نوروزی ، قبایِ سبزورق در بر گرفته ،
و اطفالِ شاخ را ، به قدومِ موسمِ ربیع ، کلاهِ شکوفه بر سر نهاده .
عصارهٔ نالی ، به قدرتِ او ، شهدِ فایق شده ،
– عصارهٔ نالی ، به قدرتِ او ، شهدِ فایق شده : « ی » در نالی نشانهٔ نکره بودن آن است و نال به معنای نیِ باریک و نیشکر است و معنای جمله این است که :
به قدرتِ خداوند ، از نیشکر ، شهدی ممتاز چون عسل بدست میآید .
و تخمِ خرمایی ، به تربیتش ، نخلِ باسق گشته .
نخلِ باسِق
#نخل_باسق = درختِ خرمای بلندقامت
ابر و باد و مه و خورشید و فلک ، در کارند ،
تا ، تو نانی به کف آریّ و ، به غفلت ، نخوری ،
همه از بهرِ تو ،،، سرگشته و فرمانبردار ،
شرطِ انصاف نباشد ، که تو فرمان نَبَری ،
ادامه دارد 👇👇👇
ای صوفیِ سرگردان ، در بندِ نکونامی ،
تا دُرد نیاشامی ، زین دَرد نیارامی ،
مُلکِ صمدیت را ، چه سود و زیان دارد؟ ،
گر ، حافظِ قرآنی؟ ، یا عابدِ اصنامی؟ ،
زُهدت به چه کار آید، ، گر راندۂ درگاهی؟ ،
کفرت چه زیان دارد؟ ، گر نیکسرانجامی؟ ،
#سعدی
تا دُرد نیاشامی ، زین دَرد نیارامی ،
مُلکِ صمدیت را ، چه سود و زیان دارد؟ ،
گر ، حافظِ قرآنی؟ ، یا عابدِ اصنامی؟ ،
زُهدت به چه کار آید، ، گر راندۂ درگاهی؟ ،
کفرت چه زیان دارد؟ ، گر نیکسرانجامی؟ ،
#سعدی
یکی در مسجدی به تطوّع بانگِ نماز گفتی به اَدایی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحبِ مسجد امیری بود عادلِ نیکسیرت ، نمیخواستش که دلآزرده گردد ،
گفت : ای جوانمرد ، این مسجد را مؤذنانند قدیم ، هر یکی را پنج دینار مرتب داشتهام ، تو را دَه دینار میدهم تا جایی دیگر رَوی ، بر این قول توافق کردند و برفت پس از مدتی در راهی همدیگر را دیدند ،
مؤذن گفت : ای امیر ، مرا مُفت از دست دادی ، اکنون اینجا که هستم بیست دینارم میدهند تا جای دیگر رَوَم و قبول نمیکنم ،
امیر ازخنده بیخود گشت و گفت : قبول نکن که به پنجاه دینار هم راضی میشوند .
#گلستان_سعدی
گفت : ای جوانمرد ، این مسجد را مؤذنانند قدیم ، هر یکی را پنج دینار مرتب داشتهام ، تو را دَه دینار میدهم تا جایی دیگر رَوی ، بر این قول توافق کردند و برفت پس از مدتی در راهی همدیگر را دیدند ،
مؤذن گفت : ای امیر ، مرا مُفت از دست دادی ، اکنون اینجا که هستم بیست دینارم میدهند تا جای دیگر رَوَم و قبول نمیکنم ،
امیر ازخنده بیخود گشت و گفت : قبول نکن که به پنجاه دینار هم راضی میشوند .
#گلستان_سعدی
به میان دل خیال مه دلگشا درآمد
چو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد
بت و بت پرست و مؤمن همه در سجود رفتند
چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا درآمد
#مولانای_جان
چو نه راه بود و نی در عجب از کجا درآمد
بت و بت پرست و مؤمن همه در سجود رفتند
چو بدان جمال و خوبی بت خوش لقا درآمد
#مولانای_جان
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
#حضرت_حافظ
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
#حضرت_حافظ
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشهٔ چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقهپرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
#حضرت_حافظ
گشت هر گوشهٔ چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقهپرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
#حضرت_حافظ
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهیبالایی
#حضرت_حافظ
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهیبالایی
#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مژده آمد از قدوم آنکه دل جویای اوست
جان به استقبالش آمد آنکه جان ماوای اوست
اینک آمد تا که در جان و دل من جا کند
آنکه هم جان جای او پیوست هم دل جای اوست
فیض کاشانی
جان به استقبالش آمد آنکه جان ماوای اوست
اینک آمد تا که در جان و دل من جا کند
آنکه هم جان جای او پیوست هم دل جای اوست
فیض کاشانی