از گنج قدم شدیم ویرانهٔ او
ز افسانهٔ او شدیم افسانهٔ او
آوخ که ز پیمان و ز پیمانهٔ او
کس خانهٔ خود نداند از خانه او
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۵۳۵
ز افسانهٔ او شدیم افسانهٔ او
آوخ که ز پیمان و ز پیمانهٔ او
کس خانهٔ خود نداند از خانه او
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۵۳۵
ای جان جهان جز تو کسی کیست بگو
بیجان و جهان هیچ کسی زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۵۴۳
بیجان و جهان هیچ کسی زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۵۴۳
Khodahafez
Hayedeh
هایده
خوردم قسم تا بعد از این با چشم باز عاشق شوم
حالا ڪه آمد دیگرے من میروم من میروم
خداحافظ خداحافظ
حالا ڪه دست دیگرے بر هم زده دنیاے ما
حالا ڪه بر هم میخورد آرامش فرداے ما
خداحافظ خداحافظ
اے تڪیه گاه ناتوان از ناامیدے خسته ام
از بیم فرداهاے دور باره سفر را بسته ام
گفتے ڪه در سختے و غم پشت و پناه من شوی
در ڪوره راه زندگے فانوس راه من شوی
حالا ڪه پشت پا زدن براے تو آسان شده
حالا ڪه لحظه هاے تو از آن این و آن شده
خداحافظ خداحافظ
دل خون شد از امید و نشد یار یار من
اے واے بر من و دل امیدوار من
جهانبخش پازوکی
خوردم قسم تا بعد از این با چشم باز عاشق شوم
حالا ڪه آمد دیگرے من میروم من میروم
خداحافظ خداحافظ
حالا ڪه دست دیگرے بر هم زده دنیاے ما
حالا ڪه بر هم میخورد آرامش فرداے ما
خداحافظ خداحافظ
اے تڪیه گاه ناتوان از ناامیدے خسته ام
از بیم فرداهاے دور باره سفر را بسته ام
گفتے ڪه در سختے و غم پشت و پناه من شوی
در ڪوره راه زندگے فانوس راه من شوی
حالا ڪه پشت پا زدن براے تو آسان شده
حالا ڪه لحظه هاے تو از آن این و آن شده
خداحافظ خداحافظ
دل خون شد از امید و نشد یار یار من
اے واے بر من و دل امیدوار من
جهانبخش پازوکی
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۵۴۹
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۵۴۹
هان ای تن خاکی سخن از خاک مگو
جز قصهٔ آن آینهٔ پاک مگو
از خالق افلاک درونت صفتی است
جز از صفت خالق افلاک مگو
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۵۸۹
جز قصهٔ آن آینهٔ پاک مگو
از خالق افلاک درونت صفتی است
جز از صفت خالق افلاک مگو
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۵۸۹
جمع کن خاطر پراکنده
تا ز معنا شوی تو آکنده
بنده در فکر صنع یک ساعت
بهتر از شست ساله در طاعت
فکر پَر است و عقل چون باز است
همچو چرخی بلندپرواز است
گرچه بر شاخ دل مقر دارد
هردو عالم به زیر پر دارد
گاه در خاکدان فرش بود
گاه بر شاخسار عرش بود
هر دمی میبود بهکاری نو
هر زمانی کند شکاری نو
وقتی از نور ماه لقمه خورد
وقتی از مهر نیز در گذرد
گاه از این برجها گذاره کند
کرسی و عرش پاره پاره کند
گاه بال کبوتری گیرد
گاه باشد که اختری گیرد
چون شود فارغ از نشان همه
شاخ گیرد از آن میان همه
خسروی باید از برای شکار
نکند هرکسی هوای شکار
باز را چشم بستهای چکنم
پر و بالش شکستهای چکنم....
حکیم سنایی غزنوی
اندیشیدن ، زندگی با دل بینا ست
مولا علی ع
تا ز معنا شوی تو آکنده
بنده در فکر صنع یک ساعت
بهتر از شست ساله در طاعت
فکر پَر است و عقل چون باز است
همچو چرخی بلندپرواز است
گرچه بر شاخ دل مقر دارد
هردو عالم به زیر پر دارد
گاه در خاکدان فرش بود
گاه بر شاخسار عرش بود
هر دمی میبود بهکاری نو
هر زمانی کند شکاری نو
وقتی از نور ماه لقمه خورد
وقتی از مهر نیز در گذرد
گاه از این برجها گذاره کند
کرسی و عرش پاره پاره کند
گاه بال کبوتری گیرد
گاه باشد که اختری گیرد
چون شود فارغ از نشان همه
شاخ گیرد از آن میان همه
خسروی باید از برای شکار
نکند هرکسی هوای شکار
باز را چشم بستهای چکنم
پر و بالش شکستهای چکنم....
حکیم سنایی غزنوی
اندیشیدن ، زندگی با دل بینا ست
مولا علی ع
باب چهاردهم
جهد کن ای پسر که تا عاشق نشوی، خواه به پیری و خواه به جوانی، پس اگر اتفاق افتد یقین دل مباش و پیوسته دل در لعب مدار بر عشق، که متابع شهوت بودن نه کار خردمندان است. از عشق تا توانی پرهیز کن، که عاشقی کار با بلاست، خاصه پیری و هنگام مفلسی، که یکساله راحت وصال به یک روزه رنج فراق نه ارزد، که سرتاسر عاشقی رنج است و درد دل و مِحّنت، هر چند که دردی خوش است، اگر در فراق باشی در عذاب باشی و اگر در وصال باشی و معشوق بدخوی بود، از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی و اگر مثل معشوقهٔ تو فریشتهٔ مقرب است که بههیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو، از آنکه عادت خلق چنین است. پس خویشتن را نگاه دار و از عاشقی پرهیز کن، که خردمندان از چنین کار پرهیز توانند کرد، از آنچه ممکن نگردد که بهیک دیدار کسی بر کسی عاشق شود، اول چشم بیند، آنگه دل پسندد؛ چون دل پسند کرد طبع بدو مایل شود، آنگاه متقاضی دیدار او کند؛ اگر تو شهوت خویش را در امر دل کنی و دل را متابع شهوت گردانی تدبیر آن کنی که یکبار دیگر او را به بینی، چون دیدار دوباره شود و طبع بدو مضاعف گردد و هوای دل غالبتر شود پس قصد دیدار سیوم کنی، چون سیم بار دیدی و در حدیث آمد و سخن گفت و جواب شنید، خر رفت و رسن برد و دریغا چنبر.
#عنصرالمعالی
#قابوسنامه
جهد کن ای پسر که تا عاشق نشوی، خواه به پیری و خواه به جوانی، پس اگر اتفاق افتد یقین دل مباش و پیوسته دل در لعب مدار بر عشق، که متابع شهوت بودن نه کار خردمندان است. از عشق تا توانی پرهیز کن، که عاشقی کار با بلاست، خاصه پیری و هنگام مفلسی، که یکساله راحت وصال به یک روزه رنج فراق نه ارزد، که سرتاسر عاشقی رنج است و درد دل و مِحّنت، هر چند که دردی خوش است، اگر در فراق باشی در عذاب باشی و اگر در وصال باشی و معشوق بدخوی بود، از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی و اگر مثل معشوقهٔ تو فریشتهٔ مقرب است که بههیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو، از آنکه عادت خلق چنین است. پس خویشتن را نگاه دار و از عاشقی پرهیز کن، که خردمندان از چنین کار پرهیز توانند کرد، از آنچه ممکن نگردد که بهیک دیدار کسی بر کسی عاشق شود، اول چشم بیند، آنگه دل پسندد؛ چون دل پسند کرد طبع بدو مایل شود، آنگاه متقاضی دیدار او کند؛ اگر تو شهوت خویش را در امر دل کنی و دل را متابع شهوت گردانی تدبیر آن کنی که یکبار دیگر او را به بینی، چون دیدار دوباره شود و طبع بدو مضاعف گردد و هوای دل غالبتر شود پس قصد دیدار سیوم کنی، چون سیم بار دیدی و در حدیث آمد و سخن گفت و جواب شنید، خر رفت و رسن برد و دریغا چنبر.
#عنصرالمعالی
#قابوسنامه
اندر خفتن و خوابیدن
بدان و آگاه باش ای پسر که رسم حکیمان روم آنست که: از گرمابه بیرون آیند تا زمانی در مسلخ گرمابه نخسپند بیرون نیایند و هیچ قوم دیگر را این رسم نیست، اما حکما خواب را موت الاصغر خوانند، از بهر آنک چه خفته و چه مرده هیچ دو را از عالم آگاهی نیست، که این مردهای است با نفَس و آن مردهای است بی نفس و بسیار خفتن عادت ناستوده است، تن را کاهل کند و طبع را شوریده کند و صورت روی را از حال به بیحالی برد، که پنج چیز است که چون به مردم رسد در حال صورت روی را متغیر کند: یکی نشاط ناگهان و یکی غم مفاجا و یکی خشم و یکی خواب و یکی مستی و ششم پیریست. که چون مردم پیر شود از صورت خویش بگردد و آن نوع دیگرست، اما مردم تا خفته باشد نه در حکم زندگان بود و نه در حکم مردگان، چنان که بر مرده قلم نیست بر خفته نیز قلم نیست، چنانک گفتم،بیت:
هر چند به جفا پشت مرا دادی خم
من مهر تو در دلم نگردانم کم
از تو به جفا نبرم ای شهره صنم
تو خفته و بر خفته نرانند قلم
همچنان که خفتن بسیار زیان کارست ناخفتن هم زیان دارد، که اگر آدمی هفتاد و دو ساعت، یعنی سه شباروز، به قصد بگذارد و نخسبد یا به ستم بیدار دارند آن کس را بیم مرگ باشد.
اما هر کاری را اندازهای است، حکما چنین گفتهاند که: شباروزی بیست و چهار ساعت باشد، دو بهر بیدار باشی و یک بهر بخسبی.
#قابوسنامه
#عنصرالمعالی
بدان و آگاه باش ای پسر که رسم حکیمان روم آنست که: از گرمابه بیرون آیند تا زمانی در مسلخ گرمابه نخسپند بیرون نیایند و هیچ قوم دیگر را این رسم نیست، اما حکما خواب را موت الاصغر خوانند، از بهر آنک چه خفته و چه مرده هیچ دو را از عالم آگاهی نیست، که این مردهای است با نفَس و آن مردهای است بی نفس و بسیار خفتن عادت ناستوده است، تن را کاهل کند و طبع را شوریده کند و صورت روی را از حال به بیحالی برد، که پنج چیز است که چون به مردم رسد در حال صورت روی را متغیر کند: یکی نشاط ناگهان و یکی غم مفاجا و یکی خشم و یکی خواب و یکی مستی و ششم پیریست. که چون مردم پیر شود از صورت خویش بگردد و آن نوع دیگرست، اما مردم تا خفته باشد نه در حکم زندگان بود و نه در حکم مردگان، چنان که بر مرده قلم نیست بر خفته نیز قلم نیست، چنانک گفتم،بیت:
هر چند به جفا پشت مرا دادی خم
من مهر تو در دلم نگردانم کم
از تو به جفا نبرم ای شهره صنم
تو خفته و بر خفته نرانند قلم
همچنان که خفتن بسیار زیان کارست ناخفتن هم زیان دارد، که اگر آدمی هفتاد و دو ساعت، یعنی سه شباروز، به قصد بگذارد و نخسبد یا به ستم بیدار دارند آن کس را بیم مرگ باشد.
اما هر کاری را اندازهای است، حکما چنین گفتهاند که: شباروزی بیست و چهار ساعت باشد، دو بهر بیدار باشی و یک بهر بخسبی.
#قابوسنامه
#عنصرالمعالی
حکایت
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رقعه بر خرقه همیدوخت و تسکین خاطر مسکین را همیگفت:
به نان خشک قناعت کنیم و جامه دلق
که بار محنت خود به که بار منت خلق
کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حال تو چنان که هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد.
گفت: خاموش! که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن.
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پایمردی همسایه در بهشت
#سعدی
#گلستان
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رقعه بر خرقه همیدوخت و تسکین خاطر مسکین را همیگفت:
به نان خشک قناعت کنیم و جامه دلق
که بار محنت خود به که بار منت خلق
کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حال تو چنان که هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد.
گفت: خاموش! که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن.
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پایمردی همسایه در بهشت
#سعدی
#گلستان
عده ای نماز اجاره ای می خوانند! ...
و روزه اجاره ای میگیرند! ...
برای امواتی ڪه درحیاتشان وقت نداشته اند!!!خودشان انجام دهنـد!
ولی پولی داشته اند! ڪه بدهند به نماز خوانان! و روزه گیران حرفه ای!
تا برایشان انجام دهند!!!
پدر پول بسوزد! ...
ڪه در دستگاه خدا هم ڪار میڪند!!!
آنهم چه ڪاری! ...جانشین پرستش خدا! ...
پول میدهند! تا دیگران برایش خدا را بپرستند!
و او به بهشت برود و ثواب نماز و روزه آنها راببرد!!!
براستی ڪه عجب حماقتی است جهل مذهبی!
نماز و روزه ی اجاره ای برای اموات پولدار
#دکتر_علی_شریعتی
و روزه اجاره ای میگیرند! ...
برای امواتی ڪه درحیاتشان وقت نداشته اند!!!خودشان انجام دهنـد!
ولی پولی داشته اند! ڪه بدهند به نماز خوانان! و روزه گیران حرفه ای!
تا برایشان انجام دهند!!!
پدر پول بسوزد! ...
ڪه در دستگاه خدا هم ڪار میڪند!!!
آنهم چه ڪاری! ...جانشین پرستش خدا! ...
پول میدهند! تا دیگران برایش خدا را بپرستند!
و او به بهشت برود و ثواب نماز و روزه آنها راببرد!!!
براستی ڪه عجب حماقتی است جهل مذهبی!
نماز و روزه ی اجاره ای برای اموات پولدار
#دکتر_علی_شریعتی
حکایت
مهمان پیری شدم در دیاربکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی.
شبی حکایت کرد: مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است. درختی در این وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند. شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بنالیدهام تا مرا این فرزند بخشیده است.
شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمردی.
خواجه شادیکنان که پسرم عاقل است و پسر طعنهزنان که پدرم فرتوت.
سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت
#سعدی
#گلستان
مهمان پیری شدم در دیاربکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی.
شبی حکایت کرد: مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است. درختی در این وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند. شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بنالیدهام تا مرا این فرزند بخشیده است.
شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمردی.
خواجه شادیکنان که پسرم عاقل است و پسر طعنهزنان که پدرم فرتوت.
سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت
#سعدی
#گلستان
حکایت
باب اول
در سیرت پادشاهان
هارونالرشید را چون مُلک دیار مصر مسلم شد گفت: به خلاف آن طاغی که به غرورِ مُلکِ مصر دعوی خدایی کرد، نبخشم این مملکت را مگر به خسیسترین بندگان.
سیاهی داشت نام او خصیب در غایت جهل. مُلک مصر به وی ارزانی داشت و گویند عقل و درایت او تا به جایی بود که طایفهای حرّاث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم باران بیوقت آمد و تلف شد. گفت: پشم بایستی کاشتن!
اگر روزی به دانش در فزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی
به نادانان چنان روزی رساند
که دانا اندر آن عاجز بماند
بخت و دولت به کاردانی نیست
جز به تائید آسمانی نیست
اوفتادهست در جهان بسیار
بیتمیز ارجمند و عاقل خوار
کیمیاگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه یافته گنج
#سعدی
#گلستان
باب اول
در سیرت پادشاهان
هارونالرشید را چون مُلک دیار مصر مسلم شد گفت: به خلاف آن طاغی که به غرورِ مُلکِ مصر دعوی خدایی کرد، نبخشم این مملکت را مگر به خسیسترین بندگان.
سیاهی داشت نام او خصیب در غایت جهل. مُلک مصر به وی ارزانی داشت و گویند عقل و درایت او تا به جایی بود که طایفهای حرّاث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم باران بیوقت آمد و تلف شد. گفت: پشم بایستی کاشتن!
اگر روزی به دانش در فزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی
به نادانان چنان روزی رساند
که دانا اندر آن عاجز بماند
بخت و دولت به کاردانی نیست
جز به تائید آسمانی نیست
اوفتادهست در جهان بسیار
بیتمیز ارجمند و عاقل خوار
کیمیاگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه یافته گنج
#سعدی
#گلستان
وجود روابط
برای شادی و خشنودی شما نیست؛
اگر همچنان دستیابی به هدف رستگاری را
از طریق روابط دنبال میکنید،
بارها و بارها سرخورده خواهید شد.
چنانچه بپذیرید که
ارتباطات برای (آگاه کردن) شما هستند
و نه خشنودیتان،
آنگاه روابط میتوانند
رستگاری را به شما ارزانی دارند
و شما خویش را
با آگاهی والاتری که میخواهد وارد این جهان شود،
همسو میکنید.
اکهارت تله
برای شادی و خشنودی شما نیست؛
اگر همچنان دستیابی به هدف رستگاری را
از طریق روابط دنبال میکنید،
بارها و بارها سرخورده خواهید شد.
چنانچه بپذیرید که
ارتباطات برای (آگاه کردن) شما هستند
و نه خشنودیتان،
آنگاه روابط میتوانند
رستگاری را به شما ارزانی دارند
و شما خویش را
با آگاهی والاتری که میخواهد وارد این جهان شود،
همسو میکنید.
اکهارت تله
ایزد که جهان به قبضهٔ قدرت اوست
دادست ترا دو چیز کان هر دو نکوست
هم سیرت آنکه دوست داری کس را
هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست
#ابوسعید_ابوالخیر
دادست ترا دو چیز کان هر دو نکوست
هم سیرت آنکه دوست داری کس را
هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست
#ابوسعید_ابوالخیر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همه غرقیم و سرگردان درین دریای بی پایان
ولیکن هر یکی از ما نکو دُردانه ای داریم
چنین جائی که ما داریم به نزد او چه خواهد بود
برای شمع عشق او عجب پروانه ای داریم
#شاه_نعمت_الله_ولی
ولیکن هر یکی از ما نکو دُردانه ای داریم
چنین جائی که ما داریم به نزد او چه خواهد بود
برای شمع عشق او عجب پروانه ای داریم
#شاه_نعمت_الله_ولی
حتی انتخاب کردن جهنم زیباست
در زمانیکه به زور میخواهند شما
را وارد بهشت کنند
زیرا بهشتیکه به زور واردش
شوی ازجهنم بدتراست
جهنمیکه به انتخاب خودتان
باشد یک بهشت است.
اشو
در زمانیکه به زور میخواهند شما
را وارد بهشت کنند
زیرا بهشتیکه به زور واردش
شوی ازجهنم بدتراست
جهنمیکه به انتخاب خودتان
باشد یک بهشت است.
اشو
سگ چو عالم گشت، شد چالاك زَحف
سگ چو عارف گشت، شد اصحابِ کهف
وقتی که سگ دانا شود در حمله و جنگ با دشمن، چالاک می شود و چون سگ، عارف شد از اصحاب کهف می شود.
سگ: اینجا کنایه از انسانی است که با کسب علوم و معارف خود را از بار سنگین مادّیات و حسیّات برهاند و سبکبار و چالاک شود و به مرتبه معقولات و معنویات رسد.
سگ، شناسا شد که میرِ صیدکیست
ای خدا آن نورِ اِشناسنده چیست؟
سگ دانست که سالار شکار چه کسی است، یعنی سگ اصحاب کهف دانست که خالق و آفریدگار جهان کیست، خدایا آن نور شناسنده و فهم کننده چه نوری است؟
کور نشناسد، نَه از بی چشمی است
بلکه این زآنست کز جهلست مست
اینکه نابینا نداند و نشناسد که پادشاه جهان کیست، معنی این نیست که چشم ندارد، بلکه بواسطه اینست که او مست در نادانی خویش است.
عدم معرفت و کوفهمی، از کوردلی ناشی می شود نه از فقدان چشم ظاهری.
نیست خود بی چشم تر کور از زمین
این زمین از فضلِ حق شد خصم بین
هیچ کوری بی چشم تر از زمین نیست، با این حال زمین به برکت فضل حق، دشمن را می بیند.
نورِ موسی دید و، موسی را نواخت
خَسفِ قارون کرد، قارون را شناخت
زمین، نور حقّانی حضرت موسی (ع) را دید و او را نوازش کرد. و همین زمین، قارون را شناخت و او را فرو بلعید.
شرح مثنوی
سگ چو عارف گشت، شد اصحابِ کهف
وقتی که سگ دانا شود در حمله و جنگ با دشمن، چالاک می شود و چون سگ، عارف شد از اصحاب کهف می شود.
سگ: اینجا کنایه از انسانی است که با کسب علوم و معارف خود را از بار سنگین مادّیات و حسیّات برهاند و سبکبار و چالاک شود و به مرتبه معقولات و معنویات رسد.
سگ، شناسا شد که میرِ صیدکیست
ای خدا آن نورِ اِشناسنده چیست؟
سگ دانست که سالار شکار چه کسی است، یعنی سگ اصحاب کهف دانست که خالق و آفریدگار جهان کیست، خدایا آن نور شناسنده و فهم کننده چه نوری است؟
کور نشناسد، نَه از بی چشمی است
بلکه این زآنست کز جهلست مست
اینکه نابینا نداند و نشناسد که پادشاه جهان کیست، معنی این نیست که چشم ندارد، بلکه بواسطه اینست که او مست در نادانی خویش است.
عدم معرفت و کوفهمی، از کوردلی ناشی می شود نه از فقدان چشم ظاهری.
نیست خود بی چشم تر کور از زمین
این زمین از فضلِ حق شد خصم بین
هیچ کوری بی چشم تر از زمین نیست، با این حال زمین به برکت فضل حق، دشمن را می بیند.
نورِ موسی دید و، موسی را نواخت
خَسفِ قارون کرد، قارون را شناخت
زمین، نور حقّانی حضرت موسی (ع) را دید و او را نوازش کرد. و همین زمین، قارون را شناخت و او را فرو بلعید.
شرح مثنوی