بود در غزنی ، امامی از کرام ،
نام بودش ، میرهٔ عبدالسلام ،
چون سخن گفتی امامِ نامدار ،
خلق ، آنجا جمع گشتی ، بی شمار ،
هر کِرا ، در شهر ، چیزی گم شدی ،
روزِ مجلس ، پیشِ آن مردم ، شدی ،
بانگ کردی ، آنچه گم کردی بهراه ،
پس ، نشان جُستی ز خلق ، آنجایگاه ،
روزِ مجلس ، بود مردی سوگوار ،
زانکه ، خر گم کرده بود ، آن بیقرار ،
بر سرِ آن مردمِ مجلسنیوش ،
مردِ خر گمکرده ، آمد در خروش ،
کای مسلمانان ، خری با جُل ، که یافت؟ ،
چه خر و چه اسب ، آن دُلدُل که یافت؟ ،
چون ، نداد آنجا ، کسی از خر ، نشان ،
مرد ، شد بر خاک از آن غم ، خونفشان ،
آن امام ، القصه ، حرف ، آغاز کرد ،
دفترِ عشّاق ، از هم ، باز کرد ،
وصفِ عشق و عاشقان ، گفتن ، گرفت ،
وز کمالِ عشق ، آشفتن ، گرفت ،
پس ، چنین گفت او : که ذرّاتِ جهان ،
جمله ، در عشقند ، پیدا و نهان ،
در جهان ، کس بود ، کو ، عاشق نبود؟ ،
یا ، کمالِ عشق را ، لایق نبود؟ ،
هست در مجلس ، کسی اینجایگاه؟ ،
کو ، بهسِرّ عشق ، کم بُردهست راه؟ ،
غافلی ، برخاست ،، پنداشت آن سلیم ،
کآنکه عاشق نیست ،، کاریست آن ، عظیم ،
گفت : اگر چه یافتم عمری تمام ،
هرگزم عشقی نبودهست ، ای امام ،
میره ، گفت آن مرد خرگم کرده را : ،
رو ، فساری آر و ،،، گیر ، این مُرده را ،
کآنچه ، تو در جستنش بشتافتی ،
منّت ایزد را ، که اینجا یافتی ،
مرد را ، بی عشق ، کاری چون بُوَد؟ ،
این چنین خر ، بی فساری ، چون بُوَد؟ ،
هر که عاشق نیست ، او را ، خر شمُر ،
خر ، بسی باشد ،، ز خر ، کمتر شمُر ،
عاشقی ، در چُستی و چالاکیاَست ،
هرکه عاشق نیست ، کِرمی خاکیاَست ،
عشق را ، گاهی نوازش باشَدَت ،
گاه ، چون شمعی ، گدازش باشَدَت ،
تا ، نخواهی دید در اوّل گداز ،
نیست درآخر ،، ترا ممکن ، نواز ،
الحکایة و التمثیل
عطار " مصیبتنامه " بخش نهم
نام بودش ، میرهٔ عبدالسلام ،
چون سخن گفتی امامِ نامدار ،
خلق ، آنجا جمع گشتی ، بی شمار ،
هر کِرا ، در شهر ، چیزی گم شدی ،
روزِ مجلس ، پیشِ آن مردم ، شدی ،
بانگ کردی ، آنچه گم کردی بهراه ،
پس ، نشان جُستی ز خلق ، آنجایگاه ،
روزِ مجلس ، بود مردی سوگوار ،
زانکه ، خر گم کرده بود ، آن بیقرار ،
بر سرِ آن مردمِ مجلسنیوش ،
مردِ خر گمکرده ، آمد در خروش ،
کای مسلمانان ، خری با جُل ، که یافت؟ ،
چه خر و چه اسب ، آن دُلدُل که یافت؟ ،
چون ، نداد آنجا ، کسی از خر ، نشان ،
مرد ، شد بر خاک از آن غم ، خونفشان ،
آن امام ، القصه ، حرف ، آغاز کرد ،
دفترِ عشّاق ، از هم ، باز کرد ،
وصفِ عشق و عاشقان ، گفتن ، گرفت ،
وز کمالِ عشق ، آشفتن ، گرفت ،
پس ، چنین گفت او : که ذرّاتِ جهان ،
جمله ، در عشقند ، پیدا و نهان ،
در جهان ، کس بود ، کو ، عاشق نبود؟ ،
یا ، کمالِ عشق را ، لایق نبود؟ ،
هست در مجلس ، کسی اینجایگاه؟ ،
کو ، بهسِرّ عشق ، کم بُردهست راه؟ ،
غافلی ، برخاست ،، پنداشت آن سلیم ،
کآنکه عاشق نیست ،، کاریست آن ، عظیم ،
گفت : اگر چه یافتم عمری تمام ،
هرگزم عشقی نبودهست ، ای امام ،
میره ، گفت آن مرد خرگم کرده را : ،
رو ، فساری آر و ،،، گیر ، این مُرده را ،
کآنچه ، تو در جستنش بشتافتی ،
منّت ایزد را ، که اینجا یافتی ،
مرد را ، بی عشق ، کاری چون بُوَد؟ ،
این چنین خر ، بی فساری ، چون بُوَد؟ ،
هر که عاشق نیست ، او را ، خر شمُر ،
خر ، بسی باشد ،، ز خر ، کمتر شمُر ،
عاشقی ، در چُستی و چالاکیاَست ،
هرکه عاشق نیست ، کِرمی خاکیاَست ،
عشق را ، گاهی نوازش باشَدَت ،
گاه ، چون شمعی ، گدازش باشَدَت ،
تا ، نخواهی دید در اوّل گداز ،
نیست درآخر ،، ترا ممکن ، نواز ،
الحکایة و التمثیل
عطار " مصیبتنامه " بخش نهم
گفت پیغامبر که جنت از اله
گر همیخواهی ز کس چیزی مخواه
چون نخواهی من کفیلم مر ترا
جنت الماوی و دیدار خدا
#مولانای_جان
گر همیخواهی ز کس چیزی مخواه
چون نخواهی من کفیلم مر ترا
جنت الماوی و دیدار خدا
#مولانای_جان
#اصلاحیه
باز امشب غزلے
كنج دلم زندانے است
آسمان شب بے حوصلہ ام طوفانے است..
حافظ ❌❌❌
جعلی
سراینده نسترن کاربین
شب همگی بخیر
🌸🍃
از فکر
که مذکورست عین ذاکر و ذکر
بدین آلودگی بی علم و ادراک
تو خواهی برد پی بر عالم پاک
خدا بنشسته در دلهای پاکست
نه آنکو بسته این آب و خاکست
دل وابسته بر این خاک دل نیست
خدا در دل بود در آب و گل نیست
تو کن پرواز از این آب و گل پست
که سلطان را نشیند باز بر دست
مگر بر ساعد سلطان نشیند
که چشم باز سلطان را نبیند
«صفای اصفهانی»
که مذکورست عین ذاکر و ذکر
بدین آلودگی بی علم و ادراک
تو خواهی برد پی بر عالم پاک
خدا بنشسته در دلهای پاکست
نه آنکو بسته این آب و خاکست
دل وابسته بر این خاک دل نیست
خدا در دل بود در آب و گل نیست
تو کن پرواز از این آب و گل پست
که سلطان را نشیند باز بر دست
مگر بر ساعد سلطان نشیند
که چشم باز سلطان را نبیند
«صفای اصفهانی»
بیا ساقی که در کار سلوکم
بجامی نه بسر تاج ملوکم
که تاج پادشاهی عقل و دادست
خرد شاگرد می می اوستادست
نه آن می کش خرد بگریزد از بوی
مئی کز بوی او عقل آورد روی
شرابی از خمستان حقیقت
سزای مغز مستان حقیقت
که مغز ما و این می هر دو یارند
بهم چون جسم و چون جان سازگارند
ازین می مغز سالک گر شود تر
رود جائی که جبریل افکند پر
الی الله راست خلق آنکوست در راه
بمی ده خلق را سیر الی الله
که ما را سیر فی اللهست در پیش
تو سلطان توانگر بنده درویش
الی الله را چو رهرو رهنما شد
خدا شد سیر فی الله را سزا شد
که حق در سیر فی اللهست سیار
کند مر ذات خود را سیر اطوار
ز خلقیت چو خلق آید سوی حق
الی الله نام این سیرست مطلق
خدا شد پس ز خود در خود سفر کرد
مسمائی بهر اسمی نظر کرد
مسمی گشت هر اسم و صفت را
هویدا کرد سر معرفت را
حقیقت داد بر اسمای ذاتی
تحقق یافت اسمای صفاتی
مبدل شد ز آب تیره با نور
صفای صبح زاد از شام دیجور
ز اسم و رسم سائر گشت آگاه
که شد تکمیل سر سیر فی الله
خلافت گشت بر بالای او دلق
ز بالا یعنی از حق شد سوی خلق
سپس از خلق شد در خلق سائر
چو مرکز در مدارست و دوائر
پی تکمیل خلق آن حق مطلق
بامر خلق شد ماء/مور از حق
من الخلق الی الحق سیر ثانی
که زد پویاش کوس من رآنی
من الحق الی الخلقست ثالث
که از حق تاخت سمت خلق وارث
من الخلق الی الخلقست رابع
که حق متبوع مطلق خلق تابع
کنون بنیوش شرح و بسط اسفار
که خواهد گوش معنی در اسرار
نباشد سیر اول را منازل
که باشد فیض حق بر خلق شامل
ز حق تا عبد نبود راه بسیار
ولی مخفیست حق در ستر اسرار
حجاب بین ما و اوست مائی
خودی در خورد نبود با خدائی
اگر خلق از خودی بیگانه گردد
خدا را آشنای خانه گردد
ولیکن شرط دارد سیر این راه
جزای شرط باشد سیر درگاه
نخستین شرط از باطل تخلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
چو رهرو شد مبرا از رذائل
شود ذاتش محلای فضائل
شود بعد از تخلی با تحلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
نخستین جلوه از اسم علیمست
که باب الله رحمن رحیمست
بود علم الهی باب ابواب
بهر ناسخته نگشایند این باب
ازین در سیر اسمای الهی
توانی کرد ای رهرو کماهی
ز خاک این در آید بوی کامل
که چون بگشود بینی روی کامل
در علم خدای بی ندیدست
قدیمستی نه این باب جدیدست
مر این باب ار گشودندت شبانگاه
ببینی صبح روشن روی الله
چو دیدی روی او بی خویش گردی
بسلطانی رسی درویش گردی
ولی الله مطلق اسم اعظم
بود در سیر دوم سر آدم
شود موصوف اوصاف الهی
برد پی بر کمال حق کماهی
خدا چشمست و گوش و دست و پایش
هوایش مرده در پای خدایش
هوا را سر برید از تیغ تجرید
چو مو سر رستش از اعضای توحید
زهر سر باز در وحدت دهانها
انا الله الا حد ورد زبانها
ببزم بود اعیان ازل شمع
مقیم بارگاه وحدت جمع
که شد از ذات و وصف و فعل فانی
بذات و وصف و فعل لامکانی
بحق رد کرد این هستی که از اوست
ز سر تا پای او شد هستی دوست
که هستی نیست یک هستیست گر هست
که او حقست در بالا و در پست
بطی این بوادی هادی راه
تواند زد دم انی انا الله
شود منصور دار سر مطلق
بدارائی زند کوس اناالحق
زند طبل ولایت بر سر دار
ولی را بخت منصورست بیدار
نوای نغز نای من رآنی
بود در منتهای سیر ثانی
دم راز طرب ساز اناهو
بود سیر دوم را در تکاپو
انا هو بار نخل سیر ثانیست
زمانی نیست نخل سیر آنیست
ب آنی سالک اندر سیر باطن
کند ایجاد را سیر مواطن
چه گفتم بلکه باشد آن دائم
که بر اسماستی قیوم قائم
جوان بخت جهان کل اسماست
ولی مرشد آن پیر تواناست
گروهی اندرین خلوت نشستند
در سیر سوم بر روی بستند
گروهی از خدا گشتند ماء/مور
که روی آرند سمت ظلمت نور
خدای مطلق اندر سیر سوم
باین پیدائی اندر خلق شد گم
ولی الله کامل قلب عارف
نبی شد مهر ابنای معارف
بود پیغمبر تعریف اسماء
معارف را کند بر خلق ابناء
بابنای معارف شد پیمبر
ولی تشریع حق را نیست در خور
که تشریع نبی در خیر مردم
بود محتاج سر سیر چارم
ز حق آمد بخلق آن سر ساری
چو نهر از خلق شد در خلق جاری
من الخلق الی الخلق اینکه با دلق
مسافر گشت حق از خلق در خلق
پی تشریع امر لایزالی
ز اوصاف جمالی یا جلالی
اگر چه برد در این سیر بس رنج
بهر ویرانه پنهان کرد صد گنج
ز یک ویرانه در شرع آنکه شد پست
هزاران گنج باد آورد در دست
پس از سیر چهارم ذات عالم
نبی شد در نبوت گشت خاتم
تمام انبیا آن فرد یکتاست
که بر دوشش ردای احمد ماست
همش خنگ خلافت زیر زینست
همش دست خدا در آستینست
امام انبیای بدو و ختمست
مر او را اقتدای امر حتمست
کسی از انبیای ما تقدم
بانگشتش ز خاتم نیست خاتم
که این انگشتری را حلقه دینست
خدا این حلقه را نقش نگینست
«صفای اصفهانی»
بجامی نه بسر تاج ملوکم
که تاج پادشاهی عقل و دادست
خرد شاگرد می می اوستادست
نه آن می کش خرد بگریزد از بوی
مئی کز بوی او عقل آورد روی
شرابی از خمستان حقیقت
سزای مغز مستان حقیقت
که مغز ما و این می هر دو یارند
بهم چون جسم و چون جان سازگارند
ازین می مغز سالک گر شود تر
رود جائی که جبریل افکند پر
الی الله راست خلق آنکوست در راه
بمی ده خلق را سیر الی الله
که ما را سیر فی اللهست در پیش
تو سلطان توانگر بنده درویش
الی الله را چو رهرو رهنما شد
خدا شد سیر فی الله را سزا شد
که حق در سیر فی اللهست سیار
کند مر ذات خود را سیر اطوار
ز خلقیت چو خلق آید سوی حق
الی الله نام این سیرست مطلق
خدا شد پس ز خود در خود سفر کرد
مسمائی بهر اسمی نظر کرد
مسمی گشت هر اسم و صفت را
هویدا کرد سر معرفت را
حقیقت داد بر اسمای ذاتی
تحقق یافت اسمای صفاتی
مبدل شد ز آب تیره با نور
صفای صبح زاد از شام دیجور
ز اسم و رسم سائر گشت آگاه
که شد تکمیل سر سیر فی الله
خلافت گشت بر بالای او دلق
ز بالا یعنی از حق شد سوی خلق
سپس از خلق شد در خلق سائر
چو مرکز در مدارست و دوائر
پی تکمیل خلق آن حق مطلق
بامر خلق شد ماء/مور از حق
من الخلق الی الحق سیر ثانی
که زد پویاش کوس من رآنی
من الحق الی الخلقست ثالث
که از حق تاخت سمت خلق وارث
من الخلق الی الخلقست رابع
که حق متبوع مطلق خلق تابع
کنون بنیوش شرح و بسط اسفار
که خواهد گوش معنی در اسرار
نباشد سیر اول را منازل
که باشد فیض حق بر خلق شامل
ز حق تا عبد نبود راه بسیار
ولی مخفیست حق در ستر اسرار
حجاب بین ما و اوست مائی
خودی در خورد نبود با خدائی
اگر خلق از خودی بیگانه گردد
خدا را آشنای خانه گردد
ولیکن شرط دارد سیر این راه
جزای شرط باشد سیر درگاه
نخستین شرط از باطل تخلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
چو رهرو شد مبرا از رذائل
شود ذاتش محلای فضائل
شود بعد از تخلی با تحلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
نخستین جلوه از اسم علیمست
که باب الله رحمن رحیمست
بود علم الهی باب ابواب
بهر ناسخته نگشایند این باب
ازین در سیر اسمای الهی
توانی کرد ای رهرو کماهی
ز خاک این در آید بوی کامل
که چون بگشود بینی روی کامل
در علم خدای بی ندیدست
قدیمستی نه این باب جدیدست
مر این باب ار گشودندت شبانگاه
ببینی صبح روشن روی الله
چو دیدی روی او بی خویش گردی
بسلطانی رسی درویش گردی
ولی الله مطلق اسم اعظم
بود در سیر دوم سر آدم
شود موصوف اوصاف الهی
برد پی بر کمال حق کماهی
خدا چشمست و گوش و دست و پایش
هوایش مرده در پای خدایش
هوا را سر برید از تیغ تجرید
چو مو سر رستش از اعضای توحید
زهر سر باز در وحدت دهانها
انا الله الا حد ورد زبانها
ببزم بود اعیان ازل شمع
مقیم بارگاه وحدت جمع
که شد از ذات و وصف و فعل فانی
بذات و وصف و فعل لامکانی
بحق رد کرد این هستی که از اوست
ز سر تا پای او شد هستی دوست
که هستی نیست یک هستیست گر هست
که او حقست در بالا و در پست
بطی این بوادی هادی راه
تواند زد دم انی انا الله
شود منصور دار سر مطلق
بدارائی زند کوس اناالحق
زند طبل ولایت بر سر دار
ولی را بخت منصورست بیدار
نوای نغز نای من رآنی
بود در منتهای سیر ثانی
دم راز طرب ساز اناهو
بود سیر دوم را در تکاپو
انا هو بار نخل سیر ثانیست
زمانی نیست نخل سیر آنیست
ب آنی سالک اندر سیر باطن
کند ایجاد را سیر مواطن
چه گفتم بلکه باشد آن دائم
که بر اسماستی قیوم قائم
جوان بخت جهان کل اسماست
ولی مرشد آن پیر تواناست
گروهی اندرین خلوت نشستند
در سیر سوم بر روی بستند
گروهی از خدا گشتند ماء/مور
که روی آرند سمت ظلمت نور
خدای مطلق اندر سیر سوم
باین پیدائی اندر خلق شد گم
ولی الله کامل قلب عارف
نبی شد مهر ابنای معارف
بود پیغمبر تعریف اسماء
معارف را کند بر خلق ابناء
بابنای معارف شد پیمبر
ولی تشریع حق را نیست در خور
که تشریع نبی در خیر مردم
بود محتاج سر سیر چارم
ز حق آمد بخلق آن سر ساری
چو نهر از خلق شد در خلق جاری
من الخلق الی الخلق اینکه با دلق
مسافر گشت حق از خلق در خلق
پی تشریع امر لایزالی
ز اوصاف جمالی یا جلالی
اگر چه برد در این سیر بس رنج
بهر ویرانه پنهان کرد صد گنج
ز یک ویرانه در شرع آنکه شد پست
هزاران گنج باد آورد در دست
پس از سیر چهارم ذات عالم
نبی شد در نبوت گشت خاتم
تمام انبیا آن فرد یکتاست
که بر دوشش ردای احمد ماست
همش خنگ خلافت زیر زینست
همش دست خدا در آستینست
امام انبیای بدو و ختمست
مر او را اقتدای امر حتمست
کسی از انبیای ما تقدم
بانگشتش ز خاتم نیست خاتم
که این انگشتری را حلقه دینست
خدا این حلقه را نقش نگینست
«صفای اصفهانی»
دغدغه ی بزرگِ من این اواخر، سرنوشتِ کُره ی خاکیِ ماست که دو اسبه به سوی نابودی رانده میشود، رمق از دست میدهد. باید پیش از آن که دیر شود، به دادش رسید!
#محمود_اعتمادزاده
(به آذین)
#محمود_اعتمادزاده (م.ا. بهآذین)
زاده۲۳ دی ۱۲۹۳
کوی خُمِران چهلتن، رشت
درگذشته۱۰ خرداد ۱۳۸۵ (۹۲ سالگی)
بیمارستان آراد، تهران
ایست قلبی
نویسنده، مترجم و فعال سیاسی معاصر ایرانی بود. بهآذین فعالیتهای ادبی خود را از سال ۱۳۲۰ –و زمانی که به علت جراحت در جنگ جهانی دوم یک دست خود را از دست داده بود– با انتشار داستانهای کوتاه آغاز کرد. نوشتهها و داستانهای کوتاهِ بیشتری در طولِ سالهای بعد به رشتهٔ تحریر درآورد و با ترجمهٔ آثار شکسپیر، بالزاک، رومن رولان، شولوخوف و نگارشِ خاطرات و تجربیاتش از زندانهای دههٔ ۱۳۵۰، به خدمات ادبی خود ادامه داد.شهرت وی از زمان سردبیری هفتهنامهٔ کتاب هفته و سپس ریاست کانون نویسندگان آغاز شد.
زنده یاد #محمود_اعتمادزاده ( #به_آذین)
زادروز ۲۳ دی ۱۲۹۳
کوی خُمِران چهلتن، رشت
مرگ ۱۰ خرداد ۱۳۸۵
بیمارستان آراد، تهران
ایست قلبی
جایگاه خاکسپاری کرج
پیشه فعال سیاسی، نویسنده و مترجم
#محمود_اعتمادزاده
(به آذین)
#محمود_اعتمادزاده (م.ا. بهآذین)
زاده۲۳ دی ۱۲۹۳
کوی خُمِران چهلتن، رشت
درگذشته۱۰ خرداد ۱۳۸۵ (۹۲ سالگی)
بیمارستان آراد، تهران
ایست قلبی
نویسنده، مترجم و فعال سیاسی معاصر ایرانی بود. بهآذین فعالیتهای ادبی خود را از سال ۱۳۲۰ –و زمانی که به علت جراحت در جنگ جهانی دوم یک دست خود را از دست داده بود– با انتشار داستانهای کوتاه آغاز کرد. نوشتهها و داستانهای کوتاهِ بیشتری در طولِ سالهای بعد به رشتهٔ تحریر درآورد و با ترجمهٔ آثار شکسپیر، بالزاک، رومن رولان، شولوخوف و نگارشِ خاطرات و تجربیاتش از زندانهای دههٔ ۱۳۵۰، به خدمات ادبی خود ادامه داد.شهرت وی از زمان سردبیری هفتهنامهٔ کتاب هفته و سپس ریاست کانون نویسندگان آغاز شد.
زنده یاد #محمود_اعتمادزاده ( #به_آذین)
زادروز ۲۳ دی ۱۲۹۳
کوی خُمِران چهلتن، رشت
مرگ ۱۰ خرداد ۱۳۸۵
بیمارستان آراد، تهران
ایست قلبی
جایگاه خاکسپاری کرج
پیشه فعال سیاسی، نویسنده و مترجم
معرفی عارفان
دغدغه ی بزرگِ من این اواخر، سرنوشتِ کُره ی خاکیِ ماست که دو اسبه به سوی نابودی رانده میشود، رمق از دست میدهد. باید پیش از آن که دیر شود، به دادش رسید! #محمود_اعتمادزاده (به آذین) #محمود_اعتمادزاده (م.ا. بهآذین) زاده۲۳ دی ۱۲۹۳ کوی خُمِران چهلتن، رشت…
هر نژادی، هر هنری، ریاکاری خاصی دارد. خوراک این جهان اندکی "حقیقت" است و بسیاری "دروغ". روح آدمی ناتوان است و تاب حقیقت ندارد؛ دین او، اخلاق او، سیاست او، شاعران و هنرمندان او باید آن را در لفافهای از دروغ بپوشانند و پیش او بگذارند. این دروغها با روح هر نژادی سازگاری دارد، و در هر یک متفاوت است؛ و همان است که سبب میشود ملتها اینقدر به دشواری یکدیگر را بفهمند و اینقدر به آسانی همدیگر را تحقیر کنند. حقیقت نزد همه یکی است؛ ولی هر ملتی دروغهای خاص خود را دارد که بدان نام ایدهآلیسم مینهد.
هر کس از هنگام زادن تا مرگ آن را با هوا نفس میکشد، و این دیگر برایش یکی از شرایط زندگی شده است؛ تنها چند نابغه میتوانند از پس بحرانهای شیرمردانه، بحرانهایی که در طی آن خود را در جهان آزاد اندیشهٔ خویش تنها میبینند، از چنگ آن رهایی یابند.
(جان شیفته | نویسنده: رومن رولان | مترجم: محمود اعتمادزاده)
#محمود_اعتمادزاده (م.ا. بهآذین) (۱۲۹۳–۱۳۸۵) نویسنده، مترجم و فعال سیاسی معاصر ایرانی بود. بهآذین فعالیتهای ادبی خود را از سال ۱۳۲۰ –و زمانی که به علت جراحت در جنگ جهانی دوم یک دست خود را از دست داده بود– با انتشار داستانهای کوتاه آغاز کرد. نوشتهها و داستانهای کوتاهِ بیشتری در طولِ سالهای بعد به رشتهٔ تحریر درآورد و با ترجمهٔ آثار شکسپیر، بالزاک، رومن رولان، شولوخوف و نگارشِ خاطرات و تجربیاتش از زندانهای دههٔ ۱۳۵۰، به خدمات ادبی خود ادامه داد.شهرت وی از زمان سردبیری هفتهنامهٔ کتاب هفته و سپس ریاست کانون نویسندگان آغاز شد.
زاده: ۲۳ دی ۱۲۹۳; کوی خُمِران چهلتن، رشت
فوت: ۲۰۰۶ رشت
آرامگاه کرج
نام اصلی: محمود اعتمادزاده
هر کس از هنگام زادن تا مرگ آن را با هوا نفس میکشد، و این دیگر برایش یکی از شرایط زندگی شده است؛ تنها چند نابغه میتوانند از پس بحرانهای شیرمردانه، بحرانهایی که در طی آن خود را در جهان آزاد اندیشهٔ خویش تنها میبینند، از چنگ آن رهایی یابند.
(جان شیفته | نویسنده: رومن رولان | مترجم: محمود اعتمادزاده)
#محمود_اعتمادزاده (م.ا. بهآذین) (۱۲۹۳–۱۳۸۵) نویسنده، مترجم و فعال سیاسی معاصر ایرانی بود. بهآذین فعالیتهای ادبی خود را از سال ۱۳۲۰ –و زمانی که به علت جراحت در جنگ جهانی دوم یک دست خود را از دست داده بود– با انتشار داستانهای کوتاه آغاز کرد. نوشتهها و داستانهای کوتاهِ بیشتری در طولِ سالهای بعد به رشتهٔ تحریر درآورد و با ترجمهٔ آثار شکسپیر، بالزاک، رومن رولان، شولوخوف و نگارشِ خاطرات و تجربیاتش از زندانهای دههٔ ۱۳۵۰، به خدمات ادبی خود ادامه داد.شهرت وی از زمان سردبیری هفتهنامهٔ کتاب هفته و سپس ریاست کانون نویسندگان آغاز شد.
زاده: ۲۳ دی ۱۲۹۳; کوی خُمِران چهلتن، رشت
فوت: ۲۰۰۶ رشت
آرامگاه کرج
نام اصلی: محمود اعتمادزاده
رنجورم و با تاب و توانی که ندارم
دلتنگ توام، ای تو همانی که ندارم!
#حامد_عسکری
#حامد_عسکری متولد ۱۰ خرداد ۱۳۶۱ در بم
ترانه سرا و شاعر است.
فارغ التحصیل لیسانس رشته حقوق قضایی از دانشگاه تهران شمال می باشد وی فوق دیپلم خود را در پایه لمعتین در حوزه علمیه گذرانده است، پدرش معلم بود
دلتنگ توام، ای تو همانی که ندارم!
#حامد_عسکری
#حامد_عسکری متولد ۱۰ خرداد ۱۳۶۱ در بم
ترانه سرا و شاعر است.
فارغ التحصیل لیسانس رشته حقوق قضایی از دانشگاه تهران شمال می باشد وی فوق دیپلم خود را در پایه لمعتین در حوزه علمیه گذرانده است، پدرش معلم بود
معرفی عارفان
رنجورم و با تاب و توانی که ندارم دلتنگ توام، ای تو همانی که ندارم! #حامد_عسکری #حامد_عسکری متولد ۱۰ خرداد ۱۳۶۱ در بم ترانه سرا و شاعر است. فارغ التحصیل لیسانس رشته حقوق قضایی از دانشگاه تهران شمال می باشد وی فوق دیپلم خود را در پایه لمعتین در حوزه…
#حامد_عسکری :
بعد از سوم راهنمایی رفتم حوزه علمیه و مشغول درس شدم و بعد شروع کردم به صورت قاچاقی دیپلم گرفتن. لمعتین را تمام کردم و همزمان دیپلم هم گرفتم. دانشگاه امتحان دادم و حقوق قبول شدم
من زندگی ام شعر بوده است. اصلا طبیعتی که ما در آن جا به دنیا آمدیم این گونه بوده است مایی که چهار دست و پا روی قالی کرمان می رفتیم تا قنات ها و کوچه باغ هایی که آن جا بود ناگزیری از شعار شدن نبود، نه تنها من بلکه پدر بزرگم هم این گونه بوده است
من کتاب بالینی ام سعدی است و بیدل؛ شبی دو سه تا غزل از سعدی و بیدل باید بخوانم هفته ای چند صفحه نهج البلاغه باید بخوانم. رمان و داستان کوتاه هم زیاد میخوانم
البته از شاعران معاصر و هم نسلان کمتر می خوانم
نصفه شب ها شعر می گویم که همه خوابند اگر شعرم تمام نشد که هیچ، اگر شد پاکنویسش می کنم و می گذارم جایی که همسرم ببیند. اگر زیرش را امضا کرد یعنی تایید شد و می رود توی دفتر شعرم
بعد از سوم راهنمایی رفتم حوزه علمیه و مشغول درس شدم و بعد شروع کردم به صورت قاچاقی دیپلم گرفتن. لمعتین را تمام کردم و همزمان دیپلم هم گرفتم. دانشگاه امتحان دادم و حقوق قبول شدم
من زندگی ام شعر بوده است. اصلا طبیعتی که ما در آن جا به دنیا آمدیم این گونه بوده است مایی که چهار دست و پا روی قالی کرمان می رفتیم تا قنات ها و کوچه باغ هایی که آن جا بود ناگزیری از شعار شدن نبود، نه تنها من بلکه پدر بزرگم هم این گونه بوده است
من کتاب بالینی ام سعدی است و بیدل؛ شبی دو سه تا غزل از سعدی و بیدل باید بخوانم هفته ای چند صفحه نهج البلاغه باید بخوانم. رمان و داستان کوتاه هم زیاد میخوانم
البته از شاعران معاصر و هم نسلان کمتر می خوانم
نصفه شب ها شعر می گویم که همه خوابند اگر شعرم تمام نشد که هیچ، اگر شد پاکنویسش می کنم و می گذارم جایی که همسرم ببیند. اگر زیرش را امضا کرد یعنی تایید شد و می رود توی دفتر شعرم
معرفی عارفان
#حامد_عسکری : بعد از سوم راهنمایی رفتم حوزه علمیه و مشغول درس شدم و بعد شروع کردم به صورت قاچاقی دیپلم گرفتن. لمعتین را تمام کردم و همزمان دیپلم هم گرفتم. دانشگاه امتحان دادم و حقوق قبول شدم من زندگی ام شعر بوده است. اصلا طبیعتی که ما در آن جا به دنیا آمدیم…
شانهات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت،نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا
بیتهای روشن و شعلهورم را باد برد
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه عاشقترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد
#حامد_عسکری
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت،نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا
بیتهای روشن و شعلهورم را باد برد
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه عاشقترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد
#حامد_عسکری
#کلام نور
"هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ
وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ
ﺍﻭﺳﺖ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﻭ ﺑﺎﻃﻦ ،
ﻭ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ "
سوره حدید آیه 3
"هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ
وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ
ﺍﻭﺳﺖ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﻭ ﺑﺎﻃﻦ ،
ﻭ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ "
سوره حدید آیه 3
تصمیم بگیر
با دل خوشیهای ساده
معادله پیچیدهٔ زندگی را دور بزنی...
در خنده اسراف کن
و به غم پشت پا بزن...
با باران همآواز شو
و بگذار خورشید تنت را لمس کند...
به دورهمی دوستانت نه نگو
و برای بودن در شادیها بهانه نیاور...
گذشته را به دفتر خاطراتت بچسبان
و از دلخوشیهای بندانگشتی ساده نگذر...
خودت را دوست بدار
و مثل صبح بعد از باران خنک باش
و دلپذیر....
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد پنجشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
کس نمیداند
در این بحر عمیق
سنگ ریزه
قیمت دارد یا عقیق
من همین دانم
که در این روزگار
هیچ چیز ارزش ندارد جز رفیق
دوست من
روزگارت شاد شاد شاد
🌺🌺🌺
شاد باشی
با دل خوشیهای ساده
معادله پیچیدهٔ زندگی را دور بزنی...
در خنده اسراف کن
و به غم پشت پا بزن...
با باران همآواز شو
و بگذار خورشید تنت را لمس کند...
به دورهمی دوستانت نه نگو
و برای بودن در شادیها بهانه نیاور...
گذشته را به دفتر خاطراتت بچسبان
و از دلخوشیهای بندانگشتی ساده نگذر...
خودت را دوست بدار
و مثل صبح بعد از باران خنک باش
و دلپذیر....
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد پنجشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
کس نمیداند
در این بحر عمیق
سنگ ریزه
قیمت دارد یا عقیق
من همین دانم
که در این روزگار
هیچ چیز ارزش ندارد جز رفیق
دوست من
روزگارت شاد شاد شاد
🌺🌺🌺
شاد باشی
.
گفتم خوشا هوایی
کز باد صبح خیزد
گفتا خُنُک نسیمی
کز کوی دلبر آید...
#حافظ_جان
#درود
#خیر_باشد_این_صبح
#آمین_بشود_هر_آنچه_میپنداری
گفتم خوشا هوایی
کز باد صبح خیزد
گفتا خُنُک نسیمی
کز کوی دلبر آید...
#حافظ_جان
#درود
#خیر_باشد_این_صبح
#آمین_بشود_هر_آنچه_میپنداری