اسرار را فقط به اَهلِ آن باید گفت
وصیّت میکنیم یاران را که: چون شما را عَروسانِ معنی در باطن روی نمایند و اَسرار کشف گردد، هان و هان تا آن را به اغیار نگویید و شرح نکنید و این سخن ما را که میشنوید به هر کس مگویید که: لا تُعْطُوا الْحِکْمَةَ لِغَیْرِ اَهْلِها فَتَظْلِمُوهَا وَ لَا تَمْنَعُوْهَا عَنْ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوهُمْ[۱]. تو را اگر شاهدی یا مَعشوقهای به دست آید و در خانۀ تو پنهان شود که: "مَرا به کس مَنمای که من از آنِ توأم". هرگز رَوا باشد و سِزَد که او را در بازارها گردانی و هر کس را گویی که: "بیا این را ببین". آن مَعشوقه را هرگز این خوش آید؟ بَرِ ایشان نرود و از تو، خود خَشم گیرد. حق تعالی این سخنها را بر ایشان حَرام کرده است.
فیه ما فیه مولانا
1- حکمت را به نااهل ارزانی ندارید که در حقاش ستم میکنند، و حکمت را از اهلش دریغ ندارید چرا که در حقشان ظلم خواهید کرد.
وصیّت میکنیم یاران را که: چون شما را عَروسانِ معنی در باطن روی نمایند و اَسرار کشف گردد، هان و هان تا آن را به اغیار نگویید و شرح نکنید و این سخن ما را که میشنوید به هر کس مگویید که: لا تُعْطُوا الْحِکْمَةَ لِغَیْرِ اَهْلِها فَتَظْلِمُوهَا وَ لَا تَمْنَعُوْهَا عَنْ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوهُمْ[۱]. تو را اگر شاهدی یا مَعشوقهای به دست آید و در خانۀ تو پنهان شود که: "مَرا به کس مَنمای که من از آنِ توأم". هرگز رَوا باشد و سِزَد که او را در بازارها گردانی و هر کس را گویی که: "بیا این را ببین". آن مَعشوقه را هرگز این خوش آید؟ بَرِ ایشان نرود و از تو، خود خَشم گیرد. حق تعالی این سخنها را بر ایشان حَرام کرده است.
فیه ما فیه مولانا
1- حکمت را به نااهل ارزانی ندارید که در حقاش ستم میکنند، و حکمت را از اهلش دریغ ندارید چرا که در حقشان ظلم خواهید کرد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قدرت الهی در درون شما و هشیاریِ برتر خودتان است ، هشیاری برتر عرصه الهام است و مکاشفه و اشراق.
فلورانس_اسکاول_شین
فلورانس_اسکاول_شین
آری بر قلب عاشق قفلی زده می شود که جز عشق و محبت محبوبش هیچ کس و هیچ چیزی داخل نمی گردد
حتی بر گنجینه خیال او هم قفل می زنند ،
که غیر از چهره محبوبش را تصور نکند ، اگر چنین نباشد ،
نه عشق و محبتی وجود دارد و نه عاشقی ، زیرا اصل و اساس در عشق این است ،
که تو عاشقِ عینِ معشوقت باشی و در محبوبت از خودت غایب شوی ،
که در آن حال اوست که وجود دارد نه تو .
محی الدین عربی
حتی بر گنجینه خیال او هم قفل می زنند ،
که غیر از چهره محبوبش را تصور نکند ، اگر چنین نباشد ،
نه عشق و محبتی وجود دارد و نه عاشقی ، زیرا اصل و اساس در عشق این است ،
که تو عاشقِ عینِ معشوقت باشی و در محبوبت از خودت غایب شوی ،
که در آن حال اوست که وجود دارد نه تو .
محی الدین عربی
یار ، چون در جامِ می ،
بیند رخِ گُلفام را ،
عکسِ رویَش ،
چشمهی خورشید سازد جام را ،
#هلالی_جغتایی
مصرع اول را بعضیها بدینگونه نیز میخوانند : 👇👇👇
یار ، چون در جام میبیند ،
رُخِ گُلفام را ،
بیند رخِ گُلفام را ،
عکسِ رویَش ،
چشمهی خورشید سازد جام را ،
#هلالی_جغتایی
مصرع اول را بعضیها بدینگونه نیز میخوانند : 👇👇👇
یار ، چون در جام میبیند ،
رُخِ گُلفام را ،
کانال تلگرامیsmsu43@
استاد شجریان - میخانه
محمدرضا شجریان
میخانه
رفتم در میخانه حبیبم ، خوردم دو سه پیمانه
من مستم و دیوانه حبیبم ،من را کهبر خانه
دلبر عزیز ،شوخهو تمیز ، برخیزو بریز
زان می که جوان سازد ، عشقم به تو پردازد
تو اگر عشوه بر خسرو پرویز کنی
همچو فرهاد روم از عقب کوه کنی
تو مگر ماه نکورویانی
تو مگر شاه نکورویانی
میخانه
رفتم در میخانه حبیبم ، خوردم دو سه پیمانه
من مستم و دیوانه حبیبم ،من را کهبر خانه
دلبر عزیز ،شوخهو تمیز ، برخیزو بریز
زان می که جوان سازد ، عشقم به تو پردازد
تو اگر عشوه بر خسرو پرویز کنی
همچو فرهاد روم از عقب کوه کنی
تو مگر ماه نکورویانی
تو مگر شاه نکورویانی
آنها که نگار را نگارند
پیوسته نگار را نگارند
جانی یابند هر زمانی
هر دم جانی بدو سپارند
این طرفه که زاهدان مخمور
از مستی ما خبر ندارند
ای عقل برو که بزم عشقست
اینجا چه توئی کجا گذارند
هر لحظه ز غیب در شهادت
طرح دگری ز نو بر آرند
عالم دانی که در نظر چیست
نقشی که بر آب می نگارند
مستیم و حریف نعمت الله
بیچاره کسان که در خمارند
حضرت شاه نعمتالله ولی
پیوسته نگار را نگارند
جانی یابند هر زمانی
هر دم جانی بدو سپارند
این طرفه که زاهدان مخمور
از مستی ما خبر ندارند
ای عقل برو که بزم عشقست
اینجا چه توئی کجا گذارند
هر لحظه ز غیب در شهادت
طرح دگری ز نو بر آرند
عالم دانی که در نظر چیست
نقشی که بر آب می نگارند
مستیم و حریف نعمت الله
بیچاره کسان که در خمارند
حضرت شاه نعمتالله ولی
مولانا گفته: خرقه نيست قاعده ی من؛ خرقه ی من صحبت است و آنچه تو از من حاصل كنی خرقه ی من آن است.
چون وقت آن آيد من خرقه ی تو بر سر نهم و تو خرقه ی من.
#شمس_تبريزى
چون وقت آن آيد من خرقه ی تو بر سر نهم و تو خرقه ی من.
#شمس_تبريزى
ایکاش که جای آرمیدن بودی
یا این رهِ دور را رسیدن بودی
کاش از پیِ صدهزار سال از دلِ خاک
چون سبزه امیدِ بردمیدن بودی.
#خیام
یا این رهِ دور را رسیدن بودی
کاش از پیِ صدهزار سال از دلِ خاک
چون سبزه امیدِ بردمیدن بودی.
#خیام
با تيشهی خيال تراشيدهام تو را
در هر بتی كه ساختهام ديدهام تو را
از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟
يا چون گل از بهشت خدا چيدهام تو را
رويای آشنای شب و روز عمر من!
در خوابهای كودكیام ديدهام تو را
از هر نظر تو عين پسند دل منی
هم ديده، هم نديده، پسنديدهام تو را
زيباپرستیِ دل من بیدليل نيست
زيرا به اين دليل پرستيدهام تو را
با آنكه جز سكوت جوابم نمیدهی
در هر سؤال از همه پرسيدهام تو را
از شعر و استعاره و تشبيه برتری
با هيچكس بجز تو نسنجيدهام تو را
#قیصر_امینپور
در هر بتی كه ساختهام ديدهام تو را
از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟
يا چون گل از بهشت خدا چيدهام تو را
رويای آشنای شب و روز عمر من!
در خوابهای كودكیام ديدهام تو را
از هر نظر تو عين پسند دل منی
هم ديده، هم نديده، پسنديدهام تو را
زيباپرستیِ دل من بیدليل نيست
زيرا به اين دليل پرستيدهام تو را
با آنكه جز سكوت جوابم نمیدهی
در هر سؤال از همه پرسيدهام تو را
از شعر و استعاره و تشبيه برتری
با هيچكس بجز تو نسنجيدهام تو را
#قیصر_امینپور
دلم آشفتهی آن مایهی ناز است هنوز
مرغِ پرسوخته در پنجهی باز است هنوز
جان به لب آمد و لب بر لبِ جانان نرسید
دل به جان آمد و او بر سرِ ناز است هنوز
گرچه بیگانه ز خود گشتم و دیوانه ز عشق
یار، عاشقکش و بیگانهنواز است هنوز
خاک گردیدم و بر آتشِ من آب نزد
غافل از حسرتِ اربابِ نیاز است هنوز
گرچه هر لحظه مدد میدهدم چشمِ پُر آب
دلِ سودازده در سوز و گداز است هنوز
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصّهی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
گرچه رفتی، ز دلم حسرتِ رویِ تو نرفت
درِ این خانه به امّیدِ تو باز است هنوز
این چه سودا ست "عمادا" که تو در سر داری
وین چه سوزیست که در پردهی ساز است هنوز
#عماد_خراسانی
مرغِ پرسوخته در پنجهی باز است هنوز
جان به لب آمد و لب بر لبِ جانان نرسید
دل به جان آمد و او بر سرِ ناز است هنوز
گرچه بیگانه ز خود گشتم و دیوانه ز عشق
یار، عاشقکش و بیگانهنواز است هنوز
خاک گردیدم و بر آتشِ من آب نزد
غافل از حسرتِ اربابِ نیاز است هنوز
گرچه هر لحظه مدد میدهدم چشمِ پُر آب
دلِ سودازده در سوز و گداز است هنوز
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصّهی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
گرچه رفتی، ز دلم حسرتِ رویِ تو نرفت
درِ این خانه به امّیدِ تو باز است هنوز
این چه سودا ست "عمادا" که تو در سر داری
وین چه سوزیست که در پردهی ساز است هنوز
#عماد_خراسانی
در این دنیا، یک روز بیشتر نیست، همین یک روز است که همیشه تکرار میشود: صبح آن را به ما میدهند و شب از ما پس میگیرند.
#ژان_پل_سارتر
#شیطان_و_خدا
#ژان_پل_سارتر
#شیطان_و_خدا
پری دید پریشان شد خیالت ؟
پری رفت
پری با تو بدی کرد ؟
بیابان گرد مجنونم
پریشان مرد صاحب درد
عمو! همروستا : فایز
غم سنگین
غم تلخت همین بود ؟
چه شیرین بود
اگر این بود
پری بود آخر
این خود حیرت انگیز است
نشان عصمت دور و دیار تو
نشان آنکه باور داشتند افسانه را مردم
پری
که رمز پاکی بود
بود آری
پری وحشت نمی کرد از بشر از خاک آلوده
پری هم به
نیاز تن حصار قدسی نظم پری ها را فرو می ریخت
و با چرکین قبایی مهر می ورزید
و با چرکین قبایی نان جو می خورد
و با چرکین قبایی با تو دوست با تومهر با تو قهر
و آشتی فایز
تو می گویی که شیرین نیست ؟
عموی چون شقایق وحشی و نازکدلم فایز
که غوغایت همه غم
بود
غم غم غم
پری بد کرد با تو
بیابان گرد کرد و آشنا با درد
ولی هم روستای ساده مثل دشت
مگر هفت آسمان عشق جز صحراست ؟
مگر معراج عشق این نیست ؟
مگر مجنون جنون ؟ افسوس
پری بد کرد
تو رنجیدی
ولی آخر پری که بود و اینک نیست
پری رفت
پری از جنگل افسانه ها هم رفت
پری رم کرد
پری مرد
پری پندار پاکی را هم از این دیو لاخ قحبه پرور برد
دل و دوست دل و درد
تو چه خوشبخت بودی مرد
چه افسوسی ؟ چرا افسوس ؟
دریغا زنده بودی می شنیدی
که دهقان جوان
آنک
به دنبال
خرانگان خرما بار پیرش
چه شیرین شروه می خواند
و بذر نغمه های سوزناکت را
که صحرا را تب شوریدگی بخشید
که خنجر بست خشم روستا را در جدال عشق
چه هشیارو صمیمانه
به پهنای بیابان ها می افشاند
و لنگی خر فرتوت و طول جاده ی صحرا و رنج خستگی ها را
چه
آسان می کند بر خویشتن هموار
ادامه دارد...
#منوچهر_آتشی
#چند_و_چونی_با_فایز
#دیدار_در_فلق
پری رفت
پری با تو بدی کرد ؟
بیابان گرد مجنونم
پریشان مرد صاحب درد
عمو! همروستا : فایز
غم سنگین
غم تلخت همین بود ؟
چه شیرین بود
اگر این بود
پری بود آخر
این خود حیرت انگیز است
نشان عصمت دور و دیار تو
نشان آنکه باور داشتند افسانه را مردم
پری
که رمز پاکی بود
بود آری
پری وحشت نمی کرد از بشر از خاک آلوده
پری هم به
نیاز تن حصار قدسی نظم پری ها را فرو می ریخت
و با چرکین قبایی مهر می ورزید
و با چرکین قبایی نان جو می خورد
و با چرکین قبایی با تو دوست با تومهر با تو قهر
و آشتی فایز
تو می گویی که شیرین نیست ؟
عموی چون شقایق وحشی و نازکدلم فایز
که غوغایت همه غم
بود
غم غم غم
پری بد کرد با تو
بیابان گرد کرد و آشنا با درد
ولی هم روستای ساده مثل دشت
مگر هفت آسمان عشق جز صحراست ؟
مگر معراج عشق این نیست ؟
مگر مجنون جنون ؟ افسوس
پری بد کرد
تو رنجیدی
ولی آخر پری که بود و اینک نیست
پری رفت
پری از جنگل افسانه ها هم رفت
پری رم کرد
پری مرد
پری پندار پاکی را هم از این دیو لاخ قحبه پرور برد
دل و دوست دل و درد
تو چه خوشبخت بودی مرد
چه افسوسی ؟ چرا افسوس ؟
دریغا زنده بودی می شنیدی
که دهقان جوان
آنک
به دنبال
خرانگان خرما بار پیرش
چه شیرین شروه می خواند
و بذر نغمه های سوزناکت را
که صحرا را تب شوریدگی بخشید
که خنجر بست خشم روستا را در جدال عشق
چه هشیارو صمیمانه
به پهنای بیابان ها می افشاند
و لنگی خر فرتوت و طول جاده ی صحرا و رنج خستگی ها را
چه
آسان می کند بر خویشتن هموار
ادامه دارد...
#منوچهر_آتشی
#چند_و_چونی_با_فایز
#دیدار_در_فلق
محبوب من!
در دورها اگر کسی را دیدید
که در دلش آواز میخواند
او منم
کسی که قدر شب های جدا مانده از
یادهای شما را میداند
در دورها
آنکه هم آواز میخواند
هم گریه میکند
هم میخندد
منم
کسی که وقتی شما را میبیند
فریاد میزند:
ای شب ها!
ماه من پیدا شده
اینجا در دورها من هستم...
#محمد_صالح_علا
در دورها اگر کسی را دیدید
که در دلش آواز میخواند
او منم
کسی که قدر شب های جدا مانده از
یادهای شما را میداند
در دورها
آنکه هم آواز میخواند
هم گریه میکند
هم میخندد
منم
کسی که وقتی شما را میبیند
فریاد میزند:
ای شب ها!
ماه من پیدا شده
اینجا در دورها من هستم...
#محمد_صالح_علا
با لب پيمانه هر شب نو کند پيمان عشق
بوسه اي زان لعل نوشين روزی ما کی شود؟
بند عصيان را ز جان با دست طاعت برگشای
اين گره گر وا نشد امروز، فردا کی شود؟
#رهی_معیری
بوسه اي زان لعل نوشين روزی ما کی شود؟
بند عصيان را ز جان با دست طاعت برگشای
اين گره گر وا نشد امروز، فردا کی شود؟
#رهی_معیری
گفت او هم از ضرورت ای اسد
از چو من لاغر، شکارت چه رسد؟
آن نابینای درمانده از روی ناچاری به سگ گفت: ای شیر، از شکار آدمِ لاغری مانند من به تو چه سودی می رسد؟
گور می گیرند یارانت به دشت
کور می گیری تودرکوی، این بدست
همتایان تو در صحرا گورخر شکار می کنند، در حالی که تو در کوچه، نابینا را شکار می کنی. و این کار بسیار زشت است.
گور می جویند یارانت به صید
کور می جویی تو در کوچه به کید
همتایان تو در جستجوی گورخر هستند، در حالی که تو در کوچه با نیرنگ و حیله قصد نابینایی را می کنی.
آن سگِ عالِم، شکارِ گور کرد
وین سگِ بی مایه، قصدِ کور کرد
آن سگِ دانا در صحرا گورخر شکار می کند، و این سگ نادان و سست نهاد قصد شکار نابینا را دارد.
حاج ملاهادی سبزواری گوید: سگ عالم، نفس است که بر دست عقل، مسلمان (= مطيع و منقاد) شود که او را کلب معلم گویند؟. نیز گفته اند: سگ عالم، کنایه از کسی است که دانشی می آموزد و بدان وسیله می تواند حلال را از حرام باز شناسد.
علم چون آموخت سگ،رَست از ضَلال
می کند در بیشه ها صیدِ حلال
وقتی که سگ علم بیاموزد و از گمراهی دست بردارد. در بیشه ها شکار حلال می کند.
شرح مثنوی
از چو من لاغر، شکارت چه رسد؟
آن نابینای درمانده از روی ناچاری به سگ گفت: ای شیر، از شکار آدمِ لاغری مانند من به تو چه سودی می رسد؟
گور می گیرند یارانت به دشت
کور می گیری تودرکوی، این بدست
همتایان تو در صحرا گورخر شکار می کنند، در حالی که تو در کوچه، نابینا را شکار می کنی. و این کار بسیار زشت است.
گور می جویند یارانت به صید
کور می جویی تو در کوچه به کید
همتایان تو در جستجوی گورخر هستند، در حالی که تو در کوچه با نیرنگ و حیله قصد نابینایی را می کنی.
آن سگِ عالِم، شکارِ گور کرد
وین سگِ بی مایه، قصدِ کور کرد
آن سگِ دانا در صحرا گورخر شکار می کند، و این سگ نادان و سست نهاد قصد شکار نابینا را دارد.
حاج ملاهادی سبزواری گوید: سگ عالم، نفس است که بر دست عقل، مسلمان (= مطيع و منقاد) شود که او را کلب معلم گویند؟. نیز گفته اند: سگ عالم، کنایه از کسی است که دانشی می آموزد و بدان وسیله می تواند حلال را از حرام باز شناسد.
علم چون آموخت سگ،رَست از ضَلال
می کند در بیشه ها صیدِ حلال
وقتی که سگ علم بیاموزد و از گمراهی دست بردارد. در بیشه ها شکار حلال می کند.
شرح مثنوی