من ، مردِ فتنهجویَم ،
من تَرکِ این نگویم ،
من ، دست از او نشویَم ،
تو ، فتنه را ، مَشوران ،
من ، رستمم و روحم ،
طوفانِ قومِ نوحم ،
سرمستِ آن صبوحم ،
تو ، فتنه را ، مَشوران ،
#مولانا
من تَرکِ این نگویم ،
من ، دست از او نشویَم ،
تو ، فتنه را ، مَشوران ،
من ، رستمم و روحم ،
طوفانِ قومِ نوحم ،
سرمستِ آن صبوحم ،
تو ، فتنه را ، مَشوران ،
#مولانا
کامل ز یکی هنر ده و صد بیند
ناقص همه جا معایب خود بیند
خلق آینهٔ چشم و دل یکدگرند
در آینه نیک نیک و بد بد بیند
#ابوسعید_ابوالخیر
ناقص همه جا معایب خود بیند
خلق آینهٔ چشم و دل یکدگرند
در آینه نیک نیک و بد بد بیند
#ابوسعید_ابوالخیر
تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگیمان از پیش تعیین شده، به همین سبب اینکه انسان گردن خم کند و بگوید چه کنم "تقدیرم این بوده" نشانهی جهالت است.
تقدیر همهی راه نیست، فقط تا سر دوراهیهاست، گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردشها و راههای فرعی دست مسافر است. پس نه بر زندگیات حاکمی و نه محکوم آنی ...
ملت_عشق
#الیف_شافاک
تقدیر همهی راه نیست، فقط تا سر دوراهیهاست، گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردشها و راههای فرعی دست مسافر است. پس نه بر زندگیات حاکمی و نه محکوم آنی ...
ملت_عشق
#الیف_شافاک
کاترین! هیچوقت تسلیم نشو. خیلی چیزها را در درونت داری و نجیبترینشان احساس خوشبختی است. فقط منتظر مردی نباش که با تو کنار بيايد. این اشتباهیست که خیلی از زنها دچارش میشوند. تو خودت خوشبختی را پیدا کن.
📚مرگ خوش
#آلبر کامو
📚مرگ خوش
#آلبر کامو
دلِ ما ، بهغمزه بردی ،
رُخِ مَه ، نمینمایی ،
به کجات جویَم ای جان؟ ،
ز که پُرسَمَت ؟ ، کجایی؟ ،
بگشا نقاب و ، آن رو ،
بنما به ما ، که ما را ،
بهلب آمدست جانها ،
ز مرارتِ جدایی ،
#قاسم_انوار
رُخِ مَه ، نمینمایی ،
به کجات جویَم ای جان؟ ،
ز که پُرسَمَت ؟ ، کجایی؟ ،
بگشا نقاب و ، آن رو ،
بنما به ما ، که ما را ،
بهلب آمدست جانها ،
ز مرارتِ جدایی ،
#قاسم_انوار
الهی باز من را ده پر راز
که بنمایم بسمت شاه پرواز
مراده طعمه از تیهوی تقدیر
میفکن رشته ام بر دست کمپیر
که برد چنگل و منقارم این زن
چو عصفورم بریزد مشت ارزن
اگر از ارزنش جویم کرانه
زند بر فرق و گوید حیف دانه
دگر ره رحمت آرد بر من آن زال
دهد تتماج و گوید حال کن حال
چو نبود باز را تتماج در خور
زند مشتی چنان کم بشکند پر
ز بار دل پر آمال مشکن
ز شاهین حقیقت بال مشکن
همای معرفت را خسته مپسند
پر باز ولایت بسته مپسند
مکن بیگانه از خود آشنا را
خدا را آشنائی کن خدا را
بوحدت نوبت اندر چار حد زن
ازل را کوس بر بام ابد زن
ب آب نفی زن خشت مکان را
بریز از هم زمین و آسمان را
کتاب هستی امکان ورق کن
بهر باطل که چشم افتاد حق کن
حقیقت را بحق کن آشکارا
که دل بی دوست نتواند مدارا
بعیسی روح قدسی همعنان ساز
رفیق مهدی صاحب زمان ساز
ولی را باولی کن روی با روی
دو خاتم را مهیا کن بیک کوی
که بیند چشم ظاهر روی باطن
زمین سیار گردد چرخ ساکن
بدل گردند هر یک غیر خود را
ببنی گر ببندی چشم بد را
بپوشان چشم بد را و نکو باش
ز خود بگذر ز سر تا پای او باش
بپر بی پر ز خود اندازه اینست
بپو بی پای رسم تازه اینست
که گر بی پا و پر برخاست از فرش
نشیند مرغ دل بر عرشه عرش
ز بی سر خواست سر از سر چه خیزد
ز دل جانان ز بال و پر چه خیزد
کس ار با بال تن پرد دو صد سال
بود نسرین گردون را بدنبال
ولی با پر دل در طرفه العین
خدا را پر زند در قاب قوسین
باوادنی نشیند مرغ روحش
گشاید سیر دل باب فتوحش
دلش ایوان جمع الجمع را شمع
سرش سودائی یکتائی جمع
بدین وحدت رسید از سیر سالک
شود بر جمع و جمع الجمع مالک
کند شهباز او زین هر دو پرواز
کشد این هر دو را زیر پر باز
بود این سیر و استیفای برش
مقام احمد و اولاد سرش
که باشد منتهی سیر ولایت
نهایت را رجوع اندر بدایت
مر این دریاست فیضش موج بر موج
مفیض اولیای فوج در فوج
همی خیزد ازین یک بحر کامل
هزاران بحر بی پایاب و ساحل
ولایت را سراسر بحر ذخار
حقیقت بحر را لولوی شهوار
هزار اندر هزارند این قوافل
همه یک قبله و یکروی و یکدل
ولایت را چو حدی نیست محدود
چرا قائل شدن باید بمعدود
نه معدود و نه محدود و نه ابتر
که بی عدست و بی حدست و بی مر
به کثرت گرچه بیرون از شمارند
ولی در کار وحدت استوارند
«صفای اصفهانی»
که بنمایم بسمت شاه پرواز
مراده طعمه از تیهوی تقدیر
میفکن رشته ام بر دست کمپیر
که برد چنگل و منقارم این زن
چو عصفورم بریزد مشت ارزن
اگر از ارزنش جویم کرانه
زند بر فرق و گوید حیف دانه
دگر ره رحمت آرد بر من آن زال
دهد تتماج و گوید حال کن حال
چو نبود باز را تتماج در خور
زند مشتی چنان کم بشکند پر
ز بار دل پر آمال مشکن
ز شاهین حقیقت بال مشکن
همای معرفت را خسته مپسند
پر باز ولایت بسته مپسند
مکن بیگانه از خود آشنا را
خدا را آشنائی کن خدا را
بوحدت نوبت اندر چار حد زن
ازل را کوس بر بام ابد زن
ب آب نفی زن خشت مکان را
بریز از هم زمین و آسمان را
کتاب هستی امکان ورق کن
بهر باطل که چشم افتاد حق کن
حقیقت را بحق کن آشکارا
که دل بی دوست نتواند مدارا
بعیسی روح قدسی همعنان ساز
رفیق مهدی صاحب زمان ساز
ولی را باولی کن روی با روی
دو خاتم را مهیا کن بیک کوی
که بیند چشم ظاهر روی باطن
زمین سیار گردد چرخ ساکن
بدل گردند هر یک غیر خود را
ببنی گر ببندی چشم بد را
بپوشان چشم بد را و نکو باش
ز خود بگذر ز سر تا پای او باش
بپر بی پر ز خود اندازه اینست
بپو بی پای رسم تازه اینست
که گر بی پا و پر برخاست از فرش
نشیند مرغ دل بر عرشه عرش
ز بی سر خواست سر از سر چه خیزد
ز دل جانان ز بال و پر چه خیزد
کس ار با بال تن پرد دو صد سال
بود نسرین گردون را بدنبال
ولی با پر دل در طرفه العین
خدا را پر زند در قاب قوسین
باوادنی نشیند مرغ روحش
گشاید سیر دل باب فتوحش
دلش ایوان جمع الجمع را شمع
سرش سودائی یکتائی جمع
بدین وحدت رسید از سیر سالک
شود بر جمع و جمع الجمع مالک
کند شهباز او زین هر دو پرواز
کشد این هر دو را زیر پر باز
بود این سیر و استیفای برش
مقام احمد و اولاد سرش
که باشد منتهی سیر ولایت
نهایت را رجوع اندر بدایت
مر این دریاست فیضش موج بر موج
مفیض اولیای فوج در فوج
همی خیزد ازین یک بحر کامل
هزاران بحر بی پایاب و ساحل
ولایت را سراسر بحر ذخار
حقیقت بحر را لولوی شهوار
هزار اندر هزارند این قوافل
همه یک قبله و یکروی و یکدل
ولایت را چو حدی نیست محدود
چرا قائل شدن باید بمعدود
نه معدود و نه محدود و نه ابتر
که بی عدست و بی حدست و بی مر
به کثرت گرچه بیرون از شمارند
ولی در کار وحدت استوارند
«صفای اصفهانی»
از فکر
که مذکورست عین ذاکر و ذکر
بدین آلودگی بی علم و ادراک
تو خواهی برد پی بر عالم پاک
خدا بنشسته در دلهای پاکست
نه آنکو بسته این آب و خاکست
دل وابسته بر این خاک دل نیست
خدا در دل بود در آب و گل نیست
تو کن پرواز از این آب و گل پست
که سلطان را نشیند باز بر دست
مگر بر ساعد سلطان نشیند
که چشم باز سلطان را نبیند
«صفای اصفهانی»
که مذکورست عین ذاکر و ذکر
بدین آلودگی بی علم و ادراک
تو خواهی برد پی بر عالم پاک
خدا بنشسته در دلهای پاکست
نه آنکو بسته این آب و خاکست
دل وابسته بر این خاک دل نیست
خدا در دل بود در آب و گل نیست
تو کن پرواز از این آب و گل پست
که سلطان را نشیند باز بر دست
مگر بر ساعد سلطان نشیند
که چشم باز سلطان را نبیند
«صفای اصفهانی»
میانِ خواب و بیداری
شبی دیدم خیالِ او
از آن شَـب واله و حیران
نه در خوابَم، نهَ بیدارَم
#اوحدی_مراغهای
شبی دیدم خیالِ او
از آن شَـب واله و حیران
نه در خوابَم، نهَ بیدارَم
#اوحدی_مراغهای
ای درویش!
ملک با توست،
ملکوت با توست،
جبروت با توست
و خدای تعالى و تَقدس با توست
و از تو به تو نزدیکتر است...
اما تو آن چشم نداری
که جمال خدای ببینی
و آن گوش نداری
که سخن خدای بشنوی
کو دل که بداند نفسی اسرارش؟
کو گوش که بشنود دمی گفتارش؟
معشوقه جمال مینماید شب و روز
کو دیده که تا برخورد از دیدارش؟
کار سالکان آن است که خود را تمام کنند
و مراتب خود را ظاهر گردانند،
تا نور خدای ظاهر شود
و آن چشم و آن گوش پیدا آید،
تا جمال خدای را ببیند،
و سخن خدای بشنود...
#شیخ_عزیزالدین_نسفی
ملک با توست،
ملکوت با توست،
جبروت با توست
و خدای تعالى و تَقدس با توست
و از تو به تو نزدیکتر است...
اما تو آن چشم نداری
که جمال خدای ببینی
و آن گوش نداری
که سخن خدای بشنوی
کو دل که بداند نفسی اسرارش؟
کو گوش که بشنود دمی گفتارش؟
معشوقه جمال مینماید شب و روز
کو دیده که تا برخورد از دیدارش؟
کار سالکان آن است که خود را تمام کنند
و مراتب خود را ظاهر گردانند،
تا نور خدای ظاهر شود
و آن چشم و آن گوش پیدا آید،
تا جمال خدای را ببیند،
و سخن خدای بشنود...
#شیخ_عزیزالدین_نسفی
ترس از جدایی ( مهستی)
@matalebzib
#مهستی
ترانهٔ زیبای ترس از جدایی
ترانه و آهنگ؛
#جهانبخش_پازوکی
جهانبخش پازوکی (زادهٔ ۴ خرداد ۱۳۱۶) آهنگساز، تنظیمکننده و ترانهسرای ایرانی مقیم لس آنجلس است. عشق درونمایه اصلی ترانههای وی است.
ترانهٔ زیبای ترس از جدایی
ترانه و آهنگ؛
#جهانبخش_پازوکی
جهانبخش پازوکی (زادهٔ ۴ خرداد ۱۳۱۶) آهنگساز، تنظیمکننده و ترانهسرای ایرانی مقیم لس آنجلس است. عشق درونمایه اصلی ترانههای وی است.
مَر ولی را هم، ولی شُهره کند
هر که را او خواست با بهره کند
هر یک از اولیاء امر ولیّ دیگر را اشاعه می دهد، و هر کس را که او بخواهد، بهره مند می کند. یعنی میان اولیاء الله سنخیت برقرار است. از اینرو حقیقت یکدیگر را می شناسند و کمالات یکدیگر را به مردم می شناسانند و از آشنایی اسرار خویش یکدیگر را بهره مند می سازند.
کس نداندازخِرَد او را شناخت
چونکه او مر خویش را دیوانه ساخت
هیچکس نمی تواند آن ولی را با عقل و خرد خود بشناسد، زیرا آن ولی، خود را به دیوانگی می زند و موجب اشتباه او می گردد.
چون بدزدد دزد بینایی زکور
هیچ یابد دزد را او در عبور؟
به عنوان مثال، اگر یک دزد بینا، چیزی از یک کور به سرقت بَرَد، آیا نابینا می تواند آن دزد را بشناسد؟
کور نشناسد که دُزدِ او که بود
گرچه خود بر وی زند دزدِ عَنود
نابینا دزد خود را نمی شناسد، گرچه آن دزدِ لجباز از روی عناد به او تنه هم بزند. یعنی پیش بیاید و با او حرف هم بزند.
چون گَزَد سگ، کورِ صاحب ژنده را
کی شناسد آن سگِ درّنده را؟
اگر سگ، نابینای ژنده پوش را گاز بگیرد، آن نابینا چگونه می تواند آن سگِ درنده را بشناسد؟ کور در اینجا مراد کسی است که دیده بصیرت خود را از دست داده و نتواند اولياء الله را بشناسد.
شرح مثنوی
هر که را او خواست با بهره کند
هر یک از اولیاء امر ولیّ دیگر را اشاعه می دهد، و هر کس را که او بخواهد، بهره مند می کند. یعنی میان اولیاء الله سنخیت برقرار است. از اینرو حقیقت یکدیگر را می شناسند و کمالات یکدیگر را به مردم می شناسانند و از آشنایی اسرار خویش یکدیگر را بهره مند می سازند.
کس نداندازخِرَد او را شناخت
چونکه او مر خویش را دیوانه ساخت
هیچکس نمی تواند آن ولی را با عقل و خرد خود بشناسد، زیرا آن ولی، خود را به دیوانگی می زند و موجب اشتباه او می گردد.
چون بدزدد دزد بینایی زکور
هیچ یابد دزد را او در عبور؟
به عنوان مثال، اگر یک دزد بینا، چیزی از یک کور به سرقت بَرَد، آیا نابینا می تواند آن دزد را بشناسد؟
کور نشناسد که دُزدِ او که بود
گرچه خود بر وی زند دزدِ عَنود
نابینا دزد خود را نمی شناسد، گرچه آن دزدِ لجباز از روی عناد به او تنه هم بزند. یعنی پیش بیاید و با او حرف هم بزند.
چون گَزَد سگ، کورِ صاحب ژنده را
کی شناسد آن سگِ درّنده را؟
اگر سگ، نابینای ژنده پوش را گاز بگیرد، آن نابینا چگونه می تواند آن سگِ درنده را بشناسد؟ کور در اینجا مراد کسی است که دیده بصیرت خود را از دست داده و نتواند اولياء الله را بشناسد.
شرح مثنوی
ما همچون کاسه ایم،بر سرِ آب!
رفتنِ کاسه،بر سرِ آب به حُکمِ کاسه نیست؛به حُکمِ آب است!
بعضی می دانند،بر سرِ آب اند ؛ بعضی نمی دانند!
#مولانا_جلال_الدین
#فیه_مافیه
صورت ما اندرین بحر عذاب
می دود چون کاسه ها بر روی آب
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چون که پر شد طشت ، در وی غرق گشت
مثنوی #معنوی
رفتنِ کاسه،بر سرِ آب به حُکمِ کاسه نیست؛به حُکمِ آب است!
بعضی می دانند،بر سرِ آب اند ؛ بعضی نمی دانند!
#مولانا_جلال_الدین
#فیه_مافیه
صورت ما اندرین بحر عذاب
می دود چون کاسه ها بر روی آب
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چون که پر شد طشت ، در وی غرق گشت
مثنوی #معنوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چنان مشتاقم ای دِلبَر ..
به دیدارت که گَر روزی ...
برآید از دلم آهی ..
بِسوزد هفت دریا را ...!
#سعدی
#استاد_همایون_شجریان
به دیدارت که گَر روزی ...
برآید از دلم آهی ..
بِسوزد هفت دریا را ...!
#سعدی
#استاد_همایون_شجریان
چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند
جز پادشه بیچون قدر تو کجا داند
عالم ز تو پرنورست ای دلبر دور از تو
حق تو زمین داند یا چرخ سما داند
این پرده نیلی را بادیست که جنباند
این باد هوایی نی بادی که خدا داند
خرقه غم و شادی را دانی که که میدوزد
وین خرقه ز دوزنده خود را چه جدا داند
اندر دل آیینه دانی که چه میتابد
داند چه خیالست آن آن کس که صفا داند
شقه علم عالم هر چند که میرقصد
چشم تو علم بیند جان تو هوا داند
وان کس که هوا را هم داند که چه بیچارست
جز حضرت الاالله باقی همه لا داند
شمس الحق تبریزی این مکر که حق دارد
بی مهره تو جانم کی نرد دغا داند
#مولانا
جز پادشه بیچون قدر تو کجا داند
عالم ز تو پرنورست ای دلبر دور از تو
حق تو زمین داند یا چرخ سما داند
این پرده نیلی را بادیست که جنباند
این باد هوایی نی بادی که خدا داند
خرقه غم و شادی را دانی که که میدوزد
وین خرقه ز دوزنده خود را چه جدا داند
اندر دل آیینه دانی که چه میتابد
داند چه خیالست آن آن کس که صفا داند
شقه علم عالم هر چند که میرقصد
چشم تو علم بیند جان تو هوا داند
وان کس که هوا را هم داند که چه بیچارست
جز حضرت الاالله باقی همه لا داند
شمس الحق تبریزی این مکر که حق دارد
بی مهره تو جانم کی نرد دغا داند
#مولانا