کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت
این شادی کسی که در این دور خرمست
تنها دل منست گرفتار در غمان
یا خود در این زمانه دل شادمان کمست
زین سان که میدهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلمست
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت
آیا چه جاست این که همه روزه با نمست
خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیره شب بپرس که او نیز محرمست
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غمست
#حضرت_سعدی
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت
این شادی کسی که در این دور خرمست
تنها دل منست گرفتار در غمان
یا خود در این زمانه دل شادمان کمست
زین سان که میدهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلمست
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت
آیا چه جاست این که همه روزه با نمست
خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیره شب بپرس که او نیز محرمست
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غمست
#حضرت_سعدی
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکردست عاقلی
این پنج روزه مهلت ایام آدمی
آزار مردمان نکند جز مغفلی
باری نظر به خاک عزیزان رفته کن
تا مجمل وجود ببینی مفصلی
آن پنجهٔ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی
درویش و پادشه نشنیدم که کردهاند
بیرون ازین دو لقمهٔ روزی تناولی
زان گنجهای نعمت و خروارهای مال
با خویشتن به گور نبردند خردلی
ازمال وجاه و منصب وفرمان وتخت و بخت
بهتر ز نام نیک نکردند حاصلی
بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت
گویند ازو هنوز که بودست عادلی
ای آنکه خانه در ره سیلاب میکنی
بر خاک رودخانه نباشد معولی
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد
هرگز نبود دور زمان بیتبدلی
#حضرت_سعدی
زنهار بد مکن که نکردست عاقلی
این پنج روزه مهلت ایام آدمی
آزار مردمان نکند جز مغفلی
باری نظر به خاک عزیزان رفته کن
تا مجمل وجود ببینی مفصلی
آن پنجهٔ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی
درویش و پادشه نشنیدم که کردهاند
بیرون ازین دو لقمهٔ روزی تناولی
زان گنجهای نعمت و خروارهای مال
با خویشتن به گور نبردند خردلی
ازمال وجاه و منصب وفرمان وتخت و بخت
بهتر ز نام نیک نکردند حاصلی
بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت
گویند ازو هنوز که بودست عادلی
ای آنکه خانه در ره سیلاب میکنی
بر خاک رودخانه نباشد معولی
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد
هرگز نبود دور زمان بیتبدلی
#حضرت_سعدی
#حضرت_مولانا
فرمود که این فراق فانی است
افغان ز فراق جاودانی
یا رب چه شود اگر تو ما را
از هر دو فراق وارهانی
فرمود که این فراق فانی است
افغان ز فراق جاودانی
یا رب چه شود اگر تو ما را
از هر دو فراق وارهانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
باغِ مرا چه حاجت ِ سرو و صنوبر است
شمشاد ِ خانه پرور ِ ما از که کمتر است؟
ای نازنین پسر! تو چه مذهب گرفتهای؟
کت خونِ ما حلالتر از شیر ِ مادر است
چون نقش ِ غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کردهایم و مداوا مقرر است
از آستانِ پیر ِ مغان سر چرا کشیم؟
دولت در آن سَرا و گشایش در آن در است
یک قصه بیش نیست غم ِ عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سَر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
شیراز و آب ِ رکنی و این باد ِ خوش نسیم
عیبش مکن که خالِ رخِ هفت کشور است
فرق است از آب ِ خضر که ظلمات جای او است
تا آب ِ ما که منبعش الله اکبر است
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
حافظ! چه طُرفه شاخ ِ نباتیست کلک ِ تو
کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکّر است
#حضرت_حافظ
🕊🍃💫
ســـــــــــلااام صبح ادینه تـــــــــون بخیرو شادکامی روزتـــــــــــــون به سرشاراز اسایش وآرامش
شمشاد ِ خانه پرور ِ ما از که کمتر است؟
ای نازنین پسر! تو چه مذهب گرفتهای؟
کت خونِ ما حلالتر از شیر ِ مادر است
چون نقش ِ غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کردهایم و مداوا مقرر است
از آستانِ پیر ِ مغان سر چرا کشیم؟
دولت در آن سَرا و گشایش در آن در است
یک قصه بیش نیست غم ِ عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سَر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
شیراز و آب ِ رکنی و این باد ِ خوش نسیم
عیبش مکن که خالِ رخِ هفت کشور است
فرق است از آب ِ خضر که ظلمات جای او است
تا آب ِ ما که منبعش الله اکبر است
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
حافظ! چه طُرفه شاخ ِ نباتیست کلک ِ تو
کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکّر است
#حضرت_حافظ
🕊🍃💫
ســـــــــــلااام صبح ادینه تـــــــــون بخیرو شادکامی روزتـــــــــــــون به سرشاراز اسایش وآرامش
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بیجهات منم
اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم
#حضرت_مولانا
🕊💫
در این سراب فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بیجهات منم
اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم
#حضرت_مولانا
🕊💫
آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش
گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش
راه برم به سوی او شب به چراغ روی او
چون برسم به کوی او حلقه در بگیرمش
#حضرت_مولانا
گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش
راه برم به سوی او شب به چراغ روی او
چون برسم به کوی او حلقه در بگیرمش
#حضرت_مولانا
🕊💫
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث، ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده ، وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار
نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز، عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ؟
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
#حضرت_حافظ
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث، ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده ، وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار
نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز، عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ؟
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
#حضرت_حافظ
🕊💫
چو بشنوی سخنِ اهلِ دل، مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
در اندرونِ منِ خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
از آن به دیرِ مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دلِ ماست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضایِ سینهٔ حافظ هنوز پر ز صداست
#حضرت_حافظ
چو بشنوی سخنِ اهلِ دل، مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
در اندرونِ منِ خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
از آن به دیرِ مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دلِ ماست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضایِ سینهٔ حافظ هنوز پر ز صداست
#حضرت_حافظ
تو از سر من و از جان من عزیزتری
بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار
اگر ملول شوی، حاکمی و فرمان ده
وگر قبول کنی بندهایم و خدمتکار
#حضرت_سعدی
بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار
اگر ملول شوی، حاکمی و فرمان ده
وگر قبول کنی بندهایم و خدمتکار
#حضرت_سعدی