غیر رویت هر چه بینم نورچشمم کم شود
هرکسی را ره مده ای پرده مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من
#مولانا⚘
هرکسی را ره مده ای پرده مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم جان نخواهم آن من کو آن من
#مولانا⚘
بــه انــتــظــار نــبــودیــ، ز انــتــظــار چــه دانــیــ؟
تــو بــے قــرارے دل هاے بــے قــرار، چــه دانــیــ؟
نــه عــاشــقــے ڪــه بــســوزیــ، نــه بــیــدلــے ڪــه بــســازیــ
تــو مــســت بــادۀ نــازیــ، از ایــن دو ڪــار، چــه دانــیــ؟
هنــوز غــنــچــۀ نــشــڪــفــتــه اے بــه بــاغ وجــودیــ
تــو روزگــار گــلــے را ڪــه گــشــتــه خــوار چــه دانــیــ؟
تــو چــون شــڪــوفــه خــنــدان و مــن چــو ابــر بــهارانــ
تــو از گــریــســتــن ابــر نــو بــهار چــه دانــیــ؟
چــو روزگــار بــه ڪــام تــو لــحــظــه لــحــظــه گــذشــتــه
ز نــامــرادے عــشــاق روزگــار چــه دانــیــ؟
درون ســیــنــه نــهانــت ڪــنــم ز دیــدۀ مــردمــ
تــو قــدر ایــن صــدف اے دُرّ شــاهوار، چــه دانــیــ؟
تــو ســربــلــنــد غــرورے و مــن خــمــیــده قــد از غــمــ
ز بــیــد ایــن چــمــن اے ســرو بــا وقــار! چــه دانــیــ؟
تــو خــود عــنــان ڪــش عــقــلــے و دل بــه ڪــس نــســپــاریــ
ز مــن ڪــه نــیــســت ز خــود هیــچــم اخــتــیــار، چــه دانــیــ؟
# رحــیــم مــعــیــنــے ڪــرمــانــشــاهے ⚘
بــه انــتــظــار نــبــودیــ، ز انــتــظــار چــه دانــیــ؟
تــو بــے قــرارے دل هاے بــے قــرار، چــه دانــیــ؟
نــه عــاشــقــے ڪــه بــســوزیــ، نــه بــیــدلــے ڪــه بــســازیــ
تــو مــســت بــادۀ نــازیــ، از ایــن دو ڪــار، چــه دانــیــ؟
هنــوز غــنــچــۀ نــشــڪــفــتــه اے بــه بــاغ وجــودیــ
تــو روزگــار گــلــے را ڪــه گــشــتــه خــوار چــه دانــیــ؟
تــو چــون شــڪــوفــه خــنــدان و مــن چــو ابــر بــهارانــ
تــو از گــریــســتــن ابــر نــو بــهار چــه دانــیــ؟
چــو روزگــار بــه ڪــام تــو لــحــظــه لــحــظــه گــذشــتــه
ز نــامــرادے عــشــاق روزگــار چــه دانــیــ؟
درون ســیــنــه نــهانــت ڪــنــم ز دیــدۀ مــردمــ
تــو قــدر ایــن صــدف اے دُرّ شــاهوار، چــه دانــیــ؟
تــو ســربــلــنــد غــرورے و مــن خــمــیــده قــد از غــمــ
ز بــیــد ایــن چــمــن اے ســرو بــا وقــار! چــه دانــیــ؟
تــو خــود عــنــان ڪــش عــقــلــے و دل بــه ڪــس نــســپــاریــ
ز مــن ڪــه نــیــســت ز خــود هیــچــم اخــتــیــار، چــه دانــیــ؟
# رحــیــم مــعــیــنــے ڪــرمــانــشــاهے ⚘
خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان
اما بقدر فهم تو کوچک میشود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود...
۱ خرداد بزرگداشت صدرالمتالهین #ملاصدرا است.
اما بقدر فهم تو کوچک میشود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود...
۱ خرداد بزرگداشت صدرالمتالهین #ملاصدرا است.
.
شادیت بیکرانه و خوش باد!
ای آفتابِ اوَّلِ خرداد!
بر هر کجا بتاب
با جامِ عدل و داد
بر شرق و غرب و کوه و گریوه
در هر کجا گیاهی و در هر کجا گُلی
در بامدادِ آینهها،
نیز
در نیمروزِ روضهٔ رضوان
آنجا که مادرم
در جامه و جوانیِ گلهای اطلسی
سربرکشیده از شکنِ خاک، بامداد.
#شفیعی_کدکنی
بدرود،
ماه اردیبهشت؛
ماه روشن زادان نیکو سرشت،
ماه خیام و فردوسی و سعدی و قلم
نوشته های ماندگار و شگفت.
شادیت بیکرانه و خوش باد!
ای آفتابِ اوَّلِ خرداد!
بر هر کجا بتاب
با جامِ عدل و داد
بر شرق و غرب و کوه و گریوه
در هر کجا گیاهی و در هر کجا گُلی
در بامدادِ آینهها،
نیز
در نیمروزِ روضهٔ رضوان
آنجا که مادرم
در جامه و جوانیِ گلهای اطلسی
سربرکشیده از شکنِ خاک، بامداد.
#شفیعی_کدکنی
بدرود،
ماه اردیبهشت؛
ماه روشن زادان نیکو سرشت،
ماه خیام و فردوسی و سعدی و قلم
نوشته های ماندگار و شگفت.
.
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نئی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور
#خیام رباعی ۱۰۲
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نئی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور
#خیام رباعی ۱۰۲
کی رفته ای زدل که تمنا کنم ترا
هایده
کی رفته آی زدل که تمنا کنم ترا
هایده
هایده
#امشب_با_حافظ
بر گیر شراب طرب انگیز و بیا
پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو
بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا
بر گیر شراب طرب انگیز و بیا
پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو
بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا
دوش در حلقهٔ ما قصّهٔ گیسویِ تو بود
تا دلِ شب سخن از سلسلهٔ مویِ تو بود
دل که از ناوَکِ مژگانِ تو در خون میگشت
باز مشتاقِ کمانخانهٔ ابرویِ تو بود
هم عَفَاالله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کویِ تو بود
عالَم از شور و شرِ عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیزِ جهان غمزهٔ جادویِ تو بود
منِ سرگشته هم از اهلِ سلامت بودم
دامِ راهم شِکَنِ طُرِّهٔ هندویِ تو بود
بِگُشا بندِ قَبا تا بِگُشایَد دلِ من
که گُشادی که مرا بود ز پهلویِ تو بود
به وفایِ تو که بر تربتِ حافظ بِگُذَر
کز جهان میشد و در آرزویِ رویِ تو بود
#حضرت_حافظ
تا دلِ شب سخن از سلسلهٔ مویِ تو بود
دل که از ناوَکِ مژگانِ تو در خون میگشت
باز مشتاقِ کمانخانهٔ ابرویِ تو بود
هم عَفَاالله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کویِ تو بود
عالَم از شور و شرِ عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیزِ جهان غمزهٔ جادویِ تو بود
منِ سرگشته هم از اهلِ سلامت بودم
دامِ راهم شِکَنِ طُرِّهٔ هندویِ تو بود
بِگُشا بندِ قَبا تا بِگُشایَد دلِ من
که گُشادی که مرا بود ز پهلویِ تو بود
به وفایِ تو که بر تربتِ حافظ بِگُذَر
کز جهان میشد و در آرزویِ رویِ تو بود
#حضرت_حافظ
عبارت،سخت تنگ است؛
زبان تنگ است؛
اين همه مجاهده ها,
از بهر آن است كه تا از زبان برهند،
كه تنگ است.
شمس تبریزی
زبان تنگ است؛
اين همه مجاهده ها,
از بهر آن است كه تا از زبان برهند،
كه تنگ است.
شمس تبریزی
رودخانه حركت میكند، در راه به درختی زيبا بر میخورد، از زيبايی درخت لذت میبرد، آنرا تحسين میكند و دوباره به راهش ادامه میدهد.
رودخانه به درخت نمی چسبد؛ زيرا در اينصورت، حركتش متوقف میگردد، به كوهی زيبا میرسد؛ به خاطر لذتِ گذر از چنين كوه زيبايی، سپاسگزاری میكند و به راهش ادامه میدهد، رودخانه همينطور به راهش ادامه میدهد...
مشكلِ انسان اين است كه وقتی درختی زيبا میبيند، دوست دارد خانهاش را همانجا بسازد و آنجا زندگی كند
بهتر است به هيچ چيزوابسته نشويد
در واقع باوابسته شدن، نمیتوانيد لذتی ببريد، لذت حقیقی از آزادی و عدم وابستگی ناشی میشود.
#اشو
رودخانه به درخت نمی چسبد؛ زيرا در اينصورت، حركتش متوقف میگردد، به كوهی زيبا میرسد؛ به خاطر لذتِ گذر از چنين كوه زيبايی، سپاسگزاری میكند و به راهش ادامه میدهد، رودخانه همينطور به راهش ادامه میدهد...
مشكلِ انسان اين است كه وقتی درختی زيبا میبيند، دوست دارد خانهاش را همانجا بسازد و آنجا زندگی كند
بهتر است به هيچ چيزوابسته نشويد
در واقع باوابسته شدن، نمیتوانيد لذتی ببريد، لذت حقیقی از آزادی و عدم وابستگی ناشی میشود.
#اشو
انا الحق
«من آنم که دوستش دارم،
و آن که دوستش دارم، من است.
ما دو جانیم که در یک تن گرد آمده ایم:
چون در من نگری او را نگریسته ای،
و چون در او نگری، ما هردو را دیده ای»
حلاج
«من آنم که دوستش دارم،
و آن که دوستش دارم، من است.
ما دو جانیم که در یک تن گرد آمده ایم:
چون در من نگری او را نگریسته ای،
و چون در او نگری، ما هردو را دیده ای»
حلاج
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تنبور چو تن تن برآرد به نوا
زنجیر در آن شود دل بیسر و پا
زیرا که نهان در زهش آواز کسی
میگوید او که جسته همراه بیا
#مولانا
زنجیر در آن شود دل بیسر و پا
زیرا که نهان در زهش آواز کسی
میگوید او که جسته همراه بیا
#مولانا
غَزالان را ز وحشت باز دارد دیدنِ چشمت
به چرخ آرَد زمین را چون فلک، گردیدنِ چشمت
به بیداری چه خواهد کرد یارب! با نظربازان؟
که خوابانیدنِ تیغ است خوابانیدنِ چشمت
ز خونِ خَلق رنگین است چندان تیغِ مژگانت
که میگردد نگارین، دست از مالیدنِ چشمت
ز بستن دیدهی شَهباز در فکرِ شکار افتد
کند در پرده مَشقِ دلبری پوشیدنِ چشمت
نَمانَد در تَهِ ابرِ سیه برقی که شوخ افتد
نباشد لحظهای افزون، نگهدُزدیدنِ چشمت
نظربازی که چشمت را به چشمِ آهُوان سَنجَد
ترازویِ دو سر قَلب است در سنجیدنِ چشمت
عقیقی سازد از خونِ جگر سیمای زَرّین را
سهیلِ شوخچشم از غیرتِ خندیدنِ چشمت
حقوقٓ مردمی منظور افتاده است «صائب» را
وگرنه میتواند بَست چشم از دیدنِ چشمت
#صائب
به چرخ آرَد زمین را چون فلک، گردیدنِ چشمت
به بیداری چه خواهد کرد یارب! با نظربازان؟
که خوابانیدنِ تیغ است خوابانیدنِ چشمت
ز خونِ خَلق رنگین است چندان تیغِ مژگانت
که میگردد نگارین، دست از مالیدنِ چشمت
ز بستن دیدهی شَهباز در فکرِ شکار افتد
کند در پرده مَشقِ دلبری پوشیدنِ چشمت
نَمانَد در تَهِ ابرِ سیه برقی که شوخ افتد
نباشد لحظهای افزون، نگهدُزدیدنِ چشمت
نظربازی که چشمت را به چشمِ آهُوان سَنجَد
ترازویِ دو سر قَلب است در سنجیدنِ چشمت
عقیقی سازد از خونِ جگر سیمای زَرّین را
سهیلِ شوخچشم از غیرتِ خندیدنِ چشمت
حقوقٓ مردمی منظور افتاده است «صائب» را
وگرنه میتواند بَست چشم از دیدنِ چشمت
#صائب
مرا به خاک در دوست آشنایی نیست
به آشنایی دل می روم به خانه دوست
ز شغل عشق چه اندیشه می کنی صائب؟
خمار صبح ندارد می شبانه دوست
صائب
به آشنایی دل می روم به خانه دوست
ز شغل عشق چه اندیشه می کنی صائب؟
خمار صبح ندارد می شبانه دوست
صائب
هرچه بینی سودِ خود از آن می گُریز
زهرنوش و، آبِ حیوان را بریز
از هرچه که سود خود را در آن می بینی فرار کن، زهر بنوش و آب حیات را دور بریز. زهر، اینجا کنایه از ریاضت و طاعت است که برای نفس اماره، تلخ و ناگوار می آید. و آب حیوان، کنایه از عیش و نوش حیوانی است که مطابق امیال نفس اماره است.
هرکه بستاید تو را، دشنام دِه
سود و سرمایه به مُفلِس وام ده
هر کس که تو را بستاید، تو دشنامش بده. و سود و سرمایه ات را به فقير وام بده.
یعنی مدحِ متملّقانه، زیان های بسیاری در روح و روان آدمی پدید می آورد و شخصیت او را موردخدشه قرار می دهد.
از اینرو، ممدوح باید درشتی و تندی از خود نشان دهد تا چاپلوسان در مدّاحی قویدل نشوند.
همه انبیاء و اولیاء الله از مدّاحی های متملقانه و توصیفات چاپلوسانه نهی کرده اند.
ایمنی بگذار و، جایِ خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
ایمنی را رها کن و جای خوف و بیم قرار بگیر، و از عِرض و ناموس بگذر و آشکارا رسوا باش.
آزمودم عقلِ دُوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
من عقل دوراندیش را مورد امتحان قرار دادم و از این پس خود را دیوانه خواهم ساخت. عقلِ دوزاندیش، همان عقل معاش است که آرزوهای طویل دارد.
بنابراین من این عقل معاش را بارها امتحان کرده ام و دیده ام با این عقل، نمی توان سلوک کرد. بنابراین خود را از این عقل، رهانده ام. اگر چه در نظر ظاهر بینان دیوانه شمرده شوم.
شرح مثنوی
زهرنوش و، آبِ حیوان را بریز
از هرچه که سود خود را در آن می بینی فرار کن، زهر بنوش و آب حیات را دور بریز. زهر، اینجا کنایه از ریاضت و طاعت است که برای نفس اماره، تلخ و ناگوار می آید. و آب حیوان، کنایه از عیش و نوش حیوانی است که مطابق امیال نفس اماره است.
هرکه بستاید تو را، دشنام دِه
سود و سرمایه به مُفلِس وام ده
هر کس که تو را بستاید، تو دشنامش بده. و سود و سرمایه ات را به فقير وام بده.
یعنی مدحِ متملّقانه، زیان های بسیاری در روح و روان آدمی پدید می آورد و شخصیت او را موردخدشه قرار می دهد.
از اینرو، ممدوح باید درشتی و تندی از خود نشان دهد تا چاپلوسان در مدّاحی قویدل نشوند.
همه انبیاء و اولیاء الله از مدّاحی های متملقانه و توصیفات چاپلوسانه نهی کرده اند.
ایمنی بگذار و، جایِ خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
ایمنی را رها کن و جای خوف و بیم قرار بگیر، و از عِرض و ناموس بگذر و آشکارا رسوا باش.
آزمودم عقلِ دُوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
من عقل دوراندیش را مورد امتحان قرار دادم و از این پس خود را دیوانه خواهم ساخت. عقلِ دوزاندیش، همان عقل معاش است که آرزوهای طویل دارد.
بنابراین من این عقل معاش را بارها امتحان کرده ام و دیده ام با این عقل، نمی توان سلوک کرد. بنابراین خود را از این عقل، رهانده ام. اگر چه در نظر ظاهر بینان دیوانه شمرده شوم.
شرح مثنوی