قلّاب
همایون شجریان، س. پورناظری، سعدی
🎧 قلّاب
#همایون_شجریان
زاندازه بیرون تشنهاَم
ساقی بیار آن آب را
اوّل مرا سیراب کن
وانگه بده اصحاب را
من نیز چشم از خوابِ خوش
بر مینکردم پیش از این
روزِ فراقِ دوستان
شبخوش بگفتم خواب را
مقدارِ یارِ همنفس
چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد
قیمت بداند آب را
سعدی چو جورش میبری
نزدیکِ او دیگر مرو
ای بیبَصَر من میروم
او میکشد قلّاب را
#سعدی
#همایون_شجریان
زاندازه بیرون تشنهاَم
ساقی بیار آن آب را
اوّل مرا سیراب کن
وانگه بده اصحاب را
من نیز چشم از خوابِ خوش
بر مینکردم پیش از این
روزِ فراقِ دوستان
شبخوش بگفتم خواب را
مقدارِ یارِ همنفس
چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد
قیمت بداند آب را
سعدی چو جورش میبری
نزدیکِ او دیگر مرو
ای بیبَصَر من میروم
او میکشد قلّاب را
#سعدی
معین عاشقتر از من
@Jane_oshaagh
ترانۀ بسیار زیبای
عاشق تر از من چه کسی
با صدای دلنشین #معین
شعر و آهنگ؛
#جهانبخش_پازوکی
تنظیم ؛
#بیژن_مرتضوی
عاشق تر از من چه کسی
با صدای دلنشین #معین
شعر و آهنگ؛
#جهانبخش_پازوکی
تنظیم ؛
#بیژن_مرتضوی
Delam Tange
Majid Razavi
کاش گاهی
دلت تنگ شود
ترانه ای گوش کنی
شعری بخوانی
با خود بگویی
راستی چه می کند
آنکه مرا بیشتر از جان می خواست
#حمید_رضا_چوپانی
کاش گاهی
دلت تنگ شود
ترانه ای گوش کنی
شعری بخوانی
با خود بگویی
راستی چه می کند
آنکه مرا بیشتر از جان می خواست
#حمید_رضا_چوپانی
و گفت وقتی غلامی خریدم
گفتم:چه نامی؟
گفت:تا چه خوانی!گفتم چه خوری؟
گفت:تا چه دهی!گفتم چه پوشی؟
گفت:تا چه پوشانی!گفتم چه کنی؟
گفت:تا چه فرمایی!گفتم:چه خواهی؟
گفت:بنده را با خواست چه کار؟
پس با خود گفتم:ای مسکین!تو در همهٔ عمر خدای را همچنین بنده ای بوده ای؟
بندگی باری بیاموز!
تذکرة الاولیاء
گفتم:چه نامی؟
گفت:تا چه خوانی!گفتم چه خوری؟
گفت:تا چه دهی!گفتم چه پوشی؟
گفت:تا چه پوشانی!گفتم چه کنی؟
گفت:تا چه فرمایی!گفتم:چه خواهی؟
گفت:بنده را با خواست چه کار؟
پس با خود گفتم:ای مسکین!تو در همهٔ عمر خدای را همچنین بنده ای بوده ای؟
بندگی باری بیاموز!
تذکرة الاولیاء
این سخن و آواز، از اندیشه خاست
تو ندانی بحرِ اندیشه کجاست
این سخن و این آواز را که تو می شنوی، همه از اندیشه پیدا شده است، ولی تو نمی دانی که دریای بیکران اندیشه در کجاست.[مراد از اندیشه در اینجا ذات خداوندی است. و این بیت (به قول اکبرآبادی) بیانی است از معیّت حق تعالی با اشیاء براساس مشرب کشف و شهود نه مشرب ظاهریان.]
لیک چون موجِ سخن دیدی لطیف
بحرِ آن دانی که باشد هم شریف
همینکه امواج کلمات را مشاهده کنی، خواهی دانست که دریای آن نیز لطیف و شریف است.
چون ز دانش، موجِ اندیشه بتاخت
از سخن و آواز، او صورت بساخت
همینکه موج اندیشه از دریای عقل و دانش برخاست و به سوی مجرای کام و حنجره پیش تاخت، آن تصوّرات ذهنی در این مرحله به لباس حروف و کلمات و آواها در می آیند.
مثنوی معنوی
تو ندانی بحرِ اندیشه کجاست
این سخن و این آواز را که تو می شنوی، همه از اندیشه پیدا شده است، ولی تو نمی دانی که دریای بیکران اندیشه در کجاست.[مراد از اندیشه در اینجا ذات خداوندی است. و این بیت (به قول اکبرآبادی) بیانی است از معیّت حق تعالی با اشیاء براساس مشرب کشف و شهود نه مشرب ظاهریان.]
لیک چون موجِ سخن دیدی لطیف
بحرِ آن دانی که باشد هم شریف
همینکه امواج کلمات را مشاهده کنی، خواهی دانست که دریای آن نیز لطیف و شریف است.
چون ز دانش، موجِ اندیشه بتاخت
از سخن و آواز، او صورت بساخت
همینکه موج اندیشه از دریای عقل و دانش برخاست و به سوی مجرای کام و حنجره پیش تاخت، آن تصوّرات ذهنی در این مرحله به لباس حروف و کلمات و آواها در می آیند.
مثنوی معنوی
[آیا] نَبی می گوید که به من چیزی دهید؟ من محتاجم؟ یا جُبّه[جامه ی بلند] خود را به من دِه یا مال یا جامه خودرا؟ او جُبّه و مال را چه کند؟ می خواهد لباس تو را سَبک کند تا گرمی آفتاب به تو رسد که: وَأقرَضُوا اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا.
مال و جُبه تنها نمی خواهد، به تو بسیار چیزها داده است غیر مال، علم و فکر و دانش و نظر. یعنی لحظه ای نظر و فکر و تأمّل و عقل را به من خرج کن. آخر مال را با این آلت ها که من داده ام بدست آورده ای... اگر برهنه توانی شدن پیش آفتاب بهتر، که آن آفتاب سیاه نکند، بلکه سپید کند. و اگرنه باری جامه را سبکتر کن تا ذوق آفتاب را ببینی. مدتی به ترشی خو کرده ای، باری شیرینی را نیز بیازما.
فیه ما فیه
مال و جُبه تنها نمی خواهد، به تو بسیار چیزها داده است غیر مال، علم و فکر و دانش و نظر. یعنی لحظه ای نظر و فکر و تأمّل و عقل را به من خرج کن. آخر مال را با این آلت ها که من داده ام بدست آورده ای... اگر برهنه توانی شدن پیش آفتاب بهتر، که آن آفتاب سیاه نکند، بلکه سپید کند. و اگرنه باری جامه را سبکتر کن تا ذوق آفتاب را ببینی. مدتی به ترشی خو کرده ای، باری شیرینی را نیز بیازما.
فیه ما فیه
در آدمی بسیار چیزهاست، موش است و مرغ است.
باری مرغ، قفس را بالا میبرد، و باز موش بزیر میکشد.
و صـدهزار وحوش مختلف در آدمی مگر آنجا روند، که موش موشی بگذارد و مرغ مرغی را بگذارد و همه یـک شـوند.
زیرا که مطلوب نه بالاست و نه زیر،
چون مطلوب ظاهر شود نه بالا بود و نه زیر.
یکی چیزی گم کرده اسـت، چـپ و راست میجوید، و پیش و پس میجوید، چون آن چیز را یافـت نـه بـالا جویـد و نـه زیـر و نـه چـپ جویـد و نـهراست نه پیش جوید و نه پس،
جمع شود.
فیه ما فیه
باری مرغ، قفس را بالا میبرد، و باز موش بزیر میکشد.
و صـدهزار وحوش مختلف در آدمی مگر آنجا روند، که موش موشی بگذارد و مرغ مرغی را بگذارد و همه یـک شـوند.
زیرا که مطلوب نه بالاست و نه زیر،
چون مطلوب ظاهر شود نه بالا بود و نه زیر.
یکی چیزی گم کرده اسـت، چـپ و راست میجوید، و پیش و پس میجوید، چون آن چیز را یافـت نـه بـالا جویـد و نـه زیـر و نـه چـپ جویـد و نـهراست نه پیش جوید و نه پس،
جمع شود.
فیه ما فیه
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها
هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها
هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها
#حضرت_سعدی
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها
هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربانها
هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها
#حضرت_سعدی
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا
هین زهره را کالیوه کن زان نغمههای جان فزا
دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا
با چهرهای چون زعفران با چشم تر آید گوا
غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم
تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا
ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن
ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا
چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی
دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا
ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته
هین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جدا
تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما
این دانههای نازنین محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا
تا کار جان چون زر شود با دلبران همبر شود
پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا
خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی
سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا
#حضرت_مولانا
هین زهره را کالیوه کن زان نغمههای جان فزا
دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا
با چهرهای چون زعفران با چشم تر آید گوا
غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم
تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا
ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن
ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا
چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی
دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا
ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته
هین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جدا
تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما
این دانههای نازنین محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا
تا کار جان چون زر شود با دلبران همبر شود
پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا
خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی
سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا
#حضرت_مولانا
بحر در جوش است و رو دارد به ما
گوهر دریا همی بارد به ما
گنج اسما حضرت سلطان عشق
یک به یک مجموع بشمارد به ما
ما امینیم و امانت آن اوست
هر چه او بسپرد بسپارد به ما
کشت ما از خشکسالی ایمنست
رحمتش پیوسته می بارد به ما
باز یارم میل یاری می کند
تخم نیکی نیک می کارد به ما
دارم امیدی که لطفش از کرم
مائی ما هیچ نگذارد به ما
خاطر موری ز ما آزرده نیست
سید ما کی بیازارد به ما
حضرت شاه نعمتالله ولی
گوهر دریا همی بارد به ما
گنج اسما حضرت سلطان عشق
یک به یک مجموع بشمارد به ما
ما امینیم و امانت آن اوست
هر چه او بسپرد بسپارد به ما
کشت ما از خشکسالی ایمنست
رحمتش پیوسته می بارد به ما
باز یارم میل یاری می کند
تخم نیکی نیک می کارد به ما
دارم امیدی که لطفش از کرم
مائی ما هیچ نگذارد به ما
خاطر موری ز ما آزرده نیست
سید ما کی بیازارد به ما
حضرت شاه نعمتالله ولی
خواجه سلام علیک گنج وفا یافتی
دل به دلم نه که تو گمشده را یافتی
هم تو سلام علیک هم تو علیک السلام
طبل خدایی بزن کاین ز خدا یافتی
خواجه تو چونی بگو در بر آن ماه رو
آنک ز جا برترست خواجه کجا یافتی
ساقی رطل ثقیل از قدح سلسبیل
حسرت رضوان شدی چونک رضا یافتی
ای رخ چون زر شده گنج گهر برزدی
وی تن عریان کنون باز قبا یافتی
ای دل گریان کنون بر همه عالم بخند
یار منی بعد از این یار مرا یافتی
خواجه تویی خویش من پیش من آ پیش من
تا که بگویم تو را من که که را یافتی
کوس و دهل میزنند بر فلک از بهر تو
رو که توی بر صواب ملک خطا یافتی
بر لب تو لب نهاد زان شکرین لب شدی
خشک لبان را ببین چونک سقا یافتی
خواجه بجه از جهان قفل بنه بر دهان
پنجه گشا چون کلید قفل گشا یافتی
دیوان شمس
دل به دلم نه که تو گمشده را یافتی
هم تو سلام علیک هم تو علیک السلام
طبل خدایی بزن کاین ز خدا یافتی
خواجه تو چونی بگو در بر آن ماه رو
آنک ز جا برترست خواجه کجا یافتی
ساقی رطل ثقیل از قدح سلسبیل
حسرت رضوان شدی چونک رضا یافتی
ای رخ چون زر شده گنج گهر برزدی
وی تن عریان کنون باز قبا یافتی
ای دل گریان کنون بر همه عالم بخند
یار منی بعد از این یار مرا یافتی
خواجه تویی خویش من پیش من آ پیش من
تا که بگویم تو را من که که را یافتی
کوس و دهل میزنند بر فلک از بهر تو
رو که توی بر صواب ملک خطا یافتی
بر لب تو لب نهاد زان شکرین لب شدی
خشک لبان را ببین چونک سقا یافتی
خواجه بجه از جهان قفل بنه بر دهان
پنجه گشا چون کلید قفل گشا یافتی
دیوان شمس
گلی که خود بدادم پیچ و تابش
به اشک دیدگانم دادم آبش
درین گلشن خدایا کی روا بی
گل از مو، دیگری گیرد گلابش!
#باباطاهر
به اشک دیدگانم دادم آبش
درین گلشن خدایا کی روا بی
گل از مو، دیگری گیرد گلابش!
#باباطاهر
این عشق آتشینم دود از جهان برآرد
وین زلف عنبرینت آتش ز جان برآرد
هر بامداد خورشید از رشک خاک پایت
واخجلتا سرایان سر ز آسمان برآرد
#خاقانی
وین زلف عنبرینت آتش ز جان برآرد
هر بامداد خورشید از رشک خاک پایت
واخجلتا سرایان سر ز آسمان برآرد
#خاقانی
مییابم از خود حسرتی باز از فراق کیست این؟
آمادهی سد گریهام از اشتیاق کیست این؟؟؟
سد جوق حسرت بر گذشت اکنون هزاران گرد شد
گر نیست هجران کسی پس طمطراق کیست این
رطل گران و اندر او دریای زهری موج زن
یارب نصیب کس مکن بهر مذاق کیست این
اسباب سد زندان سرا چندست بر بالای هم
جایی استخوش آراسته آیا وثاق کیست این
ای شحنه بیجرم کش این سر که درخون میکشی
گفتی که میآویزمش از پیش طاق کیست این
وصلی نمودی ای فلک پوشیده سد هجران در او
تو خود موافق گشته ای کار نفاق کیست این
هجر اینچنین نزدیک و تو در صحبت فارغ دلی
وحشی دلیرت یافتم از اتفاق کیست این؟
#وحشی_بافقی
آمادهی سد گریهام از اشتیاق کیست این؟؟؟
سد جوق حسرت بر گذشت اکنون هزاران گرد شد
گر نیست هجران کسی پس طمطراق کیست این
رطل گران و اندر او دریای زهری موج زن
یارب نصیب کس مکن بهر مذاق کیست این
اسباب سد زندان سرا چندست بر بالای هم
جایی استخوش آراسته آیا وثاق کیست این
ای شحنه بیجرم کش این سر که درخون میکشی
گفتی که میآویزمش از پیش طاق کیست این
وصلی نمودی ای فلک پوشیده سد هجران در او
تو خود موافق گشته ای کار نفاق کیست این
هجر اینچنین نزدیک و تو در صحبت فارغ دلی
وحشی دلیرت یافتم از اتفاق کیست این؟
#وحشی_بافقی
من نمیگویم که عاقل باش یا دیوانه باش
گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش
گر سر مقصود داری مو به مو جوینده شو
ور وصال گنج خواهی سر به سر ویرانه باش
#فروغی_بسطامی
گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش
گر سر مقصود داری مو به مو جوینده شو
ور وصال گنج خواهی سر به سر ویرانه باش
#فروغی_بسطامی
صبا وقت سحر گویی ز کوی یار میآید
که بوی او شفای جان هر بیمار میآید
نسیم خوش مگر از باغ جلوه میدهد گل را
که آواز خوش از هر سو ز خلقی زار میآید
بیا در گلشن ای بیدل، به بوی گل برافشان جان
که از گلزار و گل امروز بوی یار میآید
#عراقی
که بوی او شفای جان هر بیمار میآید
نسیم خوش مگر از باغ جلوه میدهد گل را
که آواز خوش از هر سو ز خلقی زار میآید
بیا در گلشن ای بیدل، به بوی گل برافشان جان
که از گلزار و گل امروز بوی یار میآید
#عراقی
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دایره گردش ایام افتاد
در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
#حضرت_حافظ
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دایره گردش ایام افتاد
در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
#حضرت_حافظ
می ترسم
مضطربم
وباانگه می ترسم ومضطربم باز
با تو تا آخر دنیا هستم
می آیم کنار گفتگوی ساده
تمام رویاهایت را
بیدار میکنم
واهسته زیر لب میگویم:
برایت آب آوردم تشنه نیستی ؟
فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد
تو پیش بینی کرده بودی باد نمی آید
با این همه؛
دیروز
پی صدایی ساده که گفته بود
بیا که رفتم
تمام راز سفر فقط
خواب یک ستاره بود
خسته ام ری را
می آیی همسفرم شوی ؟
گفتگوی میان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن میگوییم
توی راه
خواب هامان را برای بابونه های
دره ای دور تعریف میکنیم
باران هم که بیاید
خیس از خنده های دور از آدمی می خندیم
بعد هم به راهی می رویم
که سهم ترانه وتبسم است
مشکلی پیش نمی آید
کاری به کارمان ندارند
ری را
نه کرم شب تاپ و نه کژدم زرد
وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی که برآن بلندی
بنفش بنشینی
دیگر دست کسی هم به ما نخواهد رسید
می نشینیم برای خودمان قصه می گوییم
تا کبوتران کوهی از دام رویاها به لانه برگردند
غروب است
باانکه میترسم
با آنکه سخت مضطربم
باز باتو ... تا آخر دنیا هستم
#سید_علی_صالحی
مضطربم
وباانگه می ترسم ومضطربم باز
با تو تا آخر دنیا هستم
می آیم کنار گفتگوی ساده
تمام رویاهایت را
بیدار میکنم
واهسته زیر لب میگویم:
برایت آب آوردم تشنه نیستی ؟
فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد
تو پیش بینی کرده بودی باد نمی آید
با این همه؛
دیروز
پی صدایی ساده که گفته بود
بیا که رفتم
تمام راز سفر فقط
خواب یک ستاره بود
خسته ام ری را
می آیی همسفرم شوی ؟
گفتگوی میان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن میگوییم
توی راه
خواب هامان را برای بابونه های
دره ای دور تعریف میکنیم
باران هم که بیاید
خیس از خنده های دور از آدمی می خندیم
بعد هم به راهی می رویم
که سهم ترانه وتبسم است
مشکلی پیش نمی آید
کاری به کارمان ندارند
ری را
نه کرم شب تاپ و نه کژدم زرد
وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی که برآن بلندی
بنفش بنشینی
دیگر دست کسی هم به ما نخواهد رسید
می نشینیم برای خودمان قصه می گوییم
تا کبوتران کوهی از دام رویاها به لانه برگردند
غروب است
باانکه میترسم
با آنکه سخت مضطربم
باز باتو ... تا آخر دنیا هستم
#سید_علی_صالحی
ما گل های خندانیم
فرزندان ایرانیم
ما سرزمین خود را
مانند جان میدانیم
ما باید دانا باشیم
هشیار و بینا باشیم
از بهر حفظ ایران
باید توانا باشیم
آباد باشی، ای ایران
آزاد باشی، ای ایران
از ما فرزندان خود
دلشاد باشی ای ایران
#عباس_یمینی_شریف
(اول خرداد ۱۲۹۸، تهران ـ ۲۸ آذر ۱۳۶۸، تهران)
آموزگار، شاعر و نویسندۀ ادبیات کودکان.
فرزندان ایرانیم
ما سرزمین خود را
مانند جان میدانیم
ما باید دانا باشیم
هشیار و بینا باشیم
از بهر حفظ ایران
باید توانا باشیم
آباد باشی، ای ایران
آزاد باشی، ای ایران
از ما فرزندان خود
دلشاد باشی ای ایران
#عباس_یمینی_شریف
(اول خرداد ۱۲۹۸، تهران ـ ۲۸ آذر ۱۳۶۸، تهران)
آموزگار، شاعر و نویسندۀ ادبیات کودکان.
که میگوید به بالای تو ماند سرو بستانی
بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن
چنانت دوست میدارم که وصلم دل نمیخواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن
مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی
محبت کار فرهاد است و کوه بیستون سفتن
نصیحت گفتن آسان است سرگردان عاشق را
ولیکن با که میگویی که نتواند پذیرفتن
شکایت پیش ازاین حالت به نزدیکان و غمخواران
ز دست خواب میکردم کنون از دست ناخفتن
گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی
تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن
#حضرت_سعدی
بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن
چنانت دوست میدارم که وصلم دل نمیخواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن
مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی
محبت کار فرهاد است و کوه بیستون سفتن
نصیحت گفتن آسان است سرگردان عاشق را
ولیکن با که میگویی که نتواند پذیرفتن
شکایت پیش ازاین حالت به نزدیکان و غمخواران
ز دست خواب میکردم کنون از دست ناخفتن
گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی
تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن
#حضرت_سعدی
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغدان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
#خیام_نیشابوری
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغدان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
#خیام_نیشابوری