گلهای رنگارنگ (۴۷۵)_عهدیه و گلپا
@bazmemousighi
«گلهای رنگارنگ»_ برنامه شماره ۴۷۵
خوانندگان: عهدیه و گلپا
آهنگ و تنظیم: مهدی خالدی
نوازندگان:
فرهنگ شریف و ارکستر گلها
اشعار: نواب صفا، سعدی، حسابی نطنزی، حیرتی کاشانی، خالص مشهدی و احمدخان گیلانی
دستگاه: نوا
گوینده: آذر پژوهش
خوانندگان: عهدیه و گلپا
آهنگ و تنظیم: مهدی خالدی
نوازندگان:
فرهنگ شریف و ارکستر گلها
اشعار: نواب صفا، سعدی، حسابی نطنزی، حیرتی کاشانی، خالص مشهدی و احمدخان گیلانی
دستگاه: نوا
گوینده: آذر پژوهش
هزارم درد میباشد که میگویم نهان دارم
لبم با هم نمیآید چو غنچه روز بشکفتن
ز دستم بر نمیخیزد که انصاف از تو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن
#حضرت_سعدی
لبم با هم نمیآید چو غنچه روز بشکفتن
ز دستم بر نمیخیزد که انصاف از تو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن
#حضرت_سعدی
کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم
حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم
من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد
من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم
دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود
سلطان جانم پس چرا چون بنده جانداری کنم
دکان خود ویران کنم دکان من سودای او
چون کان لعلی یافتم من چون دکانداری کنم
چون سرشکسته نیستم سر را چرا بندم بگو
چون من طبیب عالمم بهر چه بیماری کنم
چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی کنم
چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر خاری کنم
چون گشتهام نزدیک شه از ناکسان دوری کنم
چون خویش عشق او شدم از خویش بیزاری کنم
زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم
در خنب می غرقم کند گر قصد هشیاری کنم
ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین کنم
شمع و چراغ خانهام چون خانه را تاری کنم
یک شب به مهمان من آ تا قرص مه پیشت کشم
دل را به پیش من بنه تا لطف و دلداری کنم
در عشق اگر بیجان شوی جان و جهانت من بسم
گر دزد دستارت برد من رسم دستاری کنم
دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری
آسان درآ و غم مخور تا منت غمخواری کنم
اخرجت نفسی عن کسل طهرت روحی عن فشل
لا موت الا بالاجل بر مرگ سالاری کنم
شکری علی لذاتها صبری علی آفاتها
یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری کنم
الخمر ما خمرته و العیش ما باشرته
پختهست انگورم چرا من غوره افشاری کنم
ای مطرب صاحب نظر این پرده می زن تا سحر
تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداری کنم
پندار کامشب شب پری یا در کنار دلبری
بیخواب شو همچون پری تا من پری داری کنم
قد شیدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا
حمدا علی سلطاننا شیرم چه کفتاری کنم
جاء الصفا زال الحزن شکر الوهاب المنن
ای مشتری زانو بزن تا من خریداری کنم
زان از بگه دف می زنم زیرا عروسی می کنم
آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری کنم
زین آسمان چون تتق من گوشه گیرم چون افق
ذوالعرش را گردم قنق بر ملک جباری کنم
الدار من لا دار له و المال من لا مال له
خامش اگر خامش کنی بهر تو گفتاری کنم
با شمس تبریزی اگر همخو و هم استارهام
چون شمس اندر شش جهت باید که انواری کنم
#دیوان شمس غزل شماره 1376⚘
حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم
من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد
من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم
دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود
سلطان جانم پس چرا چون بنده جانداری کنم
دکان خود ویران کنم دکان من سودای او
چون کان لعلی یافتم من چون دکانداری کنم
چون سرشکسته نیستم سر را چرا بندم بگو
چون من طبیب عالمم بهر چه بیماری کنم
چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی کنم
چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر خاری کنم
چون گشتهام نزدیک شه از ناکسان دوری کنم
چون خویش عشق او شدم از خویش بیزاری کنم
زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم
در خنب می غرقم کند گر قصد هشیاری کنم
ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین کنم
شمع و چراغ خانهام چون خانه را تاری کنم
یک شب به مهمان من آ تا قرص مه پیشت کشم
دل را به پیش من بنه تا لطف و دلداری کنم
در عشق اگر بیجان شوی جان و جهانت من بسم
گر دزد دستارت برد من رسم دستاری کنم
دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری
آسان درآ و غم مخور تا منت غمخواری کنم
اخرجت نفسی عن کسل طهرت روحی عن فشل
لا موت الا بالاجل بر مرگ سالاری کنم
شکری علی لذاتها صبری علی آفاتها
یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری کنم
الخمر ما خمرته و العیش ما باشرته
پختهست انگورم چرا من غوره افشاری کنم
ای مطرب صاحب نظر این پرده می زن تا سحر
تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداری کنم
پندار کامشب شب پری یا در کنار دلبری
بیخواب شو همچون پری تا من پری داری کنم
قد شیدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا
حمدا علی سلطاننا شیرم چه کفتاری کنم
جاء الصفا زال الحزن شکر الوهاب المنن
ای مشتری زانو بزن تا من خریداری کنم
زان از بگه دف می زنم زیرا عروسی می کنم
آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری کنم
زین آسمان چون تتق من گوشه گیرم چون افق
ذوالعرش را گردم قنق بر ملک جباری کنم
الدار من لا دار له و المال من لا مال له
خامش اگر خامش کنی بهر تو گفتاری کنم
با شمس تبریزی اگر همخو و هم استارهام
چون شمس اندر شش جهت باید که انواری کنم
#دیوان شمس غزل شماره 1376⚘
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم
وین یکدمِ عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیْرِ کُهَن درگذریم
با هفتهزار سالگان سربهسریم
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
#خیام ⚘
وین یکدمِ عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیْرِ کُهَن درگذریم
با هفتهزار سالگان سربهسریم
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
#خیام ⚘
#غزل شمارهٔ ۳۳۹
سماع آرام جان زندگانیست
کسی داند که او را جان جانست
کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بوستانست
ولیک آن کو به زندان خفته باشد
اگر بیدار گردد در زیانست
سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
نه در ماتم که آن جای فغانست
کسی کو جوهر خود را ندیدهست
کسی کان ماه از چشمش نهانست
چنین کس را سماع و دف چه باید
سماع از بهر وصل دلستانست
کسانی را که روشان سوی قبلهست
سماع این جهان و آن جهانست
خصوصا حلقهای کاندر سماعند
همیگردند و کعبه در میانست
اگر کان شکر خواهی همان جاست
ور انگشت شکر خود رایگانست⚘
سماع آرام جان زندگانیست
کسی داند که او را جان جانست
کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بوستانست
ولیک آن کو به زندان خفته باشد
اگر بیدار گردد در زیانست
سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
نه در ماتم که آن جای فغانست
کسی کو جوهر خود را ندیدهست
کسی کان ماه از چشمش نهانست
چنین کس را سماع و دف چه باید
سماع از بهر وصل دلستانست
کسانی را که روشان سوی قبلهست
سماع این جهان و آن جهانست
خصوصا حلقهای کاندر سماعند
همیگردند و کعبه در میانست
اگر کان شکر خواهی همان جاست
ور انگشت شکر خود رایگانست⚘
#منت نهادن بر خدا
یکی خری گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نیّت آن که خر خود را بیابد.
بعد از سه روز، خر را مرده یافت. رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که: «اگر عوض این سه روز که داشتم شش روز از رمضان نخورم پس من مرد نباشم! از من صرفه خواهی بردن؟»
(فیه ما فیه: مولانا)
این حکایت بیان حال کسانی است که طاعات و عبادات را چون کالایی برای فروش و رفع حوایج خویش به حق عرضه می کنند و بدان بر خدا منت می نهند و بر خلق فخر می فروشند و حال آنکه خداوند به دادن توفیق طاعت بر بندگان منت دارد.⚘
یکی خری گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نیّت آن که خر خود را بیابد.
بعد از سه روز، خر را مرده یافت. رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که: «اگر عوض این سه روز که داشتم شش روز از رمضان نخورم پس من مرد نباشم! از من صرفه خواهی بردن؟»
(فیه ما فیه: مولانا)
این حکایت بیان حال کسانی است که طاعات و عبادات را چون کالایی برای فروش و رفع حوایج خویش به حق عرضه می کنند و بدان بر خدا منت می نهند و بر خلق فخر می فروشند و حال آنکه خداوند به دادن توفیق طاعت بر بندگان منت دارد.⚘
هین توکل کن ملرزان پا و دست
رزق تو بر تو ز تو عاشقترست
عاشقست و میزند او مولمول
که ز بیصبریت داند ای فضول
گر ترا صبری بدی رزق آمدی
خویشتن چون عاشقان بر تو زدی
این تب لرزه ز خوف جوع چیست
در توکل سیر می تانند زیست
مولانا
رزق تو بر تو ز تو عاشقترست
عاشقست و میزند او مولمول
که ز بیصبریت داند ای فضول
گر ترا صبری بدی رزق آمدی
خویشتن چون عاشقان بر تو زدی
این تب لرزه ز خوف جوع چیست
در توکل سیر می تانند زیست
مولانا
هوالمحبوب
بخروشیدم گفت خموشت خواهم
خاموش شدم گفت خروشت خواهم
برجوشیدم گفت که نی ساکن باش
ساکن گشتم گفت بجوشت خواهم
حضرت مولانا
بخروشیدم گفت خموشت خواهم
خاموش شدم گفت خروشت خواهم
برجوشیدم گفت که نی ساکن باش
ساکن گشتم گفت بجوشت خواهم
حضرت مولانا
هدف بزرگ ما در زندگى عشق است.
باقى سکوت است.
📕 کتاب:دستنوشته ی آکرا
✍🏻 اثر: پائولو_کوئلیو
باقى سکوت است.
📕 کتاب:دستنوشته ی آکرا
✍🏻 اثر: پائولو_کوئلیو
سودی از گفته ندیدیم مگر تا قدری
لب ز گفتار ببندیم و به کردار شویم
شاطرعباس صبوحی
لب ز گفتار ببندیم و به کردار شویم
شاطرعباس صبوحی
شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی
تا فغان در ناوَرد از حسرتش امیدوار...!
مولوی
تا فغان در ناوَرد از حسرتش امیدوار...!
مولوی
جانا بیار باده که ایّام می رود
تلخیّ غم به لذّتِ آن جام می رود
با جامِ آتشین چو تو از در در آمدی
وسواس و غم چو دود سویِ بام می رود
گر بر سرت گِل است مشویش ، شتاب کن
بر آب و گِل بساز که هنگام می رود
آن چیز را بجوش که او هوش می بَرَد
وان خام را بپز که سخن خام می رود
زان باده داده ای تو به خورشید و ماه و چرخ
هریک بدان نشاط چنین رام می رود
خاموش و نامِ باده مگو پیشِ مردِ خام
چون خاطرش به بادۀ بد نام می رود
#حضرت مولانا ⚘
تلخیّ غم به لذّتِ آن جام می رود
با جامِ آتشین چو تو از در در آمدی
وسواس و غم چو دود سویِ بام می رود
گر بر سرت گِل است مشویش ، شتاب کن
بر آب و گِل بساز که هنگام می رود
آن چیز را بجوش که او هوش می بَرَد
وان خام را بپز که سخن خام می رود
زان باده داده ای تو به خورشید و ماه و چرخ
هریک بدان نشاط چنین رام می رود
خاموش و نامِ باده مگو پیشِ مردِ خام
چون خاطرش به بادۀ بد نام می رود
#حضرت مولانا ⚘
داستان های شمس و مولانا
بخش یکم : دگردیسی عاشقانه
آغاز دیدار این دو خورشید که در هم تنیدند روزی بود که مولانا از راه بازار به خانه بازمیگشت که عابری ناشناس گستاخانه از او پرسید:
«صراف عالم معنی، محمد(ص)برتر بود یا بایزید بسطامی؟»
مولانا که هنوز خام بود و به پختگی نرسیده خشمگین شد و نمی دانست که شمس آمده است او را بسوزاند.
با لحنی آکنده از خشم جواب داد:
«محمد (ص) سر حلقه ی انبیاست؛ بایزید بسطام را با او چه نسبت؟»
درویش تاجرنما بانگ برداشت:
«پس چرا آن یک "سبحانک ما عرفناک" گفت و این یک "سبحانی ما اعظم شأنی" به زبان راند؟»
مولانا مغلطه کرد و فرو ماند پس گفت:
"درویش، تو خود بگوی.
درویش گفت: "
اختلاف در ظرفیت است که محمد(ص) را گنجایش بیکران بود هر چه از شراب معرفت در جام او میریختند؛ همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب میکرد. ولی بایزید به جامی مست شد و نعره برآورد: شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است! سبحانی ما اعظم شانی!"
پس از این گفتار، بیگانگی این دو شیدا به آشنایی تبدیل شد.
نگاه شمس تبریزی به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمدهام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات پروردگار میتوانی رسید؟
و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود: «مرا ترک مکن درویش و اینبار مزاحم را از شانههایم بردار.»
شمس یک بار درباره ی رابطه ی خود و مولانا میگوید:
« ما دو کس عجب افتادهایم دیر و دور تا چو ما دو کس به هم افتد. سخت آشکار آشکاریم؛ اولیا آشکار نبودهاند و سخت نهان نهانیم....» به نظر میرسد این ویژگی آشکار بودن در عین نهان بودن چیزی است که در تمام ابعاد شخصیت و زندگی این دو بزرگوار تجلی دارد. این دو روح بزرگ به طور مرموزی به هم پیوستهاند. اگر مولانا را داریم؛ به برکت وجود شمس است و اگر شمس را میشناسیم از برکت مولاناست.
حضور شمس در زندگی مولانا خط قرمزی است که زندگی او را به دو نیمه تقسیم میکند: نیمه بزرگتر تا ظهور شمس و نیمه کوچکتر بعد از ظهور او است و از مولانا هرچه داریم حاصل این نیمه ی کوچکتر است.⚘
بخش یکم : دگردیسی عاشقانه
آغاز دیدار این دو خورشید که در هم تنیدند روزی بود که مولانا از راه بازار به خانه بازمیگشت که عابری ناشناس گستاخانه از او پرسید:
«صراف عالم معنی، محمد(ص)برتر بود یا بایزید بسطامی؟»
مولانا که هنوز خام بود و به پختگی نرسیده خشمگین شد و نمی دانست که شمس آمده است او را بسوزاند.
با لحنی آکنده از خشم جواب داد:
«محمد (ص) سر حلقه ی انبیاست؛ بایزید بسطام را با او چه نسبت؟»
درویش تاجرنما بانگ برداشت:
«پس چرا آن یک "سبحانک ما عرفناک" گفت و این یک "سبحانی ما اعظم شأنی" به زبان راند؟»
مولانا مغلطه کرد و فرو ماند پس گفت:
"درویش، تو خود بگوی.
درویش گفت: "
اختلاف در ظرفیت است که محمد(ص) را گنجایش بیکران بود هر چه از شراب معرفت در جام او میریختند؛ همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب میکرد. ولی بایزید به جامی مست شد و نعره برآورد: شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است! سبحانی ما اعظم شانی!"
پس از این گفتار، بیگانگی این دو شیدا به آشنایی تبدیل شد.
نگاه شمس تبریزی به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمدهام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات پروردگار میتوانی رسید؟
و نگاه مولانا به او پاسخ داده بود: «مرا ترک مکن درویش و اینبار مزاحم را از شانههایم بردار.»
شمس یک بار درباره ی رابطه ی خود و مولانا میگوید:
« ما دو کس عجب افتادهایم دیر و دور تا چو ما دو کس به هم افتد. سخت آشکار آشکاریم؛ اولیا آشکار نبودهاند و سخت نهان نهانیم....» به نظر میرسد این ویژگی آشکار بودن در عین نهان بودن چیزی است که در تمام ابعاد شخصیت و زندگی این دو بزرگوار تجلی دارد. این دو روح بزرگ به طور مرموزی به هم پیوستهاند. اگر مولانا را داریم؛ به برکت وجود شمس است و اگر شمس را میشناسیم از برکت مولاناست.
حضور شمس در زندگی مولانا خط قرمزی است که زندگی او را به دو نیمه تقسیم میکند: نیمه بزرگتر تا ظهور شمس و نیمه کوچکتر بعد از ظهور او است و از مولانا هرچه داریم حاصل این نیمه ی کوچکتر است.⚘
داستان های "شمس و مولانا"
بخش دوم : "بازیچه ی کودکان کوی"
شمس روح بي قراري بود كه در پي يافتن كسي از جنس خويش ترك خانه و كاشانه كرده بود و دائما در سفر بود تا جايي كه به او لقب شمس پرنده داده بودند. خود او مي گويد:
"كسي مي خواستم از جنس خود، كه او را قبله سازم و روي بدو آورم؛ كه از خود ملول شده بودم."
شمس كه در دهه ششم عمر خود بود مولاناي 38 ساله را همان گمشده ساليان دراز خود مي يابد و او را به قماري مي خواند كه هيچ تضميني براي برنده شدن در آن وجود نداشت. مولانا با تمام خلوص وارد اين قمار دلی مي شود و گوهر عشق مي برد.
"خنك آن قمار بازي كه بباخت هر چه بودش
بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر"
(ديوان كبير)
شمس نيز با ديدن مولانا آن كسي را كه مي خواست يافته بود و حالا مي توانست هر آن چه در دل داشت و ديگران از فهمش عاجز بودند با او در ميان بگذارد.او كه ظاهراً مردي درشت خو، ديرجوش و كم حوصله بود؛حرف هاي زيادي براي گفتن داشت اما گوش و دلهاي زيادي براي شنيدن و پذيرفتن آنها نمي يافت. به قول خودش:
"من گنگ خواب ديده و خلقي تمام كر، من عاجز از گفتن و خلق از شنيدنش".
و در باره ي وجود مبهم و سر در گم خود در مقالات شمس ازخطاطي سخن مي گويد كه سه گونه خط مي نوشته است؛ يكي از آنها را خود او و ديگران مي توانستند بخوانند؛ دومي را فقط خود او مي خوانده و سومي را نه خطاط مي توانست بخواند و نه ديگران، و شمس مي گويد:
"اين خط سوم منم". "چنان كه آن خطّاط سه گونه خط نبشتي؛
يكي او خواندي لا غير، يكي هم او خواندي و هم غير ، يكي نه او خواندي نه غير او. آن منم كه سخن گويم. نه من دانم نه غير من".
بزرگترين و گران بها ترين و شايد بتوان گفت تنها هديه اي كه شمس به مولانا در آن قمار شدایی بخشيد؛ "عشق" بود. همان چيزي كه تنها معيار شمس براي ارزيابي مردمان بود. علم و زهد و فضل و عبادت هرگز در مقابل عشق براي او رنگ و بويي نداشت؛ تا جايي كه حتي پدرش را مورد انتقاد قرار مي داد كه از "عشق" بي خبر است.
در مقالات شمس پدر خود را اين گونه توصيف مي كند:
"نيك مرد بود و كرمي داشت. در سخن گفتن آبش از محاسن فرو آمدي. الا عاشق نبود. مرد نيكو ديگر است و عاشق ديگر". (مقالات شمس،1/119)
البته شمس اين متاع را به ديگران و حتي بزرگاني از عالم عرفان عرضه كرده بود ولي به چشم هيچ يك آن گونه كه به چشم مولانا آمد؛ نيامد. اين توان و قوه در مولانا بود كه دست به قماري بزند كه هيچ تضميني براي بردن نداشت؛ بلكه ممكن بود دنيا و آخرتش را بر سر آن بگذارد. اما مولانا چنان مست و شيدا شده بود كه حاضر بود به خواست شمس به هر خلاف عادتي دست بزند تا به كام خود برسد.
"از خلاف آمد عادت بطلب كام كه من
كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم
( حافظ )
مولانا كه پس از ديدار با شمس تولدي دوباره يافته بود؛درس و بحث را رها كرد و به شعر و ترانه و سماع روي آورد و نكوهش نكوهش كنندگان را به هيچ گرفت.
"زاهد بودم ، ترانه گويم كردي
سر حلقه ي بزم و باده جويم كردي"
سجاده نشين با وقاري بودم بازيچه ي كودكان كويم كردی"
#رباعيا ت مولانا،ديوان شمس، 236 ،شفيعي كدكني ⚘
بخش دوم : "بازیچه ی کودکان کوی"
شمس روح بي قراري بود كه در پي يافتن كسي از جنس خويش ترك خانه و كاشانه كرده بود و دائما در سفر بود تا جايي كه به او لقب شمس پرنده داده بودند. خود او مي گويد:
"كسي مي خواستم از جنس خود، كه او را قبله سازم و روي بدو آورم؛ كه از خود ملول شده بودم."
شمس كه در دهه ششم عمر خود بود مولاناي 38 ساله را همان گمشده ساليان دراز خود مي يابد و او را به قماري مي خواند كه هيچ تضميني براي برنده شدن در آن وجود نداشت. مولانا با تمام خلوص وارد اين قمار دلی مي شود و گوهر عشق مي برد.
"خنك آن قمار بازي كه بباخت هر چه بودش
بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر"
(ديوان كبير)
شمس نيز با ديدن مولانا آن كسي را كه مي خواست يافته بود و حالا مي توانست هر آن چه در دل داشت و ديگران از فهمش عاجز بودند با او در ميان بگذارد.او كه ظاهراً مردي درشت خو، ديرجوش و كم حوصله بود؛حرف هاي زيادي براي گفتن داشت اما گوش و دلهاي زيادي براي شنيدن و پذيرفتن آنها نمي يافت. به قول خودش:
"من گنگ خواب ديده و خلقي تمام كر، من عاجز از گفتن و خلق از شنيدنش".
و در باره ي وجود مبهم و سر در گم خود در مقالات شمس ازخطاطي سخن مي گويد كه سه گونه خط مي نوشته است؛ يكي از آنها را خود او و ديگران مي توانستند بخوانند؛ دومي را فقط خود او مي خوانده و سومي را نه خطاط مي توانست بخواند و نه ديگران، و شمس مي گويد:
"اين خط سوم منم". "چنان كه آن خطّاط سه گونه خط نبشتي؛
يكي او خواندي لا غير، يكي هم او خواندي و هم غير ، يكي نه او خواندي نه غير او. آن منم كه سخن گويم. نه من دانم نه غير من".
بزرگترين و گران بها ترين و شايد بتوان گفت تنها هديه اي كه شمس به مولانا در آن قمار شدایی بخشيد؛ "عشق" بود. همان چيزي كه تنها معيار شمس براي ارزيابي مردمان بود. علم و زهد و فضل و عبادت هرگز در مقابل عشق براي او رنگ و بويي نداشت؛ تا جايي كه حتي پدرش را مورد انتقاد قرار مي داد كه از "عشق" بي خبر است.
در مقالات شمس پدر خود را اين گونه توصيف مي كند:
"نيك مرد بود و كرمي داشت. در سخن گفتن آبش از محاسن فرو آمدي. الا عاشق نبود. مرد نيكو ديگر است و عاشق ديگر". (مقالات شمس،1/119)
البته شمس اين متاع را به ديگران و حتي بزرگاني از عالم عرفان عرضه كرده بود ولي به چشم هيچ يك آن گونه كه به چشم مولانا آمد؛ نيامد. اين توان و قوه در مولانا بود كه دست به قماري بزند كه هيچ تضميني براي بردن نداشت؛ بلكه ممكن بود دنيا و آخرتش را بر سر آن بگذارد. اما مولانا چنان مست و شيدا شده بود كه حاضر بود به خواست شمس به هر خلاف عادتي دست بزند تا به كام خود برسد.
"از خلاف آمد عادت بطلب كام كه من
كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم
( حافظ )
مولانا كه پس از ديدار با شمس تولدي دوباره يافته بود؛درس و بحث را رها كرد و به شعر و ترانه و سماع روي آورد و نكوهش نكوهش كنندگان را به هيچ گرفت.
"زاهد بودم ، ترانه گويم كردي
سر حلقه ي بزم و باده جويم كردي"
سجاده نشين با وقاري بودم بازيچه ي كودكان كويم كردی"
#رباعيا ت مولانا،ديوان شمس، 236 ،شفيعي كدكني ⚘
سرگشته دلا به دوست از جان راهست
ای گمشده آشکار و پنهان راهست
گر شش جهتت بسته شود باک مدار
کز قعر نهادت سوی جانان راهست
#مولانای_جان ⚘
ای گمشده آشکار و پنهان راهست
گر شش جهتت بسته شود باک مدار
کز قعر نهادت سوی جانان راهست
#مولانای_جان ⚘
#یک حبه نور
إِلَهِی تَوَلَّ مِنْ أَمْرِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ
خدایا کار مرا آنگونه به سامان
برسان که تو سزاوار آنی
(نه آن سان که من در خور آنم)
إِلَهِی تَوَلَّ مِنْ أَمْرِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ
خدایا کار مرا آنگونه به سامان
برسان که تو سزاوار آنی
(نه آن سان که من در خور آنم)