معرفی عارفان
1.05K subscribers
32.4K photos
11.6K videos
3.17K files
2.65K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
حضرت مولانا در کتابهایش ..در اشعارش از کسی سخن می گفت که می دید
کسی را شرح می داد همانطور که بود ، همانطور که دیده بود.. نه موجود خیالی و مرده ..
او از مرده گان سخن نمی گفت یا استناد به احادیث نمی کرد .
از زنده گان گفت .. از استادان حق ..
از انسان کامل ..از اَبَر انسان..
ازحضرت شمس تبریزی.
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
مولانای جان⚘

دنیا در آتش خشم و تعصّب و جور و کینه و نفرت می سوزد. انسان ها به هم رحم نمی کنند‌. به جای محبت و همدردی، تکبّر و خودخواهی بر دل ها حکمرانی می کند. جنگل ها یکی پس از دیگری می سوزند و خاکسترشان بر باد می رود. نسل حیوانات با خطر انقراض مواجه شده است. آمار سرقت ها رو به تزاید است. آتش بُغض و نفرت و کین و عُقده شعله ور است. پیداست که گرهی سخت بر کارها افتاده است و گویا کسی را سرِ گشودن آن نیست.
امید نجاتی هست؟ دستی از غیب برون خواهد آمد و کاری خواهدکرد؟
چنین به نظر می رسد که معجزه ای رخ نخواهد داد و دری به روی دنیا گشوده نخواهدشد مگر روزی که انسان ها تغییر رویّه دهند و بدانند که هرچه در بیرون بر آنها می گذرد نتیجه ی چیزی است که در درونشان می گذرد. باطن آدمی دیر یا زود بر ظاهر او پیدا و از اعمالش سرریز خواهدکرد.
گر به خاری خَسته‌ای خود کِشته‌ای
ور حریر و قَز دری خود رِشته‌ای

مولانای جان⚘

جهان بیرون بازتاب اندیشه ی ماست، تا مُلک درون را از اندیشه های بد و خُلقیات ناروا نزدوده و به صلاح نیاورده ایم، انتظار خوبی و خوشی در مملکت بیرون انتظار عبثی است. وقتی روز به روز سیاهی بر کارها می نشیند و در سیاهابه ها فروتر می رویم باید در کار خود تامل کرد و تا دیر نشده در پی علاج بود:
ما درین انبار گندم می‌کنیم
گندم جمع آمده گم می‌کنیم
می‌نیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زده ست
و از فنش انبار ما ویران شده ست
اوّل ای جان دفع شرّ موش کن
وانگهان در جمعِ گندم جوش کن

مولانای جان⚘
زندگی کوتاه است و پایان آن
نامعلوم پس همواره سعی کنید
بهترین همسر ،
بهترین رفیق و حتی مهربانترین
رئیس باشید
تا زمان وداع دنیایی زیباتر
را به‌ فرزند خود تحویل دهید

#الهی_قمشه_ای
 چون آمده‌ای در این بیابان حاصل
چون بیخبران مباش از خود غافل

گامی میزن به قدر طاقت منشین
کاسودهٔ خفته دیر یابد منزل

#مولانای_جان
مجالس سبعه

سلِیمان گُفت:
هَم باد را اَدَب کُنَم و هُم تُرا ضِمان و غِرامَت بِکِشَم.
بِرَوید از کَسبِ زَنبیل بافیِ من، تاوانِ آردِ پیر زَن بدهید و باد را به زِندان حَبس کنید
تا بدانید که بادی را که نَه مُکَلَّف است و نَه مُخاطَب، از بَهرِ حَقِّ پیر زَنی حَبس می‌کنند.
عَدل «لِمَنِ الْمُلْكُ الْیَوْمِ»[غافر16]
ظالِمانی راکه دِلِ پیر و جَوان را به ظُلم کَباب کُنند، فُرو نَخواهدگُذاشتن
«وَلَاتَحْسَبَنَّ اللهَ غافِلاً عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمونَ».
[براهیم_42]

مولانا


16 غافر: در آن روز سلطنت عالم با کیست؟
42ابراهیم: هرگز مپندار که خدا از کردار ستمگران غافل است.
بلکه کیفر ظالمان را ب تاخیر می اندازد تا آن روزی که چشم هایشان خیره و حیران است
ز من نگارم
شجریان
آهنگ زیبا وماندگار
زمن نگارم
تقدیم
به امید فردایی بهتر و زیباتر
دیدی ای حافظ که کنعان دلم بیمار شد
عاقبت با اشک و غم کوه امیدم کاه شد؟

گفته بودی یوسف گمگشته بازآید ولی
یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد

#حافظ
دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد
و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد

چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من
گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد


#سعدی
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

#مولانا
اگر یاد کسی هستیم این هنر اوست نه هنر ما..
چقدر زیباست کسی را دوست بداریم،
نه برای نیاز...
نه از روی اجبار...
و نه از روی تنهایی...
فقط برای اینکه ارزشش را دارد...

#فروغ_فرخزاد
هم مسجدو هم کعبه و هم قبله بهانه است
دقت بکنی نور خدا داخل خانه است

در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
اول تو ببین قلب کسی را نشکستی؟

اینگونه چرا در پی اثبات خداییم؟
همسایه ی ما گشنه و ما سیر بخوابیم؟

در خلقت ما راز و معمای خدا چیست؟
انسان خودش آیینه یک کعبه مگر نیست؟

برخیز و کمی کعبه ی اعمال خودت باش
چنگی به نقابت بزن و مال خودت باش

تصویر خدا پشت همین کهنه نقاب است
تصویرخداواضح وچشمان توخواب است

شاید که بتی در وسط ذهن من و توست
باید بت خود ، با نم باران خدا شست

گویی که خدا در بدن و در تنمان هست
نزدیکتر از خون و رگ گردنمان هست

ولله خدا قدرت پرواز پرنده است
یا غرش بی وقفه ی یک شیر درنده است

در پیله ی پروانه مگر دست خدا نیست؟
پیدایش پروانه بگو معجزه کیست؟

احساس خدا جزر و مد آبی دریاست
آنجا که نفس در بدن ماهی دریاست

آنجا که نهنگی پی ماهی سر جنگ است
تدبیر خدا در سر و افکار نهنگ است

باید که خدا را به دل کوه ببینیم
در جسم وتن و در نفس و روح ببینیم

#مولانا
جوانمردا!

در همه قرآن، پانصد آیت به علمِ فقهِ ظاهر تعلّق دارد، باقی همه به سلوکِ راهِ حق دارد، و جز سالکان را نرسد که در آن آیات تصرّف کنند.
همچنین اگر فقیه به درجه ای رسد که بالایِ آن در فقهْ هیچ درجه نتواند بود، او را مسلّم نیست که در راهِ خدا سخن گوید!
آن که کسی در علمی متبحّر بُوَد، او را رسد که در همه علوم تصرّف کند؟ و سخن گوید؟ هیهات!

عین القضات همدانی
نقلست که شیخ بوسعید گفت: شبلی و اصحاب وی در سایۀ طوبی موافقت کردند و من گوشۀ مرقع شبلی دیدم در آن ساعت که در وجد بود و طواف همی کرد پس شیخ گفت: ای بوسعید سماع کسی را مسلم بود که از زیر تا عرش گشاده بیند و از زیر تا تحت الثری پس اصحاب را گفت: اگر از شما پرسند که رقص چرا می‌کنید بگوئید بر موافقت آن کسان برخاسته‌ایم که ایشان چنین باشند و این کمترین پایه است در این باب.


ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی
#خواجه بیا

خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا
دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا
عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر
تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا
پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا
گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا
از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا
روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا
ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو
گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا
ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون
پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا
ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا
ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا
ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا
مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا
ای مه افروخته رو آب روان در دل جو
شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا
بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان
چند زنی طبل بیان بی‌دم و گفتار بیا

#دیوان شمس غزل شماره 36⚘
کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم
حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم
من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد
من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم
دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود
سلطان جانم پس چرا چون بنده جانداری کنم
دکان خود ویران کنم دکان من سودای او
چون کان لعلی یافتم من چون دکانداری کنم
چون سرشکسته نیستم سر را چرا بندم بگو
چون من طبیب عالمم بهر چه بیماری کنم
چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی کنم
چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر خاری کنم
چون گشته‌ام نزدیک شه از ناکسان دوری کنم
چون خویش عشق او شدم از خویش بیزاری کنم
زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم
در خنب می غرقم کند گر قصد هشیاری کنم
ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین کنم
شمع و چراغ خانه‌ام چون خانه را تاری کنم
یک شب به مهمان من آ تا قرص مه پیشت کشم
دل را به پیش من بنه تا لطف و دلداری کنم
در عشق اگر بی‌جان شوی جان و جهانت من بسم
گر دزد دستارت برد من رسم دستاری کنم
دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری
آسان درآ و غم مخور تا منت غمخواری کنم
اخرجت نفسی عن کسل طهرت روحی عن فشل
لا موت الا بالاجل بر مرگ سالاری کنم
شکری علی لذاتها صبری علی آفاتها
یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری کنم
الخمر ما خمرته و العیش ما باشرته
پخته‌ست انگورم چرا من غوره افشاری کنم
ای مطرب صاحب نظر این پرده می زن تا سحر
تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداری کنم
پندار کامشب شب پری یا در کنار دلبری
بی‌خواب شو همچون پری تا من پری داری کنم
قد شیدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا
حمدا علی سلطاننا شیرم چه کفتاری کنم
جاء الصفا زال الحزن شکر الوهاب المنن
ای مشتری زانو بزن تا من خریداری کنم
زان از بگه دف می زنم زیرا عروسی می کنم
آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری کنم
زین آسمان چون تتق من گوشه گیرم چون افق
ذوالعرش را گردم قنق بر ملک جباری کنم
الدار من لا دار له و المال من لا مال له
خامش اگر خامش کنی بهر تو گفتاری کنم
با شمس تبریزی اگر همخو و هم استاره‌ام
چون شمس اندر شش جهت باید که انواری کنم

#دیوان شمس غزل شماره 1376⚘
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد
مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد

سیه آن روز که بی‌نور جمالت گذرد
هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد

وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد

سخن عشق چو بی‌درد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد

مریم دل نشود حامل انوار مسیح
تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد

حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد

غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدست
از غم آنک ورا تره به نانی نرسد

این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی
پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد

هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد
آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد

تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد

#حضرت_مولانا
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را

روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را

ای موافق صورت و معنی که تا چشم من است
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را

گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن
چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را

هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوخته‌ست
دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را

ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را

بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن
بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را

ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار
مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را

سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد
چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را

#حضرت_سعدی
در سراپردهٔ جان خانهٔ دلدار من است
گوشهٔ دیدهٔ من خلوت آن یار من است

تا که از نور جمالش نظرم روشن شد
هر کرا هست نظر عاشق دیدار من است

هر کجا ناله ای از غیب به گوش تو رسد
ذوق آن نالهٔ من جو که ز گفتار من است

ساقی مست خرابات جهان شد جانم
شاهد سرخوش من خدمت خمار من است

برو ای عقل که من مستم و تو مخموری
هر که مخمور بود همچو تو اغیار من است

زاهدی کار من رند نباشد حاشا
عاشقی کسب من و باده خوری کار من است

لوح محفوظم و گنجینه و گنج العرشم
سینهٔ سید من مخزن اسرار من است

حضرت شاه نعمت‌الله ولی
ننگ هر قافله در شش دره ابلیسی
تو به هر نیت خود مسخره ابلیسی
از برای علف دیو تو قربان تنی
بز دیوی تو مگر یا بره ابلیسی
سره مردا چه پشیمان شده‌ای گردن نه
که در این خوردن سیلی سره ابلیسی
شلغم پخته تو امید ببر زان تره زار
ز آنک در خدمت نان چون تره ابلیسی
نان ببینی تو و حیزانه درافتی در رو
عاشق نطفه دیو و نره ابلیسی
نیت روزه کنی توبره گوید کای خر
سر فروکن خر باتوبره ابلیسی
از حقیقت خبرت نیست که چون خواهد بود
تو بدان علم و هنر قوصره ابلیسی
در غم فربهی گوشت تو لاغر گشتی
ناله برداشته چون حنجره ابلیسی
کفر و ایمان چه می‌خور چو سگان قی می‌کن
ز آنک تو مؤمنه و کافره ابلیسی
تا دم مرگ و دم غرغره چون سرکه بد
ترش و گنده تو چون غرغره ابلیسی
گرد آن دایره گرده و خوان پر چو مگس
تا قیامت تو که از دایره ابلیسی

دیوان شمس
جویای تو با کعبهٔ گل کار ندارد
آیینهٔ ما روی به دیوار ندارد

در حلقهٔ این زهدفروشان نتوان یافت
یک سبحه که شیرازهٔ زنّار ندارد

هر لحظه به رنگ دگر از پرده بر آیی
دل بردن ما این همه در کار ندارد

از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد

در هر شکن زلف گره‌گیر تو دامیست
این سلسله یک حلقهٔ بیکار ندارد

ما گوشه‌نشینان چمن‌آرای خیالیم
در خلوت ما نکهت گل بار ندارد

بلبل ز نظربازی شبنم گله‌مند است
مسکین خبر از رخنهٔ دیوار ندارد

پیش ره آتش ننهند چوب خس و خار
صائب حذر از کثرت اغیار ندارد

#صائب_تبریزی