کيست اين پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همی گويد سخن؟
اين که گويد از لب من راز کيست
بنگريد اين صاحب آواز کيست
در من اينسان خودنمايی می کند
ادعای آشنايی می کند
کيست اين گويا و شنوا در تنم؟
باورم يا رب نيايد کين منم
متصلتر با همه دوری به من
از نگه با چشم از لب با سخن
خوش پريشان با منش گفتار هاست
در پريشان گوييش اسرار هاست
گويد او چون شاهدی صاحب جمال
حسن خود بيند به سر حد کمال
از برای خودنمايی صبح و شام
سر بر آرد گه ز روزن گه زبام
با خدنگ غمزه صيد دل کند
ديد هر جا طايری بسمل کند
گردنی هر جا در آرند در کمند
تا نگويد کس اسيرانش کمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربايی در الست
جلوه اش گرمی بازاری نداشت
يوسف حسنش خريداری نداشت
غمزه اش را قابل تيری نبود
لايق پيکانش نخجيری نبود
عشوه اش هر جا کمند انداز گشت
گردنی لايق نيامد بازگشت
ما سوا آيينهء آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خويش در آيينه ديد
روی زيبا ديد و عشق آمد پديد
مدتی آن عشق بی نام ونشان
بد معلق در فضای بيکران
دلنشين خويش ماوايی نداشت
تا در او منزل کند جايی نداشت
بهر منزل بيقراری ساز کرد
طالبان خويش را آواز کرد
چونکه يکسر طالبان را جمع ساخت
جمله را پروانه خود را شمع ساخت
جلوه ای کرد از يمين از يسار
دوزخی و جنتی کرد آشکار
جنتی خاطر نواز و دل فروز
دوزخی دشمن گداز و غير سوز
عمان سامانی
کز زبان من همی گويد سخن؟
اين که گويد از لب من راز کيست
بنگريد اين صاحب آواز کيست
در من اينسان خودنمايی می کند
ادعای آشنايی می کند
کيست اين گويا و شنوا در تنم؟
باورم يا رب نيايد کين منم
متصلتر با همه دوری به من
از نگه با چشم از لب با سخن
خوش پريشان با منش گفتار هاست
در پريشان گوييش اسرار هاست
گويد او چون شاهدی صاحب جمال
حسن خود بيند به سر حد کمال
از برای خودنمايی صبح و شام
سر بر آرد گه ز روزن گه زبام
با خدنگ غمزه صيد دل کند
ديد هر جا طايری بسمل کند
گردنی هر جا در آرند در کمند
تا نگويد کس اسيرانش کمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربايی در الست
جلوه اش گرمی بازاری نداشت
يوسف حسنش خريداری نداشت
غمزه اش را قابل تيری نبود
لايق پيکانش نخجيری نبود
عشوه اش هر جا کمند انداز گشت
گردنی لايق نيامد بازگشت
ما سوا آيينهء آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خويش در آيينه ديد
روی زيبا ديد و عشق آمد پديد
مدتی آن عشق بی نام ونشان
بد معلق در فضای بيکران
دلنشين خويش ماوايی نداشت
تا در او منزل کند جايی نداشت
بهر منزل بيقراری ساز کرد
طالبان خويش را آواز کرد
چونکه يکسر طالبان را جمع ساخت
جمله را پروانه خود را شمع ساخت
جلوه ای کرد از يمين از يسار
دوزخی و جنتی کرد آشکار
جنتی خاطر نواز و دل فروز
دوزخی دشمن گداز و غير سوز
عمان سامانی
ز خار زار تعلق کشیده دامان باش
به هر چه میکشدت دل، ازآن گریزان باش
قد نهال، خم از بار منّت ثمر است
ثمر قبول مکن، سروِ این گلستان باش
درین دو هفته که چون گل درین گلستانی
گشاده روی تر از رازِ میپرستان باش
تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست
چو چشم آینه در خوبوزشت حیران باش
کدام جامه به از پردهپوشی خلق است؟
بپوش چشم خود از عیب خلق و عریان باش
درون خانهٔ خود، هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حدّ خویش، سلطان باش
ز بلبلان خوشالحان این چمن صائب
مرید زمزمهٔ حافظ خوشالحان باش
#صائب_تبریزی
به هر چه میکشدت دل، ازآن گریزان باش
قد نهال، خم از بار منّت ثمر است
ثمر قبول مکن، سروِ این گلستان باش
درین دو هفته که چون گل درین گلستانی
گشاده روی تر از رازِ میپرستان باش
تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست
چو چشم آینه در خوبوزشت حیران باش
کدام جامه به از پردهپوشی خلق است؟
بپوش چشم خود از عیب خلق و عریان باش
درون خانهٔ خود، هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حدّ خویش، سلطان باش
ز بلبلان خوشالحان این چمن صائب
مرید زمزمهٔ حافظ خوشالحان باش
#صائب_تبریزی
نوید آشنایی میدهد چشم سخنگویت
گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت
بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن
بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت
#وحشی_بافقی
گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت
بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن
بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت
#وحشی_بافقی
چراغ کلبه ی عاشق ،خیال دلدار است
سری که عشق دَرو نیست، خانه ای تار است
هزار خرمن شادی به نیم جو نَخَرد
به جان، دلی که غمِ عشق را خریدار است
اگر زپای درآییم، عشق گیرد دست
اگر خطای برآییم ،عشق ستّار است...
#فیض_کاشانی
سری که عشق دَرو نیست، خانه ای تار است
هزار خرمن شادی به نیم جو نَخَرد
به جان، دلی که غمِ عشق را خریدار است
اگر زپای درآییم، عشق گیرد دست
اگر خطای برآییم ،عشق ستّار است...
#فیض_کاشانی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
قطعه《روزهای بیقراری》 با صدای #علیرضا_قربانی
ای وای از این
ای وای از این از دست دادن ها
ای مرگ از جان رفیقانم چه میخواهی ...
ای وای از این
ای وای از این از دست دادن ها
ای مرگ از جان رفیقانم چه میخواهی ...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شمس الدین و مولانا
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
من برای هر سالکی ممنوع است
بایزید بسطامی قدس سره العزیز میفرماید
الهی ما را هم از ما بگیر که به ما نیامده است
بایزید بسطامی قدس سره العزیز میفرماید
الهی ما را هم از ما بگیر که به ما نیامده است
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گر از تو یک سر مو ، سرکشد دل حافظ
بگیر و در خم زلفت به پیچ و تاب انداز
حضرت حافظ
مخالف چهارگاه
محمدرضا شجریان
جلیل شهناز
برنامه گلهای_تازه ۴۸
بگیر و در خم زلفت به پیچ و تاب انداز
حضرت حافظ
مخالف چهارگاه
محمدرضا شجریان
جلیل شهناز
برنامه گلهای_تازه ۴۸
خیام خوانی
محمد معتمدی
چون مُرده شوم، خاکِ مرا گُم سازید
احوالِ مرا عبرتِ مردم سازید
خاک تن من به باده آغشته کنید
وَز کالبدم خشتِ سَرِ خُم سازید...
#خیام خوانی
#محمد_معتمدی
احوالِ مرا عبرتِ مردم سازید
خاک تن من به باده آغشته کنید
وَز کالبدم خشتِ سَرِ خُم سازید...
#خیام خوانی
#محمد_معتمدی
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
عالمی نحو شناس در یک کشتی سوار شد و آن خود پرست مغرور به کشتی بان روی کرد.
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
گفت : ای کشتی بان، آیا از علم نحو، چیزی خوانده ای؟ کشتی بان گفت: نه، چیزی نخوانده ام. نحوی گفت: پس نیمی از زندگانی ات بر فنا رفته است.
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
کشتی بان از این سخن خود خواهانه رنجید، ولی خاموش ماند و چیزی نگفت.
دل شکسته شدن از تاب: یعنی آنقدر سخن او آتشین و پرتاب بود که دل او را سوزاند و شکسته خاطرش کرد.
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
تا اینکه به امر الهی، باد، کشتی را به کام گردابی مهیب انداخت، کشتی بان با صدای بلند به آن نحوی گفت:
هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوشجواب خوبرو
بگو بدانم آیا شناگری آموخته ای یا نه؟ نحوی گفت: ای خوش سخن زیبا رو، چیزی نمی دانم.
آشنا کردن : شنا کردن
مثنوی معنوی
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
عالمی نحو شناس در یک کشتی سوار شد و آن خود پرست مغرور به کشتی بان روی کرد.
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
گفت : ای کشتی بان، آیا از علم نحو، چیزی خوانده ای؟ کشتی بان گفت: نه، چیزی نخوانده ام. نحوی گفت: پس نیمی از زندگانی ات بر فنا رفته است.
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
کشتی بان از این سخن خود خواهانه رنجید، ولی خاموش ماند و چیزی نگفت.
دل شکسته شدن از تاب: یعنی آنقدر سخن او آتشین و پرتاب بود که دل او را سوزاند و شکسته خاطرش کرد.
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
تا اینکه به امر الهی، باد، کشتی را به کام گردابی مهیب انداخت، کشتی بان با صدای بلند به آن نحوی گفت:
هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوشجواب خوبرو
بگو بدانم آیا شناگری آموخته ای یا نه؟ نحوی گفت: ای خوش سخن زیبا رو، چیزی نمی دانم.
آشنا کردن : شنا کردن
مثنوی معنوی
«شیخ[ابوسعید ابو الخیر] یکبار به طوس رسید.
مردمان از شیخ استدعای مجلس کردند. اجابت کرد.
بامداد در خانقاه استاد، تخت بنهادند. مردم میآمد و مینشست.
چون شیخ بیرون آمد مُقریان قرآن برخواندند و مردم بسیار درآمدند، چنانکه هیچ جای نبود.
مُعَرِّف بر پای خاست و گفت: «خدای بیامرزاد که هرکسی از آنجا که هست یک گام فراتر آید».
شیخ گفت: «و صلّی الله علی محمدٍ و آله اجمعین» و دست به روی فروآورد و گفت: «"هرچه ما خواستیم گفت؛ و همهٔ پیغامبران بگفتهاند، او بگفت که از آنچه هستید یک قدم فراتر آیید"».
کلمهای نگفت و از تخت فرو آمد و برین ختم کرد مجلس را».
اسرار التوحید
مردمان از شیخ استدعای مجلس کردند. اجابت کرد.
بامداد در خانقاه استاد، تخت بنهادند. مردم میآمد و مینشست.
چون شیخ بیرون آمد مُقریان قرآن برخواندند و مردم بسیار درآمدند، چنانکه هیچ جای نبود.
مُعَرِّف بر پای خاست و گفت: «خدای بیامرزاد که هرکسی از آنجا که هست یک گام فراتر آید».
شیخ گفت: «و صلّی الله علی محمدٍ و آله اجمعین» و دست به روی فروآورد و گفت: «"هرچه ما خواستیم گفت؛ و همهٔ پیغامبران بگفتهاند، او بگفت که از آنچه هستید یک قدم فراتر آیید"».
کلمهای نگفت و از تخت فرو آمد و برین ختم کرد مجلس را».
اسرار التوحید
حسرت و زاری گهِ بیماریست
وقت بیماری همه بیداریست
آن زمان که میشوی بیمار تو
میکُنی از جرمْ استغفار تو
مینماید بر تو زشتی گنه
میکنی نیّت که باز آیم به ره
عهد و پیمان میکنی که بعد ازین
جز که طاعت نبودم کاری گزین
پس یقین گشت این که بیماری تو را
میببخشد هوش و بیداری تو را
پس بدان این اصل را ای اصلجو
هر که را دردست او بُردست بو
مثنوی معنوی
وقت بیماری همه بیداریست
آن زمان که میشوی بیمار تو
میکُنی از جرمْ استغفار تو
مینماید بر تو زشتی گنه
میکنی نیّت که باز آیم به ره
عهد و پیمان میکنی که بعد ازین
جز که طاعت نبودم کاری گزین
پس یقین گشت این که بیماری تو را
میببخشد هوش و بیداری تو را
پس بدان این اصل را ای اصلجو
هر که را دردست او بُردست بو
مثنوی معنوی
مثَلَث هست در سرایِ غرور
مَثَلِ یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
یخ گدازان شده ز گرمی و مَرد
با دل دردناک و با دمِ سرد
این همیگفت و اشک میبارید
که بسی مان نماند و کس نخرید
حدیقه الحقیقه
سنایی
گفتند: چون این یخ وجود ما کاسد شود، و از تاب آفتاب معصیت گداختن گیرد، چارۀ ما یخ فروشان چه باشد، تا باز متاع ما قیمت گیرد و کیسههای امیّد ما پر شود؟ جواب فرمود که: ” اَلا مَن تمسَّک بسنّتی عند فساد امّتی “ فرمود:
هر کس که بکار خویش سرگشته شود
آن به باشد که بر سر رشته شود
سنّتِ من این است که چون دوستان من راه غلط کنند و پای در خارستان معصیت نهند، اثر زخم خار بیابند، به ستیزه هم در آن خارزار ندوانند که: ” اللجاج شوم
مجالس سبعه
مَثَلِ یخ فروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
یخ گدازان شده ز گرمی و مَرد
با دل دردناک و با دمِ سرد
این همیگفت و اشک میبارید
که بسی مان نماند و کس نخرید
حدیقه الحقیقه
سنایی
گفتند: چون این یخ وجود ما کاسد شود، و از تاب آفتاب معصیت گداختن گیرد، چارۀ ما یخ فروشان چه باشد، تا باز متاع ما قیمت گیرد و کیسههای امیّد ما پر شود؟ جواب فرمود که: ” اَلا مَن تمسَّک بسنّتی عند فساد امّتی “ فرمود:
هر کس که بکار خویش سرگشته شود
آن به باشد که بر سر رشته شود
سنّتِ من این است که چون دوستان من راه غلط کنند و پای در خارستان معصیت نهند، اثر زخم خار بیابند، به ستیزه هم در آن خارزار ندوانند که: ” اللجاج شوم
مجالس سبعه
معنی صبر و بی صبری
این سخن قومی را تلخ آید،
اگر بِدان تلخی دندان بیفشارند
شیرینی ظاهر شود.
پس هرکه در تلخی خندان باشد
سبب آن باشد که نظر او بر شیرینی عاقبت است.
پس معنی صبر، افتادن نظر است بر آخر کار
و معنی بی صبری نارسیدن نظرست به آخر کار
شمس تبریزی
این سخن قومی را تلخ آید،
اگر بِدان تلخی دندان بیفشارند
شیرینی ظاهر شود.
پس هرکه در تلخی خندان باشد
سبب آن باشد که نظر او بر شیرینی عاقبت است.
پس معنی صبر، افتادن نظر است بر آخر کار
و معنی بی صبری نارسیدن نظرست به آخر کار
شمس تبریزی
هر که فراق معشوق نچشد،
لذت وصال او نیابد.
شیخ ما را(شیخ محمد برکه)چون حالی میرسید
در حوض پر از آب می نشست
و چون دست در آنجا میبردی
از گرمی آب دستت سوخته میشد.
آتش دل پیران منتهی را کس نشان نتوان داد،
"باش تا بدان مقام رسی"....
عین القضات همدانی
لذت وصال او نیابد.
شیخ ما را(شیخ محمد برکه)چون حالی میرسید
در حوض پر از آب می نشست
و چون دست در آنجا میبردی
از گرمی آب دستت سوخته میشد.
آتش دل پیران منتهی را کس نشان نتوان داد،
"باش تا بدان مقام رسی"....
عین القضات همدانی
گفت: الحمدلله رب العالمین
گفتیم: از آن نیست که نان و نعمت کم شد
نان و نعمت بینهایت است
اما اشتها نماند و مهمانان سیر شدند
جهت آن گفته می شود الحمدلله
که این نان و نعمت به نان و نعمت دنیا نماند
زیرا که نان و نعمت دنیا را بی اشتها
چندانکه خواهی بزور توان خوردن
چون جماد است
هر جاش که کشی با تو می آید
روحی ندارد که خود را منع کنداز نا جایگاه
بر خلاف این نعمت الهی که "حکمت" است
نعمتی است "زنده"
تا اشتها داری و رغبت تمام می نمایی سوی تو می آید
و غذای تو می شود
و چون اشتها و میل نماند
او را به زور نتوان خوردن و کشیدن
او روی در چادر کشد
و روی به تو ننماید....
فیه ما فیه
گفتیم: از آن نیست که نان و نعمت کم شد
نان و نعمت بینهایت است
اما اشتها نماند و مهمانان سیر شدند
جهت آن گفته می شود الحمدلله
که این نان و نعمت به نان و نعمت دنیا نماند
زیرا که نان و نعمت دنیا را بی اشتها
چندانکه خواهی بزور توان خوردن
چون جماد است
هر جاش که کشی با تو می آید
روحی ندارد که خود را منع کنداز نا جایگاه
بر خلاف این نعمت الهی که "حکمت" است
نعمتی است "زنده"
تا اشتها داری و رغبت تمام می نمایی سوی تو می آید
و غذای تو می شود
و چون اشتها و میل نماند
او را به زور نتوان خوردن و کشیدن
او روی در چادر کشد
و روی به تو ننماید....
فیه ما فیه
جُنَید بغدادی و پرستو!
پس چون جُنَید در آن خانه بنشست و همه شب الله الله می گفت، آوازه او منتشر شد و صاحب غرضان پدید آمدند و هر کسی زفان در کار او دراز کردند و قصه او بر خلیفه برداشتند.
خلیفه گفت: "او را بی حجّتی منع نتوان کرد."
گفتند: "خلق به سخنِ او در فتنه می افتند."
خلیفه کنیزکی داشت که به سه هزار دینارش خریده بود و به جمالِ او هیچ آدمی نبود در عهدِ او و آیتی بود در زیبایی و ملاحت و خلیفه عاشق او بود. خلیفه بفرمود تا آن کنیزک را بیاراستند و جامه های سخت فاخر درو پوشانیدند و قُرب دو سه هزار دینار جوهری نفیس بدو بستند.
پس به وی گفت: "برو به فلان جای و در پیش جُنَید روی بازگشای و خویشتن و جامه و جواهر برو عرضه کن و زاری بسیار کن و بگو که من هیچ کس ندارم، چنین ام که مرا می بینی و مال بی قیاس دارم و مرا دل از کارِ جهان بگرفته است.
آمده ام تا مرا نکاح کنی تا من نیز در صحبتِ تو روی به طاعت آرم که دلم با اهل دنیا قرار نمی گیرد جز با تو. و چندانک توانی جدّ و جهدِ بلیغ به جای آور."
پس کنیزک برفت و خلیفه خادمی را، به رقیبی، با او فرستاد تا آن حال مشاهده کند.
پس کنیزک در پیشِ جنید شد و بنشست و روی بگشاد. جنید درو نگاه کرد نه به اختیار بلکه چشمش برو افتاد و آن جمال و جامه و جواهر بدید.
در حال سر در پیش انداخت.
آن کنیزک زفان برگشاد و هرچه خلیفه او را تعلیم داده بود بگفت و همچنان زاری می کرد و می گفت تا از حد بشد.
جنید خاموش می بود، سر در پیش به اندیشه فرو شده. همی ناگاه سر از پیش برآورد و گفت: "آه!" و در آن کنیزک دمید.
کنیزک همانجا در حال پیش باز افتاد و جان تسلیم کرد.
آن خادم که آن حال بدید در حال برفت و خلیفه را خبر کرد.
خلیفه را آتش در جان افتاد و از آن کار پشیمان شد و گفت: "هر که با مردان حق آن کند که نباید کرد آن بیند که نباید دید."
برخاست و برِ جنید آمد.
گفت: "چنین کسی برِ خود نتوان خواند." پس جنید را گفت: "یا شیخ! از دلت برآمد که آن چنان لعبتی را بسوزی و بی جان کنی؟"
جنید گفت: "آخر تو را امیرالمومنین گفتند.
شفقت تو بر مردمان چنین است که می خواستی که ریاضت و بی خوابی و جان کندنِ چهل ساله مرا به باد بردهی؟
من خود در میان کیم؟ مکن تا نکنند."
تذکره الاَولیاء: عطار نیشابوری
پس چون جُنَید در آن خانه بنشست و همه شب الله الله می گفت، آوازه او منتشر شد و صاحب غرضان پدید آمدند و هر کسی زفان در کار او دراز کردند و قصه او بر خلیفه برداشتند.
خلیفه گفت: "او را بی حجّتی منع نتوان کرد."
گفتند: "خلق به سخنِ او در فتنه می افتند."
خلیفه کنیزکی داشت که به سه هزار دینارش خریده بود و به جمالِ او هیچ آدمی نبود در عهدِ او و آیتی بود در زیبایی و ملاحت و خلیفه عاشق او بود. خلیفه بفرمود تا آن کنیزک را بیاراستند و جامه های سخت فاخر درو پوشانیدند و قُرب دو سه هزار دینار جوهری نفیس بدو بستند.
پس به وی گفت: "برو به فلان جای و در پیش جُنَید روی بازگشای و خویشتن و جامه و جواهر برو عرضه کن و زاری بسیار کن و بگو که من هیچ کس ندارم، چنین ام که مرا می بینی و مال بی قیاس دارم و مرا دل از کارِ جهان بگرفته است.
آمده ام تا مرا نکاح کنی تا من نیز در صحبتِ تو روی به طاعت آرم که دلم با اهل دنیا قرار نمی گیرد جز با تو. و چندانک توانی جدّ و جهدِ بلیغ به جای آور."
پس کنیزک برفت و خلیفه خادمی را، به رقیبی، با او فرستاد تا آن حال مشاهده کند.
پس کنیزک در پیشِ جنید شد و بنشست و روی بگشاد. جنید درو نگاه کرد نه به اختیار بلکه چشمش برو افتاد و آن جمال و جامه و جواهر بدید.
در حال سر در پیش انداخت.
آن کنیزک زفان برگشاد و هرچه خلیفه او را تعلیم داده بود بگفت و همچنان زاری می کرد و می گفت تا از حد بشد.
جنید خاموش می بود، سر در پیش به اندیشه فرو شده. همی ناگاه سر از پیش برآورد و گفت: "آه!" و در آن کنیزک دمید.
کنیزک همانجا در حال پیش باز افتاد و جان تسلیم کرد.
آن خادم که آن حال بدید در حال برفت و خلیفه را خبر کرد.
خلیفه را آتش در جان افتاد و از آن کار پشیمان شد و گفت: "هر که با مردان حق آن کند که نباید کرد آن بیند که نباید دید."
برخاست و برِ جنید آمد.
گفت: "چنین کسی برِ خود نتوان خواند." پس جنید را گفت: "یا شیخ! از دلت برآمد که آن چنان لعبتی را بسوزی و بی جان کنی؟"
جنید گفت: "آخر تو را امیرالمومنین گفتند.
شفقت تو بر مردمان چنین است که می خواستی که ریاضت و بی خوابی و جان کندنِ چهل ساله مرا به باد بردهی؟
من خود در میان کیم؟ مکن تا نکنند."
تذکره الاَولیاء: عطار نیشابوری
می خمخانهٔ ما مستی دیگر دارد
هر که آید بر ما کام دلی بردارد
رند سرمست در این بزم ملوکانهٔ ما
از سر ذوق درآید خبری گر دارد
عشق و ساقی و حریفان همه مستند ولی
عقل مخمور ندانم که چه در سر دارد
لب بنه بر لب ما آب حیاتی می نوش
زانکه زان آب حیات این لب ما تر دارد
آفتابی است که از مشرق جان می تابد
نور او آینهٔ ماه منور دارد
قول مستانهٔ ما ملک جهان را بگرفت
این چنین گفته که در کاغذ و دفتر دارد
نعمت الله حریف من و سرمست و خراب
گر بگویم که کنم توبه که باور دارد
حضرت_شاہ_نعمت_اللہ_ولی
هر که آید بر ما کام دلی بردارد
رند سرمست در این بزم ملوکانهٔ ما
از سر ذوق درآید خبری گر دارد
عشق و ساقی و حریفان همه مستند ولی
عقل مخمور ندانم که چه در سر دارد
لب بنه بر لب ما آب حیاتی می نوش
زانکه زان آب حیات این لب ما تر دارد
آفتابی است که از مشرق جان می تابد
نور او آینهٔ ماه منور دارد
قول مستانهٔ ما ملک جهان را بگرفت
این چنین گفته که در کاغذ و دفتر دارد
نعمت الله حریف من و سرمست و خراب
گر بگویم که کنم توبه که باور دارد
حضرت_شاہ_نعمت_اللہ_ولی
ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
#حضرت_مولانا
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
#حضرت_مولانا