Bahro Mahi
Mohammad Koozehgar
💠محمد کوزهگر -بحر و ماهی
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در اين سراب فنا چشمه حيات منم
وگر به خشم روي صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آيي که منتهات منم
نگفتمت که منم بحر و تو يکي ماهي
مرو به خشک که درياي باصفات منم
نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمي هوات منم
اگر چراغ دلي دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتي دان که کدخدات منم
👌❤️👌❤️
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در اين سراب فنا چشمه حيات منم
وگر به خشم روي صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آيي که منتهات منم
نگفتمت که منم بحر و تو يکي ماهي
مرو به خشک که درياي باصفات منم
نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمي هوات منم
اگر چراغ دلي دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتي دان که کدخدات منم
👌❤️👌❤️
Kouche AsheghanehTrack
Alireza Asar
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
ای کاروان ای کاروان؛ من دزد شب رو نیستم! من پهلوان عالمم! من تیغ رویارو زنم… بر قدسیان آسمان؛ من هر شبی یاهو زنم! گر صوفی از لا دم زند؛ من دم ز الاهو زنم… باز هوایی نیستم؛ فاتیهوی جان آورم!
عنقای قاف غربتم؛ کی بانگ بر تیهو زنم… خاقان اردودار اگر؛ از جان مگردد ایل من! صاحبقران عالمم؛ بر ایل و بر اردو زنم… خیز ای توانگر پیش من؛ بنشین به زانوی ادب… من پادشاه کشورم؛ کی پیش تو زانو زنم؟!
ای کاروان ای کاروان؛ من دزد شب رو نیستم! من پهلوان عالمم! من تیغ رویارو زنم… بر قدسیان آسمان؛ من هر شبی یاهو زنم! گر صوفی از لا دم زند؛ من دم ز الاهو زنم… باز هوایی نیستم؛ فاتیهوی جان آورم!
عنقای قاف غربتم؛ کی بانگ بر تیهو زنم… خاقان اردودار اگر؛ از جان مگردد ایل من! صاحبقران عالمم؛ بر ایل و بر اردو زنم… خیز ای توانگر پیش من؛ بنشین به زانوی ادب… من پادشاه کشورم؛ کی پیش تو زانو زنم؟!
با توام یار قسم خورده که جانان منی
نوبهار منی و زینت بستان منی
"آمده باز خیال تو به مهمانی من "
شادمانم من از این لحظه که مهمان منی
مرغ دل پر زند ای عشق از این مژدهی ناب
میرسی! غنچهی زیبارخ و خندان منی
شاد گردیده دل از زمزمهی آمدنت
شور و شیدایی هر لحظهی شادان منی
هر نسیمی که وزان است دهد بوی ترا
روح تازه به تن و قوّتِ ایمان منی
پشت پرچین خیالم گل یاد تو شکفت
بهترین، ناب ترین مرغ غزلخوان منی
با سر انگشت زدی پنجره ام را امشب
پیک خوش نغمه برای سر و سامان منی
در سرم ولوله شد از قدمت بار دگر
قدمت بر سر چشمم که تو سلطان منی
قصر دلتنگی من باتو بهشت است، بهشت
که همان ماه نشینِ لب ایوان منی
مطلعِ شعر و غزل لطف گرانمایهی توست
عطر ناب غزلی، قمصر کاشان منی
#بهار
نوبهار منی و زینت بستان منی
"آمده باز خیال تو به مهمانی من "
شادمانم من از این لحظه که مهمان منی
مرغ دل پر زند ای عشق از این مژدهی ناب
میرسی! غنچهی زیبارخ و خندان منی
شاد گردیده دل از زمزمهی آمدنت
شور و شیدایی هر لحظهی شادان منی
هر نسیمی که وزان است دهد بوی ترا
روح تازه به تن و قوّتِ ایمان منی
پشت پرچین خیالم گل یاد تو شکفت
بهترین، ناب ترین مرغ غزلخوان منی
با سر انگشت زدی پنجره ام را امشب
پیک خوش نغمه برای سر و سامان منی
در سرم ولوله شد از قدمت بار دگر
قدمت بر سر چشمم که تو سلطان منی
قصر دلتنگی من باتو بهشت است، بهشت
که همان ماه نشینِ لب ایوان منی
مطلعِ شعر و غزل لطف گرانمایهی توست
عطر ناب غزلی، قمصر کاشان منی
#بهار
MTN SRYAL BVALY SYNA
SDYGH TARYF
بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ،
وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ،
شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ،
من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ.
#خیام
وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ،
شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ،
من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ.
#خیام
گفتم ندهم دل به تو چون روی تو بینم
چون غمزهٔ تو عربدهساز است چه تدبیر
بیچاره دلم صعوهٔ خرد است چه چاره
در صید دلم عشق تو باز است چه تدبیر
بر مجمر سودای تو همچون شکر و عود
عطار چو در سوز و گذار است چه تدبیر
🔥عطار
چون غمزهٔ تو عربدهساز است چه تدبیر
بیچاره دلم صعوهٔ خرد است چه چاره
در صید دلم عشق تو باز است چه تدبیر
بر مجمر سودای تو همچون شکر و عود
عطار چو در سوز و گذار است چه تدبیر
🔥عطار
نقل است که یکی با بشر مشورت کرد که دوهزار درم دارم. حلال میخواهم که به حج شوم.
گفت: توبه تماشا میروی. اگر برای رضای خدای میروی برو وام کسی بگزار، یا بده به یتیم و به مردی مقل حال، که آن راحت که به دل مسلمانی رسد از صد حج اسلام پسندیده تر.
گفت: رغبت حج بیشتر میبینم.
گفت: از آنکه مالها نه از وجه نیکو به دست آورده ای، تا بناوجوه خرج نکنی قرار نگیری
ذکر بشر حافی
گفت: توبه تماشا میروی. اگر برای رضای خدای میروی برو وام کسی بگزار، یا بده به یتیم و به مردی مقل حال، که آن راحت که به دل مسلمانی رسد از صد حج اسلام پسندیده تر.
گفت: رغبت حج بیشتر میبینم.
گفت: از آنکه مالها نه از وجه نیکو به دست آورده ای، تا بناوجوه خرج نکنی قرار نگیری
ذکر بشر حافی
تحصیل علم جهت لقمهی دنیا چه میکنی؟
این رسن از بهر آن است که از چَه برآیند، نه از بهر آنکه از این چه به چاههای دگر فروروند.
در بند آن باش که بدانی که
«من کیام و چه جوهرم و به چه آمدهام و کجا روم و اصل من از کجاست و این ساعت در چهام و روی به چه دارم؟»
شمس تبریزی
این رسن از بهر آن است که از چَه برآیند، نه از بهر آنکه از این چه به چاههای دگر فروروند.
در بند آن باش که بدانی که
«من کیام و چه جوهرم و به چه آمدهام و کجا روم و اصل من از کجاست و این ساعت در چهام و روی به چه دارم؟»
شمس تبریزی
عشق را اقبالى و ادباری هسـت، زیـادتی و نقصـانی وكمـالى. و عاشـق را در اواحوال است. در ابتدا بودكه منكر بود، آنگاه تن در دهد، آنگاه ممكـن بـودكـه شودو راه انكار دیگرباره رفتن گيرد. این احـوال بـه اشـخاص و اوقـات متبرم (ملول) بگردد.
گاه بودكه عشق در زیادت بود و عاشق بر او منكر، وگـاه او در نقصـان خویشتنداری میباید بود و خداوندش بر نقصان منكر، كه عشق را قلعة عاشق گشاد تا رام شود و تن در دهد، و ولایت تمام بسپارد.!
با دل گفتم كه راز با یار مگو
زین بیش حدیث عشق زنهار مگو
دل گفت مراكه هان دگر بار مگوی
تن را به بلا سپار و بسیار مگوی
سوانح العشق-احمد غزالی
گاه بودكه عشق در زیادت بود و عاشق بر او منكر، وگـاه او در نقصـان خویشتنداری میباید بود و خداوندش بر نقصان منكر، كه عشق را قلعة عاشق گشاد تا رام شود و تن در دهد، و ولایت تمام بسپارد.!
با دل گفتم كه راز با یار مگو
زین بیش حدیث عشق زنهار مگو
دل گفت مراكه هان دگر بار مگوی
تن را به بلا سپار و بسیار مگوی
سوانح العشق-احمد غزالی
آن شیخ را دیدم حیران می نگریست در من،
و آن دگر فرو رفته ،سر فروانداخته ،
و آن دگر سجده می کرد پیاپی ،
آن دگر در خاک می غلطید ،
و آن دگر کفش بر سر می زد .
گفتم :
تماشا آن کس را باشد که پیل را تمام دید .
اگر چه هر عضوی از او حیرت آرد ؛
اما آن حظ ندارد که : دیدهء کل
حضرت شمس
و آن دگر فرو رفته ،سر فروانداخته ،
و آن دگر سجده می کرد پیاپی ،
آن دگر در خاک می غلطید ،
و آن دگر کفش بر سر می زد .
گفتم :
تماشا آن کس را باشد که پیل را تمام دید .
اگر چه هر عضوی از او حیرت آرد ؛
اما آن حظ ندارد که : دیدهء کل
حضرت شمس
آدمی همیشه عاشق آن چیزیست که ندیده است،
نشنیده است و فهم نکرده است
و شب و روز آن را می طلبد.
اما از آنچه فهم کرده و دیده،
ملول و گریزان است.
فیه ما فیه
نشنیده است و فهم نکرده است
و شب و روز آن را می طلبد.
اما از آنچه فهم کرده و دیده،
ملول و گریزان است.
فیه ما فیه
کمانِ سخت که داد آن لطیف بازو را
که تیر غمزه تمامست صید آهو را
هزار صید دلت پیش تیر باز آید
بدین صفت که تو داری کمان ابرو را
تو خود به جوشن و برگُستوان نه محتاجی
که روز معرکه بر خود زره کنی مو را
دیار هند و اقالیم تُرک بسپارند
چو چشم تُرک تو بینند و زلف هندو را
مُغان که خدمت بت میکنند در فرخار
ندیدهاند مگر دلبران بت رو را
حصار قلعه باغی به منجنیق مده
به بام قصر برافکن کمند گیسو را
مرا که عُزلت عَنقا گرفتمی همه عمر
چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را
لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم
سخن بگفتی و قیمت برفت لؤلؤ را
بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست
چنان که معجز موسی طلسم جادو را
به رنج بردن بیهوده گنج نتوان برد
که بخت راست فضیلت نه زور بازو را
به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی
که احتمال کند خوی زشت نیکو را
#حضرت_سعدی
که تیر غمزه تمامست صید آهو را
هزار صید دلت پیش تیر باز آید
بدین صفت که تو داری کمان ابرو را
تو خود به جوشن و برگُستوان نه محتاجی
که روز معرکه بر خود زره کنی مو را
دیار هند و اقالیم تُرک بسپارند
چو چشم تُرک تو بینند و زلف هندو را
مُغان که خدمت بت میکنند در فرخار
ندیدهاند مگر دلبران بت رو را
حصار قلعه باغی به منجنیق مده
به بام قصر برافکن کمند گیسو را
مرا که عُزلت عَنقا گرفتمی همه عمر
چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را
لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم
سخن بگفتی و قیمت برفت لؤلؤ را
بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست
چنان که معجز موسی طلسم جادو را
به رنج بردن بیهوده گنج نتوان برد
که بخت راست فضیلت نه زور بازو را
به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی
که احتمال کند خوی زشت نیکو را
#حضرت_سعدی
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کاتش در این عالم زنی
وانگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت
من تو را مشغول میکردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بیخویش بردی در حرم
عقل را بیگانه کردی عاقبت
یا رسول الله ستون صبر را
استن حنانه کردی عاقبت
شمع عالم بود لطف چاره گر
شمع را پروانه کردی عاقبت
یک سرم این سوست یک سر سوی تو
دوسرم چون شانه کردی عاقبت
دانهای بیچاره بودم زیر خاک
دانه را دردانه کردی عاقبت
دانهای را باغ و بستان ساختی
خاک را کاشانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بتر
مردی و مردانه کردی عاقبت
کاسه سر از تو پر از تو تهی
کاسه را پیمانه کردی عاقبت
جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردی عاقبت
شمس تبریزی که مر هر ذره را
روشن و فرزانه کردی عاقبت
#حضرت_مولانا
هر دو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کاتش در این عالم زنی
وانگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت
من تو را مشغول میکردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بیخویش بردی در حرم
عقل را بیگانه کردی عاقبت
یا رسول الله ستون صبر را
استن حنانه کردی عاقبت
شمع عالم بود لطف چاره گر
شمع را پروانه کردی عاقبت
یک سرم این سوست یک سر سوی تو
دوسرم چون شانه کردی عاقبت
دانهای بیچاره بودم زیر خاک
دانه را دردانه کردی عاقبت
دانهای را باغ و بستان ساختی
خاک را کاشانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بتر
مردی و مردانه کردی عاقبت
کاسه سر از تو پر از تو تهی
کاسه را پیمانه کردی عاقبت
جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردی عاقبت
شمس تبریزی که مر هر ذره را
روشن و فرزانه کردی عاقبت
#حضرت_مولانا
عالم منور است به نور جمال او
داریم ما کمال ولی از کمال او
نقش خیال اوست که بر دیده رو نمود
در خواب دیده ایم از آن رو خیال او
آب حیات ماست که نوشند تشنگان
سرچشمهٔ خوشی بود آب زلال او
رندیم و لاابالی و نوشیم می مدام
نه بادهٔ حرام شراب حلال او
هر زنده ای که جان عزیزش ازو بود
جاوید باشد او و نباشد زوال او
مستی که اصل او بُود از کوی می فروش
جاوید باشد او و نباشد زوال او
سید یکیست در دو جهان مثل او کجاست
هرگز ندیده دیدهٔ مردم مثال او
حضرت شاه نعمتالله ولی
داریم ما کمال ولی از کمال او
نقش خیال اوست که بر دیده رو نمود
در خواب دیده ایم از آن رو خیال او
آب حیات ماست که نوشند تشنگان
سرچشمهٔ خوشی بود آب زلال او
رندیم و لاابالی و نوشیم می مدام
نه بادهٔ حرام شراب حلال او
هر زنده ای که جان عزیزش ازو بود
جاوید باشد او و نباشد زوال او
مستی که اصل او بُود از کوی می فروش
جاوید باشد او و نباشد زوال او
سید یکیست در دو جهان مثل او کجاست
هرگز ندیده دیدهٔ مردم مثال او
حضرت شاه نعمتالله ولی
صلا رِندان دگرباره، که آن شاهِ قمار آمد
اگر تلبیسِ نو دارد هماناست او که پار آمد
ز رِندان کیست اینکاره؟ که پیشِ شاهِ خونخواره
میان بندد دگرباره که اینک وقتِ کار آمد
بیا ساقی سَبُکدستم، که من باری میان بستم
به جانِ تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
چو گلزارِ تو را دیدم، چو خار و گُل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت، گُلم بر تو نثار آمد
پیاپی فتنه انگیزی، ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یارِ من عیار آمد
اگر بر رو زنَد یارم، رُخی دیگر بهپیش آرَم
ازیرا رنگِ رخسارم ز دستش آبدار آمد
تویی شاها و دیرینه، مقامِ توست این سینه
نمیگویی کجا بودی؟ که جان بیتو نزار آمد
شهم گوید در این دشتم، تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبرِ من غلافِ ذوالفقار آمد
مرا بُرّید و خون آمد، غزل پرخون برون آمد
بُرید از من صلاحُالدّین، بهسویِ آن دیار آمد
دیوان شمس
اگر تلبیسِ نو دارد هماناست او که پار آمد
ز رِندان کیست اینکاره؟ که پیشِ شاهِ خونخواره
میان بندد دگرباره که اینک وقتِ کار آمد
بیا ساقی سَبُکدستم، که من باری میان بستم
به جانِ تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
چو گلزارِ تو را دیدم، چو خار و گُل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت، گُلم بر تو نثار آمد
پیاپی فتنه انگیزی، ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یارِ من عیار آمد
اگر بر رو زنَد یارم، رُخی دیگر بهپیش آرَم
ازیرا رنگِ رخسارم ز دستش آبدار آمد
تویی شاها و دیرینه، مقامِ توست این سینه
نمیگویی کجا بودی؟ که جان بیتو نزار آمد
شهم گوید در این دشتم، تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبرِ من غلافِ ذوالفقار آمد
مرا بُرّید و خون آمد، غزل پرخون برون آمد
بُرید از من صلاحُالدّین، بهسویِ آن دیار آمد
دیوان شمس
مرا با خار غم بگذار و گشت باغ و گلشن کن
پی آرایش بزم حریفان گل به دامن کن
تو شمع مجلس افروزی ، من سرگشته پروانه
مرا آتش به جان زن دیگران را خانه روشن کن
مکن نادیده وز من تند چون بیگانگان مگذر
مرا شاید که جایی دیده باشی چشم بر من کن
چو کار من نخواهد شد به کام دوستان از تو
هلاکم ساز باری فارغم از طعن دشمن کن
ببین وحشی که چون سویت به زهر چشم میبیند
ترا زان پیش کز مجلس براند عزم رفتن کن
#وحشی_بافقی
پی آرایش بزم حریفان گل به دامن کن
تو شمع مجلس افروزی ، من سرگشته پروانه
مرا آتش به جان زن دیگران را خانه روشن کن
مکن نادیده وز من تند چون بیگانگان مگذر
مرا شاید که جایی دیده باشی چشم بر من کن
چو کار من نخواهد شد به کام دوستان از تو
هلاکم ساز باری فارغم از طعن دشمن کن
ببین وحشی که چون سویت به زهر چشم میبیند
ترا زان پیش کز مجلس براند عزم رفتن کن
#وحشی_بافقی
خوشا آنکس که پیش از مرگ مرده است
حقیقت گوی او از پیش برده است
بمیر از خویش تا زنده بمانی
که چون مردی حقیقت جان جانی...
#شیخ_عطار
حقیقت گوی او از پیش برده است
بمیر از خویش تا زنده بمانی
که چون مردی حقیقت جان جانی...
#شیخ_عطار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#امشب_با_حافظ
پاسبانِ حرمِ دل شدهام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نَگْذارم
دیدهٔ بخت به افسانهٔ او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کُنَد بیدارم؟
پاسبانِ حرمِ دل شدهام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نَگْذارم
دیدهٔ بخت به افسانهٔ او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کُنَد بیدارم؟
معرفی عارفان
" نصب تندیس خیام نیشابوری در دانشگاه اوکلاهما آمریکا "
《شبی بر مزار خیام》
#خیام ،بوی عشق دهد خاک کوی تو
امشب ز باده مست ترم کرده بوی تو
امشب به باده خانهی عالم رسیدهام
بیهوده منت از می و مینا کشیدهام
آری چو بخت رهبرم آمد به سوی تو
بس بود بهر مستی من خاک کوی تو
هرگز ز باده این همه مستی ندیدهام
وین سرخوشی ز بادهپرستی ندیدهام
گیسوی سنبل این همه هرساله چین نداشت
سلطان گُل جمال و جلالی چنین نداشت
آری شگفت نیست چو اینجا مزار تست
در این چمن به دیدهی نرگس غبار تست
ذرات این فضا همه مستند و بیقرار
گلهای این چمن همه دارند بوی یار
***
امشب ز جای خیز که مهمان رسیده است
از ره، #عمادِ مست و غزل خوان رسیده است
با یک سری که شور قیامت در آن بُوَد
با یک دلی که دشمن دیرین جان بُوَد
با حالتی خرابتر از کار روزگار
افتاده مست یکه و تنها بر این مزار
مهتابروی باغ سفیداب کرده است
از وجد غنچه خنده به مهتاب کرده است
مستانه باد زلف سمن شانه میزند
خود را به باغ سرخوش و مستانه میزند
از راه دور نالهی مرغی رسد به گوش
مرغی چو من که داده ز کف عقل و صبر و هوش
البته عاشقیست،جدا مانده از حبیب
وین نالهها ز جور حبیب است یا رقیب
با ماه گرمِ درد دل عاشقانهییست
آهنگ او ز خانه خرابی نشانهییست
اینسان که او نوای غمانگیز سر کند
بسیار مشکل است که شب را سحر کند
مستانه سرگذاشتهام من به روی دست
با خویش گرم زمزمهیی سوزناک و مست
گردیده خاطرات مجسم برابرم
وز اشک خود ز هر شبه با آبروترم
***
ای دل به راه عشق، غم هست و نیست،نیست
هستیّ و نیستی به بر عاشقان یکیست
امشب ز باده آتش دل باد میزنم
دیوانه میشوم به خدا داد میزنم
ای اوستاد و رهبرِ مستانِ هوشیار
برخیز میخوریم علیرغم روزگار
برخیز با #عماد دمی همپیاله شو
و ز سیر و گشت مبهم گردون بناله شو
من یک غزل بخوانم از آن عاشقانهها
تو یک ترانه سرکنی از آن ترانهها
گاه از گلوی شیشه برآریم نالهیی
گاهی کشیم ناله و گاهی پیالهیی
باهم، نوای عشق و جنون ساز میکنیم
می میخوریم و مشت فلک باز میکنیم
آنقدر در میان قفس داد میزنیم
کآتش به آشیانهی صیاد میزنیم
***
پروانهوار سوخته، شب را سحر کنیم
با بالهای سوخته باهم سفر کنیم
برخیز باده دارم و این باغ خلوت است
ای میزبان مخواب که دور از فُتُوت است
اما نه، هرکه رفت دگر بار برنگشت
و ز سِرّ خاک تیره، کسی باخبر نگشت
این گیر و دار عمر به غیر از خیال نیست
معلوم نیست،حاصل این گیر و دار چیست
امشب عجب ز باده مرا فکرِ درهمیست
با عالم خیال، مرا باز عالمی ست
ورنه چو خاک گشته دل و آرزوی تو
بیهوده دل کند هوسِ جستوجوی تو
#خیامِ من بخواب که من هم بر آن سرم
کز این قفس به گلشن آزادگان پَرَم
#عماد_خراسانی
قطعه شعر" شبی بر مزار خیام"
از #عماد_خراسانی
بسیار شنیدی و لذت بخش
با خوانش زیبای #عماد_خراسانی
#خیام ،بوی عشق دهد خاک کوی تو
امشب ز باده مست ترم کرده بوی تو
امشب به باده خانهی عالم رسیدهام
بیهوده منت از می و مینا کشیدهام
آری چو بخت رهبرم آمد به سوی تو
بس بود بهر مستی من خاک کوی تو
هرگز ز باده این همه مستی ندیدهام
وین سرخوشی ز بادهپرستی ندیدهام
گیسوی سنبل این همه هرساله چین نداشت
سلطان گُل جمال و جلالی چنین نداشت
آری شگفت نیست چو اینجا مزار تست
در این چمن به دیدهی نرگس غبار تست
ذرات این فضا همه مستند و بیقرار
گلهای این چمن همه دارند بوی یار
***
امشب ز جای خیز که مهمان رسیده است
از ره، #عمادِ مست و غزل خوان رسیده است
با یک سری که شور قیامت در آن بُوَد
با یک دلی که دشمن دیرین جان بُوَد
با حالتی خرابتر از کار روزگار
افتاده مست یکه و تنها بر این مزار
مهتابروی باغ سفیداب کرده است
از وجد غنچه خنده به مهتاب کرده است
مستانه باد زلف سمن شانه میزند
خود را به باغ سرخوش و مستانه میزند
از راه دور نالهی مرغی رسد به گوش
مرغی چو من که داده ز کف عقل و صبر و هوش
البته عاشقیست،جدا مانده از حبیب
وین نالهها ز جور حبیب است یا رقیب
با ماه گرمِ درد دل عاشقانهییست
آهنگ او ز خانه خرابی نشانهییست
اینسان که او نوای غمانگیز سر کند
بسیار مشکل است که شب را سحر کند
مستانه سرگذاشتهام من به روی دست
با خویش گرم زمزمهیی سوزناک و مست
گردیده خاطرات مجسم برابرم
وز اشک خود ز هر شبه با آبروترم
***
ای دل به راه عشق، غم هست و نیست،نیست
هستیّ و نیستی به بر عاشقان یکیست
امشب ز باده آتش دل باد میزنم
دیوانه میشوم به خدا داد میزنم
ای اوستاد و رهبرِ مستانِ هوشیار
برخیز میخوریم علیرغم روزگار
برخیز با #عماد دمی همپیاله شو
و ز سیر و گشت مبهم گردون بناله شو
من یک غزل بخوانم از آن عاشقانهها
تو یک ترانه سرکنی از آن ترانهها
گاه از گلوی شیشه برآریم نالهیی
گاهی کشیم ناله و گاهی پیالهیی
باهم، نوای عشق و جنون ساز میکنیم
می میخوریم و مشت فلک باز میکنیم
آنقدر در میان قفس داد میزنیم
کآتش به آشیانهی صیاد میزنیم
***
پروانهوار سوخته، شب را سحر کنیم
با بالهای سوخته باهم سفر کنیم
برخیز باده دارم و این باغ خلوت است
ای میزبان مخواب که دور از فُتُوت است
اما نه، هرکه رفت دگر بار برنگشت
و ز سِرّ خاک تیره، کسی باخبر نگشت
این گیر و دار عمر به غیر از خیال نیست
معلوم نیست،حاصل این گیر و دار چیست
امشب عجب ز باده مرا فکرِ درهمیست
با عالم خیال، مرا باز عالمی ست
ورنه چو خاک گشته دل و آرزوی تو
بیهوده دل کند هوسِ جستوجوی تو
#خیامِ من بخواب که من هم بر آن سرم
کز این قفس به گلشن آزادگان پَرَم
#عماد_خراسانی
قطعه شعر" شبی بر مزار خیام"
از #عماد_خراسانی
بسیار شنیدی و لذت بخش
با خوانش زیبای #عماد_خراسانی
Telegram
attach 📎
معرفی عارفان
《شبی بر مزار خیام》 #خیام ،بوی عشق دهد خاک کوی تو امشب ز باده مست ترم کرده بوی تو امشب به باده خانهی عالم رسیدهام بیهوده منت از می و مینا کشیدهام آری چو بخت رهبرم آمد به سوی تو بس بود بهر مستی من خاک کوی تو هرگز ز باده این همه مستی ندیدهام وین…
◾️دمی با خیام...
خیام از آن طبایعی است که در خود فرو رفته و کمتر خویشتن را عرضه میکنند از آن مردمانی که در مقام بیان هر مطلب نخست از خود میپرسند آیا ضرورتی هست که آن را به دیگری باز گویند، آیا دیگران آن را درک نکردهاند، در این صورت آیا استعداد قبول آن را دارند، در صورت نداشتن استعداد ، چه فایدهای بر گفتن مترتب است؟
...خلاصه برای گروهی نوشتن و گفتن و سایرین را به دایرۀ فکر و عقیدۀ خویش کشاندن یک ضرورت روحی یا وسیلۀ تجلی و بروز است و گروهی چنین ضرورتی را احساس نکرده، یا لااقل بدان و به نشان دادن خود بیاعتنایند.
ظاهر قراین خیام را در گروه دوم قرار میدهد. از احترامی که به ابن سینا داشته و او را استاد خود و « افضل المتأخرین » میگوید چنین بر میآید که آراء فلسفی او را پذیرفته و مطالب او را مطابق ذوق و فهم خود یافته، پس دلیلی ندارد کتاب بنویسد و آراء او را تکرار کند.
از اینجا بدین نتیجه مسلّم و غیر قابل تردید میرسیم که اجتناب خیام از پرداختن به مباحث فلسفی، علاوه بر نکتهای که اشاره کردیم اوضاع اجتماعی محیط است.
محیط اجتماعی قرن پنجم برای جولان افکار فلسفی به مراتب خرابتر و نامساعدتر از قرن سوم و چهارم شده و میدان برای واعظان و محدّثان فراختر گردیده بود.
...رواج عقاید تعبدی، بازار علم و فلسفه را کساد کرده است و تعصبهای مذهبی بر آزادی فکر غلبه دارد. پس بهتر است به همان فن خود پرداخته، از فلسفه دم نزند؛ حوزۀ درسی دایر نکند و متاعِ کساد فلسفه را به بازار نیاورد تا مجبور نشود ضمن بحث کلّیات اندیشههای مکنون خود را بیرون ریزد. این روش را باید فرزانگی نامید نه « بخل در تعلیم ».
خورشید به گِل نهفت مینتْوانم
واسرار زمانه گفت مینتوانم
از بحرِ تفکّرم برآورد خرد
دُرّی که ز بیم سُفت مینتوانم
با آنکه همه خیام را به دانش ستودهاند ولی وجه امتیاز او را بیشتر در سجایای وی باید جستجو کرد: فضایل خلقی، خیام را به صورت خردمندی ظاهر میسازد که فرانسویان بدینگونه اشخاص « sage » میگویند و در زبان قدیم خودمان حکیم میگفتند، ولی نه به معنی لغوی آن که فقط بر کسانی اطلاق میشد که به فن حکمت مشغول بودند، بلکه مفهومی وسیعتر و شاملتر. یعنی بر خردمندانی این عنوان را مینهادند که در تفکّر عمیق، در رای صائب، در امور زندگانی دور اندیش و در پیشامدهای غیر مترقب روشنبین بودند. در تاریخ و افسانههای ما نمونۀ این خردمندان لقمان و بوذرجمهر زبانزدند.
خیام در ذهن من نمونهای است از این اشخاصِ با فراست که از کنار حوادث گذشته، طوفانها را با تدبیر و احتیاط، از خویش رد کردهاند. مکرّم و محترم بودن وی در تنگنای آن عصر متشنّج از تعصب، معلول خردمندی اوست.
در اوایل و اواخر همین قرنی که خیام وفات کرد دو نفر از بزرگترین عارفان و فاضلترین دانشمندان اسلامی به شکل ناسزاوار و فجیعی به قتل رسیدند زیرا مشرب فلسفی عینالقضاة و شهابالدین سهروردی با معتقدات تعبدی قشریان ناسازگار بود. پس سالم ماندن خیام و از دست ندادن احترام و اکرام معاصرین خود، معلول روش خردمندانۀ اوست...
[ از کتاب« دمی با خیام »، علی دشتی ]
#خیام
....
خیام از آن طبایعی است که در خود فرو رفته و کمتر خویشتن را عرضه میکنند از آن مردمانی که در مقام بیان هر مطلب نخست از خود میپرسند آیا ضرورتی هست که آن را به دیگری باز گویند، آیا دیگران آن را درک نکردهاند، در این صورت آیا استعداد قبول آن را دارند، در صورت نداشتن استعداد ، چه فایدهای بر گفتن مترتب است؟
...خلاصه برای گروهی نوشتن و گفتن و سایرین را به دایرۀ فکر و عقیدۀ خویش کشاندن یک ضرورت روحی یا وسیلۀ تجلی و بروز است و گروهی چنین ضرورتی را احساس نکرده، یا لااقل بدان و به نشان دادن خود بیاعتنایند.
ظاهر قراین خیام را در گروه دوم قرار میدهد. از احترامی که به ابن سینا داشته و او را استاد خود و « افضل المتأخرین » میگوید چنین بر میآید که آراء فلسفی او را پذیرفته و مطالب او را مطابق ذوق و فهم خود یافته، پس دلیلی ندارد کتاب بنویسد و آراء او را تکرار کند.
از اینجا بدین نتیجه مسلّم و غیر قابل تردید میرسیم که اجتناب خیام از پرداختن به مباحث فلسفی، علاوه بر نکتهای که اشاره کردیم اوضاع اجتماعی محیط است.
محیط اجتماعی قرن پنجم برای جولان افکار فلسفی به مراتب خرابتر و نامساعدتر از قرن سوم و چهارم شده و میدان برای واعظان و محدّثان فراختر گردیده بود.
...رواج عقاید تعبدی، بازار علم و فلسفه را کساد کرده است و تعصبهای مذهبی بر آزادی فکر غلبه دارد. پس بهتر است به همان فن خود پرداخته، از فلسفه دم نزند؛ حوزۀ درسی دایر نکند و متاعِ کساد فلسفه را به بازار نیاورد تا مجبور نشود ضمن بحث کلّیات اندیشههای مکنون خود را بیرون ریزد. این روش را باید فرزانگی نامید نه « بخل در تعلیم ».
خورشید به گِل نهفت مینتْوانم
واسرار زمانه گفت مینتوانم
از بحرِ تفکّرم برآورد خرد
دُرّی که ز بیم سُفت مینتوانم
با آنکه همه خیام را به دانش ستودهاند ولی وجه امتیاز او را بیشتر در سجایای وی باید جستجو کرد: فضایل خلقی، خیام را به صورت خردمندی ظاهر میسازد که فرانسویان بدینگونه اشخاص « sage » میگویند و در زبان قدیم خودمان حکیم میگفتند، ولی نه به معنی لغوی آن که فقط بر کسانی اطلاق میشد که به فن حکمت مشغول بودند، بلکه مفهومی وسیعتر و شاملتر. یعنی بر خردمندانی این عنوان را مینهادند که در تفکّر عمیق، در رای صائب، در امور زندگانی دور اندیش و در پیشامدهای غیر مترقب روشنبین بودند. در تاریخ و افسانههای ما نمونۀ این خردمندان لقمان و بوذرجمهر زبانزدند.
خیام در ذهن من نمونهای است از این اشخاصِ با فراست که از کنار حوادث گذشته، طوفانها را با تدبیر و احتیاط، از خویش رد کردهاند. مکرّم و محترم بودن وی در تنگنای آن عصر متشنّج از تعصب، معلول خردمندی اوست.
در اوایل و اواخر همین قرنی که خیام وفات کرد دو نفر از بزرگترین عارفان و فاضلترین دانشمندان اسلامی به شکل ناسزاوار و فجیعی به قتل رسیدند زیرا مشرب فلسفی عینالقضاة و شهابالدین سهروردی با معتقدات تعبدی قشریان ناسازگار بود. پس سالم ماندن خیام و از دست ندادن احترام و اکرام معاصرین خود، معلول روش خردمندانۀ اوست...
[ از کتاب« دمی با خیام »، علی دشتی ]
#خیام
....