This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ساز آواز دشتستانی
• آواز : محمدرضا شجریان
• سروده : باباطاهر
• اجرای کنسرت رنگهای متعالی، سال ۱۳۹۱
• آواز : محمدرضا شجریان
• سروده : باباطاهر
• اجرای کنسرت رنگهای متعالی، سال ۱۳۹۱
#گلستان سعدی
سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می گوید:
یاد دارم که در ایام کودکی ، اهل عبادت بودم و شب ها برمی خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم .
شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته ، می خواندم . در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند .
پدر را گفتم : از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت ، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند .
پدر گفت : تو نیز اگر می خفتی ، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!
سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می گوید:
یاد دارم که در ایام کودکی ، اهل عبادت بودم و شب ها برمی خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم .
شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته ، می خواندم . در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند .
پدر را گفتم : از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت ، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند .
پدر گفت : تو نیز اگر می خفتی ، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!
آدمی داند که خانه حادث است
عنکبوتی نه که در وَی عابث است
انسانِ کامل و عارف واصل میداند که خانه این دنیا حادث است؛ ولی عنکبوت که در این خانه به بازی و کارهای بیهوده سرگرم است، این حقیقت را نمی داند. وقتی انسان به ساختمانی نگاه میکند قطعا پیش خود می گوید این بنا را کسی ساخته است. و هرگز به این خیال نمی افتد که آن ساختمان، از ازلِ به همین صورت وجود داشته است. ولی عنکبوتی که بر دیوارهای آن خانه تار میتند این مطلب را درک نمی کند.
آدمی: انسان های عارف و ژرف اندیش
عنکبوت: افراد سطحی اندیش
عابث: کسی که کارهای بیهوده می کند.
پَشّه کَی داند که این باغ ازکَی است؟
کو بهاران زاد و مرگش در دَی است
پشه چه می داند که این باغ از چه زمانی پدید آمده است؟ زیرا پشه در بهار متولد می شود و در دی ماه می میرد.
کِرم کاندر چوب زاید سست حال
کَی بداند چوب را وقتِ نهال؟
مثال دیگر، کرمی که داخل شاخه درخت، سست و ناتوان متولّد شده چه می داند که آن درخت، کی به صورت نهال کاشته شده است؟
موجودات مادّی و حتی نمی توانند از دایره حواس فراتر روند. پشه و کرم، کنایه از افرادی است که فقط به محسوسات توجه دارند و معنویات را مشاهده نتوانند کرد.
ور بداند کرم از ماهیّتش
عقل باشد، کرم باشد صورتش
تازه اگر کرم از ماهیّت درخت خبر داشته باشد، آن کرم در حقیقت، دارای عقل است و تنها صورت ظاهری کرم را دارد. انسان کامل هرچند خود را فروتن و خاکسار می سازد و در انظار سطحی اندیشان ناچیز به نظر می آید، ولی برحسب باطن، والاست.
شرح مثنوی
عنکبوتی نه که در وَی عابث است
انسانِ کامل و عارف واصل میداند که خانه این دنیا حادث است؛ ولی عنکبوت که در این خانه به بازی و کارهای بیهوده سرگرم است، این حقیقت را نمی داند. وقتی انسان به ساختمانی نگاه میکند قطعا پیش خود می گوید این بنا را کسی ساخته است. و هرگز به این خیال نمی افتد که آن ساختمان، از ازلِ به همین صورت وجود داشته است. ولی عنکبوتی که بر دیوارهای آن خانه تار میتند این مطلب را درک نمی کند.
آدمی: انسان های عارف و ژرف اندیش
عنکبوت: افراد سطحی اندیش
عابث: کسی که کارهای بیهوده می کند.
پَشّه کَی داند که این باغ ازکَی است؟
کو بهاران زاد و مرگش در دَی است
پشه چه می داند که این باغ از چه زمانی پدید آمده است؟ زیرا پشه در بهار متولد می شود و در دی ماه می میرد.
کِرم کاندر چوب زاید سست حال
کَی بداند چوب را وقتِ نهال؟
مثال دیگر، کرمی که داخل شاخه درخت، سست و ناتوان متولّد شده چه می داند که آن درخت، کی به صورت نهال کاشته شده است؟
موجودات مادّی و حتی نمی توانند از دایره حواس فراتر روند. پشه و کرم، کنایه از افرادی است که فقط به محسوسات توجه دارند و معنویات را مشاهده نتوانند کرد.
ور بداند کرم از ماهیّتش
عقل باشد، کرم باشد صورتش
تازه اگر کرم از ماهیّت درخت خبر داشته باشد، آن کرم در حقیقت، دارای عقل است و تنها صورت ظاهری کرم را دارد. انسان کامل هرچند خود را فروتن و خاکسار می سازد و در انظار سطحی اندیشان ناچیز به نظر می آید، ولی برحسب باطن، والاست.
شرح مثنوی
راهِ لَذَّت از دَرون دان نَز بُرون
اَبْلَهی دان جُستنِ قَصر و حُصون
#مثنوی_مولانا
شادی و زیبایی را در درون خودمان جستجو کنیمـ
اَبْلَهی دان جُستنِ قَصر و حُصون
#مثنوی_مولانا
شادی و زیبایی را در درون خودمان جستجو کنیمـ
همه پردههای میانتان را یکی یکی بردار
تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی.
قواعدی داشته باش،اما از قواعدت برای
راندن دیگران یا داوری دربارهشان استفاده نکن.
به ویژه از بتها بپرهیز، ای دوست.
و مراقب باش از راستیهایت بت نسازی!
ایمانت بزرگ باشد،
اما با ایمانت در پی بزرگی مباش!
#الیف_شافاک
تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی.
قواعدی داشته باش،اما از قواعدت برای
راندن دیگران یا داوری دربارهشان استفاده نکن.
به ویژه از بتها بپرهیز، ای دوست.
و مراقب باش از راستیهایت بت نسازی!
ایمانت بزرگ باشد،
اما با ایمانت در پی بزرگی مباش!
#الیف_شافاک
به قدر ناز معشوق است سعی همّت عاشق
نگاه ما بلندی کرد تا سرو تو رعنا شد
هرچه با جنون پیوست، از کمین آفت رَست
پاسبان خود گردید، خانهای که بیدر شد
زینهمه حسرت که مردم در خمارش مردهاند
جمع شد خمیازهای چند و دهان گور شد
آدمی چندان به مهمانخانۀ گردون نماند
این ستمکش یک دو دم غم خورد، آخر سیر شد
برهرخس و خاری که درین باغ رسیدم
شرمِ نرسیدن ثمر پیشرسم شد
عالم از جنون من کرد کسب همواری
سیل گریه سر دادم کوه و دشتْ دامان شد
باید همه تن دل شد و آشفت و جنون کرد
تا محرم گیسوی سیاه تو توان شد
ای خاک خرامت گل فردوس به دامن
کو بخت که پامالِ گیاه تو توان شد
از دمیدن دانۀ من کوچهگردِ بیکسیست
مشت خاکی داشتم بر سر، نمیدانم چه شد
حاصلم زین مزرع بیبر نمیدانم چه شد
خاک بودم، خون شدم، دیگر نمیدانم چه شد
مشت خونی کز تپیدن صد جهان امّید داشت
تا درت دل بود، آن سوتر نمیدانم چه شد
سَیر حسنی داشتم در حیرتآباد خیال
تا شکست آیینهام، دلبر نمیدانم چه شد
عمریست دل خون شده بیتابِ گدازیست
یارب شود آیینه و حیران تو باشد
دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتيم
این آینهای نیست که نگداخته باشد
آیینه مقابل نکنی با نفس من
آه است، مبادا اثری داشته باشد!
عمریست که ما گمشدگان گرمِ سراغیم
شاید کسی از ما خبری داشته باشد
جز برق درین مزرعه کس نیست که امروز
بر مشتِ خس ما نظری داشته باشد
هر دم قدح گردش آن چشم به رنگیست
ترسم نگه یار تغافل شده باشد
درین ره شود پایمال حوادث
چو نقش قدم هرکه خوابیده باشد
خلقی به دور گردون، مخمور و مستِ وهم است
این خالیِ پر از هیچ، پیمانۀ که باشد؟
مکتوب شوق هرگز، بینامهبر نباشد
ما و ز خویش رفتن، قاصد اگر نباشد
ما را به رنگ شبنم تا آشیان خورشید
باید به دیده رفتن، گر بال و پر نباشد
آیینهخانۀ دل، اخر به زنگ دادیم
زین بیش آهِ ما را، رنگ اثر نباشد
هرچند دل از وصلْ قدحنوش نباشد
رحمی که ز یاد تو فراموش نباشد
گویند به صحرای قیامت سحری هست
یارب که جز آن صبحِ بناگوش نباشد!
گردن نفرازی که درین مزرع عبرت
چون دانه سری نیست که پامال نباشد
تیرهبختی نفسی از طلبم غافل نیست
سایه دایم ز پی شخص روان میباشد
دست بردارید از رنگ نشاط این چمن
شبنمی را پشت ناخن زین حنا رنگین نشد
چون شفق از رنگ خونم هیچکس گلچین نشد
ناخنی هم زین حنای بینمک رنگین نشد
بندگی، شاهی، گدایی، مفلسی، گردنکشی
خاک عبرتخیز ما صد رنگْ تهمت میکشد
اشکِ مژگانپرورم از حسرتم غافل مباش
نالهاندود است آن گل کز نیستان بشکفد
دل باز به جوشِ یارب آمد
شب رفت و سحر نشد، شب آمد
بی روی تو یاد خلد کردم
مرگی به عیادت تب آمد
طالعم زلف یار را مانَد
وضع من روزگار را ماند
نفس من به این فسردهدلی
دود شمعِ مزار را ماند
نقش پایم به وادی طلبت
دیدۀ انتظار را ماند
موج گل بیتو خار را مانَد
صبح، شبهای تار را ماند
چشم آیینه از تماشایش
نسخۀ نوبهار را ماند
گلِ شبنمفروش این گلشن
سینۀ داغدار را ماند
تا نظر بازکردهای هیچ است
عمر، برقِ شرار را ماند
مژه واکردنی نمیارزد
همه عالم غبار را ماند
محو یاريم و آرزو باقیست
وصل ما انتظار را ماند
سایه را نیست آفت سیلاب
خاکساری حصار را ماند
نسخۀ صد چمن زدیم به هم
نیست رنگی که یار را ماند
مژۀ خونفشان بیدل ما
رگ ابر بهار را ماند
یعقوبوار چشمسفیدی شکوفه کرد
با من همین گل از چمن انتظار ماند
رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند
خاکستری ز قافلۀ اعتبار ماند
نگذاشت حیرتم که گلی چینم از وصال
از جلوه تا نگاهْ یک آغوشوار ماند.
#بیدل
نگاه ما بلندی کرد تا سرو تو رعنا شد
هرچه با جنون پیوست، از کمین آفت رَست
پاسبان خود گردید، خانهای که بیدر شد
زینهمه حسرت که مردم در خمارش مردهاند
جمع شد خمیازهای چند و دهان گور شد
آدمی چندان به مهمانخانۀ گردون نماند
این ستمکش یک دو دم غم خورد، آخر سیر شد
برهرخس و خاری که درین باغ رسیدم
شرمِ نرسیدن ثمر پیشرسم شد
عالم از جنون من کرد کسب همواری
سیل گریه سر دادم کوه و دشتْ دامان شد
باید همه تن دل شد و آشفت و جنون کرد
تا محرم گیسوی سیاه تو توان شد
ای خاک خرامت گل فردوس به دامن
کو بخت که پامالِ گیاه تو توان شد
از دمیدن دانۀ من کوچهگردِ بیکسیست
مشت خاکی داشتم بر سر، نمیدانم چه شد
حاصلم زین مزرع بیبر نمیدانم چه شد
خاک بودم، خون شدم، دیگر نمیدانم چه شد
مشت خونی کز تپیدن صد جهان امّید داشت
تا درت دل بود، آن سوتر نمیدانم چه شد
سَیر حسنی داشتم در حیرتآباد خیال
تا شکست آیینهام، دلبر نمیدانم چه شد
عمریست دل خون شده بیتابِ گدازیست
یارب شود آیینه و حیران تو باشد
دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتيم
این آینهای نیست که نگداخته باشد
آیینه مقابل نکنی با نفس من
آه است، مبادا اثری داشته باشد!
عمریست که ما گمشدگان گرمِ سراغیم
شاید کسی از ما خبری داشته باشد
جز برق درین مزرعه کس نیست که امروز
بر مشتِ خس ما نظری داشته باشد
هر دم قدح گردش آن چشم به رنگیست
ترسم نگه یار تغافل شده باشد
درین ره شود پایمال حوادث
چو نقش قدم هرکه خوابیده باشد
خلقی به دور گردون، مخمور و مستِ وهم است
این خالیِ پر از هیچ، پیمانۀ که باشد؟
مکتوب شوق هرگز، بینامهبر نباشد
ما و ز خویش رفتن، قاصد اگر نباشد
ما را به رنگ شبنم تا آشیان خورشید
باید به دیده رفتن، گر بال و پر نباشد
آیینهخانۀ دل، اخر به زنگ دادیم
زین بیش آهِ ما را، رنگ اثر نباشد
هرچند دل از وصلْ قدحنوش نباشد
رحمی که ز یاد تو فراموش نباشد
گویند به صحرای قیامت سحری هست
یارب که جز آن صبحِ بناگوش نباشد!
گردن نفرازی که درین مزرع عبرت
چون دانه سری نیست که پامال نباشد
تیرهبختی نفسی از طلبم غافل نیست
سایه دایم ز پی شخص روان میباشد
دست بردارید از رنگ نشاط این چمن
شبنمی را پشت ناخن زین حنا رنگین نشد
چون شفق از رنگ خونم هیچکس گلچین نشد
ناخنی هم زین حنای بینمک رنگین نشد
بندگی، شاهی، گدایی، مفلسی، گردنکشی
خاک عبرتخیز ما صد رنگْ تهمت میکشد
اشکِ مژگانپرورم از حسرتم غافل مباش
نالهاندود است آن گل کز نیستان بشکفد
دل باز به جوشِ یارب آمد
شب رفت و سحر نشد، شب آمد
بی روی تو یاد خلد کردم
مرگی به عیادت تب آمد
طالعم زلف یار را مانَد
وضع من روزگار را ماند
نفس من به این فسردهدلی
دود شمعِ مزار را ماند
نقش پایم به وادی طلبت
دیدۀ انتظار را ماند
موج گل بیتو خار را مانَد
صبح، شبهای تار را ماند
چشم آیینه از تماشایش
نسخۀ نوبهار را ماند
گلِ شبنمفروش این گلشن
سینۀ داغدار را ماند
تا نظر بازکردهای هیچ است
عمر، برقِ شرار را ماند
مژه واکردنی نمیارزد
همه عالم غبار را ماند
محو یاريم و آرزو باقیست
وصل ما انتظار را ماند
سایه را نیست آفت سیلاب
خاکساری حصار را ماند
نسخۀ صد چمن زدیم به هم
نیست رنگی که یار را ماند
مژۀ خونفشان بیدل ما
رگ ابر بهار را ماند
یعقوبوار چشمسفیدی شکوفه کرد
با من همین گل از چمن انتظار ماند
رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند
خاکستری ز قافلۀ اعتبار ماند
نگذاشت حیرتم که گلی چینم از وصال
از جلوه تا نگاهْ یک آغوشوار ماند.
#بیدل
در کدامین پرده پنهان بود عشق
کس نداند کس نبیند جای او
عشق چون خورشید ناگه سر کند
برشود تا آسمان غوغای او
#مولانا
کس نداند کس نبیند جای او
عشق چون خورشید ناگه سر کند
برشود تا آسمان غوغای او
#مولانا
راز دل را می توان دریافت از سیمای ما
نشأه می تابد چو رنگ از پرده مینای ما
قهرمان عدل چون پرسش کند روز حساب
از بهشت عافیت خاری نگیرد پای ما
گر چه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
از دل پر خون ما بی چاشنی نتوان گذشت
خون رغبت را به جوش آرد می حمرای ما
گوهر خورشید اگر از دست ما افتد به خاک
زیر پای خود نبیند طبع بی پروای ما
سبحه ذکر ملایک از نظام افتاده است
بس که پیچیده است در گوش فلک غوغای ما
از خط فرمان او روزی که پا بیرون نهیم
تیشه گردد هر سر خاری به قصد پای ما
چون بساط سبزه زیر پای سرو افتاده است
آسمان در زیر پای همت والای ما
ریخت شور حشر در پیمانه عالم نمک
می زند جوش سیه مستی همان صهبای ما
حال باطن را قیاس از حال ظاهر می کند
دام را در خاک می بیند دل دانای ما
پای ما یک خار را نگذاشت صائب بی شکست
آه اگر خار انتقام خود کشد از پای ما
#صائب
نشأه می تابد چو رنگ از پرده مینای ما
قهرمان عدل چون پرسش کند روز حساب
از بهشت عافیت خاری نگیرد پای ما
گر چه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
از دل پر خون ما بی چاشنی نتوان گذشت
خون رغبت را به جوش آرد می حمرای ما
گوهر خورشید اگر از دست ما افتد به خاک
زیر پای خود نبیند طبع بی پروای ما
سبحه ذکر ملایک از نظام افتاده است
بس که پیچیده است در گوش فلک غوغای ما
از خط فرمان او روزی که پا بیرون نهیم
تیشه گردد هر سر خاری به قصد پای ما
چون بساط سبزه زیر پای سرو افتاده است
آسمان در زیر پای همت والای ما
ریخت شور حشر در پیمانه عالم نمک
می زند جوش سیه مستی همان صهبای ما
حال باطن را قیاس از حال ظاهر می کند
دام را در خاک می بیند دل دانای ما
پای ما یک خار را نگذاشت صائب بی شکست
آه اگر خار انتقام خود کشد از پای ما
#صائب
کر شدم تا چند شور حق و باطل بشنوم
بشکنید این سازها، تا چیزی از #دل بشنوم
غافل از معنی نیام لیک از عبارت چاره نیست
هرچه لیلی گویدم، باید ز محمل بشنوم
تا به فهم آید معانی، رنگ میبازد شعور
گر همه حرف خود است آن به که غافل بشنوم
چون غرور عافیت هیچ آفتی موجود نیست
کاش شور این محیط از گرد ساحل بشنوم
احتیاج و شرم با هم میگدازد سنگ را
آه اگر حرف لب خاموش سایل بشنوم
دوستان خون بحل هم از دیَت نومید نیست
واگذاریدم دمی تا نام قاتل بشنوم
ای تپیدن! بعد مرگم آنقدر همت گمار
کز غبار خود صدای بال بسمل بشنوم
از حضور دل، نفس غافل نمیخواهد مرا
جاده گوشم میکشد کآواز منزل بشنوم
شور امکان بیتغافل قابل تفهیم نیست
گوش من زین پنبه محرومست مشکل بشنوم
خامشی، مضمون نوایی چند داغم کرده است
از زبان شمع تا کی شور محفل بشنوم
بسکه دارد فطرتم ننگ از تمیز علم و فن
آب میگردم همه گر شعر بیدل بشنوم
#بیدل
بشکنید این سازها، تا چیزی از #دل بشنوم
غافل از معنی نیام لیک از عبارت چاره نیست
هرچه لیلی گویدم، باید ز محمل بشنوم
تا به فهم آید معانی، رنگ میبازد شعور
گر همه حرف خود است آن به که غافل بشنوم
چون غرور عافیت هیچ آفتی موجود نیست
کاش شور این محیط از گرد ساحل بشنوم
احتیاج و شرم با هم میگدازد سنگ را
آه اگر حرف لب خاموش سایل بشنوم
دوستان خون بحل هم از دیَت نومید نیست
واگذاریدم دمی تا نام قاتل بشنوم
ای تپیدن! بعد مرگم آنقدر همت گمار
کز غبار خود صدای بال بسمل بشنوم
از حضور دل، نفس غافل نمیخواهد مرا
جاده گوشم میکشد کآواز منزل بشنوم
شور امکان بیتغافل قابل تفهیم نیست
گوش من زین پنبه محرومست مشکل بشنوم
خامشی، مضمون نوایی چند داغم کرده است
از زبان شمع تا کی شور محفل بشنوم
بسکه دارد فطرتم ننگ از تمیز علم و فن
آب میگردم همه گر شعر بیدل بشنوم
#بیدل
پیش از این می گفتم
هر کس باید راهش را انتخاب کند
اما گفته ام ناقص بود ؛
درستش اینست ،
هر کس باید راهش را
اختراع کند ، بسازد ، بیافریند .
ژان پل سارتر
هر کس باید راهش را انتخاب کند
اما گفته ام ناقص بود ؛
درستش اینست ،
هر کس باید راهش را
اختراع کند ، بسازد ، بیافریند .
ژان پل سارتر
این من نه منم آنکه منم گوئی کیست
گویا نه منم در دهنم گوئی کیست
من پیرهنی بیش نیم سر تا پای
آن کس که منش پیرهنم گوئی کیست
#مولانا
گویا نه منم در دهنم گوئی کیست
من پیرهنی بیش نیم سر تا پای
آن کس که منش پیرهنم گوئی کیست
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت
#حافظ
سه تار و آواز : #جلال_ذوالفنون
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت
#حافظ
سه تار و آواز : #جلال_ذوالفنون
سلطان العارفین بایزید بسطامی می فرمود:
هیچ کس بر من چنان غلبه نکرد که جوانی از بلخ مرا گفت یا بایزید حد زهد شما چیست؟
من گفتم چون بیابیم بخوریم و چون نیابیم صبر کنیم.
گفت: سگان بلخ همین صفت دارند.
پس من گفتم حد زهد شما چیست ؟
گفت : ما چون نیابیم صبر کنیم و چون بیابیم ایثار.
عوارف المعارف
شهاب الدین عمر سهروردی⚘
هیچ کس بر من چنان غلبه نکرد که جوانی از بلخ مرا گفت یا بایزید حد زهد شما چیست؟
من گفتم چون بیابیم بخوریم و چون نیابیم صبر کنیم.
گفت: سگان بلخ همین صفت دارند.
پس من گفتم حد زهد شما چیست ؟
گفت : ما چون نیابیم صبر کنیم و چون بیابیم ایثار.
عوارف المعارف
شهاب الدین عمر سهروردی⚘
تا صورت پیوند جهان بود، علی بود
تا نقش زمین بود و زمان بود، علی بود
شاهی که ولی بود و وصی بود، علی بود
سلطان سخا و کرم و جود، علی بود
هم آدم و شیث و هم الیاس
هم صالح پیغمبر و داوود، علی بود
هم موسی و هم عیسی و هم خضر و هم ایوب
هم یوسف و هم یونس و هم هود، علی بود
مسجود ملائک که شد آدم، ز علی شد
آدم چو یکی قبله مسجود، علی بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود، علی بود
آن لحمک لحمی بشنو تا که بدانی
آن یار که او نقش نبی بود، علی بود
موسی و عصا و ید بیضا و نبوت
در مصر به فرعون که بنمود، علی بود
چندان که در آفاق نظر کردم و دیدم
ازروی یقین در همه موجود، علی بود
آن شاه سر افراز که اندر شب معراج
با احمد مختار یکی بود، علی بود
آن کاشف قرآن که خدا در همه قرآن
کردش صفت عصمت و بستود، علی بود
دیوان شمس
تا نقش زمین بود و زمان بود، علی بود
شاهی که ولی بود و وصی بود، علی بود
سلطان سخا و کرم و جود، علی بود
هم آدم و شیث و هم الیاس
هم صالح پیغمبر و داوود، علی بود
هم موسی و هم عیسی و هم خضر و هم ایوب
هم یوسف و هم یونس و هم هود، علی بود
مسجود ملائک که شد آدم، ز علی شد
آدم چو یکی قبله مسجود، علی بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود، علی بود
آن لحمک لحمی بشنو تا که بدانی
آن یار که او نقش نبی بود، علی بود
موسی و عصا و ید بیضا و نبوت
در مصر به فرعون که بنمود، علی بود
چندان که در آفاق نظر کردم و دیدم
ازروی یقین در همه موجود، علی بود
آن شاه سر افراز که اندر شب معراج
با احمد مختار یکی بود، علی بود
آن کاشف قرآن که خدا در همه قرآن
کردش صفت عصمت و بستود، علی بود
دیوان شمس