بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر
تا شیخ بداند ز چه افسانهام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بیخبر از گریه مستانهام امشب
یک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانهام امشب
#فروغی_بسطامی
تا شیخ بداند ز چه افسانهام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بیخبر از گریه مستانهام امشب
یک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانهام امشب
#فروغی_بسطامی
جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست
هستند تو را جمله جهان واله و شیدا
لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست
#عراقی
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست
هستند تو را جمله جهان واله و شیدا
لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست
#عراقی
دل پر حسرت از کوی تو برگردیدم و رفتم
نشد پابوس روزی آستان بوسیدم و رفتم
ز گرد راه خود را بر سر کوی تو افکندم
رخ پر گرد بر خاک درت مالیدم و رفتم
اگر منزل به منزل چون جرس نالم عجب نبود
که آواز درایی از درت نشنیدم و رفتم
نیامد سرو من بیرون که بر گرد سرش گردم
به سان گرد باد از غم به خود پیچیدم و رفتم
میسر چون نشد وحشی که بینم خلوت وصلش
به حسرت بر در و دیوار کویش دیدم و رفتم
#وحشی_بافقی
نشد پابوس روزی آستان بوسیدم و رفتم
ز گرد راه خود را بر سر کوی تو افکندم
رخ پر گرد بر خاک درت مالیدم و رفتم
اگر منزل به منزل چون جرس نالم عجب نبود
که آواز درایی از درت نشنیدم و رفتم
نیامد سرو من بیرون که بر گرد سرش گردم
به سان گرد باد از غم به خود پیچیدم و رفتم
میسر چون نشد وحشی که بینم خلوت وصلش
به حسرت بر در و دیوار کویش دیدم و رفتم
#وحشی_بافقی
ای خواجۀ بازرگان، از مصر شِکَر آمد
وآن یوسفِ چون شِکّر ناگه ز سفر آمد
روح آمد و راح آمد، معجونِ نَجاح آمد
ور چیزِ دگر خواهی، آن چیزِ دگر آمد
آن میوهٔ یعقوبی وآن چشمهٔ ایّوبی
از منظره پیدا شد، هنگامِ نَظَر آمد
خضر از کَرمِ ایزد بر آبِ حیاتی زد
نَک زُهره غزلگویان در برجِ قمر آمد
آمد شهِ معراجی، شب رَست ز محتاجی
گردون به نثارِ او با دامنِ زر آمد
موسیِّ نهان آمد، صد چشمه روان آمد
جان همچو عصا آمد، تن همچو حَجَر آمد
زین مردمِ کارافزا، زین خانهٔ پرغوغا
عیسی نخورَد حلوا، کاین آخُرِ خر آمد
چون بسته نبود آن دَم، در شش جهتِ عالَم
در جُستنِ او گردون، بس زیر و زبر آمد
آن کاو مَثَلِ هدهد بی تاج نَبُد هرگز
چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد
در عشق بُوَد بالغ، از تاج و کمر فارغ
کز کرسی و از عرشش منشورِ ظفر آمد
باقیش ز سلطان جو، سلطانِ سخاوتخو
زو پرس خبرها را کاو کانِ خبر آمد
دیوان شمس
وآن یوسفِ چون شِکّر ناگه ز سفر آمد
روح آمد و راح آمد، معجونِ نَجاح آمد
ور چیزِ دگر خواهی، آن چیزِ دگر آمد
آن میوهٔ یعقوبی وآن چشمهٔ ایّوبی
از منظره پیدا شد، هنگامِ نَظَر آمد
خضر از کَرمِ ایزد بر آبِ حیاتی زد
نَک زُهره غزلگویان در برجِ قمر آمد
آمد شهِ معراجی، شب رَست ز محتاجی
گردون به نثارِ او با دامنِ زر آمد
موسیِّ نهان آمد، صد چشمه روان آمد
جان همچو عصا آمد، تن همچو حَجَر آمد
زین مردمِ کارافزا، زین خانهٔ پرغوغا
عیسی نخورَد حلوا، کاین آخُرِ خر آمد
چون بسته نبود آن دَم، در شش جهتِ عالَم
در جُستنِ او گردون، بس زیر و زبر آمد
آن کاو مَثَلِ هدهد بی تاج نَبُد هرگز
چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد
در عشق بُوَد بالغ، از تاج و کمر فارغ
کز کرسی و از عرشش منشورِ ظفر آمد
باقیش ز سلطان جو، سلطانِ سخاوتخو
زو پرس خبرها را کاو کانِ خبر آمد
دیوان شمس
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند، ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
حضرت سعدی
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند، ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
حضرت سعدی
خنک آن دم که نشينيم در ايوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به يکي جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حيات
آن زماني که درآييم به بستان من و تو
اختران فلک آيند به نظاره ما
مه خود را بنماييم بديشان من و تو
من و تو بي من و تو جمع شويم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پريشان من و تو
طوطيان فلکي جمله شکرخوار شوند
در مقامي که بخنديم بدان سان من و تو
اين عجبتر که من و تو به يکي کنج اين جا
هم در اين دم به عراقيم و خراسان من و تو
به يکي نقش بر اين خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدي و شکرستان من و تو
حضرت_مولانا
به دو نقش و به دو صورت به يکي جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حيات
آن زماني که درآييم به بستان من و تو
اختران فلک آيند به نظاره ما
مه خود را بنماييم بديشان من و تو
من و تو بي من و تو جمع شويم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پريشان من و تو
طوطيان فلکي جمله شکرخوار شوند
در مقامي که بخنديم بدان سان من و تو
اين عجبتر که من و تو به يکي کنج اين جا
هم در اين دم به عراقيم و خراسان من و تو
به يکي نقش بر اين خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدي و شکرستان من و تو
حضرت_مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تقدیمتون با عشق 💖
ممنونم بانو افقری عزیزم 😘😘😘💕💕💕💕
چقدر انرژی گرفتم
ممنونم بانو افقری عزیزم 😘😘😘💕💕💕💕
چقدر انرژی گرفتم
جمله بیحدّ و بیپایان است امّا بر قدر شخص فرود آید، زیرا که افزون از آن برنتابد و دیوانه شود.
نمیبینی که در فرعون چون مُلک و مال افزون ریختند دعوی خدایی کرد؟
فیه ما فیه
نمیبینی که در فرعون چون مُلک و مال افزون ریختند دعوی خدایی کرد؟
فیه ما فیه
انسان كامل دو نظر به حق دارد،
لذا براى او دو چشم قرار دادند.
با يك چشم او را بى نياز از جهانيان ميبيند
و او را نه در چيزى و نه در شخص خود عارف ميبيند.
با چشم ديگر به اسم "الرحمن"
او را به گونه اى ميبيند
كه طالب عالَم است و عالم طالب اوست،
"يعنى وجود او را سارى در هر چيزى ميبيند."....
جناب ابن عربی
لذا براى او دو چشم قرار دادند.
با يك چشم او را بى نياز از جهانيان ميبيند
و او را نه در چيزى و نه در شخص خود عارف ميبيند.
با چشم ديگر به اسم "الرحمن"
او را به گونه اى ميبيند
كه طالب عالَم است و عالم طالب اوست،
"يعنى وجود او را سارى در هر چيزى ميبيند."....
جناب ابن عربی
یکی از نشانههای انسانهای آزادهجان و زندهدل آن است که نقدها و ارزیابیهای دیگران آنها را آشفته و مشوش نمیکند.
شمس تبریزی میگوید خیلی دنبال شیخ و ولیّ راستین گشتم و نیافتم. دنبال کسی بودم که اگر سخنی علیه خویش شنید، نرنجد و این چنین کسی را هم نیافتم:
«شیخ خود ندیدم، الا این قدر که کسی باشد که با او نقلی کنند، نرنجد و اگر رنجد، از نقّال رنجد، این چنین کس نیز ندیدم.
از این مَقام که این صفت باشد کسی را تا شیخی، صد هزار ساله راه است.
الّا مولانا را یافتم به این صفت.
و این که باز میگشتم از حَلَب به صحبتِ او، بنا بر این صفت بود.»
مقالات شمس
شمس تبریزی میگوید خیلی دنبال شیخ و ولیّ راستین گشتم و نیافتم. دنبال کسی بودم که اگر سخنی علیه خویش شنید، نرنجد و این چنین کسی را هم نیافتم:
«شیخ خود ندیدم، الا این قدر که کسی باشد که با او نقلی کنند، نرنجد و اگر رنجد، از نقّال رنجد، این چنین کس نیز ندیدم.
از این مَقام که این صفت باشد کسی را تا شیخی، صد هزار ساله راه است.
الّا مولانا را یافتم به این صفت.
و این که باز میگشتم از حَلَب به صحبتِ او، بنا بر این صفت بود.»
مقالات شمس
آن عرب را بینوایی میکشید
تا بدان درگاه و آن دولت رسید
چنانکه آن اعرابی را نیاز و احتیاج به آن درگاهِ جلالت مآب و آن دولت و اقبال کشاند.(اگر سالک جامهء فقر نپوشد و کلاه مسکنت بر سر ننهد هرگز به دولت و حشمت اولیاءالله نخواهد رسید.)
در حکایت گفتهایم احسان شاه
در حق آن بینوای بیپناه
ما ضمن این حکایت از احسان شاه در حقَّ آن بینوای بی پناه سخن گفته ایم و به آن اشاره کرده ایم.
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش میجهد در کوی عشق
مرد عاشق در مرتبه عشق هر چه گوید از دهانش بوی عشق می جهد،(هر چند که عاشق بخواهد عشق خود را نهان سازد بالاخره بوی عشق از دهان او به مشام می رسد و رازش فاش می گردد. همین طور وقتی که من در ابیات پیشین از احسان این خلیفه به آن اعرابی حرف زدم، مزهء عشق را از کلماتم دانستید.)
مثنوی معنوی
تا بدان درگاه و آن دولت رسید
چنانکه آن اعرابی را نیاز و احتیاج به آن درگاهِ جلالت مآب و آن دولت و اقبال کشاند.(اگر سالک جامهء فقر نپوشد و کلاه مسکنت بر سر ننهد هرگز به دولت و حشمت اولیاءالله نخواهد رسید.)
در حکایت گفتهایم احسان شاه
در حق آن بینوای بیپناه
ما ضمن این حکایت از احسان شاه در حقَّ آن بینوای بی پناه سخن گفته ایم و به آن اشاره کرده ایم.
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش میجهد در کوی عشق
مرد عاشق در مرتبه عشق هر چه گوید از دهانش بوی عشق می جهد،(هر چند که عاشق بخواهد عشق خود را نهان سازد بالاخره بوی عشق از دهان او به مشام می رسد و رازش فاش می گردد. همین طور وقتی که من در ابیات پیشین از احسان این خلیفه به آن اعرابی حرف زدم، مزهء عشق را از کلماتم دانستید.)
مثنوی معنوی
ز تیغش چاک شد دل ، چون نهان سازم غَمِ او را؟
گریبان پاره شد گُل را ، کجا پنهان کنم بو را؟
سپهرِ دون دَرِ فیض آنچنان بستهست از عالَم
که سیلابِ بهاری تر نمیسازد لَبِ جو را
سخن در هر زبان بی زحمتِ تعلیم میگوید
اگر طوطی ببیند یک رَه آن چشمِ سخنگو را
به کُنجِ گُلخَنَم نه بستری باشد نه بالینی
چو خاکستر به اَخگَر مینَهَم پیوسته پهلو را
ز رسوایی به عالَم عیبِ من شد فاش و آسودم
که دیگر در حَقِ من هیچ حرفی نیست بَدگو را
نَرویَد سبزه از هر جا ، نمکزاریست ، حیرانم!
که خط ، چون سبز و خرَّم میکند لعلِ لبِ او را؟
به زاری کامِ دل حاصل توان کردن #کلیم! امّا
مُقَیّد همچو بلبل گر شوی یارِ تُنُک رو را
کلیم کاشانی
گریبان پاره شد گُل را ، کجا پنهان کنم بو را؟
سپهرِ دون دَرِ فیض آنچنان بستهست از عالَم
که سیلابِ بهاری تر نمیسازد لَبِ جو را
سخن در هر زبان بی زحمتِ تعلیم میگوید
اگر طوطی ببیند یک رَه آن چشمِ سخنگو را
به کُنجِ گُلخَنَم نه بستری باشد نه بالینی
چو خاکستر به اَخگَر مینَهَم پیوسته پهلو را
ز رسوایی به عالَم عیبِ من شد فاش و آسودم
که دیگر در حَقِ من هیچ حرفی نیست بَدگو را
نَرویَد سبزه از هر جا ، نمکزاریست ، حیرانم!
که خط ، چون سبز و خرَّم میکند لعلِ لبِ او را؟
به زاری کامِ دل حاصل توان کردن #کلیم! امّا
مُقَیّد همچو بلبل گر شوی یارِ تُنُک رو را
کلیم کاشانی
اشک ، کواکب نگر! چرخِ غم اندود را
گریه فراوان بُوَد خانهی پُر دود را
صبر ، گوارا کُنَد ، هر چه تو را ناخوش است
ساعتی از کَف بِنِه ، آبِ گِلآلود را
بینمکیهای دهر کار به جایی رساند
کاخترِ طالع کنم داغِ نمکـسود را
دور جمال تو شد ، گوش به نظّاره یافت
مشکل اگر بشنود ، نغمهی داوود را
نیست به گیتی دو چیز ، جُستم و کم یافتم
عاشقِ بیشکوه را ، آتشِ بی دود را
تارَکِ اِدبارِ ما ، لایق آن گُل نبود
بر سر گردون زدیم ، کوکب مسعود را
هر که به بویِ وفا بر سر دنیا نشست
در تَهِ دامن کشید ، آتشِ بی عود را
نَقدِ دو عالم #کلیم! بر سَرِ دل ریختند
شوری بختم ربود ، داغِ نمکـسود را
کلیم کاشانی
گریه فراوان بُوَد خانهی پُر دود را
صبر ، گوارا کُنَد ، هر چه تو را ناخوش است
ساعتی از کَف بِنِه ، آبِ گِلآلود را
بینمکیهای دهر کار به جایی رساند
کاخترِ طالع کنم داغِ نمکـسود را
دور جمال تو شد ، گوش به نظّاره یافت
مشکل اگر بشنود ، نغمهی داوود را
نیست به گیتی دو چیز ، جُستم و کم یافتم
عاشقِ بیشکوه را ، آتشِ بی دود را
تارَکِ اِدبارِ ما ، لایق آن گُل نبود
بر سر گردون زدیم ، کوکب مسعود را
هر که به بویِ وفا بر سر دنیا نشست
در تَهِ دامن کشید ، آتشِ بی عود را
نَقدِ دو عالم #کلیم! بر سَرِ دل ریختند
شوری بختم ربود ، داغِ نمکـسود را
کلیم کاشانی
از آن تیغی که آبش شُست،جُرمِ کُشتِگانش را
ربودم دلنشین زخمی،که میبوسم دهانش را
جنونم میبَرَد تنها ، به سِیرِ آن بیابانی
که نَبوَد ایمنی از رهروان ریگِ روانش را
چمن کی گُلبُنی آرد به آب و رنگ رخسارت؟
اگر مالد به روی لاله ، خونِ ارغوانش را
نمود آسان فراقِ نخلِ بالایش ، ندانستم
که این تیر از جدایی بشکند پُشتِ کمانش را
چو گل رفت از چمن،با باغبان گفت از وفاداری
که تا بلبل به باغ آید نگه دار آشیانش را
ز شوقِ آن کمر هر کس،دلش چاک است و حیرانم
که چندین شانه در کار است یک مویِ میانش را
#کلیم! ار نالهای داری برو بیرون گلشن کن!
که این گل برنمیتابد نگاهِ باغبانش را
کلیم کاشانی
ربودم دلنشین زخمی،که میبوسم دهانش را
جنونم میبَرَد تنها ، به سِیرِ آن بیابانی
که نَبوَد ایمنی از رهروان ریگِ روانش را
چمن کی گُلبُنی آرد به آب و رنگ رخسارت؟
اگر مالد به روی لاله ، خونِ ارغوانش را
نمود آسان فراقِ نخلِ بالایش ، ندانستم
که این تیر از جدایی بشکند پُشتِ کمانش را
چو گل رفت از چمن،با باغبان گفت از وفاداری
که تا بلبل به باغ آید نگه دار آشیانش را
ز شوقِ آن کمر هر کس،دلش چاک است و حیرانم
که چندین شانه در کار است یک مویِ میانش را
#کلیم! ار نالهای داری برو بیرون گلشن کن!
که این گل برنمیتابد نگاهِ باغبانش را
کلیم کاشانی
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد
و گر گوید نمیخواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد
#حافظ
غزل شماره ۱۲۱
که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد
و گر گوید نمیخواهم چو حافظ عاشق مفلس
بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد
#حافظ
غزل شماره ۱۲۱
منم که در ره عشق توام به سوز و گداز
خوش آن زمان که نهی پا به چشمم از سر ناز
کسی که راه سپارد به سوی کوی مراد
چه بیم در دل او باشد از نشیب و فراز ؟
چه سان توان که کند باز بال و پر مرغی
که گشته است سراپا اسیر پنجه ی باز
گذشت عمر و میسّر نگشت وصل رخش
خدا کند که شود لحظه ای به من دمساز
ببسته ام به کسی دل به یمن بخت جوان
که نیست در همه عالم کسی به او انبار
خدا کند که شود فیض قُرب او حاصل
که یار بر سر ناز است و من به عین نیاز
چگونه سر نکنم ناله و فغان کز هجر
گهی در آتش و آبم ، گهی به سوز و گداز
بگفت هاتف عشق "اشتری" ! به گوش دلم
کنون که واله و شیدا شدی بسوز و بساز ...
#اشتری_اصفهانی
خوش آن زمان که نهی پا به چشمم از سر ناز
کسی که راه سپارد به سوی کوی مراد
چه بیم در دل او باشد از نشیب و فراز ؟
چه سان توان که کند باز بال و پر مرغی
که گشته است سراپا اسیر پنجه ی باز
گذشت عمر و میسّر نگشت وصل رخش
خدا کند که شود لحظه ای به من دمساز
ببسته ام به کسی دل به یمن بخت جوان
که نیست در همه عالم کسی به او انبار
خدا کند که شود فیض قُرب او حاصل
که یار بر سر ناز است و من به عین نیاز
چگونه سر نکنم ناله و فغان کز هجر
گهی در آتش و آبم ، گهی به سوز و گداز
بگفت هاتف عشق "اشتری" ! به گوش دلم
کنون که واله و شیدا شدی بسوز و بساز ...
#اشتری_اصفهانی
ای مرغ آفتاب
با خود مرا ببر
به دياری كه ھمچو باد
آزاد و شاد پای به
ھر جا توان نهاد
گنجشك پر
شكسته باغ محبتم
تا كی در اين بیابان
سر زير پر نھم
با خود مرا ببر
به چمنزارھای دور
شايد به يك درخت
رسم نغمه سردھم
من بی قرار و
تشنه پروازم ...
#فریدون_مشیری
با خود مرا ببر
به دياری كه ھمچو باد
آزاد و شاد پای به
ھر جا توان نهاد
گنجشك پر
شكسته باغ محبتم
تا كی در اين بیابان
سر زير پر نھم
با خود مرا ببر
به چمنزارھای دور
شايد به يك درخت
رسم نغمه سردھم
من بی قرار و
تشنه پروازم ...
#فریدون_مشیری