ای درویش!
هر که عاشق نشد، پاک نشد و هر که پاک نشد، به پاکی نرسید، و هر که عاشق شد و عشق خود را آشکارا گردانید، پلید بماند و پاک نشد،
از جهت آنکه آن آتش که از راه چشم به دل وی رسیده بود، از راه زبانش بیرون کرد، آن دل نیمسوخته در میان راه بماند.
از آن دل، مِن بَعد هیچ کاری نیاید، نه کار دنیا و نه کار عقبی و نه کار مولی
شیخ عزیزالدین نسفی⚘
هر که عاشق نشد، پاک نشد و هر که پاک نشد، به پاکی نرسید، و هر که عاشق شد و عشق خود را آشکارا گردانید، پلید بماند و پاک نشد،
از جهت آنکه آن آتش که از راه چشم به دل وی رسیده بود، از راه زبانش بیرون کرد، آن دل نیمسوخته در میان راه بماند.
از آن دل، مِن بَعد هیچ کاری نیاید، نه کار دنیا و نه کار عقبی و نه کار مولی
شیخ عزیزالدین نسفی⚘
ایوالله عشق است ⚘
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها.
اینجا کاملاً معنویت حافظ آشکار است نمیدانم کسانی که حافظ را مادی گرا میدانند چرا چشمشان را به روی حقایق میبندند.
پیر مغان کیست؟ پیر مغان انسان کامل است انسان راه رفته است ولّی خداست انسان کامل راه و رسم منزلها را میشناسد. دشواری و صعب العبوری راه را حافظ گفت که بیابانها و دریاها در پیش است و عبور از این بیابان و با این قافله عبور کردن و از کثرت به وحدت رفتن راه درازی است بدون پیر راه که هدایت کند تو را وبدون هادی نمیشود رفت. پیر راه لازم است
پیر مغان اشاره به انسان کامل و انسان کامل هم همیشه در این عالم هست. اگر چه ما نشناسیم شما فکر نکنید این عالم بدون انسان کامل میسر است و اگر انسان کامل وجود نداشته باشد اصلاً این عالم وجود ندارد. یک لحظه، حجت همیشه در این عالم است و اون حجت بالغه و کامله خداوند همان پیر راه است. این انسان کامل گاهی مظهر انسان کامل است و گاهی خود انسان کامل. در هر حال حجت بالغه خداوند است که همیشه هست میگوید اگر او به تو دستور میدهد حتی سجادهات را به می رنگین کن، بهانه نگیر نگو به عقل من چنین نمیرسد باید تسلیم دستور حجت خدا باشی اگر اون حجت بالغه به تو گفت، دستورش را بشنو اینجا راهنما را حافظ لازم میداند در طی طریق معرفت طی طریق معرفت بدون راهنما نمیشود. اتفاقاً یکی از اختلافهایی که بین عارفان و فیلسوفان هست همین جاست. حافظ اینجا به عنوان عارف سخن میگوید. یک فیلسوف میگوید من تا اونجایی که عقلم میرسد میروم و هیچ احتیاجی به هادی (انسان کامل) ندارم و عقل من هادی من است اما البته عقل کامل خودش هادی است اون مرشد است اگر عقل کامل باشد و عقل کامل مال اولیا است نه عقل هردنبیل دنیوی ما را به جایی نمیرساند. حافظ هادی را لازم میداند و اینجا اشاره به چند مطلب است :
لزوم نبوت
لزوم امامت
یعنی انسان کامل همیشه در عالم لازم است و اگر لازم نبود خدا انبیا و اولیا را نمیفرستاد چرا خدا انبیا و اولیا را فرستاده؟
خب عقل بهشون داده بوده بروند. دیگر حافظ میگوید: اگر پیر مغان در این راه سخت به تو گفت به می سجاده رنگین کن تو رنگین کن و نگران نباش که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها.
سالک کیست؟ اینجا سالک سالک راه حق است اون کسی است که راه را پیموده سالک کسی است که سلوک کرده است این راه را رفته پیچ و خم این راه را میداند نشیب و فراز این راه را میداند. شب و روز راه را میداند، بلندی و پستی راه را میداند، مشکلات راه کجاست، اینها را میداند و به تو میگوید از این راه برو.
اینجا حافظ راهنمای کامل را لازم میداند. البته گاهی هم گفته شده که حافظ خودش مرشد معینی نداشته و یا اشاره نکرده و یا اویسی بوده و اویسی بودن هم معنیاش این نیست که به انسان کامل دسترسی ندارد در عالم معنی دسترسی دارد بلاخره بدون دسترسی به انسان کامل ممکن نیست و یکی در ظاهر دسترسی دارد و یکی کسی که در باطن دسترسی دارد. هر چه بوده حافظ اویسی یا قلندری در اینجا میگوید بدون انسان کامل و راهنما که ولّی خدا باشد این راه رفتن سخت است و گاهی انسان از طریق باطن اتصال دارد خب داشته باشد اشکال ندارد. این می انگوری که پیر مغان نمیخواهد راه و رسم منزلها که نمیخواهد. این صراحت حافظ است کسانی که حافظ را مادی میگویند چگونه چشمشان را به روی حقیقت میبندد و اونها میگویند شما تأویل میکنید نه آنها تأویل میکنند.
سالک هم راه دارد و هم رسم دارد، هم کیفیت راه رفتنش معلوم است که کجا بروی، کجا بنشینی، کجا استراحت کنی، چقدر راه بروی، اینها را باید هادی راه بگوید حالا ممکن است شما از طریق باطن اتصال داشته باشی با یک مقام معنوی.
استاد نتیجه میگیریم که حافظ میگوید نترس و اطاعت کن از اون انسان کاملی که تو را راهنمایی میکند پیر راه شرط طریق است.
قطع این مرحله بیهمرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
همش معرفت است.
به قول علامه طباطبایی این غزل فاتحه الکتاب ابیات حافظ است. می انگوری که صداهتمام نمیخواهد . علامه طباطبایی شرحی دارد به می سجاده رنگین کن می را اینجا شریعت گرفته و میگوید عبادت خشک فایده ندارد می همان عبادت است وطراوت است و همان عشق است.
یعنی عبادت خشک و خالی فایده ندارد. یعنی اگر سالک بگوید به می سجاده رنگین کن خبر دارد و یک مصلحتی میداند تو باید حرف او را گوش کنی نیابد به رأی خودت عمل کنی اینجا عمل به رأی نیست، جای قیاس نیست اینجا باید به حرف انسان کامل توجه کنی.
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها.
اینجا کاملاً معنویت حافظ آشکار است نمیدانم کسانی که حافظ را مادی گرا میدانند چرا چشمشان را به روی حقایق میبندند.
پیر مغان کیست؟ پیر مغان انسان کامل است انسان راه رفته است ولّی خداست انسان کامل راه و رسم منزلها را میشناسد. دشواری و صعب العبوری راه را حافظ گفت که بیابانها و دریاها در پیش است و عبور از این بیابان و با این قافله عبور کردن و از کثرت به وحدت رفتن راه درازی است بدون پیر راه که هدایت کند تو را وبدون هادی نمیشود رفت. پیر راه لازم است
پیر مغان اشاره به انسان کامل و انسان کامل هم همیشه در این عالم هست. اگر چه ما نشناسیم شما فکر نکنید این عالم بدون انسان کامل میسر است و اگر انسان کامل وجود نداشته باشد اصلاً این عالم وجود ندارد. یک لحظه، حجت همیشه در این عالم است و اون حجت بالغه و کامله خداوند همان پیر راه است. این انسان کامل گاهی مظهر انسان کامل است و گاهی خود انسان کامل. در هر حال حجت بالغه خداوند است که همیشه هست میگوید اگر او به تو دستور میدهد حتی سجادهات را به می رنگین کن، بهانه نگیر نگو به عقل من چنین نمیرسد باید تسلیم دستور حجت خدا باشی اگر اون حجت بالغه به تو گفت، دستورش را بشنو اینجا راهنما را حافظ لازم میداند در طی طریق معرفت طی طریق معرفت بدون راهنما نمیشود. اتفاقاً یکی از اختلافهایی که بین عارفان و فیلسوفان هست همین جاست. حافظ اینجا به عنوان عارف سخن میگوید. یک فیلسوف میگوید من تا اونجایی که عقلم میرسد میروم و هیچ احتیاجی به هادی (انسان کامل) ندارم و عقل من هادی من است اما البته عقل کامل خودش هادی است اون مرشد است اگر عقل کامل باشد و عقل کامل مال اولیا است نه عقل هردنبیل دنیوی ما را به جایی نمیرساند. حافظ هادی را لازم میداند و اینجا اشاره به چند مطلب است :
لزوم نبوت
لزوم امامت
یعنی انسان کامل همیشه در عالم لازم است و اگر لازم نبود خدا انبیا و اولیا را نمیفرستاد چرا خدا انبیا و اولیا را فرستاده؟
خب عقل بهشون داده بوده بروند. دیگر حافظ میگوید: اگر پیر مغان در این راه سخت به تو گفت به می سجاده رنگین کن تو رنگین کن و نگران نباش که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها.
سالک کیست؟ اینجا سالک سالک راه حق است اون کسی است که راه را پیموده سالک کسی است که سلوک کرده است این راه را رفته پیچ و خم این راه را میداند نشیب و فراز این راه را میداند. شب و روز راه را میداند، بلندی و پستی راه را میداند، مشکلات راه کجاست، اینها را میداند و به تو میگوید از این راه برو.
اینجا حافظ راهنمای کامل را لازم میداند. البته گاهی هم گفته شده که حافظ خودش مرشد معینی نداشته و یا اشاره نکرده و یا اویسی بوده و اویسی بودن هم معنیاش این نیست که به انسان کامل دسترسی ندارد در عالم معنی دسترسی دارد بلاخره بدون دسترسی به انسان کامل ممکن نیست و یکی در ظاهر دسترسی دارد و یکی کسی که در باطن دسترسی دارد. هر چه بوده حافظ اویسی یا قلندری در اینجا میگوید بدون انسان کامل و راهنما که ولّی خدا باشد این راه رفتن سخت است و گاهی انسان از طریق باطن اتصال دارد خب داشته باشد اشکال ندارد. این می انگوری که پیر مغان نمیخواهد راه و رسم منزلها که نمیخواهد. این صراحت حافظ است کسانی که حافظ را مادی میگویند چگونه چشمشان را به روی حقیقت میبندد و اونها میگویند شما تأویل میکنید نه آنها تأویل میکنند.
سالک هم راه دارد و هم رسم دارد، هم کیفیت راه رفتنش معلوم است که کجا بروی، کجا بنشینی، کجا استراحت کنی، چقدر راه بروی، اینها را باید هادی راه بگوید حالا ممکن است شما از طریق باطن اتصال داشته باشی با یک مقام معنوی.
استاد نتیجه میگیریم که حافظ میگوید نترس و اطاعت کن از اون انسان کاملی که تو را راهنمایی میکند پیر راه شرط طریق است.
قطع این مرحله بیهمرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
همش معرفت است.
به قول علامه طباطبایی این غزل فاتحه الکتاب ابیات حافظ است. می انگوری که صداهتمام نمیخواهد . علامه طباطبایی شرحی دارد به می سجاده رنگین کن می را اینجا شریعت گرفته و میگوید عبادت خشک فایده ندارد می همان عبادت است وطراوت است و همان عشق است.
یعنی عبادت خشک و خالی فایده ندارد. یعنی اگر سالک بگوید به می سجاده رنگین کن خبر دارد و یک مصلحتی میداند تو باید حرف او را گوش کنی نیابد به رأی خودت عمل کنی اینجا عمل به رأی نیست، جای قیاس نیست اینجا باید به حرف انسان کامل توجه کنی.
به یاد رشید یاسمی
رهگذران حدّ فاصلِ خیابان میرداماد تا نیایش ضلعِ غربی؛ منطقه ۳ شهرداری تهران خیابانی که در آن بیمارستان خاتمالانبیا قرار دارد نمیدانند نامی که بر آن دیوار خوش نشسته است، روزگاری نه چندان دور، نامش با شعر و تاریخ گره خورده است.
غلامرضا رشید یاسمی
(۲۹ آبان ۱۲۷۵ - ۱۸ اردیبهشت ۱۳۳٠)
نخستین استاد تاریخ دانشکدهٔ ادبیّات و مؤلّف کتاب «آیین نگارش تاریخ» و ... سخنور و سخندان و شاعر و آشنا با زبانهای انگلیسی، فرانسوی و عربی. روزگاری نامش بر تارک مقالات دلنشین و تازه و صاحبنظرانه در ادبیّات میدرخشید و حال نامش بر خیابانی خودنمایی میکند بیمعرفینامهای یا تندیس و شناسنامهای!
بر عابرانِ بیمار یا عیادتکنندگان و پزشکان هیچ ایرادی نیست مشاهیر شهرشان را به درستی نشناسند. نام یاسمی یادآور فیلمهای «گنج قارون»، «امیرارسلان نامدار» و ... است. کارگردان این دو فیلم فرزندان غلامرضا هستند شاپور و سیامک یاسمی.
یاسمی در ابتدای کتاب «آیین نگارش تاریخ» مینویسد: «بعضی از ظُرَفا تاریخ را «تاریک» گفتهاند، اگر تاریخ تاریک است، فلسفهٔ تاریخ تاریک در تاریک است؛ ظلمات بعضها فوقِ بعض.»
پیش از این دستورالعملِ علمی و استواری برای نوشتن تاریخ به زبان فارسی تألیف نشده بود و این کتاب نخستین و موجزترین کتاب تاریخ است.
استاد جلالالدین همایی مینویسد:
«رشید یاسمی جامع چندین هنر و دارای چند رشته فضل و کمال بود که هر کدامش به تنهایی موجب ارجمندی و قدر و قیمت اشخاص میگردد.» در سال ۱۳۱۳ خورشیدی تأسیس دانشگاه تهران در مجلس شورای ملی به تصویب رسید. رشید یاسمی رسالهای کمحجم، امّا پُرمطلب و جامعالاطراف با نام «آیین نگارش تاریخ» نوشت و به موجب تبصرهٔ مادّه ۱۶ «هیأت ممیّزه» با پذیرفته شدن آن از سوی دانشگاه، به درجهٔ استادی رسید و در دانشکده ادبیّات دانشگاه تهران به تدریس تاریخ ایران پس از اسلام پرداخت.
در پاسخ به اقتراح مجلّهٔ «مهر» به تاریخ اسفند ۱۳۱۳، شمارهٔ ۲۲ که؛ «بزرگترین شاعر ایران کیست؟»، رشید یاسمی چنین مینویسد: «دیوان این مرد (حافظ) آئینهٔ سراپانمایِ زندگانی است به این شرط که در آئینهٔ اشکال محو نشوند و مزاحمت به یکدیگر نرسانند. ابیات خواجه عیناً مثل جوهرِ حیات است. حافظ مانند نفس انسان رفیعالدّرجات است.»
چهارشنبه ۱۱ اسفندماه ۱۳۲۷، تالار دانشکدهٔ ادبیّات مدعوین و دانشجویان شاهد سخنرانی رشید یاسمی بودند. در ابتدا ایستاده سخن میگفت و چندی بعد بر صندلی مینشیند. به کندی صحبت میکرد مانند گرامافونی که کوک آن کم شده است! کلماتِ نامفهوم میگوید و سر بر زمین میگذارد. از میان انبوه جمعیّت همسرش، رشید رشید گویان بالای سرش حاضر میشود. «تأثیر عقاید و افکار حافظ در گوته» آخرین سخنرانی آن استاد بیبدیل بود.
یاسمی چهارشنبه ۱۸ اردیبهشتماه سال ۱۳۳٠ درگذشت. دکتر احسان اشراقی که در آخرین سخنرانی استادش حضور داشت، از او به نام «شهید یاسمی» یاد میکند، چرا که در راه ادب و فرهنگ ایرانزمین همچون شمع سوزان خاموش شد. بیراه نیست رهگذران خیابان یاسمی نادانسته از او بهعنوان شهید یاد میکنند.
اردیبهشت ۱۳۳٠ روزگار تلخی بر ادبیّات و تاریخ ایران رفت؛ اوّل اردیبهشت ملکالشعرای بهار و هجدهم همان ماه رشید یاسمی به خاطرات دیروز پیوستند و هر دو در زیر درختان آرامگاه ظهیرالدّوله آرام گرفتند و قلم بر زمین گذاشتند.
نسیمآسا از این صحرا گذشتیم
سبکرفتار و بیپروا گذشتیم
به پای کوشش از دیروز و امروز
گذر کردیم و از فردا گذشتیم
کنون در کوی ناپیدا خرامیم
چو از این صورت پیدا گذشتیم
رشید از ما مجو نام و نشانی
که از سرمنزل عنقا گذشتیم
رهگذران حدّ فاصلِ خیابان میرداماد تا نیایش ضلعِ غربی؛ منطقه ۳ شهرداری تهران خیابانی که در آن بیمارستان خاتمالانبیا قرار دارد نمیدانند نامی که بر آن دیوار خوش نشسته است، روزگاری نه چندان دور، نامش با شعر و تاریخ گره خورده است.
غلامرضا رشید یاسمی
(۲۹ آبان ۱۲۷۵ - ۱۸ اردیبهشت ۱۳۳٠)
نخستین استاد تاریخ دانشکدهٔ ادبیّات و مؤلّف کتاب «آیین نگارش تاریخ» و ... سخنور و سخندان و شاعر و آشنا با زبانهای انگلیسی، فرانسوی و عربی. روزگاری نامش بر تارک مقالات دلنشین و تازه و صاحبنظرانه در ادبیّات میدرخشید و حال نامش بر خیابانی خودنمایی میکند بیمعرفینامهای یا تندیس و شناسنامهای!
بر عابرانِ بیمار یا عیادتکنندگان و پزشکان هیچ ایرادی نیست مشاهیر شهرشان را به درستی نشناسند. نام یاسمی یادآور فیلمهای «گنج قارون»، «امیرارسلان نامدار» و ... است. کارگردان این دو فیلم فرزندان غلامرضا هستند شاپور و سیامک یاسمی.
یاسمی در ابتدای کتاب «آیین نگارش تاریخ» مینویسد: «بعضی از ظُرَفا تاریخ را «تاریک» گفتهاند، اگر تاریخ تاریک است، فلسفهٔ تاریخ تاریک در تاریک است؛ ظلمات بعضها فوقِ بعض.»
پیش از این دستورالعملِ علمی و استواری برای نوشتن تاریخ به زبان فارسی تألیف نشده بود و این کتاب نخستین و موجزترین کتاب تاریخ است.
استاد جلالالدین همایی مینویسد:
«رشید یاسمی جامع چندین هنر و دارای چند رشته فضل و کمال بود که هر کدامش به تنهایی موجب ارجمندی و قدر و قیمت اشخاص میگردد.» در سال ۱۳۱۳ خورشیدی تأسیس دانشگاه تهران در مجلس شورای ملی به تصویب رسید. رشید یاسمی رسالهای کمحجم، امّا پُرمطلب و جامعالاطراف با نام «آیین نگارش تاریخ» نوشت و به موجب تبصرهٔ مادّه ۱۶ «هیأت ممیّزه» با پذیرفته شدن آن از سوی دانشگاه، به درجهٔ استادی رسید و در دانشکده ادبیّات دانشگاه تهران به تدریس تاریخ ایران پس از اسلام پرداخت.
در پاسخ به اقتراح مجلّهٔ «مهر» به تاریخ اسفند ۱۳۱۳، شمارهٔ ۲۲ که؛ «بزرگترین شاعر ایران کیست؟»، رشید یاسمی چنین مینویسد: «دیوان این مرد (حافظ) آئینهٔ سراپانمایِ زندگانی است به این شرط که در آئینهٔ اشکال محو نشوند و مزاحمت به یکدیگر نرسانند. ابیات خواجه عیناً مثل جوهرِ حیات است. حافظ مانند نفس انسان رفیعالدّرجات است.»
چهارشنبه ۱۱ اسفندماه ۱۳۲۷، تالار دانشکدهٔ ادبیّات مدعوین و دانشجویان شاهد سخنرانی رشید یاسمی بودند. در ابتدا ایستاده سخن میگفت و چندی بعد بر صندلی مینشیند. به کندی صحبت میکرد مانند گرامافونی که کوک آن کم شده است! کلماتِ نامفهوم میگوید و سر بر زمین میگذارد. از میان انبوه جمعیّت همسرش، رشید رشید گویان بالای سرش حاضر میشود. «تأثیر عقاید و افکار حافظ در گوته» آخرین سخنرانی آن استاد بیبدیل بود.
یاسمی چهارشنبه ۱۸ اردیبهشتماه سال ۱۳۳٠ درگذشت. دکتر احسان اشراقی که در آخرین سخنرانی استادش حضور داشت، از او به نام «شهید یاسمی» یاد میکند، چرا که در راه ادب و فرهنگ ایرانزمین همچون شمع سوزان خاموش شد. بیراه نیست رهگذران خیابان یاسمی نادانسته از او بهعنوان شهید یاد میکنند.
اردیبهشت ۱۳۳٠ روزگار تلخی بر ادبیّات و تاریخ ایران رفت؛ اوّل اردیبهشت ملکالشعرای بهار و هجدهم همان ماه رشید یاسمی به خاطرات دیروز پیوستند و هر دو در زیر درختان آرامگاه ظهیرالدّوله آرام گرفتند و قلم بر زمین گذاشتند.
نسیمآسا از این صحرا گذشتیم
سبکرفتار و بیپروا گذشتیم
به پای کوشش از دیروز و امروز
گذر کردیم و از فردا گذشتیم
کنون در کوی ناپیدا خرامیم
چو از این صورت پیدا گذشتیم
رشید از ما مجو نام و نشانی
که از سرمنزل عنقا گذشتیم
محبّت از ازل درآمد و به ابد گذر كرد و در هجده هزار عالم كسي را نيافت كه يك شربت از وي دركشد ، به آخر به حق رسيد ، و از او اين عبارت ماند كه يُحِبُّهُم
و يُحِبُّونَه
«خداوندا اگر تو را از خوف دوزخ مي پرستم ، در دوزخم بسوز ؛ و اگر به اميد بهشت مي پرستم ، بر من حرام گردان ؛ و اگر از براي تو تو را مي پرستم ، جمال باقي از من دريغ مدار.
مناجات رابعه ⚘
و يُحِبُّونَه
«خداوندا اگر تو را از خوف دوزخ مي پرستم ، در دوزخم بسوز ؛ و اگر به اميد بهشت مي پرستم ، بر من حرام گردان ؛ و اگر از براي تو تو را مي پرستم ، جمال باقي از من دريغ مدار.
مناجات رابعه ⚘
از بايزيدي بيرون آمدم ، چون مار از پوست ، پس نگه كردم عاشق و معشوق را يكي ديدم كه در عالم توحيد همه يكي توان ديد.
«حق تعالي سي سال آينه ي من بود ، اكنون من آينه ي خودم ، يعني آنچه من نبودم ، چون من نماندم ، حق تعالي آينه ي خويش است ، اينكه مي گويم " اكنون آينه ي خويشم " حق است كه به زبان من سخن مي گويد و من در ميانه ناپديد.
بار خدايا ! تا كي ميان من و تو ، مني و تويي بود ؟
مني از ميان بردار تا مني من به تو باشد تا من هيچ نباشم جنيد بغدادي گفت ما تصوف از قيل و قال نگرفتيم ، از گرسنگي يافتيم و دست بداشتن از آرزو و بريدن از آنچه دوست داشتيم و اندر چشم ما آراسته بود.
مناجات سلطان العارفین
بایزید بسطامی⚘
«حق تعالي سي سال آينه ي من بود ، اكنون من آينه ي خودم ، يعني آنچه من نبودم ، چون من نماندم ، حق تعالي آينه ي خويش است ، اينكه مي گويم " اكنون آينه ي خويشم " حق است كه به زبان من سخن مي گويد و من در ميانه ناپديد.
بار خدايا ! تا كي ميان من و تو ، مني و تويي بود ؟
مني از ميان بردار تا مني من به تو باشد تا من هيچ نباشم جنيد بغدادي گفت ما تصوف از قيل و قال نگرفتيم ، از گرسنگي يافتيم و دست بداشتن از آرزو و بريدن از آنچه دوست داشتيم و اندر چشم ما آراسته بود.
مناجات سلطان العارفین
بایزید بسطامی⚘
ای درویش!
هر که عاشق نشد، پاک نشد و هر که پاک نشد، به پاکی نرسید، و هر که عاشق شد و عشق خود را آشکارا گردانید، پلید بماند و پاک نشد،
از جهت آنکه آن آتش که از راه چشم به دل وی رسیده بود، از راه زبانش بیرون کرد، آن دل نیمسوخته در میان راه بماند.
از آن دل، مِن بَعد هیچ کاری نیاید، نه کار دنیا و نه کار عقبی و نه کار مولی
عزیزالدین نسفی⚘
هر که عاشق نشد، پاک نشد و هر که پاک نشد، به پاکی نرسید، و هر که عاشق شد و عشق خود را آشکارا گردانید، پلید بماند و پاک نشد،
از جهت آنکه آن آتش که از راه چشم به دل وی رسیده بود، از راه زبانش بیرون کرد، آن دل نیمسوخته در میان راه بماند.
از آن دل، مِن بَعد هیچ کاری نیاید، نه کار دنیا و نه کار عقبی و نه کار مولی
عزیزالدین نسفی⚘
مرا سفر به کجا میبرد؟
کجا نشان قدم، ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشتهای نرمِ فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بیخیال نشستن...
#سهراب_سپهری
کجا نشان قدم، ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشتهای نرمِ فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بیخیال نشستن...
#سهراب_سپهری
دوستان شاد شوند از غمِ پنهانی ما
جمع گردد دلِ یاران ز پریشانی ما
ما که ویران شدگانیم بدین دلشادیم
که جهانی شده آباد ز ویرانی ما
#طالب_آملی
جمع گردد دلِ یاران ز پریشانی ما
ما که ویران شدگانیم بدین دلشادیم
که جهانی شده آباد ز ویرانی ما
#طالب_آملی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آدمی فربه شود از راه گوش
مولانا
مولانا
عبادت بايد كاملا فردي باشد. عبادت بايد خودجوش باشد، نه آموختني. عبادت آموختني دروغين است. آنگاه عبادت تو طوطي وار خواهد بود. كلماتي بي احساس ، بي روح و بي معنا را تكرار خواهي كرد.
هرگاه عبادت از قلب تو برخيزد و چيزي از وجود تو را در خود داشته باشي، معنايي عظيم خواهد يافت. آنگاه عبادتي « ... پرجار و جنجال و بي محتوا كه آدمي سبك مغز نقل مي كند » نخواهد بود. معنا و نغمه اي عظيم در خود خواهد داشت.
تو بايد ياد بگيري با هستي مراوده كني. با ستارگان گفت و گو كن. با رودخانه گفت و گو كن. با درختان و با صخره ها نيز. از اين كار خجالت نكش، زيرا خداوند از اين راه خود را به تو مي نماياناد.
هر چيزي كه هست، جلوه اي از خداست. شروع به مراوده با خداي آشكار كن تا روزي قادر شوي با خداي پنها مراوده كني. با ديدني شروع كن تا آنگاه بتواني به سوي ناديدني جهشي بزرگ انجام دهي.
با زمين گفت و گو كن. با سبزه زار گفت و گو كن. شايد اين كار تو در آغاز ديني به نظر نيايد، اما سلام كردن بر يك درخت، چيزي زيبا، روحاني و مقدس در خود دارد، زيرا تو روح درخت و حضور آنرا محترم مي شماري و از آن غفلت نمي ورزي.
اگر تو بتواني فقط يك چيز را بياموزي، اين كه از خدا در شكل تمام تجلياتش غفلت نورزي، آنگاه جهل ناپديد مي شود و خرد بر مي خيزد. از دروني ترين هسته وجودت خرد برمي خيزد.
اُشو -
هرگاه عبادت از قلب تو برخيزد و چيزي از وجود تو را در خود داشته باشي، معنايي عظيم خواهد يافت. آنگاه عبادتي « ... پرجار و جنجال و بي محتوا كه آدمي سبك مغز نقل مي كند » نخواهد بود. معنا و نغمه اي عظيم در خود خواهد داشت.
تو بايد ياد بگيري با هستي مراوده كني. با ستارگان گفت و گو كن. با رودخانه گفت و گو كن. با درختان و با صخره ها نيز. از اين كار خجالت نكش، زيرا خداوند از اين راه خود را به تو مي نماياناد.
هر چيزي كه هست، جلوه اي از خداست. شروع به مراوده با خداي آشكار كن تا روزي قادر شوي با خداي پنها مراوده كني. با ديدني شروع كن تا آنگاه بتواني به سوي ناديدني جهشي بزرگ انجام دهي.
با زمين گفت و گو كن. با سبزه زار گفت و گو كن. شايد اين كار تو در آغاز ديني به نظر نيايد، اما سلام كردن بر يك درخت، چيزي زيبا، روحاني و مقدس در خود دارد، زيرا تو روح درخت و حضور آنرا محترم مي شماري و از آن غفلت نمي ورزي.
اگر تو بتواني فقط يك چيز را بياموزي، اين كه از خدا در شكل تمام تجلياتش غفلت نورزي، آنگاه جهل ناپديد مي شود و خرد بر مي خيزد. از دروني ترين هسته وجودت خرد برمي خيزد.
اُشو -
علامت آنکه حق او را دوست دارد
آن است که سه خصلت بدو دهد:
سخاوتی چون سخاوت دریا،
شفقتی چون شفقت آفتاب،
و تواضعی چون تواضع زمین.
بایزبد بسطامی ⚘
آن است که سه خصلت بدو دهد:
سخاوتی چون سخاوت دریا،
شفقتی چون شفقت آفتاب،
و تواضعی چون تواضع زمین.
بایزبد بسطامی ⚘
بهانهء نبودن تو را...
به چشم شعر ،!
گریه کردم.
بغضِ دلتنگیم را...
به واژه شکستم.
بودِ تو را نوشتم!!
بر بال پروانه!
نبودِ تو را سوزاندم ،
به آتش <عشق>!!
خاکسترش را...
سپردم به زلالے رود.
قلم را خواباندم !!
به سوزِ عشق.
دفترم را سپردم به ،
واژه هاے آبے ،
چشمانِ تو.
آغوشِ خیالم ،
پُر شد از بوے
گل یاس تن تو...
من خودم را از خودم گرفتم.
بودنم را سپردم ،
به مآمن شانه هاے
ارغوانے تو.
من اینجا پُرم از تو...
در انتهاے جادهء نبودنت...
✍شاعر : #سیامڪ_جعفرے
به چشم شعر ،!
گریه کردم.
بغضِ دلتنگیم را...
به واژه شکستم.
بودِ تو را نوشتم!!
بر بال پروانه!
نبودِ تو را سوزاندم ،
به آتش <عشق>!!
خاکسترش را...
سپردم به زلالے رود.
قلم را خواباندم !!
به سوزِ عشق.
دفترم را سپردم به ،
واژه هاے آبے ،
چشمانِ تو.
آغوشِ خیالم ،
پُر شد از بوے
گل یاس تن تو...
من خودم را از خودم گرفتم.
بودنم را سپردم ،
به مآمن شانه هاے
ارغوانے تو.
من اینجا پُرم از تو...
در انتهاے جادهء نبودنت...
✍شاعر : #سیامڪ_جعفرے
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
#مولانا
که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
#مولانا
چون غنچهٔ گل قرابهپرداز شود
نرگس به هوای می قدح ساز شود
فارغ دل آن کسی که مانند حباب
هم در سر میخانه سرانداز شود
#حافظ
- رباعی شمارهٔ ۱۴
نرگس به هوای می قدح ساز شود
فارغ دل آن کسی که مانند حباب
هم در سر میخانه سرانداز شود
#حافظ
- رباعی شمارهٔ ۱۴
نایی ببرید از نیستان استاد
با نه سوراخ و آدمش نام نهاد
ای نی تو از این لب آمدی در فریاد
آن لب را بین که این لبت را دم داد
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۶۱۱
با نه سوراخ و آدمش نام نهاد
ای نی تو از این لب آمدی در فریاد
آن لب را بین که این لبت را دم داد
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۶۱۱