گفتی که تو دیوانه و مجنون خویی
دیوانه توی که عقل از من جویی
گفتی که چه بیشرم و چه آهن روی
آئینه کند همیشه آهن روی
#مولانای_جان
دیوانه توی که عقل از من جویی
گفتی که چه بیشرم و چه آهن روی
آئینه کند همیشه آهن روی
#مولانای_جان
گوهر چه بود به بحر او جز سنگی
گردون چه بود بر در او سرهنگی
از دولت دوست هیچ چیزم کم نیست
جز صبر که از صبر ندارم رنگی
#مولانای_جان
گردون چه بود بر در او سرهنگی
از دولت دوست هیچ چیزم کم نیست
جز صبر که از صبر ندارم رنگی
#مولانای_جان
مَشورت با نفسِ خویش اندرفِعال
هرچه گوید، عکس آن باشد کمال
هرگاه در کارها با نفس خود مشورت کردی، هرآنچه به تو گفت، بدان که عکس آنچه می گوید، کمال و خیر است.
بر نیایی با وَی و استیزِ او
رَو برِ یاری، بگیر آمیزِ او
تو نمی توانی با نفس و عناد او مقابله کنی، پس پیش یاری برو و با او در آمیز و به خوی و عادت او در آی. (برای چیرگی بر نفس باید با اهل خرد همنشینی داشت)
عقل، قوّت گیرد از عقلِ دگر
نَی شِکَر کامل شود از نَی شِکَر
عقل با عقل دیگر نیرو می گیرد، چنانکه مثلاً نیشکر از نیشکر دیگر کامل می شود، زیرا هر چیز حکم مقارن خود را دارد.
من ز مکرِ نفس دیدم چیزها
کو بَرَد از سِحرِ خود تمييزها
من از نیرنگ نفس امّاره چیزها دیده ام، زیرا او با جادوی فریب خود، قوّه تشخیص آدمیان را از بین می برد.
وعده ها بدهد تو را تازه به دست
کو هزاران بار، آنها را شکست
نفس امّاره، به تو وعده های تازه می دهد، در حالی که آن وعده ها را هزاران بارنقض کرده است.
عمر، گر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانه نو نهد
عمر اگر صد سال طول بکشد بالاخره به پایان می رسد، ولی نیرنگ نفسِ امّاره را پایانی نیست، بلکه هر روز حیله و بهانه ای نو می تراشد.
شرح مثنوی
هرچه گوید، عکس آن باشد کمال
هرگاه در کارها با نفس خود مشورت کردی، هرآنچه به تو گفت، بدان که عکس آنچه می گوید، کمال و خیر است.
بر نیایی با وَی و استیزِ او
رَو برِ یاری، بگیر آمیزِ او
تو نمی توانی با نفس و عناد او مقابله کنی، پس پیش یاری برو و با او در آمیز و به خوی و عادت او در آی. (برای چیرگی بر نفس باید با اهل خرد همنشینی داشت)
عقل، قوّت گیرد از عقلِ دگر
نَی شِکَر کامل شود از نَی شِکَر
عقل با عقل دیگر نیرو می گیرد، چنانکه مثلاً نیشکر از نیشکر دیگر کامل می شود، زیرا هر چیز حکم مقارن خود را دارد.
من ز مکرِ نفس دیدم چیزها
کو بَرَد از سِحرِ خود تمييزها
من از نیرنگ نفس امّاره چیزها دیده ام، زیرا او با جادوی فریب خود، قوّه تشخیص آدمیان را از بین می برد.
وعده ها بدهد تو را تازه به دست
کو هزاران بار، آنها را شکست
نفس امّاره، به تو وعده های تازه می دهد، در حالی که آن وعده ها را هزاران بارنقض کرده است.
عمر، گر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانه نو نهد
عمر اگر صد سال طول بکشد بالاخره به پایان می رسد، ولی نیرنگ نفسِ امّاره را پایانی نیست، بلکه هر روز حیله و بهانه ای نو می تراشد.
شرح مثنوی
#شعر_شب
بگذار شبی مست و غزلخوان تو باشیم
مخمور ِمی و مست ز چشمان تو باشیم .
از شوق تو آن شب نشناسیم ، سر از پا
دیوانه شویم بی سر و سامان تو باشیم .
ای ماه ترینم نفسی همدم ما باش
چون ابر بهاران همه باران تو باشیم
از فرش مرا بردی و بر عرش نشاندی
بگذار شبی همدم پنهان تو باشیم .
#راحم_تبریزی
بگذار شبی مست و غزلخوان تو باشیم
مخمور ِمی و مست ز چشمان تو باشیم .
از شوق تو آن شب نشناسیم ، سر از پا
دیوانه شویم بی سر و سامان تو باشیم .
ای ماه ترینم نفسی همدم ما باش
چون ابر بهاران همه باران تو باشیم
از فرش مرا بردی و بر عرش نشاندی
بگذار شبی همدم پنهان تو باشیم .
#راحم_تبریزی
#امشب_با_حافظ
شاه شوریده سران خوان من بیسامان را
زان که در کم خردی از همه عالم بیشم
من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس
حافظ راز خود و عارف وقت خویشم
شاه شوریده سران خوان من بیسامان را
زان که در کم خردی از همه عالم بیشم
من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس
حافظ راز خود و عارف وقت خویشم
سرابِ آرزو
مرضیه، همایون خُرِّم، تورج نگهبان
سرابِ آرزو
بانو #مرضیه
🎼 همایون خُرّم
من همچو چشمهیِ سرابم
چو نقشِ آرزو بر آبم
همچو قصّه و فسانهام
بلرزدم دل از نسیمی
به بحرِ زندگی حبابم
در زمانه بینشانهام
آرزو، آرزو،
ای سرابِ بیکران
ای امیدِ بینشان
ای که شعلههای تو
آتشم زند به جان
عشق من بُوَد گناهِ من
منم عاشق، منم رسوا
بارِ غم به دلنشستهای
منم عاشق، منم شیدا
مرغِ بال و پَرشکستهای
چرا از ما
تو ای زیبا
رشتهیِ الفت گسستهای؟
نمیپرسی
زِ حال ما
فارغ از این جانِ خستهای
جز به دلِ مشتاقش
غم خانه نمی سازد
آنکه ندارد سوزی
دیوانه نمیسازد
سوزِ دل بُوَد گواهِ من
منم عاشق، منم رسوا
بارِ غم به دلنشستهای...
به چشم تو بیگانه منم
چو قصّه و فسانه منم
به دلبری افسانه تویی
زِ عاشقی دیوانه منم
نه از دلم گیری خبری
نباشدت بر ما نظری
نه اشکِ من سوزد دلِ تو
نه آهِ من دارد اثری
منم عاشق منم رسوا
بارِ غم به دلنشسته ای
منم عاشق منم شیدا
مرغ بال و پرشکستهای...
#تورج_نگهبان
#لحظه_هایـــــتان_نقره_فـــــام_عشق
#شب_خوش
بانو #مرضیه
🎼 همایون خُرّم
من همچو چشمهیِ سرابم
چو نقشِ آرزو بر آبم
همچو قصّه و فسانهام
بلرزدم دل از نسیمی
به بحرِ زندگی حبابم
در زمانه بینشانهام
آرزو، آرزو،
ای سرابِ بیکران
ای امیدِ بینشان
ای که شعلههای تو
آتشم زند به جان
عشق من بُوَد گناهِ من
منم عاشق، منم رسوا
بارِ غم به دلنشستهای
منم عاشق، منم شیدا
مرغِ بال و پَرشکستهای
چرا از ما
تو ای زیبا
رشتهیِ الفت گسستهای؟
نمیپرسی
زِ حال ما
فارغ از این جانِ خستهای
جز به دلِ مشتاقش
غم خانه نمی سازد
آنکه ندارد سوزی
دیوانه نمیسازد
سوزِ دل بُوَد گواهِ من
منم عاشق، منم رسوا
بارِ غم به دلنشستهای...
به چشم تو بیگانه منم
چو قصّه و فسانه منم
به دلبری افسانه تویی
زِ عاشقی دیوانه منم
نه از دلم گیری خبری
نباشدت بر ما نظری
نه اشکِ من سوزد دلِ تو
نه آهِ من دارد اثری
منم عاشق منم رسوا
بارِ غم به دلنشسته ای
منم عاشق منم شیدا
مرغ بال و پرشکستهای...
#تورج_نگهبان
#لحظه_هایـــــتان_نقره_فـــــام_عشق
#شب_خوش
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #نوشدارو_خواستن_رستم_از_کاوس_و_ندادن_او فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۲ ( #قسمت_اول ) ۱ به گودرز گفت آنزمان پهلوان : ، که ای گُردِ با نامِ روشنروان ، ۲ پیامی ز من ، سویِ کاوس ، بَر ، بگویَش ، که ما را ،،، چه آمد به سر ، ۳…
داستان رستم و سهراب
#نوشدارو_خواستن_رستم_از_کاوس_و_ندادن_او
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۲
( #قسمت_دوم )
۱۵
همان نیز ، سهرابِ برگشتهبخت ،
که سوگند خوردی ، به تاج و به تخت ،
۱۶
بِدین نیزهات ، گفت : ، بیجان کنم ،
سرت بر سرِ دار ، پیچان کنم ،
۱۷
کجا ، گُنجد او ،،، در جهانِ فراخ ،
بِدان فرّ و ، آن بُرز و ، آن یال و شاخ ،
#کجا = اگر
۱۸
کجا ، باشد او پیشِ تختم بپای؟ ،
کجا ، رانَد او زیرِ فرّ همای؟ ،
#کجا = در دو مصرع این بیت به معنی کِی میباشد
۱۹
نخواهم بهنیکی سویِ او ، نگاه ،
اگر تاجبخش است و ،،، گر ، رزمخواه ،
۲۰
به دشنام ، چندی مرا بر شمرد ،
به پیشِ سپه ، آبرویَم ببُرد ،
۲۱
چو فرزندِ او زنده باشد ،،، مرا ،
یکی خاک باشد ، بهدست اندرا ،
۲۲
سخنهایِ سهراب ، نشنیدهای؟ ،
نه مردِ بزرگِ جهاندیدهای؟ ،
۲۳
کز ایرانیان ، سر بِبُرّم هزار؟ ،
کنم زنده ، کاوس کی را ، به دار؟ ،
۲۴
اگر مانَد او زنده ، اندر جهان ،
بپیچند از وی ، کِهان و مِهان ،
۲۵
کسی ، دشمنِ خویشتن پروَرَد ،
به گیتیدرون ، نامِ بَد گستَرَد ،
۲۶
چو بشنید گودرز ، برگشت زود ،
برِ رستم آمد ، بهکردارِ دود ،
۲۷
بِدو گفت : ، خویِ بدِ شهریار ،
درختیست ، حنظل همیشه به بار ،
۲۸
به تندی ، بهگیتی وِرا یار نیست ،
همان ، رنجِ کس را ، خریدار نیست ،
۲۹
ترا رفت باید ، به نزدیکِ اوی ،
که روشن کنی ، جانِ تاریکِ اوی ،
#پایان_بخش ۲۲
بخش ۲۳ : « بفرمود رستم که تا پیشکار »
بخش ۲۱ : « دگرباره اسبان ببستند سخت »
ادامه دارد 👇👇👇
#نوشدارو_خواستن_رستم_از_کاوس_و_ندادن_او
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۲
( #قسمت_دوم )
۱۵
همان نیز ، سهرابِ برگشتهبخت ،
که سوگند خوردی ، به تاج و به تخت ،
۱۶
بِدین نیزهات ، گفت : ، بیجان کنم ،
سرت بر سرِ دار ، پیچان کنم ،
۱۷
کجا ، گُنجد او ،،، در جهانِ فراخ ،
بِدان فرّ و ، آن بُرز و ، آن یال و شاخ ،
#کجا = اگر
۱۸
کجا ، باشد او پیشِ تختم بپای؟ ،
کجا ، رانَد او زیرِ فرّ همای؟ ،
#کجا = در دو مصرع این بیت به معنی کِی میباشد
۱۹
نخواهم بهنیکی سویِ او ، نگاه ،
اگر تاجبخش است و ،،، گر ، رزمخواه ،
۲۰
به دشنام ، چندی مرا بر شمرد ،
به پیشِ سپه ، آبرویَم ببُرد ،
۲۱
چو فرزندِ او زنده باشد ،،، مرا ،
یکی خاک باشد ، بهدست اندرا ،
۲۲
سخنهایِ سهراب ، نشنیدهای؟ ،
نه مردِ بزرگِ جهاندیدهای؟ ،
۲۳
کز ایرانیان ، سر بِبُرّم هزار؟ ،
کنم زنده ، کاوس کی را ، به دار؟ ،
۲۴
اگر مانَد او زنده ، اندر جهان ،
بپیچند از وی ، کِهان و مِهان ،
۲۵
کسی ، دشمنِ خویشتن پروَرَد ،
به گیتیدرون ، نامِ بَد گستَرَد ،
۲۶
چو بشنید گودرز ، برگشت زود ،
برِ رستم آمد ، بهکردارِ دود ،
۲۷
بِدو گفت : ، خویِ بدِ شهریار ،
درختیست ، حنظل همیشه به بار ،
۲۸
به تندی ، بهگیتی وِرا یار نیست ،
همان ، رنجِ کس را ، خریدار نیست ،
۲۹
ترا رفت باید ، به نزدیکِ اوی ،
که روشن کنی ، جانِ تاریکِ اوی ،
#پایان_بخش ۲۲
بخش ۲۳ : « بفرمود رستم که تا پیشکار »
بخش ۲۱ : « دگرباره اسبان ببستند سخت »
ادامه دارد 👇👇👇
#یک حبه نور
[یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ"]
اى انسان چه چیز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور كرده است؟!
[سوره انفطار | ایه۶]
[یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ"]
اى انسان چه چیز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور كرده است؟!
[سوره انفطار | ایه۶]
در کنار آنهایی باش که نور میآورند و
جادو میکنند، آنها که با چوب جادویی
کلام، گفتار، نگاه، رفتار و منشِ ویژه
خودشان، تو و جهان را متحول میکنند
و همه بازیها را به هم میزنند ...
کسانی که قصههای زیبا میگویند و تو را به چالش میکشند و تغییرت میدهند،
کسانی که به تو اجازه نمیدهند که خودت را دستِکم بگیری و افق زندگیات را کوچک بپنداری،
این جادوگران با قلبهای تپنده و پر شور،
قبیله اصلی تو هستند و باید کنارشان بمانی ...
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد آدینه ات نیکو
🌺🌺🌺
صبح یعنی یک سبد لبخند
یک بغل شادی
یک دنیا عشق و خندیدن
از اعماق وجود
به شکرانه داشتن نفسی دوباره
روزت پُر از شـادی
🌺🌺🌺
شاد باشی
جادو میکنند، آنها که با چوب جادویی
کلام، گفتار، نگاه، رفتار و منشِ ویژه
خودشان، تو و جهان را متحول میکنند
و همه بازیها را به هم میزنند ...
کسانی که قصههای زیبا میگویند و تو را به چالش میکشند و تغییرت میدهند،
کسانی که به تو اجازه نمیدهند که خودت را دستِکم بگیری و افق زندگیات را کوچک بپنداری،
این جادوگران با قلبهای تپنده و پر شور،
قبیله اصلی تو هستند و باید کنارشان بمانی ...
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد آدینه ات نیکو
🌺🌺🌺
صبح یعنی یک سبد لبخند
یک بغل شادی
یک دنیا عشق و خندیدن
از اعماق وجود
به شکرانه داشتن نفسی دوباره
روزت پُر از شـادی
🌺🌺🌺
شاد باشی
در دشت صبحگاهی پندارت
از جاده ای که در نفس مه نهفته است
چون عاشقان عهد کهن
با اسب بور خسته می آیم من
در بامدادهای بخار آلود
در عصر های
خلوت بارانی
پا تا به سر دو چشم درشت و سیاه
تو گوش با طنین سم مرکب منی
من چون عاشقان عهد کهن
با اسب پای پنجره می مانم
بر پنجره های نرم تو لب می نهم به شوق
و آنگاه
همراه با تپیدن قلب نجیب تو
از جاده های در دل مه پنهان
می رانم
یک شب
خشمی سیه ز حوصله ها می برد شکیب
خشم برادرانت شاید
و آنگاه در سکوت مه آلود گرد شهر
برقی و ... ناله یی
یک بامداد سرد و بخار آلود
آن دم که پشت پنجره با چشم پر سرشک
دشت بزرگ خالی را می پایی
با زین و برگ کج شده اسب نجیب من
با شیهه یی که ناله ی من در
طنین اوست
تا آشیان چشم تو می آید
ز اندوه مرگ تلخ من آشفته یال و دم
گردن به میل پنجره می ساید
#منوچهر_آتشی
#یک_روز
#دیدار_در_فلق
از جاده ای که در نفس مه نهفته است
چون عاشقان عهد کهن
با اسب بور خسته می آیم من
در بامدادهای بخار آلود
در عصر های
خلوت بارانی
پا تا به سر دو چشم درشت و سیاه
تو گوش با طنین سم مرکب منی
من چون عاشقان عهد کهن
با اسب پای پنجره می مانم
بر پنجره های نرم تو لب می نهم به شوق
و آنگاه
همراه با تپیدن قلب نجیب تو
از جاده های در دل مه پنهان
می رانم
یک شب
خشمی سیه ز حوصله ها می برد شکیب
خشم برادرانت شاید
و آنگاه در سکوت مه آلود گرد شهر
برقی و ... ناله یی
یک بامداد سرد و بخار آلود
آن دم که پشت پنجره با چشم پر سرشک
دشت بزرگ خالی را می پایی
با زین و برگ کج شده اسب نجیب من
با شیهه یی که ناله ی من در
طنین اوست
تا آشیان چشم تو می آید
ز اندوه مرگ تلخ من آشفته یال و دم
گردن به میل پنجره می ساید
#منوچهر_آتشی
#یک_روز
#دیدار_در_فلق
Didar
Shahab Mozaffari
دیدار
شهاب مظفری
شهاب مظفّری (زادهٔ ۷ اردیبهشت ۱۳۶۳) خواننده، ترانهسرا و آهنگساز موسیقی پاپ ایرانی است.
"شه یکی جان است و لشگر پر از او
روح چون آب است و این اجسام جو
آب روح شاه اگر شیرین بود
جمله جوها پر ز آبِ خوش شود"
#مثنوی_مولانادفترپنجم
یک لشگر به انگیزه و روحیه ای که
فرماندهِ آن ایجاد می کند, می جنگد.
جسم آدمی هم به قدرت روحی او
معنی می یابد.اگر راهبرانِ مردمان, پرورده و رشد- یافته باشند, مردم همه منزلت و بزرگی پیدا می کنند...
روح چون آب است و این اجسام جو
آب روح شاه اگر شیرین بود
جمله جوها پر ز آبِ خوش شود"
#مثنوی_مولانادفترپنجم
یک لشگر به انگیزه و روحیه ای که
فرماندهِ آن ایجاد می کند, می جنگد.
جسم آدمی هم به قدرت روحی او
معنی می یابد.اگر راهبرانِ مردمان, پرورده و رشد- یافته باشند, مردم همه منزلت و بزرگی پیدا می کنند...
#نیایش
ای دهندهٔ قوت و تمکین و ثبات
خلق را زین بیثباتی ده نجات
صبرشان بخش و کفهٔ میزان گران
وا رهانشان از فن صورتگران
وز حسودی بازشان خر ای کریم
تا نباشند از حسد دیو رجیم
#مثنوی_مولانا
ای دهندهٔ قوت و تمکین و ثبات
خلق را زین بیثباتی ده نجات
صبرشان بخش و کفهٔ میزان گران
وا رهانشان از فن صورتگران
وز حسودی بازشان خر ای کریم
تا نباشند از حسد دیو رجیم
#مثنوی_مولانا
جادهای که انسان
برای خروج از غم و اندوه
در آن سفر میکند
هرگز مستقیم نیست...
روزهای خوب و روزهای بد وجود دارند
اگر امروز یک روز بد است،
مثل پیچ جاده، باید از آن عبور کرد
و به سلامت به مقصد رسید...
#جوجو_مویز
برای خروج از غم و اندوه
در آن سفر میکند
هرگز مستقیم نیست...
روزهای خوب و روزهای بد وجود دارند
اگر امروز یک روز بد است،
مثل پیچ جاده، باید از آن عبور کرد
و به سلامت به مقصد رسید...
#جوجو_مویز
حکیمی پسران را پند همیداد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطر است یا دزد به یکبار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد. اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده وگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است، هر جا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.
سخت است پس از جاه تحکم بردن
خو کرده به ناز جور مردم بردن
وقتی افتاد فتنهای در شام
هر کس از گوشهای فرا رفتند
روستازادگان دانشمند
به وزیری پادشا رفتند
پسران وزیر ناقص عقل
به گدایی به روستا رفتند
#گلستان_سعدی
سخت است پس از جاه تحکم بردن
خو کرده به ناز جور مردم بردن
وقتی افتاد فتنهای در شام
هر کس از گوشهای فرا رفتند
روستازادگان دانشمند
به وزیری پادشا رفتند
پسران وزیر ناقص عقل
به گدایی به روستا رفتند
#گلستان_سعدی