اندک اندک جمع مستان میرسند
اندک اندک می پرستان میرسند
دلنوازان نازنازان در ره اند
گلعذاران از گلستان میرسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان میرسند
جمله دامنهای پرزر همچو کان
از برای تنگدستان میرسند
لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان میرسند
جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان میرسند
خرم آن باغی که بهر مریمان
میوههای نو زمستان میرسند
اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان میرسند
حضرت مولانا
اندک اندک می پرستان میرسند
دلنوازان نازنازان در ره اند
گلعذاران از گلستان میرسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان میرسند
جمله دامنهای پرزر همچو کان
از برای تنگدستان میرسند
لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان میرسند
جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان میرسند
خرم آن باغی که بهر مریمان
میوههای نو زمستان میرسند
اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان میرسند
حضرت مولانا
مینروم هیچ ازین خانه من
در تکِ این خانه گرفتم وطن
خانهٔ یارِ من و دارُالقَرار
کفر بُوَد نیّتِ بیرون شدن
سَر نهَم آنجا که سَرم مست شد
گوش نهَم سویِ تَنَن تَنْتَنَن
نکته مگو، هیچ بهراهم مکن
راهِ من این است، تو راهم مزن
خانهٔ لیلیست و مجنون منم
جان من اینجاست، برو جان مکَن
هر که درین خانه درآید ورا
همچو مَنَش باز بمانَد دهن
خیز ببند آن در، امّا چه سود
قارِعِ دَر گشت دو صد دَرشکن
ای خُنُک آن را که سَرش گرم شد
ز آتشِ رویِ چو تو شیرینذَقَن
آن رخِ چون ماه به بُرقَع مپوش
ای رخِ تو حسرتِ هر مرد و زن
این درِ رحمت که گشادی، مبند
ای درِ تو قبلهٔ هر مُمتَحَن
شمع تویی، شاهد تو، باده تو
هم تو سهیلی و عقیقِ یَمَن
باقیِ عمر از تو نخواهم برید
حلقه به گوشِ توام و مُرتَهَن
مینَرَمَد شیرِ من از آتشت
مینَرَمَد پیلِ من از کرگدن
تو گُل و من خار که پیوستهایم
بیگُل و بیخار نباشد چمن
من شب و تو ماه، به تو روشنم
جانِ شبی، دل ز شبم برمکَن
شمع تو پروانهٔ جانم بسوخت
سَر پیِ شُکرانه نهَم بر لگن
جانِ من و جانِ تو هر دو یکیست
گشته یکی جان پنهان در دو تن
جان من و تو چو یکی آفتاب
روشن ازو گشته هزار انجمن
وقتِ حضورِ تو دوتا گشت جان
رَسته شد از تفرقهٔ خویشتن
تن زدم از غیرت و خامش شدم
مُطربِ عُشّاق، بگو تن مزن
خطّهٔ تبریز و رخِ شمسِ دین
ماهیِ جان راست چو بحرِ عَدَن
دیوان شمس
در تکِ این خانه گرفتم وطن
خانهٔ یارِ من و دارُالقَرار
کفر بُوَد نیّتِ بیرون شدن
سَر نهَم آنجا که سَرم مست شد
گوش نهَم سویِ تَنَن تَنْتَنَن
نکته مگو، هیچ بهراهم مکن
راهِ من این است، تو راهم مزن
خانهٔ لیلیست و مجنون منم
جان من اینجاست، برو جان مکَن
هر که درین خانه درآید ورا
همچو مَنَش باز بمانَد دهن
خیز ببند آن در، امّا چه سود
قارِعِ دَر گشت دو صد دَرشکن
ای خُنُک آن را که سَرش گرم شد
ز آتشِ رویِ چو تو شیرینذَقَن
آن رخِ چون ماه به بُرقَع مپوش
ای رخِ تو حسرتِ هر مرد و زن
این درِ رحمت که گشادی، مبند
ای درِ تو قبلهٔ هر مُمتَحَن
شمع تویی، شاهد تو، باده تو
هم تو سهیلی و عقیقِ یَمَن
باقیِ عمر از تو نخواهم برید
حلقه به گوشِ توام و مُرتَهَن
مینَرَمَد شیرِ من از آتشت
مینَرَمَد پیلِ من از کرگدن
تو گُل و من خار که پیوستهایم
بیگُل و بیخار نباشد چمن
من شب و تو ماه، به تو روشنم
جانِ شبی، دل ز شبم برمکَن
شمع تو پروانهٔ جانم بسوخت
سَر پیِ شُکرانه نهَم بر لگن
جانِ من و جانِ تو هر دو یکیست
گشته یکی جان پنهان در دو تن
جان من و تو چو یکی آفتاب
روشن ازو گشته هزار انجمن
وقتِ حضورِ تو دوتا گشت جان
رَسته شد از تفرقهٔ خویشتن
تن زدم از غیرت و خامش شدم
مُطربِ عُشّاق، بگو تن مزن
خطّهٔ تبریز و رخِ شمسِ دین
ماهیِ جان راست چو بحرِ عَدَن
دیوان شمس
عین او در عین اعیان شد پدید
آن چنان پنهان چنین پیدا که دید
آفتابست او و عالم سایه بان
چتر شاهی بر سر عالم کشید
جامی از می پر ز می بستان بنوش
این سخن از ما به جان باید شنید
در هوای یوسف گل پیرهن
همچو غنچه جامه را باید درید
لطف او آئینهٔ گیتی نما
از برای حضرت خود آفرید
ما حباب و عین ما آب حیات
نوش کن جامی بگو هل من مزید
سید ما از جمال پر کمال
می نماید هر زمان حسنی پدید
حضرت شاه نعمتالله ولی
آن چنان پنهان چنین پیدا که دید
آفتابست او و عالم سایه بان
چتر شاهی بر سر عالم کشید
جامی از می پر ز می بستان بنوش
این سخن از ما به جان باید شنید
در هوای یوسف گل پیرهن
همچو غنچه جامه را باید درید
لطف او آئینهٔ گیتی نما
از برای حضرت خود آفرید
ما حباب و عین ما آب حیات
نوش کن جامی بگو هل من مزید
سید ما از جمال پر کمال
می نماید هر زمان حسنی پدید
حضرت شاه نعمتالله ولی
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را
آرزو میکندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
#حضرت_سعدی
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را
آرزو میکندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
#حضرت_سعدی
چندان که زن را امر کنی که پنهان شو...
او را دغدغه خود را نمودن و آشکار کردن بیشتر شود. و خلق را از نهان شدن او، رغبت به آن زن بیشتر گردد. پس تو نشستهای و رغبت را از دو طرف زیادت میکنی
و میپنداری که اصلاح میکنی؟
آن خود عین فساد است....
اگر آن زن را گوهری باشد که نخواهد فعل بد کند، اگر منع کنی و یا نکنی، او بر آن طبع نیک خود و سرشت پاک خود خواهد رفتن...
پس فارغ باش و تشویش مخور....
و اگر به عکس این باشد، باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن. "منع کردن، جز رغبت را افزون نمیکند"
فیه_مافیه
او را دغدغه خود را نمودن و آشکار کردن بیشتر شود. و خلق را از نهان شدن او، رغبت به آن زن بیشتر گردد. پس تو نشستهای و رغبت را از دو طرف زیادت میکنی
و میپنداری که اصلاح میکنی؟
آن خود عین فساد است....
اگر آن زن را گوهری باشد که نخواهد فعل بد کند، اگر منع کنی و یا نکنی، او بر آن طبع نیک خود و سرشت پاک خود خواهد رفتن...
پس فارغ باش و تشویش مخور....
و اگر به عکس این باشد، باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن. "منع کردن، جز رغبت را افزون نمیکند"
فیه_مافیه
ای محمد! تو امی بودی و یتیم بودی. پدری و مادری نبود که ترا به مکتب برند و خط و هنر آموزند. این چندین هزار علم و دانش، از کجا آموختی؟ هر چه از بدو وجود و آغاز هستی در عالم آمد، قدم قدم، از سفر او حکایت کردی؟ از سعادت او و از شقاوت او خبر دادی؟ از باغ بهشت، درخت درخت، نشان دادی؟ و تا حلقه های گوش حوران، شرح کردی و از زندان دوزخ، زاویه زاویه، هاویه هاویه حکایت کردی؟ تا منقرض عالم و آخر ابد که او را آخر نیست، درس گفتی؟ آخر این همه از که آموختی؟ و به کدام مکتب رفتی؟
گفت: چون بیکس بودم و یتیم بودم، آنکس بیکسان، معلم من شد.
مرا تعلیم کرد که: «الرحمن علم القرآن»
و اگر از خلق بایستی این علم را آموختن، به صد سال و هزار سال نتوانستمی حاصل کردن و اگر بیاموختمی، علمِ آموخته، تقلیدی باشد.
مقالید آن به دست او نباشد. بربسته باشد، بر رُسته نباشد. نقش علم باشد، حقیقت علم و جان علم نباشد.
(امی را دو معنی باشد: یکی آنکه نانویسنده بود و ناخواننده و اغلب، از امی این فهم می کنند؛ اما به نزد محققان، امی آن باشد که آنچه دیگران به قلم و دست نویسند، او بی قلم و دست بنویسد و آنچه دیگران از بوده و گذشته حکایت کنند او از غیب و آینده و نابود و ناآمده حکایت کند.)
مجالس سبعه
گفت: چون بیکس بودم و یتیم بودم، آنکس بیکسان، معلم من شد.
مرا تعلیم کرد که: «الرحمن علم القرآن»
و اگر از خلق بایستی این علم را آموختن، به صد سال و هزار سال نتوانستمی حاصل کردن و اگر بیاموختمی، علمِ آموخته، تقلیدی باشد.
مقالید آن به دست او نباشد. بربسته باشد، بر رُسته نباشد. نقش علم باشد، حقیقت علم و جان علم نباشد.
(امی را دو معنی باشد: یکی آنکه نانویسنده بود و ناخواننده و اغلب، از امی این فهم می کنند؛ اما به نزد محققان، امی آن باشد که آنچه دیگران به قلم و دست نویسند، او بی قلم و دست بنویسد و آنچه دیگران از بوده و گذشته حکایت کنند او از غیب و آینده و نابود و ناآمده حکایت کند.)
مجالس سبعه
سرم سرگشتهٔ سودای عشق است
دلم آشفتهٔ غوغای عشق است
بدان دیده که بتوان دید او را
دو چشم روشن بینای عشق است
حقیقت سرمهٔ چشم خردمند
غبار گرد خاک پای عشق است
ز عبرت غیر او از دل به در کن
که غیر دل دگر نه جای عشق است
به شمع عشق جان و دل بسوزان
چو پروانه گرت پروای عشق است
مگو از دی و از فردا و فردا
که امروز وعدهٔ فردای عشق است
تن تنها در آ سید به خلوت
که در خلوت تن تنهای عشق است
#شاه_نعمت_الله_ولی
دلم آشفتهٔ غوغای عشق است
بدان دیده که بتوان دید او را
دو چشم روشن بینای عشق است
حقیقت سرمهٔ چشم خردمند
غبار گرد خاک پای عشق است
ز عبرت غیر او از دل به در کن
که غیر دل دگر نه جای عشق است
به شمع عشق جان و دل بسوزان
چو پروانه گرت پروای عشق است
مگو از دی و از فردا و فردا
که امروز وعدهٔ فردای عشق است
تن تنها در آ سید به خلوت
که در خلوت تن تنهای عشق است
#شاه_نعمت_الله_ولی
می خواهم دوستت بدارم
تا به جای همه جهانیان پوزش بخواهم
از همه جنایاتی که مرتکب شده اند
در حق زنان
از زنانگی ات دفاع می کنم
آن سان که جنگل از درختانش دفاع می کند
و موزه لوور از مونالیزا
و هلند از وان گوگ
و فلورانس از میکل آنژ
و سالزبورگ از موزارت
و پاریس از چشمهای الزا
می خواهم دوستت بدارم
تا شهرها را از آلودگی برهانم
و تو را برهانم از دندان وحشی شدگان..
#نزار_قبانی
تا به جای همه جهانیان پوزش بخواهم
از همه جنایاتی که مرتکب شده اند
در حق زنان
از زنانگی ات دفاع می کنم
آن سان که جنگل از درختانش دفاع می کند
و موزه لوور از مونالیزا
و هلند از وان گوگ
و فلورانس از میکل آنژ
و سالزبورگ از موزارت
و پاریس از چشمهای الزا
می خواهم دوستت بدارم
تا شهرها را از آلودگی برهانم
و تو را برهانم از دندان وحشی شدگان..
#نزار_قبانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از حق امید دارم که شما این سخنها را هم،
از اندرون خود بشنوید که مفید آنست،
اگر هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوانند باز کردن تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند.
هزار سخن از بیرون بگوی تا از اندرون مُصدِقی (تاییدکننده) نباشد،
سود ندارد،
همچنانکه درختی را تا بیخ (ریشه) او تری نباشد،
اگر هزار سیل آب بر او ریزی سود ندارد،
اول آنجا در بیخ او تری بباید تا آب مدد او شود.
#فیه_مافیه
#مولانا
از اندرون خود بشنوید که مفید آنست،
اگر هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوانند باز کردن تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند.
هزار سخن از بیرون بگوی تا از اندرون مُصدِقی (تاییدکننده) نباشد،
سود ندارد،
همچنانکه درختی را تا بیخ (ریشه) او تری نباشد،
اگر هزار سیل آب بر او ریزی سود ندارد،
اول آنجا در بیخ او تری بباید تا آب مدد او شود.
#فیه_مافیه
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چون در دریا افتاد، اگر دست و پای زند، دریا در هم شکندش، اگر خود شیر باشد. الا خود را مرده سازد. عادت دریا آن است که تا زنده است او را فرو میبرد، چندانکه غرقه شود و بمیرد. چون غرقه شد و بِمُرد برگیردش و حمّال او شود. اکنون از اول خود را مرده سازد، و خوش بر روی آب میرود.
#شمس_الدین_محمد_تبریزی
#شمس_الدین_محمد_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آورده اند که ...
طاووس عارفان، #بایزید_بسطامی، یک شب در خلوت خانه ی مکاشفات، کمند شوق را بر کنگره ی کبریای او در انداخت و آتش عشق را در نهاد خود برافروخت و زبان را از عجز و درماندگی بگشاد و گفت:
«بار خدایا، تا کی در آتش هجران تو سوزم؟ کی مرا شربت وصال دهی؟»
به سِرَش ندا آمد که بایزید،
هنوز تویی ِ تو همراه توست.
اگر خواهی که به ما رسی،
خود را بر در بگذار و در آی.
#کلیات_سعدی
#مجالس_پنجگانه
طاووس عارفان، #بایزید_بسطامی، یک شب در خلوت خانه ی مکاشفات، کمند شوق را بر کنگره ی کبریای او در انداخت و آتش عشق را در نهاد خود برافروخت و زبان را از عجز و درماندگی بگشاد و گفت:
«بار خدایا، تا کی در آتش هجران تو سوزم؟ کی مرا شربت وصال دهی؟»
به سِرَش ندا آمد که بایزید،
هنوز تویی ِ تو همراه توست.
اگر خواهی که به ما رسی،
خود را بر در بگذار و در آی.
#کلیات_سعدی
#مجالس_پنجگانه
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو
نامهای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمهای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
#حضرت_حافظ
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نکتهای روح فزا از دهن دوست بگو
نامهای خوش خبر از عالم اسرار بیار
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمهای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوهای زان لب شیرین شکربار بیار
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روشن تر از خاموش، چراغی ندیدم،
وسخنی، به از بی سخنی ، نشنیدم.
ساکن سرای سکوت شدم،
و صدرهی صابری در پوشیدم.
مرغی گشتم،
چشم او ، از یگانگی،
پَر او ،از همیشگی
در هوای بی چگونگی، می پریدم
کاسه ای بیاشامیدم که هرگز، تا ابد
از تشنگی او سیراب نشدم
#بایزید_بسطامی
#تذكرة_الاوليا_عطار
وسخنی، به از بی سخنی ، نشنیدم.
ساکن سرای سکوت شدم،
و صدرهی صابری در پوشیدم.
مرغی گشتم،
چشم او ، از یگانگی،
پَر او ،از همیشگی
در هوای بی چگونگی، می پریدم
کاسه ای بیاشامیدم که هرگز، تا ابد
از تشنگی او سیراب نشدم
#بایزید_بسطامی
#تذكرة_الاوليا_عطار
می توان ایران و هندوستان خرید
پادشاهی را ز کـــــس نتوان خرید
جام جـــــــــم را ای جـــوان باهنر
کــس نگیــــــرد از دکان شیشه گر
ور بگیـرد مال او جز شیشه نیست
شیشه را غیر از شکستن پیشه نیست
محمد_اقبال_لاهوری
پادشاهی را ز کـــــس نتوان خرید
جام جـــــــــم را ای جـــوان باهنر
کــس نگیــــــرد از دکان شیشه گر
ور بگیـرد مال او جز شیشه نیست
شیشه را غیر از شکستن پیشه نیست
محمد_اقبال_لاهوری
می توان ایران و هندوستان خرید
پادشاهی را ز کـــــس نتوان خرید
جام جـــــــــم را ای جـــوان باهنر
کــس نگیــــــرد از دکان شیشه گر
ور بگیـرد مال او جز شیشه نیست
شیشه را غیر از شکستن پیشه نیست
محمد_اقبال_لاهوری⚘
پادشاهی را ز کـــــس نتوان خرید
جام جـــــــــم را ای جـــوان باهنر
کــس نگیــــــرد از دکان شیشه گر
ور بگیـرد مال او جز شیشه نیست
شیشه را غیر از شکستن پیشه نیست
محمد_اقبال_لاهوری⚘
بده ساقی آن می کـه حال آورد
کـرامت فزایـــــــد کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وز این هر دو بیحاصل افتادهام
حافــظ_شیــــــــرازی⚘
کـرامت فزایـــــــد کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وز این هر دو بیحاصل افتادهام
حافــظ_شیــــــــرازی⚘
مولانا در این فصل جلیل به یکی از رسوم سلاجقه روم (آسیای صغیر) اشارت دارد.
شاهان سلجوقی روم به حُسنِ تدبیر و ملاطفت و برخورد مریدانه با عرفا و صوفیه مشهور بوده اند .
از آن جمله علاء الدین کیقباد (۶۱۶ تا ۶۳۴) و وزیر فاضل و دانشمند نوازش معین الدین پروانه چنین رسمی داشته اند .در دوره آنان قونیه ، پناهگاه صوفیان مهاجر و یا فراری بود. نجم الدین دایه رازی صاحب (مرصادالعباد)، شهابالدین سهروردی، صدرالدین قونوی، خاندان مولانا و دیگران مورد احترام و اعزاز آنان بودند. نیکلسون در تاویل این فصل گوید: منظور از شاه ،روح است .و منظور از پهلوانان، قوای نفسانی، و منظور از مشرف و اهل قلم، عقل. و منظور از صوفیان ، قلب منور اولیاء.
پادشاهان را چنان عادت بود
این شنیده باشی ار یادت بود
اگر این مطلب را شنیده و به یاد داشته باشی، شاهان پیشین، روش و سنّتی داشته اند. بدین گونه:
دست چپشان پهلوانان ایستند
زانک دل پهلوی چپ باشد ببند
بر دست چپ شاهان باستان، یلان و پهلوانان می ایستادند، زیرا که قلبِ صِنوبری در سمت چپ قفسه سینه قرار گرفته است.
مشرف و اهل قلم بر دست راست
زانک علم خط و ثبت آن دست راست
دیوانیان و نویسندگان در سمت راست شاه جای میگرفتند، زیرا که نوشتن را با دست راست انجام میدهند.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی⚘
شاهان سلجوقی روم به حُسنِ تدبیر و ملاطفت و برخورد مریدانه با عرفا و صوفیه مشهور بوده اند .
از آن جمله علاء الدین کیقباد (۶۱۶ تا ۶۳۴) و وزیر فاضل و دانشمند نوازش معین الدین پروانه چنین رسمی داشته اند .در دوره آنان قونیه ، پناهگاه صوفیان مهاجر و یا فراری بود. نجم الدین دایه رازی صاحب (مرصادالعباد)، شهابالدین سهروردی، صدرالدین قونوی، خاندان مولانا و دیگران مورد احترام و اعزاز آنان بودند. نیکلسون در تاویل این فصل گوید: منظور از شاه ،روح است .و منظور از پهلوانان، قوای نفسانی، و منظور از مشرف و اهل قلم، عقل. و منظور از صوفیان ، قلب منور اولیاء.
پادشاهان را چنان عادت بود
این شنیده باشی ار یادت بود
اگر این مطلب را شنیده و به یاد داشته باشی، شاهان پیشین، روش و سنّتی داشته اند. بدین گونه:
دست چپشان پهلوانان ایستند
زانک دل پهلوی چپ باشد ببند
بر دست چپ شاهان باستان، یلان و پهلوانان می ایستادند، زیرا که قلبِ صِنوبری در سمت چپ قفسه سینه قرار گرفته است.
مشرف و اهل قلم بر دست راست
زانک علم خط و ثبت آن دست راست
دیوانیان و نویسندگان در سمت راست شاه جای میگرفتند، زیرا که نوشتن را با دست راست انجام میدهند.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی⚘
گفت ای یاران مرا مهلت دهید
تا بمکرم از بلا بیرون جهید
تا امان یابد بمکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان
هر پیمبر امتان را در جهان
همچنین تا مخلصی میخواندشان
کز فلک راه برون شو دیده بود
در نظر چون مردمک پیچیده بود
مردمش چون مردمک دیدند خرد
در بزرگی مردمک کس ره نبرد
مولوی مثنوی شریف ⚘
تا بمکرم از بلا بیرون جهید
تا امان یابد بمکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان
هر پیمبر امتان را در جهان
همچنین تا مخلصی میخواندشان
کز فلک راه برون شو دیده بود
در نظر چون مردمک پیچیده بود
مردمش چون مردمک دیدند خرد
در بزرگی مردمک کس ره نبرد
مولوی مثنوی شریف ⚘