تا بتوانی در خصم به مهر خوش در نگر,
چون به مهر در کسی در روی,
او را خوش آید, اگرچه دشمن باشد.
زیرا که او را توقع کینه و خشم باشد,
از تو چو مهر بیند خوشش آید.
شمس تبریزی
از این اشکستگی دریافت اسرار
ز دیدار تو ای دانای اسرار
تو دانائی و جمله رهنمائی
هر آنکس را که خواهی درگشائی
#عطار
ز دیدار تو ای دانای اسرار
تو دانائی و جمله رهنمائی
هر آنکس را که خواهی درگشائی
#عطار
.
نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی
تو ز خود نرفته بیرون
به کجا رسیده باشی
بیدل دهلوی
نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی
تو ز خود نرفته بیرون
به کجا رسیده باشی
بیدل دهلوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کلیپ زیبایی از گروه شمس
تصنیف یار_مست
همراه با سماع⚘
کلیپ زیبایی از گروه شمس
تصنیف یار_مست
همراه با سماع⚘
گویند در عصر سلیمان نبی،
پرنده ای برای نوشیدن آب به سمت برکه ای پرواز کرد،
اما چند کودک را بر سر برکه دید،
پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند.
همینکه قصد فرود بسوی برکه را کرد، اینبار مردی را با محاسن بلند و آراسته دید که برای نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود .
پرنده با خود اندیشید که این مردی باوقار و نیکوست و از سوی او آزاری به من متصور نیست.
پس نزدیک شد، ولی آن مرد سنگی به سویش پرتاب کرد.
و چشم پرنده معیوب و نابینا شد.
شکایت نزد سلیمان برد.
پیامبر آن مرد را احضار، کرد، محاکمه و به قصاص محکوم نمود
و دستور به کور کردن چشم داد.
آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت؛
"چشم این مرد هیچ آزاری به من نرساند،
بلکه ریش او بود که مرا فریب داد!
و گمان بردم که ازسوی او ایمنم
پس به عدالت نزدیکتراست اگر محاسنش را بتراشید
تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند"
# دهخدا ⚘
پرنده ای برای نوشیدن آب به سمت برکه ای پرواز کرد،
اما چند کودک را بر سر برکه دید،
پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند.
همینکه قصد فرود بسوی برکه را کرد، اینبار مردی را با محاسن بلند و آراسته دید که برای نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود .
پرنده با خود اندیشید که این مردی باوقار و نیکوست و از سوی او آزاری به من متصور نیست.
پس نزدیک شد، ولی آن مرد سنگی به سویش پرتاب کرد.
و چشم پرنده معیوب و نابینا شد.
شکایت نزد سلیمان برد.
پیامبر آن مرد را احضار، کرد، محاکمه و به قصاص محکوم نمود
و دستور به کور کردن چشم داد.
آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت؛
"چشم این مرد هیچ آزاری به من نرساند،
بلکه ریش او بود که مرا فریب داد!
و گمان بردم که ازسوی او ایمنم
پس به عدالت نزدیکتراست اگر محاسنش را بتراشید
تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند"
# دهخدا ⚘
فرشته مرگ
٢٤٠ سال از عمر موسی ع گذشت ، روزی عزرائيل نزد او آمد و گفت : «سلام بر تو ای هم سخن خدا!»موسی ع جواب سلام او را داد و پرسيد تو كيستی ؟او گفت : من فرشته مرگم .موسی : برای چه به اينجا آمده ای ؟عزرائيل : آمده ام تا روحت را قبض كنم .
موسی : روحم را از کجای بدنم خارج می سازی ؟عزرائيل : از دهانت .موسی : چرا از دهانم ، با اينكه من با همين دهان با خدا گفتگو كرده ام ؟!عزرائيل : از دستهايت .موسی : چرا از دستانم ، با اينكه تورات را با اين دستها گرفته ام ؟!عزرائيل : از پاهايت .موسی : چرا از پاهايم ، با اينكه با همين پاهابه كوه طور (برای مناجات) رفته ام .عزرائيل : از چشمهايت .موسی : چرا از چشمهايم ، با اينكه همواره چشمهايم را به سوی اميد پروردگار می دوختم ؟!عزرائيل از گوشهايت .موسی چرا از گوشهايم ، با اينكه سخن خداوند متعال را با گوشهايم شنيده ام ؟خداوند به عزرائيل وحی كرد : «روح موسی ع را قبض نكن تا هر وقت كه خودش بخواهد.» عزرئيل از آنجا رفت و موسی ع سالها زندگی كرد تا اينكه روزی «يوشع بن نون» را طلبيد و وصيتهای خود را به او نمود. سپس يك روز كه تنها (در كوه طور) عبور می كرد، مردی را ديد كه مشغول كندن قبر است ، نزد او رفت و گفت : «آيا می خواهی تو را كمك كنم ؟» او گفت : آری ، موسی او را كمك كرد، وقتی كه كار كندن قبر تمام شد، موسی ع وارد قبر گرديد و در ميان آن خوابيد تا ببيند اندازه لحد قبر، درست است يا نه ، در همان لحظه خداوند پرده را از جلو چشم او برداشت . موسی مقام خود را در بهشت ديد، عرض كرد خدايا روحم را به سويت ببر.همان دم عزرائيل روح او را قبض كرد، و همان قبر را مرقد موسی قرار داده و آن را پوشانيد. آن مرد قبر كن ، عزرائيل بود كه به آن صورت در آمده بود.در اين وقت منادی از آسمان با صدای بلند گفت مات موسی كليم الله ، فای نفس لا تموت ؟ :موسی كليم خدا مرد، چه كسی است كه نمی ميرد؟
#بحار، ج 13 ص 365 تا⚘
٢٤٠ سال از عمر موسی ع گذشت ، روزی عزرائيل نزد او آمد و گفت : «سلام بر تو ای هم سخن خدا!»موسی ع جواب سلام او را داد و پرسيد تو كيستی ؟او گفت : من فرشته مرگم .موسی : برای چه به اينجا آمده ای ؟عزرائيل : آمده ام تا روحت را قبض كنم .
موسی : روحم را از کجای بدنم خارج می سازی ؟عزرائيل : از دهانت .موسی : چرا از دهانم ، با اينكه من با همين دهان با خدا گفتگو كرده ام ؟!عزرائيل : از دستهايت .موسی : چرا از دستانم ، با اينكه تورات را با اين دستها گرفته ام ؟!عزرائيل : از پاهايت .موسی : چرا از پاهايم ، با اينكه با همين پاهابه كوه طور (برای مناجات) رفته ام .عزرائيل : از چشمهايت .موسی : چرا از چشمهايم ، با اينكه همواره چشمهايم را به سوی اميد پروردگار می دوختم ؟!عزرائيل از گوشهايت .موسی چرا از گوشهايم ، با اينكه سخن خداوند متعال را با گوشهايم شنيده ام ؟خداوند به عزرائيل وحی كرد : «روح موسی ع را قبض نكن تا هر وقت كه خودش بخواهد.» عزرئيل از آنجا رفت و موسی ع سالها زندگی كرد تا اينكه روزی «يوشع بن نون» را طلبيد و وصيتهای خود را به او نمود. سپس يك روز كه تنها (در كوه طور) عبور می كرد، مردی را ديد كه مشغول كندن قبر است ، نزد او رفت و گفت : «آيا می خواهی تو را كمك كنم ؟» او گفت : آری ، موسی او را كمك كرد، وقتی كه كار كندن قبر تمام شد، موسی ع وارد قبر گرديد و در ميان آن خوابيد تا ببيند اندازه لحد قبر، درست است يا نه ، در همان لحظه خداوند پرده را از جلو چشم او برداشت . موسی مقام خود را در بهشت ديد، عرض كرد خدايا روحم را به سويت ببر.همان دم عزرائيل روح او را قبض كرد، و همان قبر را مرقد موسی قرار داده و آن را پوشانيد. آن مرد قبر كن ، عزرائيل بود كه به آن صورت در آمده بود.در اين وقت منادی از آسمان با صدای بلند گفت مات موسی كليم الله ، فای نفس لا تموت ؟ :موسی كليم خدا مرد، چه كسی است كه نمی ميرد؟
#بحار، ج 13 ص 365 تا⚘
واعظی بر سر منبر می گفت؛
هر گاه بنده اے "مست" بمیرد،
پس مست دفن شود
و مست سر از گور بر آورد!
خراسانی، در پاے منبر بود،
گفت؛ به خدا قسم آن "شرابیست" ڪه یڪ شیشه از آن به صد دینار می ارزد...!
#عبید زاکانی
هر گاه بنده اے "مست" بمیرد،
پس مست دفن شود
و مست سر از گور بر آورد!
خراسانی، در پاے منبر بود،
گفت؛ به خدا قسم آن "شرابیست" ڪه یڪ شیشه از آن به صد دینار می ارزد...!
#عبید زاکانی
# غزلیات حافظ⚘
#غزل شماره ۱۱
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
#غزل شماره ۱۱
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج میفرستی و گر تیغ میزنی
ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی
شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب
مجروح میکنی و نمک میپراکنی
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی
حکم آن توست اگر بکشی بیگنه ولیک
عهد وفای دوست نشاید که بشکنی
این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیدهایم و تو پاکیزه دامنی
حضرت سعدی
گر تاج میفرستی و گر تیغ میزنی
ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی
شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب
مجروح میکنی و نمک میپراکنی
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی
حکم آن توست اگر بکشی بیگنه ولیک
عهد وفای دوست نشاید که بشکنی
این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیدهایم و تو پاکیزه دامنی
حضرت سعدی
برای همدل خود لازم نیست همه چیز را بگویی تا او اندکی از تو را بفهمد،
بلکه کافیست اندکی بر زبان بیاوری تا او همهی تو را دریابد.
#محمود_دولت_آبادی
بلکه کافیست اندکی بر زبان بیاوری تا او همهی تو را دریابد.
#محمود_دولت_آبادی
شب افتاده ست
و در تالاب ِ من
دیرى ست
كه در خوابند آن نیلوفر آبی
و ماهی ها ،
پرستوها ٬
بیا امشب
كه بس تاریک و تنهایم ...
#مهدی_اخوان_ثالث
و در تالاب ِ من
دیرى ست
كه در خوابند آن نیلوفر آبی
و ماهی ها ،
پرستوها ٬
بیا امشب
كه بس تاریک و تنهایم ...
#مهدی_اخوان_ثالث
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم،
رنجور شوم از آن بغایت
و چون در معاملتِ راه خدا چیزی نویسم، هم رنجور شوم
چون احوالِ عاشقان نویسم نشاید
و هرچه نویسم هم نشاید
و اگر گویم نشاید
و اگر خاموش گردم هم نشاید
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید.
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا، از خود خلاصی یافتمی
رساله_عشق
عین_القضات_همدانی
رنجور شوم از آن بغایت
و چون در معاملتِ راه خدا چیزی نویسم، هم رنجور شوم
چون احوالِ عاشقان نویسم نشاید
و هرچه نویسم هم نشاید
و اگر گویم نشاید
و اگر خاموش گردم هم نشاید
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید.
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا، از خود خلاصی یافتمی
رساله_عشق
عین_القضات_همدانی
غزل شمارهٔ ۳۲۳_
دیوان شمس تبریزی
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
مولانای جان
دیوان شمس تبریزی
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
مولانای جان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ما زنده به نور کبریاییم
بیگانه و سخت آشناییم
مَه توبه کند، ز خویش بینی
گر ما رخ خود به مه نماییم
درسوزد پر و بال خورشید
چون ما پر و بال برگشاییم
این هیکل آدم است روپوش
ما قبله جمله سجدههاییم
با خلق بگو برای روپوش
کو شاه کریم و ما گداییم
ما را چه ز شاهی و گدایی
شادیم که شاه را سزاییم
مولانای جان
بیگانه و سخت آشناییم
مَه توبه کند، ز خویش بینی
گر ما رخ خود به مه نماییم
درسوزد پر و بال خورشید
چون ما پر و بال برگشاییم
این هیکل آدم است روپوش
ما قبله جمله سجدههاییم
با خلق بگو برای روپوش
کو شاه کریم و ما گداییم
ما را چه ز شاهی و گدایی
شادیم که شاه را سزاییم
مولانای جان