مرا گفتند ؛ به خردگی
چرا دلتنگی؟؟ جامه میخواهی یا سیم و زر؟
گفتم ای کاش این جامه هم که دارم بگیرند
و
از من به من بدهند !
#شمس_تبريزى
چرا دلتنگی؟؟ جامه میخواهی یا سیم و زر؟
گفتم ای کاش این جامه هم که دارم بگیرند
و
از من به من بدهند !
#شمس_تبريزى
ورقی فرض کن یک روی در تو یک روی در یار، یا در هر که هست، آن روی که سوی تو بود خواندی، آن روی که سوی یارست هم بباید خواندن.
#شمس_تبريزى
#شمس_تبريزى
عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته است.
نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟
از تفاوتها تفاوت می زاید.
حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق.
خود به تنهایی دنیایی است عشق.
یا درست در میانش هستی، در آتشش یا بیرونش هستی، در حسرتش...
ملت عشق
الیف شافاک
نپرس که آیا باید در عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟
از تفاوتها تفاوت می زاید.
حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق.
خود به تنهایی دنیایی است عشق.
یا درست در میانش هستی، در آتشش یا بیرونش هستی، در حسرتش...
ملت عشق
الیف شافاک
سراج یار خراباتی
@Jane_oshaagh
تصنیف: «یار خراباتی»
آواز: حسام الدین سراج
موسیقی: رامین کاکاوند
کلام: حضرت حافظ
نوازندگان گروه ارغنون:
دیوان: مرحوم شهریار فریوسفی
تار: رامین کاکاوند،شهریار فریوسفی
بربت: شهرام میرجلالی
تنبک: محمود فرهمند
دف: مسعود حبیبی
تنبور: بهرام خانی،رامین کاکاوند
طبلا: مسعود حبیبی
آواز: حسام الدین سراج
موسیقی: رامین کاکاوند
کلام: حضرت حافظ
نوازندگان گروه ارغنون:
دیوان: مرحوم شهریار فریوسفی
تار: رامین کاکاوند،شهریار فریوسفی
بربت: شهرام میرجلالی
تنبک: محمود فرهمند
دف: مسعود حبیبی
تنبور: بهرام خانی،رامین کاکاوند
طبلا: مسعود حبیبی
آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز
از جور تبر، زار بنالید سپیدار
کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی
از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار
این با که توان گفت که در عین بلندی
دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس
کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش
شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار
دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت
بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار
آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی
اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار
هر شاخهام افتاد در آخر به تنوری
زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار
چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید
در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار
از سوختن خویش همی زارم و گریم
آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار
کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام
کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار
خندید برو شعله که از دست که نالی
ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار
آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد
فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار
جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان
ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار
از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل
کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار
آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت
روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار
از روز نخستین اگرت سنگ گران بود
دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار
امروز، سرافرازی دی را هنری نیست
میباید از امسال سخن راند، نه از پار
#پروین_اعتصامی
از جور تبر، زار بنالید سپیدار
کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی
از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار
این با که توان گفت که در عین بلندی
دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس
کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش
شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار
دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت
بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار
آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی
اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار
هر شاخهام افتاد در آخر به تنوری
زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار
چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید
در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار
از سوختن خویش همی زارم و گریم
آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار
کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام
کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار
خندید برو شعله که از دست که نالی
ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار
آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد
فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار
جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان
ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار
از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل
کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار
آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت
روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار
از روز نخستین اگرت سنگ گران بود
دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار
امروز، سرافرازی دی را هنری نیست
میباید از امسال سخن راند، نه از پار
#پروین_اعتصامی
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست
در حیرتم که نامِ تو بازارگان چراست؟!
«پروین اعتصامی»
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست
در حیرتم که نامِ تو بازارگان چراست؟!
«پروین اعتصامی»
از غباری خانه گردد بی صفا آیینه را
می شود دربسته از آهی، سرا آیینه را
شد ز بخت تیره، دل را در نظر عالم سیاه
گر چه می باشد ز خاکستر جلا آیینه را
سینه صافان نیستند ایمن ز بیم چشم زخم
هست از جوهر زره زیر قبا آیینه را
عالم صورت نمی شد پرده بینایی اش
در صفا می بود اگر چون رو، قفا آیینه را
آن که چشمم می پرد در آرزوی دیدنش
چشم نامحرم شمارد از حیا آیینه را
خیره چشمان را ز نزدیکی شود جرأت زیاد
بر سر زانو مده زنهار جا آیینه را
حسن هیهات است غافل گردد از دلهای صاف
خودپرست از خود نمی سازد جدا آیینه را
صاف کن دل را که می گیرند با آن سرکشی
گلعذاران همچو شبنم از هوا آیینه را
فکر آب و نان نگردد در دل حیران عشق
نعمت دیدار می باشد غذا آیینه را
گر نشد دیوانه از حسن جنون فرمای تو
زلف جوهر از چه شد زنجیرپا آیینه را؟
قرب خواهی، پاک کن از آرزو دل را که ساخت
محرم خوبان، دل بی مدعا آیینه را
دل چو نورانی بود، گو چشم ظاهر بسته باش
روشن از روزن نمی گردد سرا آیینه را
تشنه چشمان می برند آب از عقیق آبدار
پیش رو مگذار از بهر خدا آیینه را!
دیده حیران به روشنگر ندارد احتیاج
تیره می گردد نظر از توتیا آیینه را
از قد خم گشته صائب غفلت من شد زیاد
گر چه می افزاید از صیقل جلا آیینه را
#صائب_تبریزی
می شود دربسته از آهی، سرا آیینه را
شد ز بخت تیره، دل را در نظر عالم سیاه
گر چه می باشد ز خاکستر جلا آیینه را
سینه صافان نیستند ایمن ز بیم چشم زخم
هست از جوهر زره زیر قبا آیینه را
عالم صورت نمی شد پرده بینایی اش
در صفا می بود اگر چون رو، قفا آیینه را
آن که چشمم می پرد در آرزوی دیدنش
چشم نامحرم شمارد از حیا آیینه را
خیره چشمان را ز نزدیکی شود جرأت زیاد
بر سر زانو مده زنهار جا آیینه را
حسن هیهات است غافل گردد از دلهای صاف
خودپرست از خود نمی سازد جدا آیینه را
صاف کن دل را که می گیرند با آن سرکشی
گلعذاران همچو شبنم از هوا آیینه را
فکر آب و نان نگردد در دل حیران عشق
نعمت دیدار می باشد غذا آیینه را
گر نشد دیوانه از حسن جنون فرمای تو
زلف جوهر از چه شد زنجیرپا آیینه را؟
قرب خواهی، پاک کن از آرزو دل را که ساخت
محرم خوبان، دل بی مدعا آیینه را
دل چو نورانی بود، گو چشم ظاهر بسته باش
روشن از روزن نمی گردد سرا آیینه را
تشنه چشمان می برند آب از عقیق آبدار
پیش رو مگذار از بهر خدا آیینه را!
دیده حیران به روشنگر ندارد احتیاج
تیره می گردد نظر از توتیا آیینه را
از قد خم گشته صائب غفلت من شد زیاد
گر چه می افزاید از صیقل جلا آیینه را
#صائب_تبریزی
ورقی فرض کن یک روی در تو یک روی در یار، یا در هر که هست، آن روی که سوی تو بود خواندی، آن روی که سوی یارست هم بباید خواندن.
#شمس_تبريزى
#شمس_تبريزى
زاهدی بود در كوه. او كوهی بود، آدمی نبود. آدمی بودي، ميان آدميان بودی، كه فهم دارند، و وهم دارند... ميان ناس و تنها، در خلوت مباش و فرد باش.
#شمس_تبريزى
#شمس_تبريزى
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۱ ( #قسمت_پنجم ) ۶۷ ببین ، تا کدامست از ایرانیان ، نباید که آیدش ، بهجانش زیان ، ۶۸ نشانی که بُد ، داده مادر ، مرا ، بدیدم ،،، نبُد دیده ، باور مرا ، ۶۹ چنینم نبشته…
داستان رستم و سهراب
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_ششم )
۸۴
پشیمان شدم من ، ز کردارِ خویش ،
ستانم مکافات ، ز اندازه بیش ،
۸۵
دریدم جگرگاهِ پورِ جوان ،
بگریَد بر او ، چرخ ،،، تا جاودان ،
۸۶
پسر را بکُشتم به پیرانهسر ،
بُریدم پِی و بیخِ آن نامور ،
۸۷
فرستاد نزدیکِ هومان ، پیام ،
که شمشیرِ کین مانَد اندر نیام ،
۸۸
نگهدارِ آن لشکر ، اکنون توئی ،
نگه کن بدیشان ، مگر نغنوی ،
۸۹
که با تو ، مرا روزِ پیکار ، نیست ،
همان ، بیش ازین ، جایِ گفتار ، نیست ،
۹۰
تو ، از زشتخوئی ،،، نگفتی وِرا ،
بر آتش زدی ، جان و دیده ، مرا ،
۹۱
برادرش را گفت پس ، پهلوان ،
که برگَرد ای گُردِ روشنروان ،
۹۲
تو با او ، بُرو تا لبِ رودِ آب ،
مکن بر کسی ، هیچگونه شتاب ،
۹۳
زواره ، بیامد هم اندرزمان ،
به هومان ، سخن گفت از پهلوان ،
۹۴
بهپاسخ چنین گفت هومانِ گُرد ،
که بنمود سهراب را ، دستبرد ،
۹۵
هجیرِ ستیزندهٔ بَدگمان ،
که میداشت رازِ سپهبد ، نهان ،
۹۶
نشانِ پدر جُست ، با او نگفت ،
روانش ، به بیدانشی ، بود جفت ،
۹۷
به ما ، این بَد ، از شومیِ او رسید ،
بباید ، مر او را ،،، سر از تَن بُرید ،
۹۸
زواره بیامد برِ پیلتن ،
ز هومان سخن راند و ، از انجمن ،
۹۹
ز کارِ هجیرِ بَدِ بَدگمان ،
که سهراب را ،،، زو ، سر آمد زمان ،
۱۰۰
تهمتن ز گفتارِ او ، خیره گشت ،
جهان ، پیشِ چشماندرش ، تیره گشت ،
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_ششم )
۸۴
پشیمان شدم من ، ز کردارِ خویش ،
ستانم مکافات ، ز اندازه بیش ،
۸۵
دریدم جگرگاهِ پورِ جوان ،
بگریَد بر او ، چرخ ،،، تا جاودان ،
۸۶
پسر را بکُشتم به پیرانهسر ،
بُریدم پِی و بیخِ آن نامور ،
۸۷
فرستاد نزدیکِ هومان ، پیام ،
که شمشیرِ کین مانَد اندر نیام ،
۸۸
نگهدارِ آن لشکر ، اکنون توئی ،
نگه کن بدیشان ، مگر نغنوی ،
۸۹
که با تو ، مرا روزِ پیکار ، نیست ،
همان ، بیش ازین ، جایِ گفتار ، نیست ،
۹۰
تو ، از زشتخوئی ،،، نگفتی وِرا ،
بر آتش زدی ، جان و دیده ، مرا ،
۹۱
برادرش را گفت پس ، پهلوان ،
که برگَرد ای گُردِ روشنروان ،
۹۲
تو با او ، بُرو تا لبِ رودِ آب ،
مکن بر کسی ، هیچگونه شتاب ،
۹۳
زواره ، بیامد هم اندرزمان ،
به هومان ، سخن گفت از پهلوان ،
۹۴
بهپاسخ چنین گفت هومانِ گُرد ،
که بنمود سهراب را ، دستبرد ،
۹۵
هجیرِ ستیزندهٔ بَدگمان ،
که میداشت رازِ سپهبد ، نهان ،
۹۶
نشانِ پدر جُست ، با او نگفت ،
روانش ، به بیدانشی ، بود جفت ،
۹۷
به ما ، این بَد ، از شومیِ او رسید ،
بباید ، مر او را ،،، سر از تَن بُرید ،
۹۸
زواره بیامد برِ پیلتن ،
ز هومان سخن راند و ، از انجمن ،
۹۹
ز کارِ هجیرِ بَدِ بَدگمان ،
که سهراب را ،،، زو ، سر آمد زمان ،
۱۰۰
تهمتن ز گفتارِ او ، خیره گشت ،
جهان ، پیشِ چشماندرش ، تیره گشت ،
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
ادامه دارد 👇👇👇
خورشید کارنامه ملک جهان نوشت
نوروز عزل نامه صرف زمان نوشت
گردون به خط حکمت و اشکال هندسه
فصل بهار بر ورق بوستان نوشت
#فلکی_شروانی
نوروز عزل نامه صرف زمان نوشت
گردون به خط حکمت و اشکال هندسه
فصل بهار بر ورق بوستان نوشت
#فلکی_شروانی
داس و خورجینم را بر می دارم
به بیابان
تا اسب سفید شعرم را
بافه ای سبز قصیلی علفی برچینم
خاک این جلگه ولی بی نمک است
لف این وادی بی خون شیرین
آب آبشخور بی چاشنی شوراب
اسب چالاکم در گوشه ی اصطبل
دم بدم دارد فربه تر می گردد
شیهه ی پر شورش
مادیان وار و ظریف
گوش تیزهوشش دارد کر می گردد
آفتاب اینجا کم زور
که بر کله ی اسب
داغ سوزان جنوبی بزند
غیر
آن مفرغیان تندیس
چشم و همچشمی را اسب و سواری نیست
تا کش از کجا بکند
دوردست هوسش را
مادیان بویی در عمق غباری نیست
تا در او شیهه ی پر تاب غروری شکند
دشت ها اینجا مردابی و پوک
جاده ها کوتاه
در رگ اسب و دل من پوسید
هوس تاخت
و تازی دلخواه
#منوچهر_آتشی
#در_رگ_اسب_و_دل_من
#دیدار_در_فلق
به بیابان
تا اسب سفید شعرم را
بافه ای سبز قصیلی علفی برچینم
خاک این جلگه ولی بی نمک است
لف این وادی بی خون شیرین
آب آبشخور بی چاشنی شوراب
اسب چالاکم در گوشه ی اصطبل
دم بدم دارد فربه تر می گردد
شیهه ی پر شورش
مادیان وار و ظریف
گوش تیزهوشش دارد کر می گردد
آفتاب اینجا کم زور
که بر کله ی اسب
داغ سوزان جنوبی بزند
غیر
آن مفرغیان تندیس
چشم و همچشمی را اسب و سواری نیست
تا کش از کجا بکند
دوردست هوسش را
مادیان بویی در عمق غباری نیست
تا در او شیهه ی پر تاب غروری شکند
دشت ها اینجا مردابی و پوک
جاده ها کوتاه
در رگ اسب و دل من پوسید
هوس تاخت
و تازی دلخواه
#منوچهر_آتشی
#در_رگ_اسب_و_دل_من
#دیدار_در_فلق
امین رشیدی چشم به راه
@Jane_oshaagh
چشم به راه
آواز وآهنگ
استاد #امین_الله_رشیدی
شعر #کریم_فکور
#آواز_دشتی
امینالله رشیدی (زادهٔ ۴ اردیبهشت ۱۳۰۴) خواننده و آهنگساز ایرانی است. آهنگسازی و خوانندگی رشیدی در رادیو ایران از سال ۱۳۲۷ خورشیدی آغاز و تا پایان سال ۱۳۴۴ بهطور پیوسته ادامه داشته و در این مدت بیش از ۱۲۰ آهنگ ساختهاست.همچنین او یکی از شناخته شده ترین چهرههای موسیقی ایران است.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
حس خوب 😍
با رقص دف و نوای بیژن مرتضوی
با رقص دف و نوای بیژن مرتضوی