Forwarded from مسعود حبیبی. تبریز
🌾بسم العشق ...
اشتهای آب را اگر ندانی که صادق است یا کاذب ؛
حلوا های شکر پیش او بنه، اگر التفات کرد صادق نیست .
🌾حضرت شمس جانان
اشتهای آب را اگر ندانی که صادق است یا کاذب ؛
حلوا های شکر پیش او بنه، اگر التفات کرد صادق نیست .
🌾حضرت شمس جانان
Forwarded from مسعود حبیبی. تبریز
درود و ادب خدمت دوستان
معنی این جمله رو از دوستان کسی میداند
چرا می فرماید اگر آب بر حلوا التفات کند ، صادق نیست
منظور ازین التفات و صادق بودن و کاذب بودن چیست
ممنون میشم اگر راهنمایی بشود
❤️🙏
معنی این جمله رو از دوستان کسی میداند
چرا می فرماید اگر آب بر حلوا التفات کند ، صادق نیست
منظور ازین التفات و صادق بودن و کاذب بودن چیست
ممنون میشم اگر راهنمایی بشود
❤️🙏
Forwarded from Mina
اشتهای صادق و کاذب
اشتهای آب را اگر ندانی که صادق است یا کاذب، حلواهای شکر پیش او بنه، اگر به او التفات کرد صادق نیست.
#مقالات_شمس
تشنگی حقیقی مارو از هرچه غیر از آب دلزده میکن.
سوال اینست که آیا ما در ادعای محبتمون به حق صادقیم؟ اگر صادقیم چگونه غیر او چیز دیگری میخواهیم؟!
درود بزرگوار شبتون بخیر🙏✨🌺👌👌✌️✌️
اشتهای آب را اگر ندانی که صادق است یا کاذب، حلواهای شکر پیش او بنه، اگر به او التفات کرد صادق نیست.
#مقالات_شمس
تشنگی حقیقی مارو از هرچه غیر از آب دلزده میکن.
سوال اینست که آیا ما در ادعای محبتمون به حق صادقیم؟ اگر صادقیم چگونه غیر او چیز دیگری میخواهیم؟!
درود بزرگوار شبتون بخیر🙏✨🌺👌👌✌️✌️
Forwarded from مسعود حبیبی. تبریز
درود و ادب
سپاس از پاسختون
جانا همه امید من امروز توی
هستند دگران و لیک دلسوز تویی
سپاس از پاسختون
جانا همه امید من امروز توی
هستند دگران و لیک دلسوز تویی
Forwarded from انسانم آرزوست🙏
شما وقتی تشنه هستی و آب میخورید مجدد تشنه آب میشوی ولی تشنگی غیر آب ما رو بلاخره دلزده میکنه منظور اینه که آیا ما در ادعای محبتمون به حق صادقیم؟ اگر صادقیم چگونه غیر او چیز دیگری میخواهیم
استاد خرمدین
استاد خرمدین
Forwarded from مسعود حبیبی. تبریز
یک نفر گفت:
ای خدا،
کاش که عاشق بشوم
عاشق شد!
ولی در پیچ و خم عشق؛ خدا را گم کرد.
معنویاتم هم دقیقا همینطور هست ...
در پیچ و خم معنویات؛
چنان غرق تشریفات معنوی میشویم که اصل معنویات یادمان میرود...
🌱هست و نیستم را ببین دلخواه بود
دایم ایندو جانم را همراه بود
بنگر عمر و جان را چه میکنی؟
بوده در نابوده ترا جان خواه بود 🌱
🌾 م. حبیبی
ای خدا،
کاش که عاشق بشوم
عاشق شد!
ولی در پیچ و خم عشق؛ خدا را گم کرد.
معنویاتم هم دقیقا همینطور هست ...
در پیچ و خم معنویات؛
چنان غرق تشریفات معنوی میشویم که اصل معنویات یادمان میرود...
🌱هست و نیستم را ببین دلخواه بود
دایم ایندو جانم را همراه بود
بنگر عمر و جان را چه میکنی؟
بوده در نابوده ترا جان خواه بود 🌱
🌾 م. حبیبی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برایت چه بخواهم ز "خـدا"
بهتر از اینكه
خودش پنجره باز اتاقت باشد
عشق، محتاج نگاهت باشد
خلق، لبریز دعایت باشد
و دلت تا به ابد
وصل خدایی باشد
که همین نزدیکیست...
شبتون_گرم_از_نگاه_خدا
بهتر از اینكه
خودش پنجره باز اتاقت باشد
عشق، محتاج نگاهت باشد
خلق، لبریز دعایت باشد
و دلت تا به ابد
وصل خدایی باشد
که همین نزدیکیست...
شبتون_گرم_از_نگاه_خدا
#یک حبه نور
[یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ"]
اى انسان چه چیز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور كرده است؟!
[سوره انفطار | ایه۶]
[یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ"]
اى انسان چه چیز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور كرده است؟!
[سوره انفطار | ایه۶]
در کنار آنهایی باش که نور میآورند و
جادو میکنند، آنها که با چوب جادویی
کلام، گفتار، نگاه، رفتار و منشِ ویژه
خودشان، تو و جهان را متحول میکنند
و همه بازیها را به هم میزنند ...
کسانی که قصههای زیبا میگویند و تو را به چالش میکشند و تغییرت میدهند،
کسانی که به تو اجازه نمیدهند که خودت را دستِکم بگیری و افق زندگیات را کوچک بپنداری،
این جادوگران با قلبهای تپنده و پر شور،
قبیله اصلی تو هستند و باید کنارشان بمانی ...
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد آدینه ات نیکو
🌺🌺🌺
صبح یعنی یک سبد لبخند
یک بغل شادی
یک دنیا عشق و خندیدن
از اعماق وجود
به شکرانه داشتن نفسی دوباره
روزت پُر از شـادی
🌺🌺🌺
شاد باشی
جادو میکنند، آنها که با چوب جادویی
کلام، گفتار، نگاه، رفتار و منشِ ویژه
خودشان، تو و جهان را متحول میکنند
و همه بازیها را به هم میزنند ...
کسانی که قصههای زیبا میگویند و تو را به چالش میکشند و تغییرت میدهند،
کسانی که به تو اجازه نمیدهند که خودت را دستِکم بگیری و افق زندگیات را کوچک بپنداری،
این جادوگران با قلبهای تپنده و پر شور،
قبیله اصلی تو هستند و باید کنارشان بمانی ...
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد آدینه ات نیکو
🌺🌺🌺
صبح یعنی یک سبد لبخند
یک بغل شادی
یک دنیا عشق و خندیدن
از اعماق وجود
به شکرانه داشتن نفسی دوباره
روزت پُر از شـادی
🌺🌺🌺
شاد باشی
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۱ ( #قسمت_اول ) ۱ دگر باره ، اسبان ببستند سخت ، به سر بر ، همی گشت بدخواهبخت ، ۲ به کُشتی گرفتن ، نهادند سر ، گرفتند هر دو ، دوالِ کمر ، ۳ سپهدار سهراب و ، آن زورِ…
داستان رستم و سهراب
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_دوم )
۱۷
کنون ، گر ، تو در آب ،،، ماهی شَوی ،
وگر ، چون شب ،،، اندر سیاهی شَوی ،
۱۸
وگر ، چون ستاره ،،، شَوی بر سپهر ،
بِبُرّی ز رویِ زمین ،،، پاک ، مهر ،
۱۹
بخواهد هم از تو ،،، پدر ، کینِ من ،
چو بیند ، که خشت است بالینِ من ،
۲۰
از آن ( ازین ) نامدارانِ گردنکشان ،
کسی ، هم ، بَرَد سویِ رستم ، نشان؟ ،
۲۱
که ، سهراب کُشتهست و ،،، افکنده ، خوار ،
همی خواست کردن ، ترا خواستار ،
۲۲
چو بشنید رستم ،،، سرش ، خیره گشت ،
جهان ،،، پیشِ چشماندرش ، تیره گشت ،
۲۳
بیفتاد از پای و ،،، بیهوش گشت ،
همی ، بی تن و ، تاب و ،،، بی توش ، گشت ،
۲۴
بپرسید ، از آنپس که آمد به هوش ،
بدو گفت با ناله و ، با خروش : ،
۲۵
بگو : ، تا چه داری ز رستم ، نشان؟ ،
که گُم باد ( کم باد ) نامش ،،، ز گردنکشان ،
۲۶
که ،،، رستم منم ،،، کِم مماناد نام ،
نشیناد بر ماتمم ،،، پورِ سام ،
* کِم = که مرا
۲۷
بزد نعره و ،،، خونش آمد بجوش ،
همی کَند موی ،،، همی زد خروش ،
۲۸
چو ، سهراب ،،، رستم بِدانسان بدید ،
بیفتاد و ، هوش از سرش ، برپرید ،
۲۹
بِدو گفت : ، گر زانکه رستم تویی ،
بِکُشتی مرا ، خیره ،،، از بدخویی ،
۳۰
ز هر گونه ، بودم ترا رهنمای ،
نجُنبید یکذرّه ،،، مِهرت ، ز جای ،
۳۱
کنون ، بند بگشای از جوشنم ،
برهنه ببین ، این تنِ روشنم ،
۳۲
به بازومبَر ، مُهرهٔ خود ،،، نگر ،
ببین ،،، تا چه دید این پسر ، از پدر ،
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_دوم )
۱۷
کنون ، گر ، تو در آب ،،، ماهی شَوی ،
وگر ، چون شب ،،، اندر سیاهی شَوی ،
۱۸
وگر ، چون ستاره ،،، شَوی بر سپهر ،
بِبُرّی ز رویِ زمین ،،، پاک ، مهر ،
۱۹
بخواهد هم از تو ،،، پدر ، کینِ من ،
چو بیند ، که خشت است بالینِ من ،
۲۰
از آن ( ازین ) نامدارانِ گردنکشان ،
کسی ، هم ، بَرَد سویِ رستم ، نشان؟ ،
۲۱
که ، سهراب کُشتهست و ،،، افکنده ، خوار ،
همی خواست کردن ، ترا خواستار ،
۲۲
چو بشنید رستم ،،، سرش ، خیره گشت ،
جهان ،،، پیشِ چشماندرش ، تیره گشت ،
۲۳
بیفتاد از پای و ،،، بیهوش گشت ،
همی ، بی تن و ، تاب و ،،، بی توش ، گشت ،
۲۴
بپرسید ، از آنپس که آمد به هوش ،
بدو گفت با ناله و ، با خروش : ،
۲۵
بگو : ، تا چه داری ز رستم ، نشان؟ ،
که گُم باد ( کم باد ) نامش ،،، ز گردنکشان ،
۲۶
که ،،، رستم منم ،،، کِم مماناد نام ،
نشیناد بر ماتمم ،،، پورِ سام ،
* کِم = که مرا
۲۷
بزد نعره و ،،، خونش آمد بجوش ،
همی کَند موی ،،، همی زد خروش ،
۲۸
چو ، سهراب ،،، رستم بِدانسان بدید ،
بیفتاد و ، هوش از سرش ، برپرید ،
۲۹
بِدو گفت : ، گر زانکه رستم تویی ،
بِکُشتی مرا ، خیره ،،، از بدخویی ،
۳۰
ز هر گونه ، بودم ترا رهنمای ،
نجُنبید یکذرّه ،،، مِهرت ، ز جای ،
۳۱
کنون ، بند بگشای از جوشنم ،
برهنه ببین ، این تنِ روشنم ،
۳۲
به بازومبَر ، مُهرهٔ خود ،،، نگر ،
ببین ،،، تا چه دید این پسر ، از پدر ،
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
ادامه دارد 👇👇👇
قطرهای از معارف شمس و مولانا
مورچه ، دانه هايى بيشمار به
لانه اش مى برد و انبار مى كند.
كوهه ی دانه ها يك سوى است و مورچه ی نحيف، سويى ديگر و اين تمثيل كسانى است كه معلوماتى مى اندوزند ولى اين معلومات، با وجودشان در نمى آميزد و خُلق و خو و رفتار و كردارشان رنگ معرفت پيدا نمى كند.
اما كِرم ابريشم روى برگ هاى درخت توت مى خزد و از آن مى خورَد و در كوتَه زمانى آن برگ ها را به رشته هاى زرّين و سيمين ابريشم تبديل مى كند و از آن رشته ها پيله اى مى سازد و در آن خلوت مى گزيند و پس از روزهايى چند پيله را می شكافد و بيرون مى آيد...
اما حالا او ديگر كِرم نيست پروانه است نمى خزد، پرواز مى كند و اين نماد كسانى است كه اندوخته هاىِ معرفتى، در وجودشان جارى مى شود و رفتار و گفتار و كردارشان را تبديل مى كند.
علم چون بر تن زَنَد، بارى شود
علم چون بر دل زَنَد،يارى شود
جهان بينى مولانا بر حركت نو شدن و تبديل استوار است .
مولانا ميگويد شرط بينايى حقيقى ، شدن و گرديدن است.
يعنى هر كس به رنگ دانسته هاى معنوى خود در آيد، به روشن بينى رسيده است.
چون شدى زيبا، بدان زيبا رسى
تا رهانَد روح را از بيکسی
مورچه ، دانه هايى بيشمار به
لانه اش مى برد و انبار مى كند.
كوهه ی دانه ها يك سوى است و مورچه ی نحيف، سويى ديگر و اين تمثيل كسانى است كه معلوماتى مى اندوزند ولى اين معلومات، با وجودشان در نمى آميزد و خُلق و خو و رفتار و كردارشان رنگ معرفت پيدا نمى كند.
اما كِرم ابريشم روى برگ هاى درخت توت مى خزد و از آن مى خورَد و در كوتَه زمانى آن برگ ها را به رشته هاى زرّين و سيمين ابريشم تبديل مى كند و از آن رشته ها پيله اى مى سازد و در آن خلوت مى گزيند و پس از روزهايى چند پيله را می شكافد و بيرون مى آيد...
اما حالا او ديگر كِرم نيست پروانه است نمى خزد، پرواز مى كند و اين نماد كسانى است كه اندوخته هاىِ معرفتى، در وجودشان جارى مى شود و رفتار و گفتار و كردارشان را تبديل مى كند.
علم چون بر تن زَنَد، بارى شود
علم چون بر دل زَنَد،يارى شود
جهان بينى مولانا بر حركت نو شدن و تبديل استوار است .
مولانا ميگويد شرط بينايى حقيقى ، شدن و گرديدن است.
يعنى هر كس به رنگ دانسته هاى معنوى خود در آيد، به روشن بينى رسيده است.
چون شدى زيبا، بدان زيبا رسى
تا رهانَد روح را از بيکسی
.آنچہ نایاب اسٖت در عالم
وفا و مهـــــــــــر ماست
ورنہ
در ڪَـــلزار هستی
سرو و ڪَُل نایاب نیست...
#رهی_معیرے
وفا و مهـــــــــــر ماست
ورنہ
در ڪَـــلزار هستی
سرو و ڪَُل نایاب نیست...
#رهی_معیرے
آن ڪه خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار ڪسی
لطف حق یار ڪسے باد ڪه در دورهٔ ما
نشود یار ڪسے تا نشود بار ڪسی
#شهریار
به هوس هر دو سه روزیست هوادار ڪسی
لطف حق یار ڪسے باد ڪه در دورهٔ ما
نشود یار ڪسے تا نشود بار ڪسی
#شهریار
چون مسافری رسیدی، گفتی:
«مسافری یا مقیم؟
اگر مقیمی درآی و اگر مسافری اینجا جای تو نیست که روزی چند بباشی و ما با تو خوی کنیم و آنگاه بروی و ما را طاقت فراق نبوَد.»
تذکرةالاولیا
«مسافری یا مقیم؟
اگر مقیمی درآی و اگر مسافری اینجا جای تو نیست که روزی چند بباشی و ما با تو خوی کنیم و آنگاه بروی و ما را طاقت فراق نبوَد.»
تذکرةالاولیا
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم
گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو
آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استادهام چو شمع مترسان ز آتشم
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
از بس که چشم مست در این شهر دیدهام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم
شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت
چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آیینهای ندارم از آن آه میکشم
#حضرت_حافظ
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم
گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو
آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استادهام چو شمع مترسان ز آتشم
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
از بس که چشم مست در این شهر دیدهام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم
شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت
چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آیینهای ندارم از آن آه میکشم
#حضرت_حافظ
ساقیا جام می عشق پیاپی درده
که دلم از می عشق تو سر غوغا شد
عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز
زانکه با هستی خود مینتوان آنجا شد
#حضرت_عطار
که دلم از می عشق تو سر غوغا شد
عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز
زانکه با هستی خود مینتوان آنجا شد
#حضرت_عطار
تا شدم بے خبر از خویش، خبرها دارم
بے خبر شو ڪه خبرهاست در این بے خبری
تا شدم بیاثر، از ناله اثرها دیدم
بے اثر شو ڪه اثرهاست در این بے اثری
تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید
بے هنر شو ڪه هنرهاست در این بے هنری
سرو آزاد شد آن دم ڪه ثمر هیچ نداد
بے ثمر شو ڪه ثمرهاست در این بے ثمری
تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست
خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری
#فروغی_بسطامے
بے خبر شو ڪه خبرهاست در این بے خبری
تا شدم بیاثر، از ناله اثرها دیدم
بے اثر شو ڪه اثرهاست در این بے اثری
تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید
بے هنر شو ڪه هنرهاست در این بے هنری
سرو آزاد شد آن دم ڪه ثمر هیچ نداد
بے ثمر شو ڪه ثمرهاست در این بے ثمری
تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست
خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری
#فروغی_بسطامے
دیریست ڪه رندانه شرابی نڪشیدیم
در گوشهٔ باغی می نابی نڪشیدیم
چون سبزه قدم برلب جویی ننهادیم
چون لاله قدح بر لب آبی نڪشیدیم
بر چهره ڪشیدیم نقاب ڪفن افسوس
ڪز چهرهٔ مقصود نقابی نڪشیدیم
بسیار عذابی ڪه ڪشیدیم ولیڪن
دشوارتر از هجر عذابی نڪشیدیم
وحشی به رخ ما در فیضی نگشودند
تا پای طلب از همه بابی نڪشیدیم
#وحشی_بافقی
در گوشهٔ باغی می نابی نڪشیدیم
چون سبزه قدم برلب جویی ننهادیم
چون لاله قدح بر لب آبی نڪشیدیم
بر چهره ڪشیدیم نقاب ڪفن افسوس
ڪز چهرهٔ مقصود نقابی نڪشیدیم
بسیار عذابی ڪه ڪشیدیم ولیڪن
دشوارتر از هجر عذابی نڪشیدیم
وحشی به رخ ما در فیضی نگشودند
تا پای طلب از همه بابی نڪشیدیم
#وحشی_بافقی
آفتاب روی تو گر بر جهان تابد دمی
در جهان هر ذرّهای خورشید تابانی بُود
در همه عالم ندیدم جز جمال روی تو
گر کسی دعوی کند کو دید، بهتانی بود
گنج حُسنی و نپندارم که گنجی در جهان
وآنچنان گنجی عجب در کنج ویرانی بود
آتش رخسار خوبت گر بسوزاند مرا
اندر آن آتش مرا هر سو گلستانی بود...
#جناب_عراقی
در جهان هر ذرّهای خورشید تابانی بُود
در همه عالم ندیدم جز جمال روی تو
گر کسی دعوی کند کو دید، بهتانی بود
گنج حُسنی و نپندارم که گنجی در جهان
وآنچنان گنجی عجب در کنج ویرانی بود
آتش رخسار خوبت گر بسوزاند مرا
اندر آن آتش مرا هر سو گلستانی بود...
#جناب_عراقی
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آنهم «کلیم» با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد با آن و این
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت
#کلیم_کاشانی
آنهم «کلیم» با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد با آن و این
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت
#کلیم_کاشانی