میفکن بر صف رندان نظری بهتر از اين
بر در ميکده می کن گذری بهتر از اين
در حق من لبت اين لطف که میفرمايد
سخت خوب است وليکن قدری بهتر از اين
آن که فکرش گره از کار جهان بگشايد
گو در اين کار بفرما نظری بهتر از اين
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از اين
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از اين
من چو گويم که قدح نوش و لب ساقی بوس
بشنو از من که نگويد دگری بهتر از اين
کلک حافظ شکرين ميوه نباتيست به چين
که در اين باغ نبينی ثمری بهتر از اين
حافظ
بر در ميکده می کن گذری بهتر از اين
در حق من لبت اين لطف که میفرمايد
سخت خوب است وليکن قدری بهتر از اين
آن که فکرش گره از کار جهان بگشايد
گو در اين کار بفرما نظری بهتر از اين
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از اين
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از اين
من چو گويم که قدح نوش و لب ساقی بوس
بشنو از من که نگويد دگری بهتر از اين
کلک حافظ شکرين ميوه نباتيست به چين
که در اين باغ نبينی ثمری بهتر از اين
حافظ
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
وآن چنان پای گرفتهست که مشکل برود
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
#حضرت_سعدی
وآن چنان پای گرفتهست که مشکل برود
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
#حضرت_سعدی
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
#حضرت_سعدی
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
#حضرت_سعدی
ما درین گلزار کشتیم این مبارک سرو را
تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار
رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست
کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار
#پروین_اعتصامی
تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار
رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست
کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار
#پروین_اعتصامی
از غبار فکر باطل، پاک باید داشت دل
تا بداند دیو، کاین آئینه جای گرد نیست
مرد پندارند پروین را، چه برخی ز اهل فضل
این معما گفته نیکوتر، که پروین مرد نیست
#پروین_اعتصامی
تا بداند دیو، کاین آئینه جای گرد نیست
مرد پندارند پروین را، چه برخی ز اهل فضل
این معما گفته نیکوتر، که پروین مرد نیست
#پروین_اعتصامی
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
"پروین" به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
#پروین_اعتصامی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
"پروین" به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
#پروین_اعتصامی
زین ضرورت گیج و دیوانه شدم
لیک در باطن همانم که بُدم
به همین سبب ناچار احمق و دیوانه شدم، ولی در باطن همانم که بودم. یعنی ظاهراً بنا به مصلحت خود را دیوانه نشان می دهم ولی در اصل عاقل و فرزانه ام.
عقلِ من گنج است من ویرانه ام
گنج اگر پیدا کنم، دیوانه ام
عقلِ من همچون گنجینه ای است و من خودم مانند یک خرابه هستم. حالا اگر بیایم و گنجینه را آشکار کنم قطعا دیوانه حقیقی هستم. زیرا که راهزنان و حرامیان بدان دستبرد می زنند. وقتی دزدان ایمان و راستی و درستی مردم متوجّه کمالات من شوند. می خواهند ازکمالات من در جهت تحکیم پایه های صولت و دولت خود بهره برند، پس من کمالات و فضایلم را پوشانده ام تا آلت دست سفلگان نشوم.
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عَسَس را دید و، در خانه نشد
دیوانه حقیقی کسی است که دیوانه نشده است. یعنی به جای اینکه از علوم و عقول جزئی و ظاهری راحت شود. برای کسب شهرت و نام و نان، خود را اَعلَم و اَعقَلِ مردم معرفی می کند. و با اینکه داروغه را می بیند ولی به کنج خلوت نمی خزد.
دانشِ من، جوهر آمد نه عَرَض
این بهایی نیست بهرِ هر غَرَض
علم من، جوهر است نه عَرَض. و این علم پُر ارزش من، برای هر عَرَض نیست. (من علم و معرفت خویش را وسیله کسب متاعِ دنیایی نمی کنم. بلکه علم و معرفت من فقط برای بیان اسرار و حقایق ربانی است.
كانِ قندم، نَیسِتانِ شِکَّرم
هم زمن می روید و، من می خورم
من معدن قند و نیستان شِکَرم. نی در من می روید و من شیرینی و شکر آن را میخورم دانش من از ذوق و کشف حاصل می شود و عاریتی نیست.
علمِ تقلیدی و تعلیمی است آن
کَز نُفورِ مَستَمِع دارد نغان
علمی که صاحبش از نفرت و بی میلی شنونده ناله و فغان سر می دهد، آن علم، تقلیدی و عاریتی است. ولی اگر علم، تحقیقی و ذاتی باشند، در غم مشتری و مستمع نیست. چه شوند، آن علوم، بسیار باشند و چه کم و یا اصلا نباشند دارنده چنین علومی باکی ندارد.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
لیک در باطن همانم که بُدم
به همین سبب ناچار احمق و دیوانه شدم، ولی در باطن همانم که بودم. یعنی ظاهراً بنا به مصلحت خود را دیوانه نشان می دهم ولی در اصل عاقل و فرزانه ام.
عقلِ من گنج است من ویرانه ام
گنج اگر پیدا کنم، دیوانه ام
عقلِ من همچون گنجینه ای است و من خودم مانند یک خرابه هستم. حالا اگر بیایم و گنجینه را آشکار کنم قطعا دیوانه حقیقی هستم. زیرا که راهزنان و حرامیان بدان دستبرد می زنند. وقتی دزدان ایمان و راستی و درستی مردم متوجّه کمالات من شوند. می خواهند ازکمالات من در جهت تحکیم پایه های صولت و دولت خود بهره برند، پس من کمالات و فضایلم را پوشانده ام تا آلت دست سفلگان نشوم.
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عَسَس را دید و، در خانه نشد
دیوانه حقیقی کسی است که دیوانه نشده است. یعنی به جای اینکه از علوم و عقول جزئی و ظاهری راحت شود. برای کسب شهرت و نام و نان، خود را اَعلَم و اَعقَلِ مردم معرفی می کند. و با اینکه داروغه را می بیند ولی به کنج خلوت نمی خزد.
دانشِ من، جوهر آمد نه عَرَض
این بهایی نیست بهرِ هر غَرَض
علم من، جوهر است نه عَرَض. و این علم پُر ارزش من، برای هر عَرَض نیست. (من علم و معرفت خویش را وسیله کسب متاعِ دنیایی نمی کنم. بلکه علم و معرفت من فقط برای بیان اسرار و حقایق ربانی است.
كانِ قندم، نَیسِتانِ شِکَّرم
هم زمن می روید و، من می خورم
من معدن قند و نیستان شِکَرم. نی در من می روید و من شیرینی و شکر آن را میخورم دانش من از ذوق و کشف حاصل می شود و عاریتی نیست.
علمِ تقلیدی و تعلیمی است آن
کَز نُفورِ مَستَمِع دارد نغان
علمی که صاحبش از نفرت و بی میلی شنونده ناله و فغان سر می دهد، آن علم، تقلیدی و عاریتی است. ولی اگر علم، تحقیقی و ذاتی باشند، در غم مشتری و مستمع نیست. چه شوند، آن علوم، بسیار باشند و چه کم و یا اصلا نباشند دارنده چنین علومی باکی ندارد.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
چون پَیِ دانه، نَه بهرِ روشنی است
همچو طالب علمِ دنیا دنی است
اگر کسب علم دین و عرفان برای به دست آوردن روزی و معاش باشد. و نه روشنی بخشی قلوب، طالب آن علم مانند کسی است که طالب دنیای پست باشد.
طالبِ علم است بهرِ عام و خاص
نَی که تا یابد ازین عالَم خلاص
زیرا طالب علم دنیای پست، علم را برای جلب و خاص میخواهد نه برای این منظور که از این عالم رهایی یابد.
همچو موشی هر طرف سوراخ کرد
چونکه نورش راند از دَر گفت: بَرد
عالمی که دارای علم تقلیدی و عاریتی است و آن علم را برای جلب نظر عام و خاص کسب می کنند، مانند موشی است که در زمین هر طرف را سوراخ میکنند که خود را به عالم نورانی برساند، زیرا وقتی که نور او را می راند می گوید: از این مرتبه دور شو.
چونکه سویِ دشت و نورش رَه نبود
هم در آن ظُلمات، جهدی می نمود
از آنرو که آن عالم علم عاریتی و تقلیدی راهی به سوی دشت نور ندارد. پس در همان تاریکی ها جد و جهدی میکند.
گر خدایش پَر دهد پَرّ خِرَد
بِرهَد از موشیّ و، چون مُرغان پَرَد
اگر خدای تعالی به دانای علوم عاریتی پر و بال عقل عطا کند. او از صفت موشی می رمد و مانند مرغان به پرواز در می آید. یعنی مانند بازهای بلند پرواز الهی در اوج عالم اعلى پرواز می کند.
ور نجوید پَر، بمانَد زیرِ خاک
ناامید از رفتنِ راه سماک
و اگر در صدد جستجوی پر و بال عقل بر نیاید، از رسیدن به سِماک نومید می شود
سِماک: کنایه از بالاترین مرحله کمال است .
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
همچو طالب علمِ دنیا دنی است
اگر کسب علم دین و عرفان برای به دست آوردن روزی و معاش باشد. و نه روشنی بخشی قلوب، طالب آن علم مانند کسی است که طالب دنیای پست باشد.
طالبِ علم است بهرِ عام و خاص
نَی که تا یابد ازین عالَم خلاص
زیرا طالب علم دنیای پست، علم را برای جلب و خاص میخواهد نه برای این منظور که از این عالم رهایی یابد.
همچو موشی هر طرف سوراخ کرد
چونکه نورش راند از دَر گفت: بَرد
عالمی که دارای علم تقلیدی و عاریتی است و آن علم را برای جلب نظر عام و خاص کسب می کنند، مانند موشی است که در زمین هر طرف را سوراخ میکنند که خود را به عالم نورانی برساند، زیرا وقتی که نور او را می راند می گوید: از این مرتبه دور شو.
چونکه سویِ دشت و نورش رَه نبود
هم در آن ظُلمات، جهدی می نمود
از آنرو که آن عالم علم عاریتی و تقلیدی راهی به سوی دشت نور ندارد. پس در همان تاریکی ها جد و جهدی میکند.
گر خدایش پَر دهد پَرّ خِرَد
بِرهَد از موشیّ و، چون مُرغان پَرَد
اگر خدای تعالی به دانای علوم عاریتی پر و بال عقل عطا کند. او از صفت موشی می رمد و مانند مرغان به پرواز در می آید. یعنی مانند بازهای بلند پرواز الهی در اوج عالم اعلى پرواز می کند.
ور نجوید پَر، بمانَد زیرِ خاک
ناامید از رفتنِ راه سماک
و اگر در صدد جستجوی پر و بال عقل بر نیاید، از رسیدن به سِماک نومید می شود
سِماک: کنایه از بالاترین مرحله کمال است .
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
بر ظلمت شب خیمهٔ مهتاب زدی
میخفت خرد بر رخ او آب زدی
دادی همه را به وعده خواب خرگوشی
وز تیغ فراق گردن خواب زدی
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۷۹۹
میخفت خرد بر رخ او آب زدی
دادی همه را به وعده خواب خرگوشی
وز تیغ فراق گردن خواب زدی
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۷۹۹
نعمت آرَد غفلت و شُکر انتِباه
صید نعمت کُن به دام شُکر شاه
شُکر جان نعمت و نعمت چو پوست
زانکه شُکر آرد تو را تا کوی دوست
#مثنوی_مولانا
_دفتر_سوم
صید نعمت کُن به دام شُکر شاه
شُکر جان نعمت و نعمت چو پوست
زانکه شُکر آرد تو را تا کوی دوست
#مثنوی_مولانا
_دفتر_سوم
خداوندی همه در کبریایی است
نه علت لایق فعل خدایی است
سزاوار خدایی لطف و قهر است
ولیکن بندگی در جبر و فقر است
کرامت آدمی را اضطرار است
نه زان کو را نصیبی ز اختیار است
نبوده هیچ چیزش هرگز از خود
پس آنگه پرسدش از نیک و از بد
ندارد اختیار و گشته مامور
زهی مسکین که شد مختار مجبور
نه ظلم است این که عین علم و عدل است
نه جور است این که محض لطف و فضل است
به شرعت زان سبب تکلیف کردند
که از ذات خودت تعریف کردند
چو از تکلیف حق عاجز شوی تو
به یک بار از میان بیرون روی تو
به کلیت رهایی یابی از خویش
غنی گردی به حق ای مرد درویش
برو جان پدر تن در قضا ده
به تقدیرات یزدانی رضا ده
#شیخ_محمود_شبستری
نه علت لایق فعل خدایی است
سزاوار خدایی لطف و قهر است
ولیکن بندگی در جبر و فقر است
کرامت آدمی را اضطرار است
نه زان کو را نصیبی ز اختیار است
نبوده هیچ چیزش هرگز از خود
پس آنگه پرسدش از نیک و از بد
ندارد اختیار و گشته مامور
زهی مسکین که شد مختار مجبور
نه ظلم است این که عین علم و عدل است
نه جور است این که محض لطف و فضل است
به شرعت زان سبب تکلیف کردند
که از ذات خودت تعریف کردند
چو از تکلیف حق عاجز شوی تو
به یک بار از میان بیرون روی تو
به کلیت رهایی یابی از خویش
غنی گردی به حق ای مرد درویش
برو جان پدر تن در قضا ده
به تقدیرات یزدانی رضا ده
#شیخ_محمود_شبستری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شب زیبای بهاریتون متبرک به گرمی نگاه خدا
الــهی
دلخوشیهاتون افزون
دلاتون مملو از شادی
و جمع خانوادهتون
پراز دلگرمی و عشق و لبخند
شبتون بخیر
الــهی
دلخوشیهاتون افزون
دلاتون مملو از شادی
و جمع خانوادهتون
پراز دلگرمی و عشق و لبخند
شبتون بخیر
عمر میگذرد
و من بیش تر میفهمم
که هیچ چیز در دنیا
ارزش گریه کردن را ندارد!
ما آدم ها مدام چیزهایی را که اسمشان را مصیبت و بدبختی میگذاریم
در سرزمین افکارمان میچرخانیم و دور میکنیم و همین باعث میشود در صدسالگی حسرتِ لذت نبردن از زندگی را بخوریم!
شاید کلمه ی رها کردن و فرار کردن برای چنین لحظاتی به وجود آمده اند...
از غصه هایت فرار کن
در ناکجا آبادِ درونت رهایش کن؛
و به دنبال هر چیز که شادت میکند روانه شو...
زندگی اگر چیزهای زیادی برای گریه کردن دارد،
چیزهایی هم برای لبخند زدن دارد
فقط کافیست از ته دلت بخواهی که زندگی را زندگی کنی...
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد دوشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
انسانهای خوب
خوشههای مرواریدند
که داشتن آنها ثروت
و دیدن آنها لذت است
یک دل خوش، لبی خندان
تنی سالم آرزوی من برای شما
انسان خوب
🌺🌺🌺
شاد باشی
و من بیش تر میفهمم
که هیچ چیز در دنیا
ارزش گریه کردن را ندارد!
ما آدم ها مدام چیزهایی را که اسمشان را مصیبت و بدبختی میگذاریم
در سرزمین افکارمان میچرخانیم و دور میکنیم و همین باعث میشود در صدسالگی حسرتِ لذت نبردن از زندگی را بخوریم!
شاید کلمه ی رها کردن و فرار کردن برای چنین لحظاتی به وجود آمده اند...
از غصه هایت فرار کن
در ناکجا آبادِ درونت رهایش کن؛
و به دنبال هر چیز که شادت میکند روانه شو...
زندگی اگر چیزهای زیادی برای گریه کردن دارد،
چیزهایی هم برای لبخند زدن دارد
فقط کافیست از ته دلت بخواهی که زندگی را زندگی کنی...
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد دوشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
انسانهای خوب
خوشههای مرواریدند
که داشتن آنها ثروت
و دیدن آنها لذت است
یک دل خوش، لبی خندان
تنی سالم آرزوی من برای شما
انسان خوب
🌺🌺🌺
شاد باشی
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۰ ( #قسمت_چهارم ) ۴۹ اگر ، هوشِ تو ،،، زیرِ دستِ من است ، به فرمان یزدان ، برآرَم ز دست ، ۵۰ ز اسبان جنگی ، فرود آمدند ، هشیوار ، با گبر و خود ، آمدند ، ۵۱ ببستند بر…
داستان رستم و سهراب
#کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۰
( #قسمت_پنجم )
۶۵
نخستین که پشتش نِهد بر زمین ،
نَبُرّد سرش ،،، گرچه باشد به کین ،
معنی مصرع اول = برای بار اول که پشتش را به زمین آوَرَد - برای بار اول که او را زمین بزَنَد
۶۶
اگر ، بارِ دیگرش ، زیر آوَرَد ،
به افکندنش ، نام شیر آوَرَد ،
۶۷
روا باشد ،،، ار ، سر کند زو جدا ،
بدینگونه برپا شد آئینِ ما ،
۶۸
بدین چاره ، از چنگِ نر اژدها ،
همیخواست یابد ز کُشتن ،، رها ،
۶۹
دلیرِ جوان ، سر به گفتارِ پیر ،
بداد و ،،، نبود آن سخن ، جایگیر ،
۷۰
یکی ، از دلیری ،،، دوم ، از زمان ،
سوم ،،، از جوانمردیاَش ،، بیگمان ،
۷۱
رها کردش از دست و ، آمد به دشت ،
به دشتی که ، بر پیشش آهو گذشت ،
( چو شیری که بر پیشِ آهو گذشت )
۷۲
همیکرد نخجیر و ،،، یادش نبود ،
از آن کس ،،، که با او نبرد آزمود ،
۷۳
همی دیر شد ،،، باز ، هومان ، چو گَرد ،
بیامد ، بپرسید از او ، از نَبَرد ،
۷۴
به هومان بگفت آن کجا رفته بود ،
سخن هرچه رستم بدو گفته بود ،
#آنکجارفتهبود = آنچه شده بود - آنچه انجام گرفته بود - آنچه گذشت
۷۵
بدو گفت هومان گُرد : ، ای جوان ،
به سیری رسیدی همانا ، ز جان ،
۷۶
دریغ ، این بر و برز و بالایِ تو ،
رکیبِ دراز و ، یَلی پایِ تو ،
۷۷
هژبری که آورده بودی به دام ،
رها کردی از دست و ،،، شد کار ، خام ،
۷۸
نگه کن ، که زین بیهُده کارکرد ،
چه آرَد به پیشت ، به روزِ نَبَرد ،
۷۹
یکی داستان زد بدین ، شهریار ،
که دشمن ، مَدار ارچه خُرد است ،،، خوار ،
۸۰
بگفت و ، دل از جانِ او ،،، برگرفت ،
پُر اندُه ، همی ماند اندر شگفت ،
بخش ۲۱ : « دگرباره اسبان ببستند سخت »
بخش ۱۹ : « برفتند و روی هوا تیره گشت »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۰
( #قسمت_پنجم )
۶۵
نخستین که پشتش نِهد بر زمین ،
نَبُرّد سرش ،،، گرچه باشد به کین ،
معنی مصرع اول = برای بار اول که پشتش را به زمین آوَرَد - برای بار اول که او را زمین بزَنَد
۶۶
اگر ، بارِ دیگرش ، زیر آوَرَد ،
به افکندنش ، نام شیر آوَرَد ،
۶۷
روا باشد ،،، ار ، سر کند زو جدا ،
بدینگونه برپا شد آئینِ ما ،
۶۸
بدین چاره ، از چنگِ نر اژدها ،
همیخواست یابد ز کُشتن ،، رها ،
۶۹
دلیرِ جوان ، سر به گفتارِ پیر ،
بداد و ،،، نبود آن سخن ، جایگیر ،
۷۰
یکی ، از دلیری ،،، دوم ، از زمان ،
سوم ،،، از جوانمردیاَش ،، بیگمان ،
۷۱
رها کردش از دست و ، آمد به دشت ،
به دشتی که ، بر پیشش آهو گذشت ،
( چو شیری که بر پیشِ آهو گذشت )
۷۲
همیکرد نخجیر و ،،، یادش نبود ،
از آن کس ،،، که با او نبرد آزمود ،
۷۳
همی دیر شد ،،، باز ، هومان ، چو گَرد ،
بیامد ، بپرسید از او ، از نَبَرد ،
۷۴
به هومان بگفت آن کجا رفته بود ،
سخن هرچه رستم بدو گفته بود ،
#آنکجارفتهبود = آنچه شده بود - آنچه انجام گرفته بود - آنچه گذشت
۷۵
بدو گفت هومان گُرد : ، ای جوان ،
به سیری رسیدی همانا ، ز جان ،
۷۶
دریغ ، این بر و برز و بالایِ تو ،
رکیبِ دراز و ، یَلی پایِ تو ،
۷۷
هژبری که آورده بودی به دام ،
رها کردی از دست و ،،، شد کار ، خام ،
۷۸
نگه کن ، که زین بیهُده کارکرد ،
چه آرَد به پیشت ، به روزِ نَبَرد ،
۷۹
یکی داستان زد بدین ، شهریار ،
که دشمن ، مَدار ارچه خُرد است ،،، خوار ،
۸۰
بگفت و ، دل از جانِ او ،،، برگرفت ،
پُر اندُه ، همی ماند اندر شگفت ،
بخش ۲۱ : « دگرباره اسبان ببستند سخت »
بخش ۱۹ : « برفتند و روی هوا تیره گشت »
ادامه دارد 👇👇👇
از اقتضای خردکیشی است که در تمام شاهنامه هر گونه سرپیچی از داد – که خود چیزی جز آیین و فرمان خرد نیست – همواره مجازات خود را به دنبال دارد و این نیز در جای خود قانون تخلفناپذیر طبیعت و حیاتِ انسانی و لاجرم خردِ انسانی در سراسر کارهای عالم ضرورتش را الزام میکند. از اینجا است که سلم و تور به انتقام خون ایرج کشته میشوند و باید کشته شوند. ضحّاک با همه گُربزیها و چارهگریهایش و افراسیاب با همه دلیریها و زیرکسازیها که دارند، هیچ یک از کیفر بیدادهای خویش در امان نمیمانند و نباید بمانند. حتی رستم و اسفندیار، دو پهلوان محبوب و نجیب دنیای شاهنامه به خاطر لحظههایی که به الزام دیوِ خشم از حکمِ خرد سر فرو میتابند، به بادافرهٔ سنگینِ گناهان خویش گرفتار میآیند. جمشید و کاوس دو فرمانروای درخشان و نامآور دنیای باستان هم جریمهٔ خروج از حدّ خرد را به محنتهایی که در پایان عمر با آن روبه رو میشوند، میپردازند.
جلوههای گوناگون این خردگرایی در تمام عرصهٔ شاهنامه موج در موج به چشم میخورد. این گرایش برای فردوسی نوعی میراث دوگانه است، هر دو از خاستگاهِ فرهنگِ وی، مذهب و مأخذ کار. وی نه فقط به سبب گرایش مذهبی خود را به این خردگرایی متعهد مییابد، بلکه مأخذ یا مأخذ کار او نیز جز در افسانههای شگفت که غیرممکن اما تأویلپذیرند، همهجا این التزامِ خردپذیری را منعکس میکند. بدینگونه هم طرز فکر شخصی فردوسی، شاهنامهاش را یک خردنامهٔ واقعی میسازد، هم آن چه شاهنامهٔ وی به مأخذ باستانی و پهلوانی خویش مدیون است، آن را عرصهٔ حکمرانی خرد نشان میدهد. تحت تأثیر این خردگرایی استوار و بیتزلزل، فردوسی اسطوره و داستان حماسی را به گونهای از تاریخ تبدیل میکند و حتّی به تاریخ رنگ فلسفه میدهد و هر جا که لازم آید، با احاله به رمز و تأویل آنچه در توالی رویدادها فقط بر حسب احتمال «ممکن» به نظر میرسد، به تعبیر ارسطو بر حسب ضرورتِ ممکن فرامینماید.
این که انگیزه حوادث ارزشهای اخلاقی است و حتی انقلاب کاوه هم که در طرز بیان فردوسی سوز و حرارت دکان او را دارد، یک آشوب بیهدف و یک انفجار مهارناپذیر غرایز ویرانگر و پرخاشجوی عامه باقی نمیماند، آن را مبتنی بر هدفهای بخردانهای نشان میدهد که شایستهٔ خردگرایی حاکم بر دنیای شاهنامه است. در کتابی چنین عظیم که بدینسان به نام خداوند جان و خرد آغاز میشود، انسان همهجا صدای «جان» را میشوند که در اینجا در عرصهٔ تنازع برای بقا با هر آن چه انسان را حقیر میکند، کشمکش دایم، دارد. اما فضایی که این صدا طنین نبض حیات را در آن جاودانه میکند، فضای صاف و روشن خرد جاودانه است.
مقاله: «خرد و خردگرایی در شاهنامه»- عبدالحسین زرینکوب
جلوههای گوناگون این خردگرایی در تمام عرصهٔ شاهنامه موج در موج به چشم میخورد. این گرایش برای فردوسی نوعی میراث دوگانه است، هر دو از خاستگاهِ فرهنگِ وی، مذهب و مأخذ کار. وی نه فقط به سبب گرایش مذهبی خود را به این خردگرایی متعهد مییابد، بلکه مأخذ یا مأخذ کار او نیز جز در افسانههای شگفت که غیرممکن اما تأویلپذیرند، همهجا این التزامِ خردپذیری را منعکس میکند. بدینگونه هم طرز فکر شخصی فردوسی، شاهنامهاش را یک خردنامهٔ واقعی میسازد، هم آن چه شاهنامهٔ وی به مأخذ باستانی و پهلوانی خویش مدیون است، آن را عرصهٔ حکمرانی خرد نشان میدهد. تحت تأثیر این خردگرایی استوار و بیتزلزل، فردوسی اسطوره و داستان حماسی را به گونهای از تاریخ تبدیل میکند و حتّی به تاریخ رنگ فلسفه میدهد و هر جا که لازم آید، با احاله به رمز و تأویل آنچه در توالی رویدادها فقط بر حسب احتمال «ممکن» به نظر میرسد، به تعبیر ارسطو بر حسب ضرورتِ ممکن فرامینماید.
این که انگیزه حوادث ارزشهای اخلاقی است و حتی انقلاب کاوه هم که در طرز بیان فردوسی سوز و حرارت دکان او را دارد، یک آشوب بیهدف و یک انفجار مهارناپذیر غرایز ویرانگر و پرخاشجوی عامه باقی نمیماند، آن را مبتنی بر هدفهای بخردانهای نشان میدهد که شایستهٔ خردگرایی حاکم بر دنیای شاهنامه است. در کتابی چنین عظیم که بدینسان به نام خداوند جان و خرد آغاز میشود، انسان همهجا صدای «جان» را میشوند که در اینجا در عرصهٔ تنازع برای بقا با هر آن چه انسان را حقیر میکند، کشمکش دایم، دارد. اما فضایی که این صدا طنین نبض حیات را در آن جاودانه میکند، فضای صاف و روشن خرد جاودانه است.
مقاله: «خرد و خردگرایی در شاهنامه»- عبدالحسین زرینکوب
بلبل گلهگونهای به گل کرد آغاز
کی آمده دیر ، زود میگردی باز
گل گفت که وصل کوته و هجر دراز
دانی که به اختیار ما نیست ، بساز!
گل میشد و با صباش پیغام این بود
کآغاز چه بایست ، چو انجام این بود
در رفت به خود صبا و با گل میگفت
ما را چه گنه، #عادت_ایـام این بود!
از شاعری ناشناس
کی آمده دیر ، زود میگردی باز
گل گفت که وصل کوته و هجر دراز
دانی که به اختیار ما نیست ، بساز!
گل میشد و با صباش پیغام این بود
کآغاز چه بایست ، چو انجام این بود
در رفت به خود صبا و با گل میگفت
ما را چه گنه، #عادت_ایـام این بود!
از شاعری ناشناس