.
تا چند در این مقام بیدادگران
روزی بهشبی شبی بهروزی گذران
هین کاسهٔ می! که عمر در بیخبری
از کیسهٔ ما میرود ای بیخبران!
#عطّار نیشابوری،مختارنامه
تا چند در این مقام بیدادگران
روزی بهشبی شبی بهروزی گذران
هین کاسهٔ می! که عمر در بیخبری
از کیسهٔ ما میرود ای بیخبران!
#عطّار نیشابوری،مختارنامه
نه همچو منت بهمهر یاری خیزد
نه نیز چو من بهروزگاری خیزد
من خاک تو و تو میدهی بر بادم
ترسم که میان ما غباری خیزد
#عطّار نیشابوری، مختارنامه
نه نیز چو من بهروزگاری خیزد
من خاک تو و تو میدهی بر بادم
ترسم که میان ما غباری خیزد
#عطّار نیشابوری، مختارنامه
در دلم بنشستهای بیرون مَیا
نی برون آی از دلم در خون میا
غصهای باشد که چون تو گوهری
آید از دریا برون بیرون میا
نی برون آی و دو عالم محو کن
گو برون از تو کسی اکنون، میا
عطاراز غزل ۱۰
نی برون آی از دلم در خون میا
غصهای باشد که چون تو گوهری
آید از دریا برون بیرون میا
نی برون آی و دو عالم محو کن
گو برون از تو کسی اکنون، میا
عطاراز غزل ۱۰
.
چون صبح دميد و دامن شب شد چاک
برخيز و صبوح کن، چرائی غمناک؟
می نوش دمی، که صبح بسيار دمد
او روی به ما کرده و ما، روی به خاک
#جناب_عطار_نیشابوری
با درود،
ازارمغان فروردین،
آباد و پرامید و مهرآیین باد
زمین،هربامداد،و هر لحظه تاهمیشه.
چون صبح دميد و دامن شب شد چاک
برخيز و صبوح کن، چرائی غمناک؟
می نوش دمی، که صبح بسيار دمد
او روی به ما کرده و ما، روی به خاک
#جناب_عطار_نیشابوری
با درود،
ازارمغان فروردین،
آباد و پرامید و مهرآیین باد
زمین،هربامداد،و هر لحظه تاهمیشه.
... چه بهاری، چه شگفت!
بر سبوهای سلامت
سبزناهای زمستان چه گرفت!
اینک از آن دلکِ پرتپش و دلهره، آن بذرِ شرر
کوه تا کوه، افق تا به افق، مرز به مرز،
جنگل شعلهٔ سبز.
برتر از ابر و فرابرده سر از خاکستر.
این همان معجزهٔ معجزه هاست
جاودان جادوی روییدن و از خاک درآوردن سر.
ای دل ای دیدهٔ بیباور
ریبپروردهٔ شکْآور،
ای دروغ دغلان دیده
ای ترازونگه، ای عدلترین داور،
این دگر شعبده و رقص عروسک نیست.
هان، ببین و بشناس،
بازیِ باد و مترسک نیست.
این بلوغ است، جوانهست که میروید.
و سلامی که شکفتن به جهان گوید.
رازِ بذر است و شبِ تیرهٔ اعماق چراغان کردن.
-(باید این معجزه باور کردن)-
و نترسنده سر از خاک برآوردن.
زین فرومیر ستارهی ْسحری
ای بهار دگر، ای بذر بلوغ، ای فرمند
بر تو بشکوهِ برآیند سلام،
ای بلورینه سپیدهدم بیدار و بلند!
لیک،
همه آفاق پر از تاریکی ست؛
روشنان باز گمند.
نفسِ حق داری، خواهند آمد، خسته مشو
دلکم! باز بینداز کمند.
اینچنین گوید در گوشِ دلت پاک سروش:
«رفته ها را مخراش،
خیره با خسته دلِ خود مخروش
آید از باغ جوان بوی گل زردشتی، مزدشتی
بذر بیداری و هوش
-(ای امید همه نومید مشو)-
باز بپراکن و ستوار بکوش»
#مهدی_اخوان_ثالث
بر سبوهای سلامت
سبزناهای زمستان چه گرفت!
اینک از آن دلکِ پرتپش و دلهره، آن بذرِ شرر
کوه تا کوه، افق تا به افق، مرز به مرز،
جنگل شعلهٔ سبز.
برتر از ابر و فرابرده سر از خاکستر.
این همان معجزهٔ معجزه هاست
جاودان جادوی روییدن و از خاک درآوردن سر.
ای دل ای دیدهٔ بیباور
ریبپروردهٔ شکْآور،
ای دروغ دغلان دیده
ای ترازونگه، ای عدلترین داور،
این دگر شعبده و رقص عروسک نیست.
هان، ببین و بشناس،
بازیِ باد و مترسک نیست.
این بلوغ است، جوانهست که میروید.
و سلامی که شکفتن به جهان گوید.
رازِ بذر است و شبِ تیرهٔ اعماق چراغان کردن.
-(باید این معجزه باور کردن)-
و نترسنده سر از خاک برآوردن.
زین فرومیر ستارهی ْسحری
ای بهار دگر، ای بذر بلوغ، ای فرمند
بر تو بشکوهِ برآیند سلام،
ای بلورینه سپیدهدم بیدار و بلند!
لیک،
همه آفاق پر از تاریکی ست؛
روشنان باز گمند.
نفسِ حق داری، خواهند آمد، خسته مشو
دلکم! باز بینداز کمند.
اینچنین گوید در گوشِ دلت پاک سروش:
«رفته ها را مخراش،
خیره با خسته دلِ خود مخروش
آید از باغ جوان بوی گل زردشتی، مزدشتی
بذر بیداری و هوش
-(ای امید همه نومید مشو)-
باز بپراکن و ستوار بکوش»
#مهدی_اخوان_ثالث
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۰ ( #قسمت_سوم ) ۳۳ بمان ، تا کسی دیگر ، آید به رزم ، تو ، با من بساز و ،،، بیارای بزم ، ۳۴ دلِ من ، همی بر تو مِهر آوَرَد ، همی ، آبِ شرمم ،،، به چهر آوَرَد ، ۳۵ همانا…
داستان رستم و سهراب
#کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۰
( #قسمت_چهارم )
۴۹
اگر ، هوشِ تو ،،، زیرِ دستِ من است ،
به فرمان یزدان ، برآرَم ز دست ،
۵۰
ز اسبان جنگی ، فرود آمدند ،
هشیوار ، با گبر و خود ، آمدند ،
۵۱
ببستند بر سنگ ، اسبِ نَبَرد ،
برفتند هر دو ،،، روان ، پُر ز درد ،
۵۲
چو شیران ، بهکُشتی برآویختند ،
ز تنها ، خوی و خون ، همی ریختند ،
( ز تنها ، همی خوی و خون ، ریختند ، )
۵۳
ز شبگیر ، تا سایه گسترد ، هور ،
همی این بر آن ،،، آن برین ، کرد زور ،
۵۴
بزد دست سهراب ، چون پیلِ مست ،
چو شیرِ دمنده ، ز جا در بجَست ،
۵۵
کمربندِ رستم گرفت و کشید ،
ز بس زور ، گفتی زمین بردَرید ،
۵۶
به رستم درآویخت ، چون پیلِ مست ،
برآوردش از جای و ،،، بنهاد پست ،
۵۷
یکی نعره برزد ، پُر از خشم و کین ،
بزد رستمِ شیر را ، بر زمین ،
۵۸
نشست از برِ سینهٔ پیلتن ،
پُر از خاک ،،، چنگال و روی و دهن ،
۵۹
به کردارِ شیری ، که بر گورِ نر ،
زند دست و ،،، گور ، اندر آید بسر ،
۶۰
یکی خنجرِ آبگون ، برکشید ،
همیخواست ، از تن سرش را بُرید ،
۶۱
نگه کرد رستم ، بهآواز گفت ،
که این راز ، باید گشاد از نهفت ،
۶۲
به سهراب گفت : ، ای یلِ شیرگیر ،
کمندافکن و گُرز و شمشیرگیر ،
۶۳
دگرگونهتر باشد آئینِ ما ،
جز این باشد آرایشِ دینِ ما ،
۶۴
کسی ، کو بهکُشتی نَبَرد آوَرَد ،
سرِ مهتری ، زیرِ گَرد آوَرَد ،
بخش ۲۱ : « دگرباره اسبان ببستند سخت »
بخش ۱۹ : « برفتند و روی هوا تیره گشت »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۰
( #قسمت_چهارم )
۴۹
اگر ، هوشِ تو ،،، زیرِ دستِ من است ،
به فرمان یزدان ، برآرَم ز دست ،
۵۰
ز اسبان جنگی ، فرود آمدند ،
هشیوار ، با گبر و خود ، آمدند ،
۵۱
ببستند بر سنگ ، اسبِ نَبَرد ،
برفتند هر دو ،،، روان ، پُر ز درد ،
۵۲
چو شیران ، بهکُشتی برآویختند ،
ز تنها ، خوی و خون ، همی ریختند ،
( ز تنها ، همی خوی و خون ، ریختند ، )
۵۳
ز شبگیر ، تا سایه گسترد ، هور ،
همی این بر آن ،،، آن برین ، کرد زور ،
۵۴
بزد دست سهراب ، چون پیلِ مست ،
چو شیرِ دمنده ، ز جا در بجَست ،
۵۵
کمربندِ رستم گرفت و کشید ،
ز بس زور ، گفتی زمین بردَرید ،
۵۶
به رستم درآویخت ، چون پیلِ مست ،
برآوردش از جای و ،،، بنهاد پست ،
۵۷
یکی نعره برزد ، پُر از خشم و کین ،
بزد رستمِ شیر را ، بر زمین ،
۵۸
نشست از برِ سینهٔ پیلتن ،
پُر از خاک ،،، چنگال و روی و دهن ،
۵۹
به کردارِ شیری ، که بر گورِ نر ،
زند دست و ،،، گور ، اندر آید بسر ،
۶۰
یکی خنجرِ آبگون ، برکشید ،
همیخواست ، از تن سرش را بُرید ،
۶۱
نگه کرد رستم ، بهآواز گفت ،
که این راز ، باید گشاد از نهفت ،
۶۲
به سهراب گفت : ، ای یلِ شیرگیر ،
کمندافکن و گُرز و شمشیرگیر ،
۶۳
دگرگونهتر باشد آئینِ ما ،
جز این باشد آرایشِ دینِ ما ،
۶۴
کسی ، کو بهکُشتی نَبَرد آوَرَد ،
سرِ مهتری ، زیرِ گَرد آوَرَد ،
بخش ۲۱ : « دگرباره اسبان ببستند سخت »
بخش ۱۹ : « برفتند و روی هوا تیره گشت »
ادامه دارد 👇👇👇
درد درمان جان عاشق است
عشق دلبر جان جان عاشق است
بی سر و سامان شدم در عاشقی
بی سر و سامان جان عاشق است
مقدم خیل خیالش هر شبی
تا به روز مهمان جان عاشق است
دولت وصلش به هر دل کی رسد
این سعادت آن جان عاشق است
پادشاه عقل دور اندیش ما
بندهٔ فرمان جان عاشق است
کاسته خورشید و قرص و ماه عشق
روز و شب بر خوان جانان عاشق است
نقشبند معنی جان جهان
صورت ایوان جان عاشق است
جان سید از عیان حال و دل
عاشق جانان جان عاشق است
حضرت شاه نعمتالله ولی
عشق دلبر جان جان عاشق است
بی سر و سامان شدم در عاشقی
بی سر و سامان جان عاشق است
مقدم خیل خیالش هر شبی
تا به روز مهمان جان عاشق است
دولت وصلش به هر دل کی رسد
این سعادت آن جان عاشق است
پادشاه عقل دور اندیش ما
بندهٔ فرمان جان عاشق است
کاسته خورشید و قرص و ماه عشق
روز و شب بر خوان جانان عاشق است
نقشبند معنی جان جهان
صورت ایوان جان عاشق است
جان سید از عیان حال و دل
عاشق جانان جان عاشق است
حضرت شاه نعمتالله ولی
صاحبا عمر عزیزست غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش
چیست دوران ریاست که فلک با همه قدر
حاصل آنست که دایم نبود دورانش
آن خدایست تعالی، ملک الملک قدیم
که تغییر نکند ملکت جاویدانش
جای گریهست برین عمر که چون غنچهٔ گل
پنجروزست بقای دهن خندانش
دهنی شیر به کودک ندهد مادر دهر
که دگرباره به خون در نبرد دندانش
مقبل امروز کند داروی درد دل ریش
که پس از مرگ میسر نشود درمانش
هر که دانه نفشاند به زمستان در خاک
ناامیدی بود از دخل به تابستانش
گر عمارت کنی از بهر نشستن شاید
ورنه از بهر گذشتن مکن آبادانش
دست در دامن مردان زن و اندیشه مدار
هر که با نوح نشیند چه غم از طوفانش
معرفت داری و سرمایهٔ بازرگانی
چه به از دولت باقی بده و بستانش
دولتت باد وگر از روی حقیقت برسی
دولت آنست که محمود بود پایانش
خوی سعدیست نصیحت چه کند گر نکند
مشک دارد نتواند که کند پنهانش
حضرت سعدی
گوی خیری که توانی ببر از میدانش
چیست دوران ریاست که فلک با همه قدر
حاصل آنست که دایم نبود دورانش
آن خدایست تعالی، ملک الملک قدیم
که تغییر نکند ملکت جاویدانش
جای گریهست برین عمر که چون غنچهٔ گل
پنجروزست بقای دهن خندانش
دهنی شیر به کودک ندهد مادر دهر
که دگرباره به خون در نبرد دندانش
مقبل امروز کند داروی درد دل ریش
که پس از مرگ میسر نشود درمانش
هر که دانه نفشاند به زمستان در خاک
ناامیدی بود از دخل به تابستانش
گر عمارت کنی از بهر نشستن شاید
ورنه از بهر گذشتن مکن آبادانش
دست در دامن مردان زن و اندیشه مدار
هر که با نوح نشیند چه غم از طوفانش
معرفت داری و سرمایهٔ بازرگانی
چه به از دولت باقی بده و بستانش
دولتت باد وگر از روی حقیقت برسی
دولت آنست که محمود بود پایانش
خوی سعدیست نصیحت چه کند گر نکند
مشک دارد نتواند که کند پنهانش
حضرت سعدی
سخن را به مقدار ظرفیت و استعداد شنونده باید گفت
سُخن به قَدرِ آدمی میآید.
سُخنِ ما همچون آبی است که میراب، آن را روان میکند،
آب چه داند که او را به کدام دشت میراب رَوان کرده است؟
در خیارزاری یا کلمزاری یا در پیاززاری یا گلستانی؟
این دانم که چون آب بسیار آید، آنجا زمینهای تشنه بسیار باشد و اگر اَندک آید، دانم که زمین اندک است
باغچهای است یا چاردیواریِ کوچک.
یُلَقِّنُ الْحِکْمَةَ عَلَی لِسَانِ الْوَاعِظِیْنَ بِقَدْرِ هِمَمِ الْمُسْتَمِعِیْنَ
من کفشدُوزم، چرم بسیار است، اِلّا به قَدرِ پا بُرَّم و دُوزم
فیه ما فیه
سُخن به قَدرِ آدمی میآید.
سُخنِ ما همچون آبی است که میراب، آن را روان میکند،
آب چه داند که او را به کدام دشت میراب رَوان کرده است؟
در خیارزاری یا کلمزاری یا در پیاززاری یا گلستانی؟
این دانم که چون آب بسیار آید، آنجا زمینهای تشنه بسیار باشد و اگر اَندک آید، دانم که زمین اندک است
باغچهای است یا چاردیواریِ کوچک.
یُلَقِّنُ الْحِکْمَةَ عَلَی لِسَانِ الْوَاعِظِیْنَ بِقَدْرِ هِمَمِ الْمُسْتَمِعِیْنَ
من کفشدُوزم، چرم بسیار است، اِلّا به قَدرِ پا بُرَّم و دُوزم
فیه ما فیه
دارم شبی که دوزخ از آن علامتست
از روز من مپرس که آن خود قیامتست
یا رب! ترحمی که ز سنگ جفای چرخ
ما دلشکستهایم و ز هر سو ملامتست
بر آستان عشق سر ما بلند شد
وین سربلندی از قد آن سروقامتست
رفتن ز کوی او کرمی بود از رقیب
این هم که رفت و باز نیامد کرامتست
ثابتقدم فتاده هلالی به راه عشق
او را درین طریق عجب استقامتست!
هلالی جغتایی 57
از روز من مپرس که آن خود قیامتست
یا رب! ترحمی که ز سنگ جفای چرخ
ما دلشکستهایم و ز هر سو ملامتست
بر آستان عشق سر ما بلند شد
وین سربلندی از قد آن سروقامتست
رفتن ز کوی او کرمی بود از رقیب
این هم که رفت و باز نیامد کرامتست
ثابتقدم فتاده هلالی به راه عشق
او را درین طریق عجب استقامتست!
هلالی جغتایی 57
آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت
آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت
دیوانهٔ عشق را چه هجران چه وصال
از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت
شیخ ابی سعید #ابوالخیر ...
آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت
دیوانهٔ عشق را چه هجران چه وصال
از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت
شیخ ابی سعید #ابوالخیر ...
گل به گل نقل کند نازکی روی ترا
غنچه هرسو که رَوی کوچه دهد بوی ترا
از تماشای گل و لاله تسلّی نشدیم
آفریدند برای دل ما روی ترا
همچو شکل تو گرفتیم که نقّاش کشید
به چه اندام کشد نازکی خوی ترا
میفرستند بههم شام و سحر عنبر و عود
میرسانند بههم سوختگان بوی ترا
ما گرفتار رَمِ وحشی این صحراییم
آسمان رام بهما گو مکن آهوی ترا
سرکشی را من از این سلسله میدارم دوست
گر بگیرم چه کنم حلقۀ گیسوی ترا
ندهد گَردِ رهت را فرجالله به باد
همه در چشم کشد خاک سر کوی ترا.
#فرجالله_شوشتری
غنچه هرسو که رَوی کوچه دهد بوی ترا
از تماشای گل و لاله تسلّی نشدیم
آفریدند برای دل ما روی ترا
همچو شکل تو گرفتیم که نقّاش کشید
به چه اندام کشد نازکی خوی ترا
میفرستند بههم شام و سحر عنبر و عود
میرسانند بههم سوختگان بوی ترا
ما گرفتار رَمِ وحشی این صحراییم
آسمان رام بهما گو مکن آهوی ترا
سرکشی را من از این سلسله میدارم دوست
گر بگیرم چه کنم حلقۀ گیسوی ترا
ندهد گَردِ رهت را فرجالله به باد
همه در چشم کشد خاک سر کوی ترا.
#فرجالله_شوشتری
به باغ رفتم و گل دیدم وفغان کردم
زیارتِ دلِ مجروحِ بلبلان کردم
متاع مهر ومحبّت به هیچ کس مفروش
که این معامله من کردم و زیان کردم
ملا سالک
زیارتِ دلِ مجروحِ بلبلان کردم
متاع مهر ومحبّت به هیچ کس مفروش
که این معامله من کردم و زیان کردم
ملا سالک